گزارش یک مشاهدهی میدانی در دیماه ۱۳۹۵
انجام تحقیق میدانی را در انتهای روزِ کاریام قرار داده بودم. تصورم این بود که پرداختن به رابطهی متقابل موسیقیِ کافه و مشتریان، درعینحال که تجربه کردنِ یک پژوهش میدانی است، میتواند نقش یک استراحتِ آخر روز را نیز برایم داشته باشد؛ تصوری که به مرور به غلط بودن آن پی بردم. توجه و تمرکز به جزئیاتِ این مشاهدهی میدانی هر بار سنگینتر و جدیتر از آن میشد که فکرش را میکردم. اما بههرحال با ذهنیتی که در ابتدا داشتم، شروع کردم به برنامهریزیِ مناسب. کارهای روزانه را مرتب کردم و با توجه به مسیری که آن روز داشتم از طریق اینترنت دنبال کافهای گشتم که حوالی پارک ملت باشد؛ جایی که کارهای جاریِ آن روز قرار بود حوالی ساعت ۶ بعدازظهر تمام شود.
نوشتههای مرتبط
این بارِ سوم بود که برای این تحقیق به کافهای میرفتم. بار اول یکشنبه غروبی در انتهای کارهای دانشگاه رفتم به کافه ریونیز در خیابان کنار دانشگاه. کافهی نسبتاً خلوتی که مشتریانش بیشتر زوجهای جوان دانشجو بودند و میزچوبیها و دیوارهایش به رنگ قهوهای تیره بود. این دیوارهای تیره را قابعکسهای سیاهـ سفیدِ نسبتاً کوچک از موضوعات مختلفی مثل شجریان، تهران قدیم، حیوانات و مناظر تزئین کرده بود. شاید به خاطر همین دیوارهای تیره بود که مدیریتش دیگر در روشن کردن کافه خیلی خِسَت به خرج نداده بود. دوبارِ دیگر را آمده بودم سروقتِ همین کافه یاشِل. یک بار برای ارزیابی و اینبار برای انجام مصاحبهها.
وقتی از دزاشیب برای پارک ملت ماشین گرفتم، انتظار نداشتم بیشتر از ۱۵ تا ۲۰ دقیقه در راه باشم. تهران اما بیقاعدهتر از این حرفهاست. بعد از صرف بیش از یک ساعت و نیم وقتْ جلوی برج ملت پیاده شدم. هرچقدر هم بخواهی و یا مثل من بهراحتی بتوانی ترافیکِ بعدازظهر شمالِ تهران را ـ در کنج صندلی عقبِ یک پرایدِ ساکت ـ با خواب مطبوع کنی، دست آخر لحظهای در «یک ساعت و نیم ترافیک» هست که امانت را ببُرد. تصویر این همه ماشین که رجبهرج و کیپتاکیپ از بودنِ خود عاجز شده بودند هر کنش انسانی در این شهر را برایم بیمعنی کرده بود؛ چه رسد به تحقیق در باب موسیقی فضاهایی نظیر کافیشاپ.
بار اول که به این کافه میرفتم، از ماشین که پیاده شدم سوز سرمای تندی میوزید. خیلی زود فهمیدم باید یکی از دو کافهی روبرویام را انتخاب کنم. انتخاب یاشل ـ که کمیبزرگتر بود و به نظر میرسید امکان یافتن آدمهای متنوعتر در آن بیشتر باشد ـ وقتی حتمیشد که یکی از کارکنان کافه کلاسیک در وصف اینترنت کافه گفت: «سرعتش زیاد نیست».
درِ کافه در کنار تنها پنجرهی بزرگش بود. از در که وارد میشدی، گرمای داخل کافه سوزِ تازه از راه رسیدهی سرمای بیرون را به خوبی جبران میکرد، طوری که خودت را میسپردی به آن محیطِ دنجِ کمنور. روی دیوارها، پشت قابهای شیشهایِ کدر، اینجا و آنجا، لامپهای زردرنگی بودند که آن نور اندکی را نثار فضا میکردند. دست چپ، آشپزخانهی کوچک و باریکی میدیدی که سقف پیشخوانش را لیوانهای کریستالِ وارونه در شکلهای مختلف پوشانده بود. سه پسر جوان، که میبایست در باریکی آشپزخانه سفارشات مشتریها را تأمین میکردند، داخل آن بالاـ پایین و چپ و راست میشدند، و در زمان بیکاری ـ که کم هم دست نمیداد ـ پیامهای تلگرامهایشان را نگاه میکردند. غیر از این سه، پسر جوان دیگری هم بود که سفارشات را میگرفت و خوشامد میگفت. همو من را ـ بعد از چرخ کوتاهی که در میانهی فضای نهچندان بزرگ کافه زدم ـ به میزی که سمت چپِ بار روبروی ورودی بود راهنمایی کرد. جایی که هم میتوانستم تازهواردان را به محض ورود ببینم و هم مشتریانِ چهار میز را کموبیش در دید داشته باشم. مهمتر از همه میتوانستم لپتاپم را به تنها پریزِ برق کافه وصل کنم.
درست در بالای سرِ جایی که نشستم بلندگوی کوچکی بود که با چوبروسیهای سقف هم رنگ بود. به موسیقی گوش کردم. اولین بار که به این کافه آمدم، از نوع تلفظ کلمات، به نظرم میرسید که موسیقی لاتینتبار باشد. شاید مکزیکی، شاید کوبایی. وقتی از جوانِ خوشامدگو دربارهی موسیقی پرسیدم چیزی نمیدانست. برای من این جالب بود که موسیقی از آن selection همیشگیِ اغلب کافهها نبود؛ همانها که همیشه مجموعهای هستند از Lady in Red کریس دوُبِرگ و My Heart Will Go On سِلِن دییون و Big in Japan آلفاویل و از این قبیل. حداقل من اینها را تا آن زمان، نه در کافه و نه در دیگر محیطهای اجتماعی، نشنیده بودم. موسیقیای بود که بهاصطلاحِ رایج Hit نبود و از طرفی هم اصراری به شلوغ کردن و سروصدا کردن نداشت. اما معلوم بود که لیست آهنگها همگی از آلبومیمشخص و یا آلبومهایی است که با یکدیگر همگوناند. بار دوم نیز موسیقی برای من ناآشنا بود، هرچند با موسیقیِ دفعهی اول فرق داشت و اینبار بیشتر به کانتری میزد تا هرچیز دیگر.
هر دو بار، همهمهی گفتگوها با موسیقیِ محیط آمیخته بود و بهنظر نمیآمد موسیقی مزاحم گفتگوها باشد. به حالوهوای آدمها که نگاه میکردم دیدم گمان نمیرود هیچ یک از مشتریان انحصاراً به موسیقی گوش کنند. چه آنان که بار اول دیدمشان، مثلاً آن مرد ریشویی که کلاه بافتهای به سر داشت و مشغول اسپرسو خوردن با مهمان غیرایرانی خود بود، یا آن دو مرد قرمزپوش و زنِ همراهشان که معلوم نبود چرا آنقدر روی میز خم شده بودند، و یا، خصوصاً، دستهی چهار پنج نفرهی دختران سیوچهارـ پنج سالهای که، در انتهای کافه با خاطرهها و خندههای گاه بلند، گویی در وعدهای دوستانه بعد از مدتها هم را ملاقات میکردند. و چه زوجهای میانسال و دو دانشجویی که بار دوم دیدم. این تجربه در مورد کافه ریونیز هم صادق بود.
اما همین صدای نهچندان بلندِ موسیقی، که به نظر نمیآمد سدِ راهِ نجوای معاشران باشد، کارِ مرا در انجام مصاحبهها تا حدی مشکل میکرد. همیشه در ابتدای یک مصاحبه اندکی نگران بودم. احساس میکردم قرار است نظمیرا بر هم بزنم. احساس میکردم با صدای کمِ موسیقی فضای کافه شکنندهتر از آنی است که بشود بهراحتی از میزی به میز دیگری رفت. مثل برکهای که سالهاست در گوشهای آرام گرفته، انگار، هر حرکتت به چشم میآید و هر لرزشی موجی بر پهنهی آرامش مشتریان ایجاد میکند. اما در کافهای با صدای موسیقی بلند، و البته مشتری بیشتر، کارَت کمتر بهچشم میآید. به عبارت دیگر، بهنظرم آمد موسیقی همزمان که باعث پوشیدگی محیط میشود امکان تعامل را نیز فراهم میکند. هم برایت فضای خصوصی میسازد، و هم امکان فضای عمومیرا در اختیارات قرار میدهد. و از طرف دیگر مثل هر تجربهی مشابه، سروصدای زیادْ جمعیت زیاد را برایت تداعی میکند و سروصدای کم محیطی خلوت و دنج؛ هرچند تعدادِ واقعیِ مشتریان، علیالقاعده، ربطی به کم و زیادیِ صدای موسیقی ندارد.
این نکته سوی دیگری نیز داشت. دریافتم کنشِ من با موسیقی، به عنوان یک مشتری، عمیقاً معطوف است به هدفی که بهخاطرش در کافه هستم. من نیاز داشتم بدون اینکه توجه زیادی جلب کنم و نظمِ کافه را بر هم بریزم و اعتراض کسی را سبب شوم، سرِ میزها بروم و به خلوت موسیقاییِ ذهنِ افراد وارد شوم. با چنین نیتی، احساس میکردم صدای بلندتر بیشتر میپوشاندم. بلافاصله شقِ دیگر مسئله نیز بهنظرم آمد. اگر قصد داشتم مثلاً نجواهای آغازینِ یک رابطهی عاطفی را زیر گوشِ کسی زمزمه کنم، مطمئناً صدای بلندِ موسیقی نه سَد که آواری بود روی آن کلماتِ منظوردارِ حساسِ مأمور. و آن موقع شاید مثل آن خانم سیوچهارسالهی لیسانسهای، که در میزِ یکیمانده به آخر با آن آقای حساس به بیبندوباری مشغول گپ بود، میگفتم: «جاهایی که خیلی بالا میرفت [که منظورش اوج گرفتنِ بسامدیِ ترانه بود] را دوست نداشتم، چون تمرکزم را بههم میریخت». این خانم البته تصریح کرده بود که خیلی به موسیقی گوش نمیکرده است.
وقتی در میز خود جای گرفتم به اطرافم بیشتر نگاه کردم تا محیط و آدمها را بهتر ارزیابی کنم. در کنجِ راستِ انتهای کافه، آن دو پسر جوانِ حدوداً سیساله نشسته بودند، و من تقریباً در همان نگاه اول تصمیم گرفتم برای اولین مصاحبه سراغ آنها بروم. شکستنِ خلوت یک خانم و آقا مشکلتر بهنظر میرسید و من ترجیح میدادم که این سختی را از طریق تجربهی مصاحبهی اول کمیبکاهم. یک میز پیش از این دو، همان خانم که موسیقی مزاحمِ تمرکزش شده بود و مردِ همراهش نشسته بودند و مقابلشان، در سمت چپ، زن و مردی تقریباً در همان سن و سال. پسری که جوانتر بهنظر میرسید اما بعدتر در مصاحبه فهمیدم سیوسهساله است نیز در نزدیکی درِ ورودی تنها نشسته بود.
با توجه به تجربهای که در کافه ریونیز داشتم، پیش از انجام هر مصاحبهای از خوشامدگوی جوان اجازهی این کار را گرفتم. در کافه ریونیز، تقریباً در اواخر گفتگو با یک زوج جوان، مدیر کافه به سر میز آمد و به کارم اعتراض کرد. با شور و هیجان و البته ادب در این باب که این کار برای مشتریانش مزاحمت ایجاد میکند و نمیتواند همینطوری به هرکسی از راه میرسد اجازه بدهد که سر میز مشتریان برود و آنها را سوالپیچ کند صحبت کرد. حق با او بود. بایست صاحبان مجموعه را از قصدم آگاه میکردم.
جوانِ خوشامدگو اما شخصاً نمیتوانست این اجازه را بدهد. فرصت خواست تا کسب اجازه کند. در این فاصله من کافه را بیشتر ورانداز کردم. نور زرد چراغها بر رنگ اُملتیِ دیوارها، که گوشهها و پیچوخمهایشان با آجرهای زرد بهمنی تزئین شده بود، میافتاد. نورِ هر چراغ با شیشهی ماتی که با قابی چوبی محصور شده بود کمرنگتر هم میشد. همین نزدیکش میکرد به نور کمرنگ شمع. شیشهی روی میزها خاطرهی این چراغشمعها را تکوتوک تکرار میکرد و چوبروسیِ زردِ میزها را قرمزتر از آن که در واقعیت بود بهنظر میرساند. رنگ قرمزِ دستگاه قهوهساز و پُلیوِر برخی از مشتریان لکههایی بود که به گرمتر بهنظر آمدنِ فضا کمک میکرد. کافه شبیه شده بود به رحِمیکه با خون و رگ و محتویات کیسهی آمونیاک پوشیده شده بود. انگار همهچیز را آماده کرده بودند تا مشتریان در خلوتِ جنینی خود فرو بروند. منتها این خلوت جنینی پر از چوب بود. زمین، سقف، میز و صندلیها همه چوب بودند. با خودم میپرسیدم: چرا چوب؟ احتمالاً باز برای هرچه گرمتر شدنِ فضا. ساختن محیطی در تضاد با آنچه خیابانهای تهران با خشونت و بینظمی نثارت میکنند؛ همان که از چنگالش به کافه پناه میبری.
سلسلهمراتبِ کسبِ اجازه که انجام شد، سراغ دو پسری رفتم که نشانشان کرده بودم. خوردنیهای سفارشدادهشان را خورده و سرگرم بحث بودند. بازکردنِ سرِ صحبت با پسرها راحتتر از پیشبینی بود. هردو دانشجو بودند؛ یکی در جامعهشناسی و بیستونهساله و دیگری در شیمی و سیساله. دانشجوی جامعهشناسی به موسیقی گوش نمیکرد. میگفت «همین که صورت و محتوای کار به هم بخورد» کافیست که زیاد به آن توجه نکند. پاسخش شبیه به پاسخ مرد سیسالهی حقوقدانی بود که در کافه ریونیز دیده بودم. او هم هماهنگی موسیقی با محیط برایش در اولویت بود، هرچند موسیقیِ درحالپخش را دوست نداشت. زن حقوقدان همراهش نیز هماهنگی را مؤکد کرده بود و همان موسیقی را، البته، بسیار دوست داشت.
دانشجوی جامعهشناسی اما به این بسنده نکرد. مثالی زد: «به نظر من مثلاً اگر در چنین فضایی موسیقی سنتی پخش شود توجه آدم جلب میشود، چون با هم سازگار نیست». او دقیق نشدن در موسیقی کافه را پیامدِ هماهنگی موسیقی با محیط میدانست. ادامه داد: «به نظر من صورت موسیقی مهمتر از زبانش است، که مثلاً ترانهاش چیست. مثلاً در این فضا باید مِتال، راک و اینها پخش شود، حتی اگر زبانش فارسی باشد همگونتر خواهد بود». دانشجوی جامعهشناسی اینجا از حقوقدانِ کافه ریونیز فاصله میگرفت. هرقدر برای حقوقدانِ آذریِ سیساله شعرِ موسیقی ـ به عنوان تنها عنصری که نشان میدهد در موسیقی چیزِ باارزشی هست یا نه ـ اهمیت داشت، برای جامعهشناس خودِ موسیقی در درجهی اول و فهمِ زبان و شعر برایش ثانویه بود. دوست شیمیدانِ او هم از این جنبه با او فاصلهای داشت: «موزیک خارجی بیشتر مایلم. به خصوص انگلیسی که بتوانم متوجه حرفش بشوم». از طرف دیگر هم با نظر دوستش در ناهماهنگی موسیقی ایرانی با فضای کافه یاشِل موافق نبود. فاصلهشان زمانی بیشتر شد که شیمیست گفت کافهای بدون موسیقی را نه دوست دارد و نه میتواند متصور شود، اما جامعهشناس حدس میزد که آن هم برایش جالب باشد. همینجا بود که شیمیست گفت: «چقدر متفاوتایم».
ادامه دارد …