انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تصور عصر پسا- توسعه(۱)

آرتورو اسکوبار ترجمه آرمان شهرکی

اگر با قطعیت میدانستم که شخصی به خانه ام می آید با این طرح مشخص که مرا خوشحال سازد؛ باید براستی مراقب باشم….تا مبادا بخشی از آن خوبی ای شوم که برایم در نظر گرفته است.

(Thoreau, 1977: 328) مقدمه

تا به حال و در پاره ای اوقات صحبت بر سر توسعه، اعتراض (protest) یا انقلاب، با آن جامعیت و اطمینانی که روشنفکران و فعالین راجع به چنین موضوعات مهمی سخن گفته اند؛ کار چندان آسانی نبوده. آنچنانکه تو گویی گفتمانهای آراسته دهه ۱۹۶۰- دهه ای مشحون از توسعه و انقلاب[ نویسنده واژه توسعه و انقلاب را با حروف اول بزرگ نوشته است؛ این امر در چنین متونی و در نظام فکری انتقادی نویسندگانی همچون اسکوبار به معنای آن نوع توسعه و یا انقلابی است که متعلق به جریان اصلی بوده و با طراحی از بالا به پایین، بر جوامع تحمیل شده است م.]- به موازات آنکه تلاش و تقلای اوجگیری داشته اند؛ گرفتار شده و در هوا معلق مانده یا همچون حبابهایی که ترکیده باشند از خویش ردی مغشوش و آشفته برجای گذاشته اند. […] گفتمانی جدید سروشکل گرفته است: گفتمانی متعلق به ” بحران توسعه” از یک سو، و ” کنشگران اجتماعی نوین” و ” جنبشهای اجتماعی نوین” از سوی دیگر. بسیاری از پژوهندگان حتی تعبیری مجدد از واقعیت سیاسی و اجتماعی را مطرح ساخته اند؛ تعبیری متکی بر مجموعه ای جدید از مقولات همچون ” توسعه بدیل”، هویتهای جدید، تکثرگرایی رادیکال، تاریخمندی و هژمونی.

تا همین اواخر، [..] توسعه عمدتا موضوعی بود در باب سرمایه، فن آوری، آموزش، و مکانیزمهای برنامه ریزی و اداری مناسب جهت ترکیب موفق اینگونه عناصر با هم. از دیگر سو، مقاومت در بدو امر، مطلبی مربوط به طبقه و مساله ای درباره امپریالیسم بود. اینروزها، چنین تمایزی [ منظور تمایز گذاشتن میان توسعه و مقاومت در برابر آن است م.] مغشوش گشته و حتی امپریالیسم و طبقه نیز به تعبیری موضوع پادرمیانی ( mediations) های بسیار است. اما درحالیکه تحقیق نوآورانه درباره ماهیت مقاومت و خط مشی سیاسی (political practice) در حال رشد است؛ در رابطه با توسعه چنین چیزی نمیتوانیم بگوییم. بویژه، نظریه جنبشهای اجتماعی، به یکی از حیطه های کلیدی علوم اجتماعی و اندیشه انتقادی طی آخرین دهه بدل گشته است. (Touraine 1981; Laclau and Mouffe 1985; Slater 1985; Kothari 1987; Shet 1987; Melucci 1989; Shiva 1988; Calderon et al. 1992; Escobar and Alvarez 1992).

در رابطه با اقلیم “توسعه” که مدنظر این مقاله است؛ چنین شور و هیجانی ابراز نشده. درحالیکه بسیاری توسعه را مرده و یا بنحو مصیبت باری شکست خورده می انگارند؛ معدود مفهوم پردازیها و طرحهای کارآمدی برای تغییر اجتماعی نیز به نوبه خود ارایه شده اند. ازاین رو تصور توسعه کماکان به نفوذ خویش ادامه میدهد. در نظریه جنبش اجتماعی، ترتیبات اجتماعی (social orders) نوینی قابل تصور هستند؛ اما در حیطه توسعه، تصویر، آشفته و محو است؛ تصویری از یک جامعه ” توسعه یافته” آتی که در آن تنها ” نیازهای اساسی” برآورده میشوند. اما رسیدن به چنین جامعه ای ( به فرض که امکان پذیر باشد) ایجاب میکند که تمامی قیل و قالهای برپا شده پیرامون تکثر، فرق و خودمختاری- نگره های مرکزی در گفتمان جنبش اجتماعی- عبث و بیهوده باشد.
ناتوانی فرضی در تصور یک قلمرو جدید که در نهایت، تصوری از توسعه برجای گذارد و به فراسوی وابستگی توسعه به مدرنیته و تاریخمندی غربی گام گذارد؛ پرسشهای چندی برانگیخته است: چرا توسعه در برابر نقد ریشه ای سرسختی نشان میدهد؟ چه انواعی از اندیشه انتقادی و رویه اجتماعی منجر میشود تا پیرامون واقعیت جهان سوم، متفاوت بیندیشیم؟ آیا گفتمانهای هژمونیک توسعه- ثبت و ضبط شده در اشکال چندگانه دانش، فن آوریهای سیاسی و روابط اجتماعی- میتواند بنحو معناداری اصلاح شود؟ ظهور گفتمانی بدیل و قدرتمند از جنبشهای اجتماعی سوالات بیشتری پیش میکشد: چگونه کنشهای آشنا (popular) در گفتمان جنبش اجتماعی به اّبژه های دانش بدل میشوند؟ اگر گفتمانها و رویه هایی در حال ظهورند که در شکل دادن به واقعیتی که بر آن اطلاق میشوند؛ دخیل هستند(Foucault 1985)؛ قلمرویی که این گفتمان هویدا میسازد چیست؟ چه کسی ” میداند”؛ بر مبنای چه دستورالعملهایی؟ و ابژه های مربوط کدامها هستند؟ چه معیارهایی از سیاست قابل اجرا و عملی هستند؟ با چه پیامدهایی برای کنشگران آشنا؟ در نهایت، ارتباط میان اضمحلال توسعه و ظهور جنبشهای اجتماعی چیست؟
این مقاله در نظر دارد تا میان این دو حیطه از پژوهش پل بزند. بحث مربوط میتواند در قالب سه قضیه خلاصه شود: اول، بسیاری از انتقادات توسعه به بن بست رسیده اند. بن بست حاضر به راهی “بهتر” برای انجام دادن توسعه یا حتی “توسعه ای از نوع دیگر” (another development)، فرا نمیخواند. نقدی از گفتمان و رویه توسعه میتواند به وضوح زمینه ای برای یک تصور ریشه ای تر از صورتهای (features) بدیل، یاری رساند. دوم، توسعه تنها یک ابزار برای کنترل اقتصادی واقعیت فیزیکی و اجتماعی در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نیست. همچنین یک ابداع (invention) و یک استراتژی است که توسط ” جهان اول” درباره ” توسعه نیافتگی جهان سوم” ابداع شده است. طی سالیان، توسعه یک مکانیسم عمده بوده است که از خلال آن جهان سوم، به تصور در آمده و یا خویش را متصور گشته است؛ از اینرو دیگر راههای دیدن (seeing) و انجام دادن (doing) را به حاشیه رانده (marginalizing) یا ناممکن ساخت است. سوم، تفکر پیرامون ” بدیلهای توسعه” نیازمند تحولی عملی (practical) و نظری در نگره ها ی توسعه موجود است؛ مدرنیته و اقتصاد. چنین تحولی با ساخت رویه های جنبشهای اجتماعی، بویژه آنها که به جهان سوم مربوطند؛ محقق خواهد شد. این جنبشها در آفرینش چشم اندازها (vision) بدیل به سوی دموکراسی، اقتصاد و جامعه، ضروری هستند.

هژمونی توسعه
ساخت جهان سوم از خلال گفتمانها و رویه های توسعه، باید در ارتباط خویش با تاریخ وسیعتر مدرنیته غربی که به نظر میرسد توسعه یکی از آخرین و زیرکانه ترین فصول آن بوده است؛ نگریسته شود (Escobar 1995). از این نظرگاه، توسعه میتواند بعنوان دستگاهی (apparatus) توصیف شود که اشکالی از دانش درباره جهان سوم را با استعمال اشکالی از قدرت و مداخله گری، به یکدیگر پیوند میدهد که مالا به خلق و تصویرگری (mapping) جهان سوم منتج میشود. توسعه، جهان سوم معاصر را در سکوت بنا میکند؛ بدون آنکه ما متوجه آن بشویم. افراد، دولتها، و جماعتها ” توسعه نیافته” نگریسته شده و اینگونه با آنها رفتار میشود.
نیازی به گفتن نیست که مردم آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین، همواره به خود بر حسب ” توسعه” نگاه نکرده اند. سابقه این چشم انداز یکسان ساز (unifying) به گذشته دور و دوره پس از جنگ بازمیگردد؛ وفتی دم ودستگاههای تولید و مداخله گری دانش غربی ( از قبیل بانک جهانی، ملل متحد، و آژانسهای توسعه چندجانبه) جهانی شدند و اقتصاد سیاسی نوین خویش از حقیقت را پایه ریزی نمودند (see Saches 1992; Escobar 1984, 1988). آزمون توسعه به مثابه گفتمان به تحلیل چرایی نگریستن مردمان آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین به خود چونان توسعه نیافتگان، چگونگی تلقی نمودن حصول به ” توسعه” چونان یک مساله بنیادی و ساخته شدنش همچون چیزی حقیقی (real) در هزاران استراتژی و برنامه، نیازمند است.
توسعه به مثابه گفتمان، صورتهای ساختاری خویش را با دیگر گفتمانهای استعماری از قبیل شرقشناسی، سهیم است؛ آنچنانکه سعید بیان میدارد:

میتواند چون یک نهاد جمعی برای سروکار داشتن با شرق، مورد بحث قرار گرفته و تحلیل شود- پرداختن به آن با ذکر بیاناتی پیرامون آن، با درس دادن پیرامون آن، ساکن شدن در آن، حکمرانی بر آن، اجمالا، شرق شناسی بعنوان یک سبک غربی برای تسلط، ساختاربندی مجدد و اعمال اقتدار بر شرق. […] (Said 1978: 3)

همچنین، توسعه بعنوان یک مکانیسم بسیار قوی برای تولید و مدیریت جهان سوم در دوره پس از ۱۹۴۵ عمل کرده است. سیستم غربی تولید دانش با سیستم دیگری که به سبک و سیاق نهادها و شیوه های آمریکای شمالی الگو یافته بود؛ جایگزین شد (Fuenzalida 1983, 1987; Escobar 1989). این تحول- کنش(transform-action) رخ داد تا خود را با تقاضاهای نظم توسعه ای پس از جنگ وفق دهد؛ نظمی که تماما بر تحقیق و دانش تکیه میکرد تا یک تصویر قابل اتکا از مسایل اقتصادی و اجتماعی کشور ترسیم نماید. توسعه و زیررشته هایش- شامل اقتصاد توسعه، علوم کشاورزی، بهداشت، علوم آموزشی و تغذیه، جمعیت شناسی، و برنامه ریزی شهری- به شدت تکثیر شدند.
بدین ترتیب، جهان سوم و کشورهایش به هدف مکانیسمهای قدرت تنیده شده در برنامه ها و ” استراتژیهای” بی پایان بدل شدند. اقتصاد، جوامع و فرهنگ آنها بعنوان ابژه های نوین دانشی عرضه شد که به نوبه خود امکانهای جدیدی برای قدرت خلق کرد. خلق شبکه نهادی وسیعی ( از سازمانها و دانشگاههای بین المللی گرفته تا آژانسهای توسعه محلی) انجام وظیفه کارای چنین دستگاهی (apparatus) را تضمین نمودند. زمانیکه این دستگاه مستحکم شد؛ آن بود که تعیین کرد چه چیزی گفته شود؛ اندیشیده شود؛ تصور شود؛ اجمالا، همین دم ودستگاه بود که یک قلمرو مفهومی تعریف کرد؛ فضای توسعه. صنعتی شدن، تنظیم خانواده، ” انقلاب سبز”، سیاست اقتصادی کلان، ” توسعه روستایی یکپارچه” (integrated rural development)، و چیزهایی از این دست همگی در فضایی یکسان سیر میکردند. همگی از یک حقیقت دم میزدند؛ اینکه توسعه هموار نمودن راهی است برای فراچنگ آوردن شرایطی که جوامع غنی را خصلت نمایی میکند. صنعتی شدن، نوسازی کشاورزی، و شهرنشینی. تا همین اواخر غیر ممکن به نظر میرسید که از تصور چنین توسعه ای اجتناب کرد. […] توسعه واقعیت را مستعمره خویش کرد و آنگاه خود به واقعیتی بدل شد.
نقد توسعه به مثابه گفتمان طی سالهای اخیر یکپارچه شده است (Mueller 1987a, 1987b; Fergusen 1990; Apffel Marglin and Marglin 1990; Sachs 1992).
نقدهای توسعه، آزمون بنیادهای نظم دانش پیرامون جهان سوم را هدف گرفته بودند؛ مسیرهایی که طی آنها جهان سون بنا شد و آنگاه بازنمود یافت. واقعیت جهان سوم به دقت حک شد و توسط گفتمانها و رویه های اقتصاددانان، برنامه ریزان، متخصصین تغذیه، جمعیت شناسان، و امثال اینها بر آن تاکید گشت؛ در نتیجه برای مردم بسیار مشکل بود تا علائق خویش را با واژگان خویش تعریف کنند- در بسیاری موارد فی الواقع آنها از انجام چنین چیزی ناتوان میشدند (Illich 1977). توسعه به راه خویش ادامه داد و آنگاه نابهنجاران (abnormalities)خلق شدند ( ” فقرا”، ” مبتلایان به سوءتغذیه”، ” بیسوادان”، ” زنان حامله”، بی زمینها”) اینها باید درمان و یا اصلاح میشدند. در تلاش برای ریشه کنی این مشکلات، آنچه به واقع اتفاق افتاد این بود که توسعه بنحو نامحدودی آنها را تکثیر کرد. در چنبره تکثری از رویه ها، نهادها و ساختارها، توسعه اثری عمیق بر جهان سوم برجای گذاشت: روابط اجتماعی، شیوه های تفکر، خیالهای آینده، همه و همه بنحو نازدودنی ای توسط عملگران (operator) بیشمار مشخص شده و شکل گرفتند.
نگاه به توسعه بعنوان یک گفتمان، بنحو بارزی از تحلیلهای انجام گرفته تحت چشم انداز اقتصاد سیاسی، نوگرایی، یا حتی ” بدیلهای توسعه” متمایز است. چنین تحلیلهایی طرحهایی پیشنهادی (proposals) ایجاد نموده اند که هدفشان اصلاح رژیم کنونی توسعه است: شیوه هایی برای اطلاح این یا آن وجه، بازبینی تئوریها یا مفهوم-پردازیها، یا حتی بکارگیری مجدد آنها در قالب یک عقلانیت جدید ( بعنوان مثال، جامعه شناختی، ضدامپریالیستی یا اکولوژیستی). با این حال این اصلاحیات، یک تغییرموضع ریشه ای در ارتباط با گفتمان به بار نمی آورند؛ در عوض بازتابی هستند از این امر که تصور یک قلمرو حقیقتا متفاوت چقدر سخت است. اندیشه انتقادی باید به تشخیص خصلت فراگیر و انجام وظیفه توسعه بعنوان یک پارادایم خود-تعریف مدد رساند. اما اندیشه انتقادی میتواند فراتر رفته و در تحول یا تجزیه (dismantling) گفتمان توسعه سهیم شود؟ در ابتدا باید پرسید که آیا چنین قلمرویی قابل تصور است؟ فیلسوفها آگاهمان ساخته اند که نمیتوانیم دوره ای که زندگیمان در آن دوره رخ میدهد را بطور جامعی توصیف کنیم؛ چرا که از درون آن است که سخن میگوییم و فکر میکنیم؛ و همین دوره است که پایه ای برای توصیفهامان و تاریخمان فراهم میآورد (Benjamin 1969: 253-64; Foucault 1972: 130-1; Guha 1989: 215-23). […] بعنوان مثال، نقدهای توسعه از سوی نظریه پردازان مکتب وابستگی، کماکان درون فضای استدلالی توسعه کارکرد دارند؛ حتی اگر سعی داشته باشند چنین نقدهایی را به عقلانیت طبقاتی و بین المللی متفاوتی الصاق کنند. حال میخواهیم نقطه ای را هدف قرار دهیم که درآن میتوانیم با وضوح بیشتری حد و مرز دوره گذشته را مشخص سازیم. شاید در آغاز سکونت در گسلی هستیم که به آهستگی و دردناکی میان نظم کهنه و جدید در حال پیدایش است. شاید به سخن گفتن از حقایقی یکسان و زبانی یکسان یا تجویز استراتژیهای یکسان هیچ تعهدی نداشته باشیم.
باید تلاش زائدالوصفی نمود تا این گفتمان جدید را از تلاشهایی که در جهت نجات توسعه از خلال نگره های مرسومی همچون ” توسعه مردم زاد”، “زنان و توسعه”، توسعه بازار پسند”، و امثال آن انجام میشود مصون داشت؛ همچنین باید به ساختاربندی مجدد جهان سوم همآواز با نیازمندیهای نمادین و مادی یک تقسیم بین المللی کار که متکی بر فن آوری پیشرفته باشد؛ اقدام نمود (Castells 1986; Harvey 1989; Amin 1990; Lopez Maya 1991). اندیشه انتقادی میتواند نسبت به قدرتی که توسعه کماکان در چنته داردآگاهی به بار آورد. همچنین در تصویرگری برخی مسیرهای ممکن که اجتماعات طی آن از توسعه به سمت یک قلمرو متفاوت عزیمت مینمایند؛ قلمرویی که هنوز ناشناخته است؛ یاری میرساند؛ قلمرویی که در آن و در نهایت، نیاز” طبیعی” به توسعه معلق گشته و اجتماعات میتوانند شیوه های متفاوتی از سازماندهی جامعه و اقتصاد را آزمون نموده و به بررسی چهار دهه تخریب توسعه بپردازند.
تعداد پژوهندگانی در جهان سوم که با چنین نسخه ای موافق هستند در حال افزایش است. بجای آنکه در جستجوی توسعه بدیلها (development alternatives) باشند از بدیلهای توسعه (alternatives for development) که به معنی طرد تمامی پارادیم است؛ سخن میگویند. آنها این فرمولبندی مجدد را بعنوان یک امکان تاریخی در نظر میگیرند که پیش از این در جنبشها و تجربیات مردم زاد (grassroots) در حال جریان بوده است. در ارزیابی آنها، این متفکرین در تعدادی از وجوه مشترکند: یک موضع انتقادی با احترام به دانش علمی موجود و مستقر، علاقه به خودگردانی محلی، فرهنگ و دانش، و دفاع از جنبشهای مردم زاد تکثرگرای بومی شده (localized)، و اینکه برخی از این جنبشها بصورتی مخفی و پنهانی عمل کرده اند (Esteva 1987; Kothari 1987; Nandy 1987, 1989; Shet 1987; Fals Borda 1988; Rahnema 1988a, 1988b; Shiva 1988; Parajuli 1991; Sachs 1992). برای چنین مولفینی، هر چقدر پیوند میان توسعه و به حاشیه راندن زندگی و دانش مردم مشهودتر میگردد؛ جستجو برای بدیلها نیز ژرفتر میگردد. تصور عصر پسا- توسعه و ” هماوردی” (catching up) با غرب جاذبه خویش را از دست میدهد. در مجموع، در خلائی که از مکانیسمهای استعماری توسعه بر جای مانده است؛ فضاهای نوینی در حال گشوده شدن است چه از خلال نوآوری و چه بقا و مقاومت رویه های مردمی(popular).
آنچه در معرض خطر است عبارت است از تحول رژیم نهادی، اقتصادی و سیاسی تولید حقیقت که عصر توسعه را تعریف میکند. این چرخش به تغییراتی در روابط اجتماعی و نهادی نیازمند است؛ تغییراتی که به روی اشکال گوناگون دانش و بیانیه های فرهنگی، سبکهای نوین مشارکت و خودمختاری بیشتر محلی در تولید هنجارها و گفتمانها، گشوده باشد. حال باید دید که این امر به تحولاتی اساسی در رژیم غالب منجر میشود یا خیر. […] جنبشهای اجتماعی یک زمینه تحلیلی و سیاسی بنا میکنند که طی ان تضعیف توسعه و جابجایی مقوله های عمده مدرنیته( مثلا ترقی و اقتصاد) تعریف شده و مکشوف میگردد. بر حسب گفتمان جنبش اجتماعی است که ” توسعه” و نقش بنیادین آن در ساخت ” جهان سوم” و نظم بین المللی پس از جنگ میتواند به محک آزمون سپرده شود.

جنبشهای اجتماعی و تحول نظم توسعه ای
در تدبری مختصر پیرامون خصلت عصر پسا- توسعه یک نکته ظریف وجود دارد. اگر بپذیریم که اندیشه انتقادی باید” وضعیتی” (situated) باشد (Harway 1989; Fraser 1989)؛ آنگاه بحث درباره این موضوعات باید رویه – محور بوده و با ادعاهای سیاسی شده و کنشهای جنبشهای مخالف درگیر شود. در طولانی مدت، همین جنبشها هستند که قویا عرصه و خصلت هر تحول ممکن را تعیین میکنند. از همین روست که پیوند دادن طرحهای پیشنهادی برای تحول توسعه، با کار جاری در زمینه جنبشهای اجتماعی، مهم است.
[…] پرسشهایی پیرامون زندگی روزمره، دموکراسی، دولت، خط مشی سیاسی، و بازتعریف توسعه میتواند بنحو پرباری در بستر جنبشهای اجتماعی پیگیری شود. اما رویه های جنبشهای اجتماعی چگونه باید مورد مطالعه قرار بگیرد؟ علم اجتماعی چگونه میتواند قلمرو رویه های عمومی و معانی بین الاذهانی (inter-subjective) مورد استفاده آنها را هویدا سازد؟ خود- تعبیریهای عاملین (agents) چگونه مورد ملاحظه قرار میگیرد؟ حیطه معانی ای که کنشگران عمومی (popular) در آن قرار دارند چیست و این حیطه چگونه توسط فراشدهای تسلط و مقاومت، استراتژیها و تاکتیکها، دانشهای علمی و دانشها و سنن عامه تولید میشود؟ روابط میان تعاریف فرهنگی زندگی اجتماعی و فرهنگ سیاسی چیست؟ چگونه کنشگران جمعی هویتهای خویش را بنا کرده و مدلهای فرهنگی نوینی میسازند؟
اهمیت زندگی روزمره و رویه های آن برای مطالعه جنبشهای اجتماعی بنحو فزاینده ای در آمریکای لاتین قدر دانسته شده است. مطالعه زندگی روزمره باید در تقاطع فرایندهای خرد تولید معنی و فرایندهای کلان تسلط گنجانده شود. پژوهش در زمینه جنبشهای اجتماعی از چنین چشم اندازی، در جستجوی حفظ مرکزیت رویه های عمومی است بدون آنکه جنبشها را به چیز دیگری فروکاهد: منطق تسلط یا انباشت سرمایه، نزاع طبقه کارگر یا کارگران وابسته به احزاب. این شیوه به ارزش رویه های روزمره در خلق جهانی که در آن به سر میبریم؛ ارجحیت میبخشد. […]
بسیاری از مطالعات اخیر به این امر توجهی ندارند که یک تحول اجتماعی مهم پیشاپیش رخ داده است؛ شاید فرارسیدن عصر جدید این تغییر را به تمامی عرضه دارد. [عصر] قدیم معمولا به تحلیلهای متکی بر نظریه نوگرایی و وابستگی سنجاق شده است؛ طوقی بر گردن سیاستی که پیرامون کنشگران سنتی همچون احزاب، پیشاهنگان و طبقه کارگری که برای کنترل دولت در حال مبارزه اند؛ مرکزیت یافته و جامعه را همچون مجموعه ای از ساختارها و روابط طبقاتی کمابیش با دوام مینگرد که تنها با تغییراتی عظیم ( به معنی طرح های توسعه ای فراگیر یا خیزشهای انقلابی) و به شیوه ای مشخص میتواند دگرگون شود. اما عصر “جدید” در عوض، بر پایه تحلیلهایی متکامل گشته است که نه بر ساختارها که بر کنشگران اجتماعی متکی است؛ ارتقاء سبکهایی مشارکتی، مساوات طلب و دموکراتیک از سیاست، و جستجو نه در پی دگرگونیهایی در ساختارهای کلان، بلکه ساخت هویتها و خودمختاری بیشتر از طریق اصلاحیاتی در رویه ها وعقاید روزمره.
از اینرو گفتمان جنبش اجتماعی دو نظم را متبلور میسازد- قدیمی و جدید- که با وجوه تاریخی ویژه خصلتنمایی میشوند. در حین این امر، پیوستگیهای بسیاری میان دو رژیم- همچون مسیرهایی که طی آنها، بعنوان مثال، سبکهای قدیمی سیاست کماکان میان جنبشهای نوین غالبند- مورد غفلت قرار میگیرند. با همین درجه از اهمیت، گذشته، از وجوهی برخوردار است که کاملا صحیح نمیباشند ( بعنوان مثال، این ادعا که تمامی سبکهای سیاست در گذشته حامی پرور (clientilistic) بوده اند و نه مشارکتی). تصدیق پیوستگیهای میان دو دوره- هم در سطح نظریه های سیاست، توسعه، اقتصاد، و هم در سطح رویه های شناخته شده- مهم است (Cardoso 1987; Mires 1987; Alvarez 1989). خصلتنمایی موشکافانه تر طبیعت تغییری که در حال حادث شدن است؛ مورد نیاز است.
اضمحلال مدلهلی قدیمی بنحو بحث انگیزی رهاورد شکست دولتهای توسعه گرا در به بار آوردن جنبشهای بادوام و مکانیسمهای سیاسی ای، از چپ و راست است که بتوانند به چنین شکستی بپردازند. بعلاوه، بی بنیاد بودن مدلهای قدیمی در بحران حاضر منعکس است. این بحران دوگانه از پارادایم ها و اقتصادها، وضعیتی جدید پیش میکشد؛ یک ” صورتبندی مجدد اجتماعی” (social reconfiguration)، آنچنانکه مایرز بنحو مستعدانه ای به این موضوع اشاره کرده است. […] بحران اغلب بر حسب واژگان اقتصادی و سیاسی مفهوم پردازی میشود؛ لیکن بسیاری از پرسشها ناجواب میماند: بعنوان مثال، تناقضهای ذاتی مدلهای امروزی چیست؟ چه مسائل خاصی از کنترل سیستم به نظر حیاتی می آیند؟ چه ساختارهایی کماکان بسط یافته اند؟ بحرانهای مشروعیت، مالی و اقتصادی چگونه به کشورهای خاصی در آمریکای لاتین مربوط میشوند؟
بازهم سوالات دیگری با این فرض که فرهنگ و ایدئولوژی در تولید و سیاست تنیده شده اند؛ مطرح میشوند: به نظر میرسد که چه وجوه فرهنگی، محدودیتهایی بر انباشت و استمرار اشکال سیاسی قدیمی، اعمال نمایند؟ آیا گسیخته شده ساختارهای سیاسی و اقتصادی به هویتها و سنن جدیدی منجر میشود؟ چه نهادهای خاصی دچار چندپارگی خواهند شد؟ چه گروههایی از مردم و به چه شیوه ای هویت خویش را در معرض تهدید حس میکنند؟ اگر سیتمهای قدیمی هویتهای گروهی در حال از دست دادن قدرت یکپارچه خویش هستند؛ چه سیستمهای جدیدی برای شکلگیری هویت وجود دارد؟ چه اهداف و ارزشهای نوینی فرموله میشوند؟ آن هنگام که مکانیسمهای مرسوم تولید گفتمان فرهنگی و اجتماعی مغشوش میگردند؛ چه گفتمانهای جدیدی در چرخه ظهور می یابند؟ این پرسشها، تنها در ارتباط با آشفتگیهای بسیار واقعی و دراماتیکی که امروزه آمریکای لاتین را رنج میدهند؛ مطرح نمیشوند. همچنین لازم است تا در گذارها و افت و خیزهای ترتیبات نهادی، معانی و رویه هایی که بالنسبه از بحران منتج میگردند بنحو عمیقتری غور کنیم.
تعداد و کیفیت مطالعات جنبشهای اجتماعی طی این آخرین دهه و در آمریکای لاتین بطور مداومی در حال رشد بوده است. از میان آنها میتوان به مطالعه جنبشهای فراگیر (popular) شهری، اجتماعات مسیحی، بسیج دهقانی، انواع جدیدی از سازمانهای کارگری و اشکال تازه ای از اعتراضات مردمی ( بعنوان مثال اعتراض برای نیازهای اساسی و خودمختاری محلی) اشاره نمود. توجه فزاینده ای به جنبشهای زنان و قومی و جنبشهای مردم بنیاد از انواع مختلف آن، مبذول گشته اما از دیگر سو، مطالعات اندکی در زمینه جنبشهای مربوط به بوم شناسی و یا جنبشهای همجنسخواهان انجام شده است (Viola 1987; Garcia 1992). حقوق بشر و دفاع از مقولات مربوط به حیات مانند شکلهای اعتراضی مربوط به جوانان نیز پاره ای از توجهات را به خویش جلب نموده اند. […]
جنبشهای اجتماعی بنحو ظریفی بر حسب آنچه که بنا بر تصور به بار می آورند؛ تعریف میشوند: اشکال جدید سیاست و جامعه جویی (sociality) که تعریفشان به نوبه خود غیر مساله ای باقی میماند. ” اشکال جدیدی از سیاست ورزی” (new forms of doing politics) که نه تنها مفهوم جدیدی از سیاست را شامل میشوند بلکه مشتمل بر گسترش قلمرو سیاسی میباشند تا ان حدی که رویه های روزمره را نیز شامل شود. حتی آینده جنبشها نیز در ارتباط با واژگان بالنسبه متعارف دیده میشود: سازمانهای جدیدی که بصورت افقی و عمودی منشعب میشوند؛ شکلبندیهای غیر حزبی که راه را برای احزاب میگشایند؛ اعتراض کوتاه مدت به تلاشهای بلندمدت. به طریقی مشابه، دانشمندان اجتماعی، جنبشهای اجتماعی را در تعقیب اهدافی میبینند که به اهداف مرسوم توسعه ای بسیار شبیه است ( بعنوان مثال، ارضای نیازهای اساسی). بدین ترتیب، پرسشهای بسیار ریشه ای تر درباره بازتعریف امر سیاسی و کالبدشکافی (dismantling) توسعه از دیده ها پنهان میماند. این معضل با این حقیقت که هیچ توافقی درباره آنچه که ” توسعه” محسوب میشود و آنچه که ” جدید” به حساب می آید؛ وجود ندارد؛ وخیمتر میگردد.
علی رغم این مشکلات، مطالعه جنبشهای اجتماعی، تعدادی مساله کلان را آشکار ساخته است. روابط میان بحران، جنبشهای اجتماعی و دموکراسی وسیعا تعریف شده است. دلایل ظهور کنشگران جدید نیز تشخیص داده شده است. این آشکارگی شامل حال شهرنشینی بی ثبات و پاره پاره، خشونت و فروپاشی همه گیر، رشد بخش غیر رسمی، عدم اطمینان به دولت و احزاب سیاسی، گسیختگی در مکانیسمهای فرهنگی و مواردی از این دست نیز میشود.
برخی نیز چنین گفته اند که جابجاییهایی در فضاها و هویتها ( از طبقه کارگر به کنشگران جدید، از کارخانه به شهر، از عرصه عمومی به خانوار، از میدان به همسایگی) دلایل جنبشهای اجتماعی جدید است. برخی از جنبشها نیز بنحو بحث انگیزی آن هنگام که در ایجاد ائتلافها و جنبشهای سیاسی به یکدیگر پیوسته اند؛ به گذاری از ” خرد به کلان، و از اعتراض به پیشنهاد” دست یافته اند؛ مانند حزب کارگران (Workers’ Party) در برزیل، ائتلاف دموکراتیک M-19 در کلمبیا و جنبش Cardenista در مکزیک (Fals Borda 1992). […]

پایان بخش اول – ادامه دارد

این نوشته، بخش اول ترجمه مقاله ای است به قلم آرتورو اسکوبار از کتابی تحت عنوان the anthropology of development and globalization. کتاب مذکور حاوی مقالاتی است با گردآوری Marc Edelman و Angelique Haugerud که در سال ۲۰۰۵ از سوی Blackwell منتشر گردیده است.
مطالب داخل پرانتز غیر از اسامی و واژه ها متعلق به نویسنده و متن اصلی است مگر مواردی که با ذکر م به معنای مترجم مشخص گشته است. علامت […] مربوط به متن اصلی است.