داستان بلند شب های روشن داستایوفسکی
آیا شهر ابژه ای است، که برای شناخت آن باید از آن فاصله گرفت؟ و ما سوژه هایی هستیم که هر جور دلمان بخواهد با آن برای توصیفش با مفاهیم مان برخورد می کنیم؛ یا نه بر عکس، شهر ما را در خودش فرو می بلعد و به راحتی اجازه نمی دهد ما احساسات خود را در برابرش سر و سامان بدهیم و به هویت خاص خودمان دست پیدا کنیم. شاید از فراز یک کوه، یا وقتی سوار هواپیما شده باشید شهرها را از بالا تماشا کرده باشید یا حتی عکس هایی از فراز شهرها دیده باشید و در برابر عظمت شهر خودتان، و شهرهای دیگر، احساس پوچی به شما دست داده باشد؛ که شما در برابر این هیاهو هیچید، یا برعکس «بودن» خود را احساس کرده باشید و از خودتان پرسیده باشید با این «بودن» چه باید کرد؟ و در آن لحظه حرکت فرو بردن اکسیژن در شش هایتان را هم احساس کرده باشید. فرهنگ چقدر در شکل گیری رویکرد شما نقش دارد که چگونه شهر و خودتان را احساس کنید و چگونه بین خود و شهر ارتباط برقرار می کنید البته متفاوت است شهر به لحاظ جغرافیایی چگونه باشد مطمئنا یک شهر ساحلی با یک شهر کویری متفاوت است انسان ها در رابطه با رطوبت هوا، سرمای برف و آفتاب برخوردهای متفاوت از خودشان انجام می دهند. در رابطه با جغرافیاهای متفاوت فرهنگ های متفاوت شکل می گیرد، فضاهای شهری این شهرها همان قدر متفاوت خواهد بود که انسان ها شبیه هم با نقش های متفاوتی که مدرنیته می خواهد به شهرنشین ها تحمیل کند، برخورد نمی کنند. کسی که بخواهد محیط زندگی خود را تغییر بدهد بیشتر متوجه این تفاوت ها می شود. این که بخواهید در برابر شهر بیشتر وجود خود را احساس کنید و دچار دگرگونی احساس شوید یا نه ذهنتان چنان از مفاهیم نقش های مختلفی که در فضاهای متفاوت شهر انجام می دهید، پر شود که خواهان این شوید شهری که در آن زندگی می کنید را زیر سوال ببرید چون دوست داشتید به شکل دیگری مکان ها، فضاهای آن ساخته می شد تا از فشار پراسترس نقش هایتان بکاهد؟ در همین بین ممکن است به نویسنده ها مشکوک باشیم که قرار نیست از خلال دیدگاه آن ها به معنایی از شهری که مدعی توصیف آن هستند، دست پیدا کنیم؟ به هر حال نویسنده دارای هویتی است که ناخودآگاه تحت تاثیر فضاهای شهری است که در آن زندگی کرده است. و به راحتی نمی توان بین خیال و واقعیت که در رمان به آن پرداخته می شود خط محکمی کشید. چون واقعیت شهرها در چگونه شکل دادن خیال نویسنده مطمئنا بی تاثیر نیستند. بین انسان شناسی و رمان به لحاظ روش شناسی پیوندهایی دیده می شود چون انسان شناسی خواهان این است از روش های پوزیتویستی دوری کند و در پی کشف روابط علی –معلولی نباشد تا در این بین به چندگانگی انسان که در رمان مدرن به نمایش گذاشته می شود، نزدیک شود. اما به گفته ی فرانسوا لاپلانتن، ما دارای یک نوع انسان شناسی و یک نوع رمان نیستیم. از آن جا انسان شناسانی وجود دارند که با روش اسنادی و مشاهده ی با فاصله خواهان بررسی موضوع خود هستند و چه بسا شهر را یک ابژه بدانند. یا رمان نویسانی که خواهان این هستند موقعیت اجتماعی –اقتصادی را صرفا از بیرون توصیف کنند. اما نویسنده ای همچون داستایوفسکی در کجا قرار دارد. او شهر را در داستان هایش چگونه می بیند؟ در این متن به بخشی از توصیف شهر پترزبورگ در داستان بلند «شب های سفید» اشاره می شود. او نشان می دهد که برایش ارتباط برقرار کردن از نزدیک و همدلانه با مردم غریبه شهر، خیابان، و ساختمان ها از اهمیت برخوردار است. او شهر را یک ابژه نمی بیند که بخواهد به عنوان یک مشاهده گر بیرونی توصیفش کند که خیابان هایش چگونه هستند و مردم روز خود را چگونه و با چه کارهایی آغاز می کنند. برای داستایوفسکی فضاهای شهری از روابط عاطفی و احساسی عمیق تشکیل شده اند که انسان ها به راحتی قادر نیستند هم دیگر را حتی اگر غریبه باشند، نادیده بگیرند. شخصیت اصلی داستان بلند شب های روشن داستایوفسکی، خودش را بخشی از وجود شهر و مردمانی که در آن زندگی می کنند می داند برای همین وقتی شهر خالی از سکنه می شود، دلش می گیرد و احساس رها شدن دارد. گویی «بودن» اش دچار مشکل شده است چون در رابطه با دیگری این «بودن» تعریف می شود. حالا هر چند او در خانه خودش تنها است. شخصیت داستان خواهان این نیست با مردمان غریبه، وارد گفت و گوی دو طرفه شود. هر چند با آن ها احساس همدلی و یکی بودن می کند و دوست شان دارد. آیا شخصیت داستان این تصور را دارد که با حرف زدن، آن ها را از دست می دهد یا توانایی ارتباط برقرار کردن کلامی را ندارد؟ در این شکی نیست که دیگری، برای داستایوفسکی در داستان هایش از اهمیت برخوردار است. حالا دیگری می تواند انسان باشد یا حتی مکان ها و اشیاء. او در این داستان از ساختمانی صورتی رنگ حرف می زند که با او سخن می گوید و انسان ها بدون در نظر گرفتن خواست این ساختمان خواهان عوض کردن رنگش هستند و این ساختمان به نسبت گذشته در حال دگرگونی است و دیگر در رابطه با آن نه از کتیبه ای خبر است نه از ستونی. بله درست است شهرها به خاطر توسعه و مدرنیته، کم کم گسترده می شوند وضعیت ساختمان هایشان هم تغییر می کند و انسان ها ناچارند نوع رابطه ی خویش را با آن ها دگرگون کنند. انسان ها به راحتی نمی توانند وابستگی فضایی خویش را نادیده بگیرند و خواه ناخواه همان طور که مجبورند از وابستگی خود به فضاهای گذشته که هویت آن ها را شکل می داده، بکاهند مطمئنا دچار درد و احساسات متناقض هم می شوند که آینده چگونه می تواند باشد. البته روابط انسان ها هم همراه با توسعه ی شهرها دگرگون می شود و نقش های آن ها همانند جوامع گذشته، ساده نخواهد بود. اما اگر فردی خواهان این باشد که نقش های متفاوت زندگی شهری که در تضاد هم هستند، او را سردرگم نکنند و به او مسلط نباشند، و همچنین دچار دلزدگی نشود، او ملزم به چگونه دیدن خود و دیگری می شود؟ گفته می شود رمان مدرن انسان محوری را جانشین خدامحوری کرد. اما آیا عقل سوبژکتیو که دین را مورد سوال قرار داد در این بین باعث نشد دیگری به صورت یک ابژه دیده شود؟ در حالی عقل ابژکتیو به انسان کمک می کند یک نگاه از بیرون به خود هم داشته باشد. در این بین انسان قادر می شود «بودن» و وجود خود را در یک کلیت هم احساس کند. دقیقا همین نگاه از یک سو باعث می شود شخصیت داستان داستایوفسکی با دیگری حالا چه انسان باشد و چه شهر و ساختمان هایش ارتباط همدلانه برقرار کند و در برابر آن ها احساس مسوولیت کند و در سوی دیگر در رابطه با آن ها احساس ترس هم داشته باشد و نخواهد رابطه ی کلامی و رو در رو داشته باشد که بخواهد با نقش هایی که آن ها در زندگی روزمره ی خویش دارند درگیر شود؛ یا می توان گفت به شکلی این شخصیت داستان به راحتی نمی تواند با تغییراتی که انسان ها دچارش هستند کنار بیاید. داستایوسکی در سایر داستان هایش هم نشان می دهد انسان باید در حال تغییر باشد اما این دگرگونی باید آن قدر عمیق باشد که حس های شناختی انسان به کار گرفته شوند، و در این بین نگرش انسان به گونه ای متحول خواهد شد که دیگر به راحتی از خلال مفاهیم دوگانه ی باید و نباید زندگی را نبیند. و در این جا است همراه با این تغییرات عمیق، انسان احساساتش به شدت درگیر زندگی می شود و نمی تواند سکوت انسان های دیگر را در برابر تغییرات بیرون تحمل کند. داستایوفسکی بدبین است دقیقا او به چه چیز انسان بدبین است؟ او باور دارد «بودن»انسان در کنار «شدن» او معنی پیدا می کند. اما انسان امنیت را ترجیح می دهد که به این «شدن» دردآور آگاه نشود. البته باید این موضوع را در نظر داشته باشیم که امنیت می تواند مفاهیم متفاوتی در آثار داستایوفسکی داشته باشد. وقتی داستایوفسکی به لحاظ هستی شناختی می خواهد با شهر ارتباط برقرار کند مطمئنا امنیت را جستجو می کند که انسان قادر باشد خود را بخشی از کل بداند و به راحتی ارتباطات خود را نه تنها با خود بلکه با دیگری آگاهانه توسعه دهد. این نگاه هستی شناختی به شهر و دیگری به او کمک می کند با خیال آسوده به درون انسان نزدیک شود و درون او را بکاود که چرا انسان در مفاهیم ذهنی خویش گرفتار می شود و قادر نیست غرایز خود را از نزدیک و همراه با درک دیگری ببیند.
نوشتههای مرتبط
{من مدت هشت سال در پترزبورگ زندگی کرده اما در تمام این مدت ترتیبی نداده بودم که حتی یک هم صحبت برای خود دست و پا کنم. اما اصلا چرا باید این کار می کردم؟ چون به طوری که می بینم با همه ی اهالی سن پتزربورگ رفیقم. به این علت وقتی اهالی شهر به طور ناگهانی وسایل خود را جمع کرده و به بیرون شهر رفتند متوجه شدم که رهایم کرده اند. از این که تنها می ماندم وحشت برم داشت. سه روز تمام با اندوهی عمیق در خیابان ها سرگردان بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده است باید به خیابان نوسکی یا پارک می رفتم یا در اطراف رودخانه گردش می کردم. ولی هر جا که رفتم، هیچ یک از کسانی را که یک سال تمام در همان ساعت و در همان نقطه به دیدن شان عادت داشتم، نیافتم. من این آدم ها را خوب می شناسم. چهره هایشان را به طور کامل مطالعه کرده ام. از شادی آنان خرسند و از اندوه شان غمگین می شوم. با پیرمردی که هر روز خدا راس ساعت مقرر در فونتانکا به هم برمی خوردیم تقریبا دوست شده بودم. او قیافه ی موقر و مغموم داشت، با خودش حرف می زد و در حالی که یک عصای بلند گره دار دسته طلایی در دست راست داشت با دست چپ به هر طرف اشاره می کرد. توجه او هم جلب شده بود و علاقه ای توام با صمیمیت نسبت به من پیدا کرده بود. مطمئنم اگر مرا در ساعت مقرر و در همان نقطه فونتانکا نمی دید ناراحت می شد. به همین علت ما گاه گاهی به هم سلامی می کردیم، به خصوص وقتی که حالمان خوش بود. یک بار که با وقفه ای دو روزه هم دیگر را دیدیم به مرحله ای رسیده بودیم که کلاه هایمان را به احترام از سر برداریم ولی خوشبختانه به موقع جنبیدیم، دستمان را پس کشیدیم و با احساس هم دردی نهفته در دلهایمان از کنار هم گذشتیم. راستی من با خانه های شهر هم دوست هستم. وقتی در خیابان قدم می زنم به نظرم می رسد که همه ی آن ها به طرف من هجوم آورده و در حالی که با تمام پنجره هایشان به من خیره شده اند، با من صحبت می کنند که: «حالتون چطوره، منم خوبم. قراره در ماه مه یه طبقه ی دیگه به من اضافه بشه!» یا «حالتون چطوره؟ قراره فردا تعمیرم کنن.» یا «من تقریبا تو آتش سوختم و خیلی هم ترسیدم!» و از این قبیل. در میان آن ها دوستان صمیمی و مورد علاقه ای دارم. یکی از آن ها قرار است تابستان امسال توسط معماران مرمت گردد. هر روز به این جا خواهم آمد تا ببینم خدای ناکرده آسیبی به آن نرسیده باشد. ولی اتفاقی را که برای یک خانه بسیار زیبای صورتی کم رنگ افتاد هرگز فراموش نخواهم کرد. خانه سنگی نقلی قشنگی بود هر وقت فرصت می کردم از مقابل آن می گذشتم لبخند دوستانه ای نثارم می کرد. در بین همسایه های بدترکیبش غروری داشت که قلب مرا مملو از شادی می کرد. هفته ی قبل هنگامی از خیابان به سمت پایین می رفتم ناگهان صدای گریه ی تاسف باری را شنیدم «اونا دارن رنگ زرد رو من می زنن!» به دوستم نگاه کردم: «بیشعورا، وحشیا!» آن ها هیچ چیز باقی نگذاشته بودند؛ نه ستونی، نه کتیبه ای. دوست من مثل یک قناری زرد شده بود. انگار که یرقان گرفته باشد. هنوز هم رغبت نمی کنم به دیدار دوست بیچاره ی از ریخت افتاده که به رنگ امپراطوری خورشید درآمده بروم.}