دیوید لینچ کارگردان آمریکایی در فیلم «مرد فیلنما» روایت اندوهبار مردی با نام «جوزف مِریک» { Joseph Merick} را به تصویر میکشد که در اثر جهشهای ژنتیکی چهره ای به شدت ناهنجار و زشت پیدا نموده بنحویکه در ذهن بینندگان و مردم کوچه و بازار با لقب مرد فیلنما شناخته میشود. در سکانس معروف «ایستگاه قطار » با فروافتادن پارچه ای که مریک بر چهره انداخته؛ و نمایان شدن چهره اش در انظار عمومی، مِریک که نالان و هراسان به کُنجی از ایستگاه پناه برده به توده مردم کنجکاو که چونان رمه ای خشمگین گرداگردش حلقه زده اند با صدایی دلخراش و از اعماق قلب خویش میگوید: “من حیوان نیستم من انسانم”. تماشای چهره مِریک در سیرکها و از سوی مردی سودجو و بیرحم، بعنوان ابزاری اقتصادی عمل کرده و پولساز میشود.
از روزگار جوزف مریک در اواسط قرن نوزدهم تا بحال و با آغاز دوران پسا مدرنیسم که اصولا دوران برجسته شدن و اهمیت یافتن تصاویر و نشانه هاست؛ بر نقش چهره و پوستی که محافظ آن است و نقش آفرینی صورت ظاهر {physical appearance}در جامعه بسیار افزوده شده است. حال بسیاری از رفتارهای روزمره ی ما بخصوص در میان زنان، رفتارهایی بمنظور ساخت بدن {body-making} است؛ از استحمام روزانه گرفته تا عطر زدن، آرایش چهره، جراحیهای زیبایی، رژیمهای غذایی و درگیر شدن در فعالیتهای ورزشی در سطح حرفه ای با هدف نگاهداشت بدن در کالبدی متناسب و موزون. رفتارهای تن یافته یا بدنمند {embodied}اگرچه در میان مردان نیز بروز و ظهور دارد اما بر اساس بسیاری از تحقیقات، زنان وقت و پول بیشتری را روزانه صرف جرح و تعدیل و مدیرت بدن خویش میکنند. در ایران و بر اثر سیاستهای نسبتا سختگیرانه ی حاکمیت پیرامون مدیریت و بازنمود بدن در منظرعمومی منبعث از عرف حاکم بر جامعه و دستورالعملهای مذهبی که به حذف نقش آفرینی و کنشگری اعضای بدن در جامعه قائل هستند؛ تنها این چهره و صورت ظاهر است که از جریانِ حذف، مصون مانده و بسیاری از زنان و دختران جوان، از چهره چونان ابزار کنشگری و بعضا اعتراض و ابراز وجود، بیانگری {self-expression} و خودمختاری {self-determination}بهره میبرند.
نوشتههای مرتبط
آرایش چهره در رابطه ای دیالکتیکی با قاب خویش، نیز واجد معانی و کارکردهای گوناگونی است. افزایش میزان سولاریوم جهت برنزه شده حاکی از روند رو به رشد دستکاریها و جرح و تعدیلهای چهره یا سرووضع ظاهر است. انواع خاصی از آرایش همچون سولاریوم، برداشتن ابرو، خط چشم، لنز و….هر کدام به گونه ای خاص تعبیر و تفسیر میشود.
اسیدپاشی از منظر انسانشناسی بدن، گونه ای اِعمال قدرت و خشونت مردانه و جاری شدن مردانگی {masculinity} بر عرصه ای –چهره زنانه- است که در تملک انحصاری صاحب بدن-زن- بوده و گونه ای بدن جنسیت یافته {gendered body} است. اسیدپاشِ مرد اما با نگاهی مردسالارانه و سنتی با ریختن اسید بر چهره سعی دارد تا از توان چهره انسانی بعنوان یک کنشگر فعال در عرصه عمومی کاسته و یا بکلی آن را به حاشیه براند. حکم مردانگیِ اسیدپاش پیرامون چهره زنانه، تحریف و “از ریخت انداختن” {deformation} آن است تا بدین ترتیب همچون جوزف مریکِ فیلنما با خارج شدن از حیطه انسانیتِ محدود شده و محصور شده در چهره، به انزوا و انفعال کشیده شود. این نیت در دوران پسا مدرن و اهمیت یافتنِ زیباییِ چهره، به شدت کارا و وافی به مقصود است. اِعمال قدرت مردانه از طریق اسیدپاشی قصد دارد تا چهره زنانه را بازتعریف {redefinition} و تنظیم مجدد نموده و خاصیت خودمختاری {self-determination} را از چهره و از زنان بازستاند. فرایند دفرمه و ازریخت اندازی متضمن نوعی حرکت واپسروانه مردانه از «فرهنگی» به سمت «طبیعی» نیز هست. اگرچه از سوی برخی از انسانشناسان فمینیست همچون شری اُرتنر، زنان فی ذاته با امورات طبیعی- همچون عادت ماهانه یا زایمان- بیشتر درگیر هستند تا امورات فرهنگی و نیز بر طبق نظریه فرهنگ فروید، سکسوآلیته علی الاصول با فرهنگ سازگار نیست؛ اما در عصر پسامدرن، چهره زنانه معرکه ای بوده برای مداخلات فرهنگی همچون جراحیهای زیبایی، آرایش و….و لذا بر خلاف خط استدلالی اُرتنر، اسیدپاشی همچون کنشی مرتجعانه تلقی میگردد که آبستن خشونتها و نابهنگامیهای طبیعی در مواجهه به چهره ای زنانه و فرهنگی است.
تحلیل واقعه اسیدپاشی بصورت ژورنالیستی و اتصال آن به معرکه ی پر از آشوب و ابهام سیاست در ایران، ضمن سطحی نمودن تحلیل آن، سبب حیف و میل شدن و واسپاری حقوق ضایع شده قربانیان است به مصلحت اندیشیهای سیاسی حتی اگر آنچنانکه گفته شد این اتفاق حاوی برخی وجوهات سیاسی پیرامون کنش اسیدپاش و فرد قربانی باشد. در تحلیل جامعه شناختی و انسانشناختی از این رویداد باید ردپای مفاهیم و مقولاتی همچون «تقابل مردانگی و زنانگی»، «چهره و بدن زن همچون عرصه ای کنشمند و مستعد منازعه»، «رفتارهای بدنمند و سکسوآلیته تن یافته و چهره وار» و مضامینی از این دست را تشخیص داد و سراغ گرفت. زیبایی زنانه که بخصوص در عصر پسامدرن، در چهره لانه میکند مهمترین و ارزشمندترین برگ برنده ای است که یک زن مدرنِ شهرنشین پسامدرن در جیب خویش دارد؛ در این روزگار چه بخواهیم چه نخواهیم؛ آنچه دیده میشود و در معرض است از آنچه که در ذهن میگذرد مهمتر شده است. کالبد انسانی تبدیل به یک برساخته اجتماعی شده و آن قسمت از کالبد که توسط عضوی به نام پوست در معرض بوده و عیان است؛ مهمتر از سایر بخشهای بدن تلقی میگردد. شاید دختری که به دلیل اسیدپاشی، حال، از چهره ای زشت برخوردار شده؛ اگر دچار یک بیماری قلبی میشد؛ به مراتب کمتر مبتلا به تنشهای روحی و روانی میبود. و به واقع همینطور است چراکه روح زمانه چنین است.
هیچکس از آن جماعت عوامِ عقل به چشم که زشتی ِجوزف مریکِ دراماتیزه شده ی دیوید لینچ برایشان همچون تنقلات، مایه ی سرگرمی و خوشباشی بود نفهمید که او از یکی از زیباترین زنان روزگار خویش زاده شده و اینکه آیه ها ی انجیل و اشعار شکسپیر را حفظ است؛ برای آنها و بسیاری از مردمان روزگار پسامدرن ما، زیبایی و سروضع ظاهر دریچه ورود به جهان آدمیزادگان است و آنگاه که با فردی معلول یا زشت روبرو میشویم آنگونه هستیم و میشویم که گویا با فردی دیوانه روبروییم و حالتی که آنجا و در آن لحظه در میان است آنچنانکه ایروینگ گافمن، جامعه شناس کانادایی گفته است؛ ناآسودگی {uneasiness} است و بس، حالتی که برای سپری شدنش لحظه ها را میشماریم. هیچ کدام از ما نمیخواهیم که در اثر روبرو شده با یک قربانی اسیدپاشی ناآسوده شویم؛ البته آن اراذل و اوباش فیلم لینچ نیستیم؛ ما بشر پسامدرنیم.
ایمیل نویسنده arm.shahraki@gmail.com