رمان اتحادیه ی ابلهان نوشته ی جان کِنِدی
این که گفته می شود ساخت شهرها در جهان رو به توسعه است، ما را به فکر می برد تغییر کالبدی مکان زندگی انسان ها چه تاثیری در رویکرد فلسفی آنها ها در رابطه با زندگی روزمره شان می گذارد یا این که نظام سرمایه داری چقدر در تغییر مکان زندگی انسان ها در سراسر جهان نقش دارد. مطمئنا اگر نظام سرمایه داری به تغییر مکان زندگی انسان در سراسر جهان سرعت می بخشد خواه ناخواه رویکرد ذهنی افراد را هم آن گونه که به سودش هست، شکل می بخشد. در این بین نقش فردیت انسان در رابطه با شکل بخشیدن به مکان زندگیش در شهر و آگاه بودن به خواسته ها و اهداف زندگی روزمره اش چگونه تعیین می شود. زمان موضوع با اهمیتی است که مطمئنا در شهر و زندگی مدرن متفاوت از گذشته و زندگی در مکان های کوچک درک می شود. دیگر زمان موضوعی انتزاعی است که در رابطه با کار نه با طبیعت و مکان درک می شود. درک متفاوت از زمان، باعث تغییرات اساسی در نگاه انسان در زندگی روزمره اش می شود. در مقابل کسی که بتواند درک خود را از زمان در فضاهای شهری تغییر بدهد جایگاه دیگری به لحاظ طبقاتی در اجتماع به دست خواهد آورد. مثلا اگر کسی بخواهد در یک شهر بزرگ با توجه به تغییرات طبیعت، زمان را درک کند یا با تقسیم بندی دین که رویکردی جادویی و مقدس نسبت به زمان دارد، مطمئنا دچار چالش های اساسی در زندگی روزمره اش می شود.
نوشتههای مرتبط
در چه صورتی فرد در یک شهر بزرگ قادر می شود تن به درک زمان انتزاعی که با کار کردن گره خورده ندهد؟ فقط در صورتی کسی هزینه ی زندگی او را متقبل شود در غیر این صورت با حقیقت زندگی شهری که سخت کار کردن حالا در هر جایگاهی است، ناچار است روبرو شود. در این جا متوجه می شویم طبقه ی اجتماعی، جنسیت، سن، فرهنگ و … افراد اهمیت پیدا می کند که چگونه از زمان درک داشته باشد و در همین راستا هویت خود را در فضاهای شهری تعریف کند. مطمئنا تفاوت اساسی بین صاحب یک کارخانه که برای کارگرها برنامه می ریزد با یک سیاه پوست وجود دارد که در یکی از شهرهای آمریکا به دنبال کار است و متعلق به اجتماع اقلیت است.
صاحب کارخانه این تصور را دارد که زمان در دستان او است و باید از تنبلی فردی بیرون بیاد و آن گونه که یا می پسندد یا به سودش هست برای زمان خود، کارخانه و کارگرها برنامه بریزد. اما یک سیاه پوست که مهارتی ندارد و از تبعیض نژادی رنج می برد ممکن است این احساس را داشته باشد که در زمان بی نظم در حال گم شدن است. در این جا او ناچار است یا با این بی نظمی کنار بیاید یا این که نگاهی به گذشته داشته باشد و بخواهد خودش را با توجه با رویکرد دین که قبلا برای اجتماعش نفوذ داشته است، تعریف کند. به هر حال جامعه ی شهری نظمش اجازه نمی دهد، یک سیاه پوست که در اقلیت هست هر گونه که دلش می خواهد در فضاهای شهری قدم بزند و رویکرد خاص خود را داشته باشد. او مجبور است جایگاهی هر چند کوچک برای خودش در نظم فضاهای شهری پیدا کند وگرنه طرد او توسط جامعه به معنای ناهنجاری تلقی می شود و به زندان خواهد رفت. در اینجا سوال پیش می آید آیا نظام سرمایه داری فرد را ملزم می کند که هویت خود را با کار کردن معنا ببخشد یا صرفا با تغییر کالبدی مکان زندگی، فرد خواه ناخواه هویت خود را به شکل دیگر معنی می بخشد؟ در هر صورت فرد حتی اگر کسی هم باشد هزینه زندگی اش را متقبل شود فقط قادر است در ذهنیت خود هر گونه که می پسندد از زمان درک داشته باشد، نظم فضاهای شهری به او اجازه نمی دهد از آن ها هر گونه که میلش می کشد استفاده کند.
کالبد فرد در فضاهای شهری باید در رابطه با سایر افراد و فضاها ساختار داشته باشد. برای داشتن آزادی فرد در مرحله ی اول نباید برای هزینه ی زندگی اش نیازمند کار کردن در فضاهای شهرهای مدرن باشد در غیر این صورت فضای کاری است که تعریف او را در رابطه با درکش از زمان شکل می دهد و فرد به راحتی نمی تواند دخل و تصرفی در رابطه با درکش از زمان داشته باشد. حالا فرد یا در رده های بالای نظام سرمایه داری قرار دارد که باید توانایی این را داشته باشد زمان را بری خود و دیگری با سرعت برنامه بریزد در غیر این صورت راحت فضای رقابتی و توانایی تصمیم گیری برای نظم بخشیدن به زمان را از دست می دهد. در مقابل فردی هم که کس دیگری هزینه ی زندگی اش را می دهد و نیاز به کار کردن منسجم در فضاهای کاری مثل کارخانه ها را ندارد کاملا برای او مشخص است که از فضاها چگونه استفاده کند. می توان سوال پرسید چه فضاهایی با چه کاربردی در اختیار او قرار داده می شود؟ آیا جز سپری کردن وقتش در فضاهای تفریحی و خوش گذرانی او می تواند به راحتی وقت خود را آزادانه در فضاهای دیگر هم بگذراند؟ حالا هر چند در فضاهای تفریحی و خوش گذرانی هم نباید موقعیتی مشکوک داشته باشد وگرنه پلیس راحت می تواند او را تحت تعقیب خود قرار دهد.
در چه صورت افراد دیگر یا پلیس می تواند به یک فرد در فضاهای شهری مشکوک شود. مهمترین اصل در فضاهای شهری، درک فاصله ی اجتماعی بین افراد است کسی که قادر نباشد آن ها را رعایت کند به راحتی می تواند باعث شود افراد تصور کنند که او نظم اجتماعی در فضاهای شهری را بهم ریخته است. فرد در صورتی می تواند نزدیک شخص دیگری قرار بگیرد که آشنایی یا صمیمیت بین شان وجود دارد وگرنه باید حواسش به فاصله ی اجتماعی با توجه به فرهنگ شهری که در آن زندگی می کند باشد. مطمئنا در اکثر شهرهای شلوغ به خصوص فرهنگ آمریکایی به گفته ی ادوارت هال مردمش فاصله ی نزدیک با غریبه ها را برنمی تابند. حتی ممکن است فاصله ی نزدیک در فضاهای عمومی شهر مثل مترو و اتوبوس به افراد استرس بدهد. برای مدیریت استرس افراد ناچار می شوند درک خود را از زمان، حفظ فاصله ی اجتماعی را بر اساس فرهنگ غالب شهر مدرن ناخودآگاه ساختارمند کنند. درک زمان به صورت انتزاعی و حفظ فاصله ی اجتماعی موضوعاتی هستند که فضاهای شهرهای مدرن به افراد تحمیل می کنند و هویت آن ها را تحت تاثیر قرار می دهند. حالا اگر کسی خواسته باشد با این نظم مقابله کند چگونه توانایی باید داشته باشد و چه کاری از دستش ساخته است؟ در رمان اتحادیه ی ابلهان، کِنِدی دقیقا به همین موضوع می پردازد. شخصیت داستان ایگنیشس در دنیای ذهنی خودش زندگی می کند و نمی خواهد به این نظم تن دهد. او در دنیای ذهنی خودش آن قدر مصمم است که تا جایی امکان داشته باشد مفاهیم ذهنی خود را به فضاهای بیرونی تحمیل می کند. ایگنیشس با مادرش زندگی می کند آن ها با حقوق باقی مانده از پدر خانواده که فوت کرده، زندگی می کنند و هیچ کدام کار نمی کنند حتی ایگنیشس با وجود تحصیلات بالایی که دارد. آن ها ترجیح می دهند دغدغه شان خوردن شیرینی مورد علاقه شان باشد تا کار. ایگنیشس حتی در لباس پوشیدن هم می خواهد نظم فضاهای شهری را نادیده بگیرد و به مردم که برایشان فاصله ی اجتماعی از اهمیت برخوردار است دهن کجی کند. دقیقا یک شب که در خیابان منتظر مادرش هست پلیس به خاطر ظاهر عجیبش به او مشکوک می شود و می خواهد او را دستگیر کند. زندگی در شهر مدرن همواره برای افراد می تواند تهدید کننده باشد مخصوصا برای کسانی که می خواهند نظم کاری آن را نادیده بگیرند. برای همین یک شب که مادر ایگنیشس مست است با یک تصادف خسارت زیادی وارد می کند و در این جا آن ها گیر می افتند و متوجه می شوند که نیازشان به پول را به راحتی نمی توانند نادیده بگیرند هر چند این موقعیت خطرناک را بیشتر مادر ایگنیشس درک می کند تا خود ایگنیشس. او ترجیح می دهد به زندگی ذهنی خود در برابر نظم فضاهای شهری ادامه دهد. وقتی هم سر کار می رود حاضر نیست خودش را با محیط کار تطبیق دهد در نتیجه خود و مادرش را به دردسر می اندازد. برای او اعتبار اجتماعی آن قدرها ارزش ندارد چون دنیای ذهنی خود را بیشتر باور دارد. مطمئنا کسی که بخواهد در برابر نظم شهر یک زندگی ذهنی داشته باشد جایگاهش یا در زندان است یا تیمارستان. در پایان داستان هم متوجه می شویم که مادر ایگنیشس دیگر نمی تواند پسرش را درک کند و بین او و نظم شهر مدرن با اطمینان نظم را انتخاب می کند و خواهان این می شود پسرش را با دست خود به تیمارستان بفرستد تا راحت و بدون دردسر به زندگی خویش ادامه دهد. حالا هر چند ایگنیشس با هوش و ذکاوتی که دارد حدس می زند که مادرش چه نقشه ای دارد و فرار می کند. او می گوید که زندان را به تیمارستان ترجیح می دهد چون دوست ندارد ذهنیتش را در مقابل نظم نظام سرمایه داری رام کند. او دوست دارد افسارگسیخته در مقابل آن زندگی کند حتی اگر مردم به او بخندند و به دردسرهای بزرگ بیفتد. در این رمان نشان داده می شود انسان ها حتی آن ها که با یکدیگر دوست و آشنا هستند فاصله ی اجتماعی خویش را ناخودآگاه حفظ می کنند چون نزدیکی کالبدها به یکدیگر می تواند دنیای آن ها را دگرگون کند. فهم بوهای یکدیگر از نزدیک برای شخصیت های داستان تابو است. افراد همان گونه نباید از نزدیک کالبد هم را حس کنند هر کدام در درون شان تنها هستند و هر کدام از آن ها به دیگری به دیده ی مزاحم یا یک فرصت نگاه می کند. مردم عادی، سیاه پوست ها و کسی که مانند ایگنیشس عادی نیست به پلیس به دیده ی مظنون نگاه می کنند در حالی خود پلیس برای نجات زندگی اش ناچار است در مقابل نظم شهرها افراد مشکوک را دستگیر کند. در غیر این صورت از زندگی عادی سقوط می کند. نظم در فضای شهرهای مدرن این گونه تعریف می شود که فرد بیکار نباشد و نخواهد زمان برنامه ریزی شده توسط نظام سرمایه داری را نادیده بگیرد. چون هنگامی زمان برنامه ریزی شده را نادیده بگیرد مطمئنا به دردسر می افتد و آن دردسر نداشتن پول است. حالا ممکن است کسی برایش اهمیت نداشته باشد از چه راهی پول به دست بیاورد اما آیا در برابر نظم فضاهای شهری جز می توان به یک دنیای ذهنی همانند ایگنیشس پناه برد و تعمدانه انسان های دیگر را نادیده گرفت؟ البته دیگران هم بیکار نمی نشینند که فرد دنیای ذهنی خود را داشته باشد حتما برای او نقشه ای خواهند کشید، جای چنین فردی از نظر مردم یا در زندان است یا در تیمارستان.
{دورین شروع کرد به باز کردن دست بند با کلیدی که از بالای در برداشته بود. ایگنیشس گفت «دست بند و زنجیر کاربردهایی در زندگی مدرن دارند که سازندگان تب دارشان در دوران سادهِ تر قدیم اصلا تصورش را نمی کردند. من اگر یک بسازبفروش در حومه ی شهر بودم دست کم یک دست زنجیر به دیوارهای آجری زرد خانه های ویلایی دوبلکس نصب می کردم. وقتی که ساکنان حومه از تلویزیون و پینگ پونگ و کارهای دیگری که در خانه های کوچک شان می کنند خسته بشوند همدیگر را تا مدتی زنجیر خواهند کرد. همه عاشق این کار خواهند شد. زن ها می گویند شوهرم دیشب منو به زنجیر کشید. عالی بود شوهرت اخیرا این کار رو با تو کرده؟ و بچه ها با اشتیاق دوان دوان از مدرسه به خانه می آیند تا مادر زنجیرشان کند. به کودکان کمک خواهد شد تا تخیلاتی را که تلویزیون از ایشان گرفته دوباره به دست بیاورند و ضمنا از میزان بزهکاری اطفال هم کاسته خواهد شد. وقتی پدر از سرِ کار به خانه باز می گردد تمام خانواده دست و پایش را می گیرند و به این دلیل که آن قدر احمق است که صبح تا شب برای تهیه ی مخارج شان کار کرده او را به زنجیر می کشند.
بستگان پیرِ دردسرساز در گاراژ زنجیر می شوند. دستان شان فقط ماهی یک بار باز می شود، آن هم برای امضای چک بیمه ی بازنشستگی. دست بند و زنجیر زندگی بهتری برای ما به ارمغان می آورند. باید در نوشته هایم به این بحث بپردازم.» دورین آه کشید «وای عزیزم، تو هیچ وقت خفه نمی شی، نه؟» تیمی گفت «دستام رنگ زنگار گرفته. مگه دستم به بیلی و رائول نرسه.» ایگنیشس با اشاره به سر و صدای دیوانه واری که از خانه ی دورین بلند بود گفت «به نظرم می آد همایش کوچک ما داره بدجوری بی در و پیکر می شه. ظاهرا ماجرا بیش از یک مرکز عصبی شان را درگیر کرده» دورین گفت «وای، ترجیح می دم نگاه نکنم.» و دستگیره ی درِ مشبک خانه ی دهاتی فرانسوی را هل داد. داخل خانه ایگنیشس جماعتی را دید در جوش و خروش. سیگارها و لیوان ها مثل چوب رهبر ارکستر در هوا به پرواز در می آمدند و سمفونی پچ پچ و جیغ و آواز و قهقهه را رهبری می کردند. از اعماقِ دلِ گرامافونِ استریو صدای جودی گارلند با جنگ و جدال راه خود را درمیان غوغای جمع باز می کرد. گروهی از مردان جوان، تنها آدم های ساکنِ جمع، جوری جلوِ گرامافون ایستاده بودند انگار محراب کلیساست. «آسمانی!» «محشر» «بسیار انسانی!» نظراتی بود که درباره ی اصوات پرستشگاه الکتریکی صادر می شد. چشمان زرد و آبی ایگنیشس از این آیین سفر کرد به کل اتاق، جایی که دیگر مهمانان با کلمات به هم حمله می کردند.
پارچه های زیگزاگ و راه راهِ رنگی و پشم بره و کشمیر در میان دستان و بازوانی که فضا را با انواع و اقسام ژست ها و انگشترهای کوچک و دندان ها و چشم ها –همه می درخشیدند. در مرکز یک دسته از مهمانان آراسته، گاوچرانی با تازیانه یکی از هوادارنش را می نواخت و در پاسخ داد و فریاد اغراق آمیزی می شنید. در مرکز دسته ای دیگر یک لات با کت چرمی ایستاده بود و حرکات جودو را آموزش می داد و موجب شادی بی حد و حصر شاگردان مخنثش می شد. یکی از مهمانان برازنده فتیله پیچ شد و با صدای جرنگ جرنگ برخورد دست بندها و دیگر جواهرات روی زمین فرود آمد. یک نفر که نزدیک ورزش کار ایستاده بود جیغ کشید «به منم یاد بده» دورین به ایگنیشس گفت «من فقط آدم حسابی دعوت کرده بودم.» ایگنیشس تف تف کنان گفت «خدای من، از همین الان مطمئنم که در جذب آرای کالونیست های متعصب روستایی مشکلات زیادی خواهیم داشت. مجبور خواهم شد که تصویری غیر از اینی که می بینم به شان ارائه بدهم.»}