در ۲۰۱۵، زمانی که سوِتلانا الکسییوویچ جایزۀ نوبل ادبیات را برد، خارج از بلاروس و شوروی سابق، جایی که کتابهایش به روسی منتشر میشدند، در غرب چندان شناختهشده نبود. و چند کتابی هم که از او به انگلیسی ترجمه شده بود، تیراژ اندکی داشت. زمانی که دبیر دائمی آکادمی سوئد نام او را اعلام کرد، روزنامهها به تکاپو افتادند تا بدانند این نویسندۀ بلاروسی کیست و اطلاعاتی کارشناسانه در مورد کتابهای او که به توصیف دبیر آکادمی «نوشتههایی چندصدایی، یادمانی از تحمل رنج و مشقت و شهامت در دوران ما» بودند، به دست آورند. در معرفینامۀ آکادمی، از اَلکسییوویچ بهعنوان نویسندهای که «ژانر جدیدی در ادبیات خلق کرده و تاریخی از احساسات و کولاژی دقیق از صداهای مردم به وجود آورده»، نام برده شده بود. تاریخ شفاهی او (چون صداها دقیقاً همین هستند) بهصورت تکگویی عرضه شدهاند؛ زیرا گویندهها کمتر بهعنوان شاهدان وقایع تاریخی حرف میزنند و بیشتر به احساساتشان و اینکه زندگی داخلیشان چگونه تحت تأثیر این وقایع قرار گرفت، میپردازند.
هیچ خوانندهای، پس از خواندن شهادتهای شخصی و جگرخراش نیایشهای چرنوبیل (۱۹۹۷) (عنوان ترجمۀ آن در سال ۲۰۰۵ صداهایی از چرنوبیل: تاریخ شفاهی یک فاجعۀ اتمی بود)، و یا از خواندن مصاحبههایی که با سربازان شوروی، مادران و بیوههایشان دربارۀ جنگ افغانستان (۱۹۷۹-۱۹۸۹) در کتاب پسرهای ینکی (۱۹۹۰) انجام گرفته است، نمیتواند دگرگون نشود. اینها همگی کتابهایی مهم، اصیل و قدرتمند هستند، تاریخ را از طریق روایات فردی بازگو میکنند و طلسم اسطورۀ شوروی را با قدرت بیان حقیقت انسانی میگشایند، و عصارۀ صدای خاطره را به شکلی از ادبیات تبدیل میکنند. اما از منظر تاریخ شفاهی، از آنچنان بدعتی که آکادمی نوبل تصور میکند، برخوردار نیستند.
تمرین تاریخ شفاهی در شوروی کندتر از غرب گسترش پیدا کرد، جایی که نویسندگان از گذشته مصاحبه را برای کاوش بازتاب وقایع در جهانهای درونی مخاطبانشان به کار میبردند. تاریخ شفاهی، در اصل، هرگز از طرف آکادمی علوم شوروی پذیرفته نشد، و طبعاً به بخشی از پژوهش حرفهای تاریخ تبدیل نشد. حکومت شوروی کنترل بسیار سختی بر تاریخ داشت. آنها خاطرات جمعی را با تبلیغات و از طریق رسانهها، کتابهای درسی و مراسم یادمان به هم میبافتند تا نظریۀ رسمی خودشان را از گذشتۀ شوروی، تحویل مردم بدهند؛ اسطورههایی از فداکاریها و دستاوردهای قهرمانانه توسط افراد تحت نظارت سران حزب. خاطرهنویسیهای پذیرفتهشده به این دلیل منتشر میشدند تا محتوایی عینی به این روایات بدهد. در ۱۹۲۰، یادآوریهای شفاهیِ بازماندههای انقلاب بهمنظور تاریخ رسمی حزب ضبط شدند. ولیکن موضوع تاریخ شفاهی، همانا خاطراتِ درهم، نظارتنشده، و گهگاه ضدحکومتی مردمِ عادی در آن محلی از اِعراب نداشت.
نوشتههای مرتبط
قدیمیترین تلاش با هدف تهیۀ تاریخ شفاهی در اتحاد جماهیر شوروی خاطرات سربازانی بود که در سالهای ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵ از جنگ برگشته بودند. تجربههای آنان از زمین تا آسمان با افسانههای رسمی و قهرمانانۀ جنگ کبیر تفاوت داشت. یکی از آنها نویسندۀ بلاروسی آلِس آداموویچ بود، که در نوجوانی به گروه پارتیزانهای بلاروسی علیه ارتش آلمانها پیوست. وی به همراه نویسندۀ شوروی دانیل گرانین، یکی از سربازان بازگشته از جبهۀ لوگا، نزدیک لنینگراد، کتاب محاصره را تدوین کرد، تاریخی از محاصرۀ لنینگراد از ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۴. بخشی از کتاب که شامل شهادت، خاطرهنویسی و مصاحبه با بازماندگان محاصره بود، در ۱۹۷۷ در روزنامۀ نسبتاً لیبرال نوویمیر چاپ شد ولیکن اصل کتاب تا ۱۹۸۴ هرگز به صورت کامل منتشر نشد.
آداموویچ تأثیر بسیاری بر الکسییوویچ داشته، حتی او را مراد خود خطاب میکند. لیکن سبک کارش بسیار متفاوت از اوست. برخلاف روش آداموویچ که مصاحبههایش همراه با اظهارنظرهایی (از طرف تدوینگر) همراه است، الکسییوویچ اجازه میدهد که افراد بدون دخالت او بهراحتی صحبت کنند. این روش کار عملاً روش استاندارد تاریخ شفاهی در غرب محسوب میشود و نویسندگان آموخته بودند که هرگونه قطع مصاحبه یا اظهارنظر در میان مصاحبه، احتمالاً بر راوی تأثیر میگذارد، و روایت را میآلاید. اما اینکه آیا الکسییوویچ در اوایل دهۀ ۱۹۸۰ که به کار روزنامهنگاری پرداخت، از این روش آگاه بود یا نه، مشخص نیست.
بنا بر تصویری که از این برندۀ جایزۀ نوبل توسط «ماشا گِسن» در مجلۀ نیویورکر منتشر شده، قصد وی آن است که صدای نویسنده را با افزودن سالشمار و فحوای کلام معمول حذف کند. هدفش این است که صدایی را که در کودکی از زنان روستایی دربارۀ جنگ جهانی دوم شنیده بود، زنده کند.
زنان خاطراتی متفاوت از مردان به یاد میآورند، نکتهای که مورخان و روانکاوان جملگی به آن اعتقاد دارند. آنها در یادآوری احساساتشان بهترند و راحتتر از مردان از آن حرف میزنند، که بیشتر بر درگیریها و توالی وقایع تمرکز میکنند و وقتیکه از آنها درباره وقایع تکاندهنده پرسیده میشود، زبان در کام میکشند. جای شگفتی نیست که صدای زنان در آثار الکسییوویچ شاخصتر است.
نخستین کتابش، جنگ چهرۀ زنانه ندارد (۱۹۸۵) سراسر شامل تکگوییهای زنان است؛ زنان سرباز، پزشک، پرستار، پارتیزان، مادر، همسر و بیوههایی که درگیر جنگ کبیر ۱۹۴۱-۱۹۴۵ بودند. داستان آنها از فداکاری و شجاعت درآمیخته با رنجهای تلخ، وحشت و آشفتگی، افسانۀ تبلیغات شوروی را به زیر سؤال میبرد. خلاصهای از کتاب در ۱۹۸۵ منتشر شد و دو میلیون نسخه از آن در دوران پیشا-پروسترایکا به فروش رفت؛ به انگلیسی هم منتشر شد؛ ولی پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بود که کتاب بهصورت کامل و بدون سانسور در اختیار عموم قرار گرفت.
روش نخستین اثر الکسییوویچ در تمام آثار بعدیاش نیز به کار گرفته شده، ازجمله در زمان دستدوم که اولین کتابش پس از دریافت جایزۀ نوبل است. این کتاب بلندپروازانهترین اثر الکسییوویچ تاکنون است؛ مطالعهای سراسری از زندگیهای معمولی تحت تأثیر سقوط رژیم کمونیستی، که شامل صدها مصاحبۀ مفصل و ضبطشده بین سالهای ۱۹۹۱ تا ۲۰۱۲ میشود. عنوان کتاب بهقصد نشان دادن اغتشاش و جابهجاییِ حاصل از فروپاشی است، که الکسییوویچ در مقدمهاش آن را «اشارههای یک شریک جرم» مینامد: در شب انقلاب ۱۹۱۷، آلکساندر گرین نوشت: «… و به نظر میرسد که آینده در جای مناسب متوقف شد…» و اکنون، صد سال بعد، بار دیگر آینده، جایی که باید نیست. زمان دستدوم به ما میرسد.
بیشتر صداهای ضبطشده در کتاب، به مردمی تعلق دارد که بهترین سالهای عمرشان را در نظام شوروی گذراندهاند و از آن میان سهچهارمشان زن هستند. آنطور که الکسییوویچ توضیح میدهد، او مردمی را از نسلهای مختلف برگزیده (ازجمله خود او) که زندگیشان چنان در روش حکومت شوروی غرق بوده، که ناپدید شدن ناگهانی آن، مجبورشان کرد بکوشند هویت جدیدی برای خود بیابند:
«در جستوجوی مردمی بودم که با اعتقاد تمام عقاید شوروی را پذیرفته بودند و چنان عمیق در وجودشان رسوخ کرده بود که جدایی از آن ناممکن بود: حکومت تمام دنیای آنها شده بود و هر چیز دیگری را سد کرده بود، حتی زندگی خودشان را. آنها نمیتوانستند بهسادگی از تاریخ عبور کنند، آن را پشت سر بگذارند و بیاموزند بدون آن به زندگی ادامه دهند.»
آنها نمیتوانستند به روش زندگی کاپیتالیستی خو بگیرند، که نهتنها ایدههای بزرگی در آن وجود نداشت بلکه هیچ هدف جمعیِ تعریفشدهای از طرف حکومت هم در آن اعمال نمیشد، بلکه مردم فقط به نوعی «زیستن» عادی و شخصی ادامه میدادند.
این آخرین بازماندههای حکومت شوروی شقاق ۱۹۹۱ را به شکل گسستی مغشوش از حسّ زمان تجربه کردند. آنها از آخرین سالهای حکومت اتحاد شوروی بهگونهای با الکسییوویچ صحبت میکنند که گویی گذشتۀ دوری است: «زمان زیادی نگذشته، ولی انگار در دوران دیگری رخ داده… و در کشوری دیگر.» آنها خود را تبعیدیهایی از میهن ناپدیدشدۀ خود میدانند، و یک اتحاد شورویِ شگفت را با دستورهای حکومتی، چیزهای آشنا و مواد مصرفیای که هرگز وجود نداشت، به یاد میآورند. روسیۀ جدید برایشان بیگانه است. آنا م.، آرشیتکتی که در یک پرورشگاه شوروی بزرگ شده، و فقط پنجاهونه سال سن دارد، نمیتواند یا نمیخواهد به روسیۀ جدید عادت کند و حاضر است آن را با جملاتی برگرفته از رژیم شوروی طرد کند:
«زندگی ما چطور است؟ از خیابانی آشنا میگذری به بوتیکهای فرانسوی، آلمانی، لهستانی برمیخوری، تمام مغازهها نامهای خارجی دارند. جوراب، پیراهن، چکمه… شیرینی و کالباس و سوسیس همه خارجیاند… هیچ چیزی را که مال خودمان، مال شوروی باشد، جایی پیدا نمیکنی. مدام میشنوی که زندگی یک جنگ است، قویترها ضعفا را شکست میدهند، و این قانون طبیعت است. باید چند تا شاخ، سُم و پوست کلفت پیدا کنی، دیگر کسی به آدم ضعیف نیاز ندارد. هر جا میروی آرنج میخوری، آرنج، آرنج و آرنج بیشتر. این فاشیسم است، این صلیب شکسته است! من شوکه شدهام… و مستأصلم. این جهان من نیست! برای من نیست! سکوت.»
برای این نسل، دهۀ ۱۹۹۰ فاجعهبار بود. آنها همهچیز را از دست دادند: روش زندگی معمولشان؛ اقتصادی که امنیتشان را تضمین میکرد؛ ایدئولوژیای که به آنها قطعیت اخلاقی میداد و چهبسا امید؛ امپراتوری عظیمی با موقعیتی جهانی و هویتی که بر تفاوتهای قومی فائق بود؛ و افتخاری جمعی از دستاوردهای فرهنگی، علمی، و فنی شوروی. الکسییوویچ مجموعهای را از این صداهای همخوان ضبط کرده که همگی از فقدان این مسائل شاکی هستند، اکثر آنها گله میکنند که کسی بابت فروپاشی حکومت شوروی با آنها مشورت نکرد (و البته انحلال آن هم حقیقتاً با رأی عمومی صورت نگرفت). حس خیانت و سرخوردگی کمابیش در تمام صفحات کتاب ظاهر میشود:
«چه کشوری را تسلیم کردند. یک امپراتوری را! حتی یک گلوله هم شلیک نشد… چیزی که من نمیفهمم، این است که چرا هیچ کس از ما چیزی نپرسید؟ من تمام عمرم را صرف ساختن یک ملّت بزرگ کردم. این چیزی بود که به ما میگفتند و قول میدادند.»
«ما تمام عمرمان را صرف ساختن کردیم که بعد ببینیم به پنج قروش بفروشندش. به مردم کوپن دادند… سرمان کلاه گذاشتند…»
بسیاری از مردم از تحقیری حرف میزنند که در ۱۹۹۰ احساس کردند، زمانی که تورم بسیار بالا تمام اندوختۀ آنها را به صفر رساند؛ بهطوریکه بهدشواری میتوانستند شکم خود را با حقوق یا حق بازنشستگیهایی که بهندرت هم پرداخت میشد، سیر کنند. یک کارگر ساختمانی تعریف میکند که کارش به جایی رسیده بود که ته سیگارهایی را که توسط والدین همسرش از کف خیابان جمع شده بود، میفروخت. پدرومادر همسرش قبلاً استاد دانشگاه بودند. فروپاشی استاندارد زندگی، اعتماد جمعی را نسبت به «آزادیِ» سرمایهداری و «دموکراسی» – اصطلاحاتی انتزاعی که مردم درک نمیکردند – تحت تأثیر قرار داد (آنها هیچ تجربهای از آزادیهای حفاظتشدۀ قانونی نداشتند)، بهجز دموکراسی آزادیِ دستیابی به لوازم مادی. به قول مصاحبۀ یکی از جوانهای بینام در کتاب:
«مردم خواب میدیدند که چند تُن سالامی در فروشگاهها پیدا میشود و کلّهگندههای حزب هم در کنار بقیۀ ماها صف کشیدهاند که آن را بخرند. آخر زندگی ما به سالامی وابسته است.»
در زمان دستدوم صدای جوانها نسبت به مسنترها بهمراتب کمتر شنیده میشود. الکسییوویچ کمتر به آنها توجه میکند، هرچند یکی از جذابترین فصلهای کتاب فصل «دربارۀ تنهاییای که به خوشبختی شباهت دارد» است. داستان آلیسا، مدیر تبلیغاتی سیوپنجسالهای که الکسییوویچ تصادفاً در قطار به او برمیخورد. آلیسا از جوانهایی است که مقاومترند و میتوانند در عرصۀ تجارتی مسکو دوام بیاورند تا نسل پدر و مادرش، که هر دو اهل رُستوف و دبیر بودند و ارزشهایشان از طریق کتاب مشخص میشد. پس از سالها همکاری و مهمانی رفتن با الیگارشها که البته زیباییاش هم در آن بیتأثیر نبوده، اکنون آلیسا دارد جا میافتد و مصمم است، بدون کمک مردها، پولدار و مستقل شود:
«از مردمی که با فقر بزرگ شدهاند متنفرم، با آن ذهنیت گداصفتشان؛ پول به قدری برایشان مهم است که نمیتوانی به آنها اعتماد کنی. من از فقرا متنفرم، از تحقیرشدهها و فحشخوردهها (اشاره به رمان داستایوسکی). هیچ اعتمادی به آنها ندارم.»
مادرش تصمیم گرفته تدریس را رها کند؛ چون وقتی دربارۀ الکساندر سولژنیتسین به شاگردانش میگوید، حوصلۀ آنها سر میرود («در رؤیای کارهای قهرمانانه نیستیم، میخواهیم خوب زندگی کنیم.») آنها نفوس مرده اثر نیکلای گوگول را میخوانند و چیچیکوف ، شخصیت کلاهبردار داستان را بهعنوان الگو برمیگزینند.
بخشی که جوانان در آن شاخص میشوند، داستانهای فراوان خودکشی است. دستکم دوازده مورد در کتاب هست: پسر چهاردهسالهای که بدون هیچگونه دلیلی خود را حلقآویز میکند؛ زنی که کلاهبرداران خانهاش را تصاحب کردهاند، خودش را به زیر قطار میاندازد؛ یک پلیس زن دونپایه که بنا بر گزارش رسمی در چچن با هفتتیر خودکشی کرده، ولی بنا بر یافتههای مادرش توسط همکاران مستش به قتل رسیده چون حاضر به دریافت رشوه نشده بود. بسیاری دیگر تعریف میکنند که اقدام به خودکشی کردهاند.
الکسییوویچ از گذشته به موضوع خودکشی علاقهمند بود. در ۱۹۹۳، مجموعه داستان کوتاهی منتشر کرد با عنوان سرخوش از مردن که هر یک از داستانها به کسانی میپرداخت که پس از فروپاشی شوروی به دلایل شخصی اقدام به خودکشی کرده بودند. برخی از این داستانها در زمان دستدوم هم آمدهاند، آنجا که مصاحبه تصویر اینگونه تجربهها را نشان میدهد. آنطور که الکسییوویچ در «اشارهها» توضیح میدهد.
تصویری که از روسیۀ معاصر در این صفحات عرضه میشود بسیار تیرهوتار است؛ سرزمین تاریکی با مردمی فقیر، افسرده و تحقیر شده، صدمهدیده و تلخکام، مهاجران بیخانمانی که از جنگهای قومی فرار کردهاند، جنایتکاران و آدمکشها، بدون کمترین مجالی برای عشق و امید. قطعاً روسهای زیادی از نبودِ داستانهای مثبتتر گلایه میکنند و یا الکسییوویچ را به بزرگنمایی نفرت از روسیه متهم میکنند.
رسانههای تحت نظارت دولت خبر بردن جایزۀ نوبل او را با سیلی از توهین و تحقیر انتشار دادند و مدعی شدند که او نویسندهای درستوحسابی نیست و جایزه را تنها به سبب دیدگاهش علیه پوتین به او دادهاند. و این قضیه ما را به یاد زمانی میاندازد که جایزۀ نوبل به نویسندگان ضد شوروی داده شده بود: ایوان بونین در ۱۹۳۳، بوریس پاسترناک در ۱۹۵۸، الکساندر سولژنیتسین در ۱۹۷۰ و جوزف برادسکی در ۱۹۸۷.
مشکل اصلی من با کتاب در تیرگی فضای آن نیست، مشکلم این است که بسیاری از داستانها به دلیل فضای جنجالی و نمایشی آنها انتخاب شدهاند. برخی از داستانها واقعاً خارقالعادهاند؛ بیش از همه حکایت زن کارگر سیسالهای که همهچیز را رها میکند، شوهر خوب، سه فرزند و خانه را تا به انتهای روسیه برود، آن هم به خاطر مردی که نمیشناسد، و به جرم قتل در زندان است. این داستان اکنون موضوع فیلمی است و به قول کارگردان:
«از آن داستانهای روسی اصیل است، مانند شخصیتهایی که داستایوسکی دربارهشان نوشته، که بهاندازۀ خود خاک روسیه حاصلخیز است. شخصیتی که نه سوسیالیسم تأثیری بر او داشته و نه سرمایهداری فرقی به حالش میکند.»
داستان میتوانست از میان صفحات رمانی به قلم داستایوسکی برآمده باشد ولی علت وجودیاش در کتاب روشن نیست. برای تاباندن قدری نور به کتابی سیاه؟ برای اندیشیدن به «روحیۀ روسی»؟
الکسییوویچ اثرش را «رمانهای باصدا» خوانده است. در زمان دستدوم مدعی میشود که هدفش:
«دگرگونی زندگی – زندگی روزمره – و انتقال آن به ادبیات است. من همیشه گوش شنوایی برای این زندگیها دارم، در هر مکالمهای، چه خصوصی چه عمومی. گهگاه، جرقهای در ذهنم میدرخشد؛ هرلحظه ممکن است “ذرهای ادبیات” وارد مکالمه شود، گاه در نامنتظرهترین جاها.»
او با گوش دادن و ویرایش دقیق، متن مصاحبه را به ادبیات شفاهیای تبدیل میکند که حاوی کل واقعیتها و قدرت احساسات یک رمان بزرگ است. ولیکن بیشتر حکایتهای جذاب همیشه بیانگر نیستند. احتمالاً به همین دلیل است که کتاب با مؤخرهای با عنوان «یادداشتهایی که میتوانست از آنِ هر زنی باشد» به پایان میرسد. عصارهای یکصفحهای از یک مصاحبه که میتوانست درد دل میلیونها زن روستایی شوروی سابق باشد.
میشود به کتاب، برای غیبت دخالت نویسنده، ایراد گرفت. گفتارهای پیوسته (بدون انقطاع) میتوانند به پرگویی تبدیل شوند. میتوانند تکراری شوند. به نظر من میشد اطلاعات بیشتری از سوابق مصاحبهشونده آورد (نام کوچک، سن و حرفه کافی نیست) و البته مکان گفتوگو (تفاوت زیادی است میان مسکو و شهرستانهای روسی). با وجودی که مصاحبهها بر حسب دهه تقسیم شدهاند (۱۹۹۱-۲۰۰۱ و ۲۰۰۲-۲۰۱۲)، ولی تاریخ مستقل ندارند، و خواننده نمیداند مصاحبه کی انجام گرفته. این اشکالی جدی است، چون اتحاد جماهیر شوروی در ۲۰۰۱ از نظر طرفدارانش تفاوت زیادی با ۱۹۹۱ دارد، و در تاریخ شفاهی موقعیت سیاسی مصاحبه همیشه مهم است.
لیکن اینها نکاتی هستند که از ارزش دستاوردی چنین تأثیرگذار نمیکاهند. الکسییوویچ صدای نسل گمشدهای را که احساس میکند در زندگی به آنها خیانت شده و تاریخ سرشان کلاه گذاشته، به گوش همه میرساند. با گوش دادن به این تحقیرشدهها و اهانتشدهها، میآموزیم که به آنها احترام بگذاریم.
* برگرفته از:
www.nyrb.com, 2016
Secondhand Time: The Last of the Soviets. Svetlana Alexievich. translated from the Russian by Bela Shayevich. Random House, 470 pp.
این یادداشت نوشته اورلاندو فیگس* برگردان گلی امامی قبلا در نشریه جهان کتاب منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه بر اساس یک همکاری رسمی و مشترک در اختیار انسان شناسی و فرهنگ قرار گرفته است.