آریستوفان
گات ملینان* برگردان عبدالوهاب فخریاسری
نوشتههای مرتبط
هزار و پانصد سال پیش در زیر همین آسمان، نظاره گر تکه تکه شدن سرزمینش، شاعر یونانی لوده و گستاخ با بی قراری منتظر بود ببیند که با « پرنده هایش » چگونه رفتار می شود.آریستوفان در قرنی در عین حال شکوهمند و ستیزه جو زاده شد.
دیرزمانی پیش، صبح یکی از روزهای اواخر مارس ۴١۴ سال پیش از میلاد مسیح، آریستوفان در حالی که تکیه به یکی از درهای رواق داده، به تئاتر دیونیزوس در پایین میاندیشد. ابرها او را در خود گرفتهاند؛ درختان زبانگنجشک و توتفرنگی وحشی تکان میخورند، تیو تیو تیو تیو تیو تیو تیوتیکس، چند پرنده چرخی میزنند. قورباغهای که راهاش را گم کرده میخواند برکهککسکواکسکواکس. در این بهار پرباران جشنهای بزرگ دیونیزیا به افتخار خدای تئاتر، اسرار و شراب که روزها به طول میانجامد، «شمار زیادی از مردم و از آن میان ده هزار فرهیخته بلندپروازتر از کلئوفون (١)؛ که از دهانهای پرگودر مقابلش جز آواز حیرتی همانند صدای گوشخراش چلچله تراس به گوش نمیآید (٢)» دیده میشوند. ترانه، رقص، قربانی، بدمستی، نمایش و مسابقه … به زودی پرندگان آریستوفان با هم به رقابت می پردازند.
از شش ماه پیش سرپرست و متولی که در عین حال رهبر گروه کر هم هست تعیین شده؛ شش ماه است که بیست و چهار عضو آماتور گروه همسرایان و سه بازیگر آن را تکرار و تمرین میکنند. بردگان پلکان چوبی را فراز آوردهاند، داوران از میان همشهریان با قرعه برگزیده شدهاند، نقابهای برساخته از موم آمادهاند، آلتهای برساخته از چرم میدرخشند، نوازنده آغاز میکند: «تو ای الهه هنر، بشنو نوای شادمانیام را (٣)!»
آریستوفان ٣١ ساله است.
کسی چیزی از او و زندگیاش نمیداند. آیا اهل رودس بود یا اژین مبارزهجو جایی که در آن خانهای داشت؟ مهم نیست، به هر حال آتنی به حساب میآمد. میدانیم ازدواج کرده بود، فرزندانی داشت و این که آخرین فرزندش کارگردان آثار پدر بود. و نیز می دانیم موهایش ریخته بود و او بود که این آثار را نوشته. هومر از نابیناییاش در اودیسه میگوید؛ آریستوفان نیز در عوض در « صلح» صحبت از طاسیاش میکند. « نعمت مو! سخن شریفترین شاعران را بر زمین مگذار!» سپس، در« ضیافت» افلاطون او را وامیدارد سخن از عشق و جنس سوم راند که شاید تندیسی نمایانگر آن است … اما تنها نمایشنامه هائی از او باقی مانده، یازدهتا از بیست و چهار نمایشنامه کمدی. این، هم کم است و هم زیاد و تصویری از یک افسونگر میدهد.
آریستوفان در حدود ۴۴۵ پیش از میلاد مسیح به دنیا آمد، در میانه سدهای که سده پریکلساش میخوانند و فرمانرواییاش (۴٢٩-۴۴٩) یادآورد اتمام ساخت معبد پارتنون و شور و شوق فکری و هنری بیهمتا است: اوریپید، سقراط، افلاطون … اما روزگار آتناش، همهاش جنگ بود. جنگ پلوپونز آتن را رو در روی اسپارت قرار داد و بیست و هفت سال به طول انجامد. «زندگی با آرامشی مانند مانند یک روستایی داشتم (۴)!» … در برابر پیشروی اسپارت، پریکلس از ساکنان روستاها خواست به داخل دیوارهای شهر پناه آورند. یک کشتی مصری با خود طاعون را به ارمغان آورد و یک سوم مردم آتن کشته شدند. کلئون جنگجو، جانشین پریکلس، با خشم به جنگ ادامه داد و جاناش را بر سر این کار گذاشت. سرانجام نیسیاس پیمان صلحی موقت را بست، صلحی که بسیاری خواهان آن بودند.
آریستوفان دو نمایشنامه نخستاش را در ١٨ سالگی مینویسد، اما نام خود را بر پای آنها نمینهد و بسیار هم آزار میبیند. «میدانستم به خاطر کمدیام از کلئون آزار و اذیت خواهم دید. او مرا به دادگاه کشید و بهتانها به من زد (۵)» … پس از این نارواییها، آریستوفان خواستار صلح شد. «اگر بخواهند باز لشکرکشی های دیوانه وار کنند، سرفه میکنیم، گریه میکنیم (۶).» جنگ همچنان ادامه پیدا میکند و او « آشارنهایها» را نوشت. «کلئون نیرنگ میبازد، اما صداقت و عدالت دوستان مناند. از من، هیچگاه، دنائت و رذالت همانند او نخواهید دید.» سال بعد در « سلحشوران »، او را عوامفریب سراپا سرخ خواند. «شرور شلخته، تو تمام شهر را به هم ریختهای، فریادهای تو گوش آتنیها را کر کرده …کثافت به سر تا پایت می پاشم … و اگر بخواهی حرفی بزنی …» آریستوفان بیباک «شجاعانه در برابر باد و طوفان سینه سپر میکند». در نمایشنامه، « تاجری ابله» ، جای عوامفریب منفور را خواهد گرفت. قصاب اعتراض میکند، «ولی من خود آخر اراذلام! درست مثل این که، اوراکل به او گفته باشد تو بزرگترین انسان خواهی شد.»
در سال ۴٢١، «چه شانسی، نه دیگر کلاه خودی،فقط پنیر و پیاز (٧)!» و بالاخره این آخری، صلح. برای آن است که بانوان لیسیستراتا جملگی عتصاب کردند تا هماغوشی نکنند. اندیشه آن از نیسیاس است و آریستوفان آن را به قلم میآورد. قهرماناش، تاکپروری که روی سوسک سرگین جا خوش کرده، ابرها را پشت سر میگذارد، و برای صلح دوباره به دربار زئوس میرود. « اما خدایان به قله آسمان نقل مکان کردهاند». و اما صلح، هیاهو و جنجال استبه همراه جنگ آنرا به بند کشیده اند. «وقتی ابر دشمن، جنگ را کنار کردند، صلح را در آغوش گرفتند و برایش قربانی کردند.» تاکپرور به آرامش روستایش بازمیگردد و همچون روزگار خوش گذشته، «به نظاره بزرگ شدن انجیر نشستن و پس از آن که رسید، آن را خوردن. چه ساعات خوشی!» سازندگان کلاه خود و فروشندگان زره جملگی خانهخراب شدهاند؛ دختران، با پیراهنهای سبک، پاکیزه و آراستهاند.
آریستوفان در میانه یک گروه همسرایان از شبدیز ماهی ها، قورباغهها، سواران، پرندگان ، در میانه ابر و مه با زبان رهبر گروه کر سخن میگوید. نقاب بر صورت مینهند و فریاد میزنند، پرسش میکنند، دشنام میدهند، التماس میکنند. انبوه جمعیت، آکنده از انتقام، فریاد میزنند. لشکرآرایان، شاعران، خدایان، معماران، فیلسوفان… همه را نابود کنیم! آریستوفان، که او نیز به جایزه نخست میاندیشد، مداهنه میکند، جدل میورزد، به مسخره میگیرد و، در واقع، بیشتر میخندد. اوست که کمدی را « ابداع» کرده؛ با نازکبینیها، تلمیحات شهوانی و سیاسی و … ملایمترین ترانهها، ترانههای پرندگان و یا عبور ابرها.
اما … « نمایشنامههایی تازه عرضه میکنم که مانند ندارند (٨)!» ناگهان، در « ابرها» به سقراط یورش می برد. بیست و چهار قرن بعد، نسلهای پی در پی خوانندگان با عتاب بر وی خواهند تاخت و به خاطر مرگ فیلسوف او را سرزنش خواهند کرد. بسی تاسف. آریستوفان این اندیشه را که خواهان ناتوانی و نابودی یونان است، برنمیتابد. این سقراط است که با پاهای برهنه زیر باران تهمتهای معلمین سوفیست نشسته؛ روی نشیمنگاه بلند و چوبیاش به نام مشانه، گویی «در هوا قدم می زند و با به خورشید می نگرد». ابرها را گرامی میدارد، ابرهایی که خبرهایشان برای پانتئون نیز تازگی دارد. از نظر او، زئوس وجود ندارد. روستایی شگفتزده میپرسد، «پس این چیست که میبارد؟» سقراط پاسخ میدهد، اگر خدا وجود داشت، باران از آسمان آبی میبارید. در« ارکستر» ، زمانی که همسرایان میخوانند، خرد برحق، ثنای روستا، گذشتگان، و آموزش خوب را میگوید، حال آن که خرد ناحق، حمام گرم، روابط نامشروع و آئین «ورای افراطگری» را میطلبد. سقراط مفسد ارواح در سرزمین فرمانروایی پوچی است. شاگراناش با سیمایی زرد که هیچ نمیاندیشند، خواهرانشان را بیسیرت میکنند یا با باسن هائی رو به خورشید باد درمی دهند. با این نخستین کمدی فلسفی «واقعی»، تنها سومین و آخرین جایزه نصیب شاعر میشود و همه او را مرتجعی پیر میدانند.
این، برای کسی که با اوریپید نویسنده تراژدی و دوست سقراط مخالفت می کند،دور از انتظار نبود: «آی! آغازگر هنر زنا با محارم (٩)! تو! خالق گدایان، فروشنده حماقتها …» دشمنی که یادآور خشم و نزاع بین کارلو گوتزی و کارلو گولدونی ونیزی دوهزار سال بعد است. همان سرزنشها، همان واسطهها. یکی از درگیری های تئاتر که در برابر هو و جنجال مردم به صحنه میآید. آریستوفان که اوریپید را کاملا میشناخت، سه بار با او در صحنه ملاقات داشت و همواره موضوع مضحکهاش بود. در« آشارنهایها» او را با جلال و جبروت دورغین و خودبینانه اش به صحنه می آورد. در « تسموفوریازوسه» نویسنده وانمود میکند او زنگریز و در پی زنان خشمگین است. با پوشش زنانه و در آغوش کشیدنهای هوسناک کماندار گرفتار عشق به سالخوردگان از دست عدالت میگریزد.
وهنگامیکه دیونیزوس، در میانه آوای قورباغهها، به جهنم هبوط میکند تا بهترین شاعران را به زمینی بازگرداند که دیگر فقط حقارت برآن حاکم است رودروئی مشاعره ای بین اشیل و اوریپید در می گیرد. شاعر جوان در دفاع از خود میگوید: «در اشعار من، همه -زنها، بردگان یا اربابان، دختران جوان یا پیردختران- سخن میگویند!» اشیل انتقامجو برمیآشوبد: «آیا به خاطر این گستاخی شایسته مردن نبودی؟ -خیر! من اثر هنری دموکراتیک خلق کردم!». اشیل برنده است. آریستوفان میخ را عمیق تر فرومیکند: «خوب است پس از آن که سقراط به تحقیر موسیقی پرداخت و ظرایف هنر تراژدی را کوچک شمرد، نشسته نمیریم …».او اوریپید را به خاطر واقعیتگرایی، آتئیسم و فلسفه محکوم میکند.
اما اینهمه باعث نمی شود که وقتی جنگ از نو در می گیرد ناکجاآبادی آسمانی و پالاینده را متصور شود. دو قهرمان « پرندگان»، دیگر میلی به زندگی در شهر ندارند. «تو هم مثل ما قرض داری. تو هم نمیخواهی آن را پس دهی، مثل ما (١٠)!» جریمهها، مالیاتها، تعقیبهای قضایی … «آنها به دنبال مکانی آراماند که زندگی آرامی را در آن جا بگذارنند» و فکری نیز برای آن دارند. به کمک تهره، سلطان تراس، بدل به هدهد شده و آسمان و آرمان بزرگ خود را نشان پرندگان خواهند داد: بنای شهری در آسمان، «در محاصره دیوارهایی بسی بلندتر از شهر بابل»، که با مالیات عبوری که از خدایان میگیرد روزگار خواهد گذراند، شهری که در آن پرندگان پادشاه خواهند بود. دلگرم و با اطمینان میخوانند: «اگر ما را خدایان بدانید، برایتان هنری به ارمغان خواهیم آورد بشارتدهنده صبحگاهان طراواتبخش و زمستان-تابستانهای نه سرد و نه گرم …» . بدین ترتیب سرزمین فاختهها برروی ابرها متولد میشود. پرنده-معماران دیوارهایش را تا بالا میبرند و پلیکانها نجاری سقف ها را به عهده دارند. اما انسانها. بازرسان، پیشگویان معبد اوراکل و ماموران اجرای فرامین بیرون رانده می شوند و قهرمان ما آنانی که خواهان مهاجرت به این شهر هستند را، به دقت وارسی خواهد کرد. اداره بالها همواره گشوده است! خدایان اندکی خشمگیناند. آتنیها، اما، باید برای یگانگی بین انسانها، المپ پوشیده از برف و فرمانروایی پرندگان بکوشند.
با وجود اشعار برگرفته از ترانههای روستاییان، شجاعت در قصهگویی، و شوخطبعی آشکار، باز هم جایزهای نصیب آریستوفان نشد. داوران « پایکوبان » آمیپسیاس را (که امروز چیزی از آن نمانده) ترجیح دادند. شاعر دیگر هرگز شاهد اجرای« پرندگان » خویش نشد.
در سال ۴٠۴، آتنیها تسلیم اسپارت ها شدند. آریستوفان که دیگر دل و دماغی برایش نمانده بود، قدرت را به « مجمع زنان » سپرد. با این حال، درازترین واژه یونانی را ساخت: ١٧١ حرف! در آخرین نمایشنامهاش، « پلوتوس » ، خدای کور ثروت بیناییاش را بازمییابد و تنها به انسانهای شرافتمند خدمت میکند. آریستوفان در ۶٠ سالگی از دنیا رفت.
امروز، در زیر آسمان آبی یونان که بی تغییر باقی مانده هنوز هم صحبت از باز پس گرفتن طلبهاست؛ حرفهایی که گویی پایانی ندارند؛ آتن و تسالونیک بیرمق اجساد تمام آنهایی را که در جادههایشان آرمیدهاند از خاک بیرون میآورند. در استادیومهای خالی که هیچگاه پس از آخرین المپیادها خود را بازنیافتند، علف روئیده و دیوارهای بتونی فروریختهاند. «یونان ابدی» تکه تکه می شود و به فروش گذاشته شده است. سواحل، جزایر، زمینها، چشمه ها. بعضی پیشنهاد میکنند اکروپل نیز فروخته شود … غالبا نمایشنامههای آریستوفان به صحنه میآیند و واژههایش در گوش ها طنین می افکنند . میزان سن های افسانه ای «پرنده ها» توسط کارولوس کون (١٩٨٧-١٩٠٨) و تئاتر هنرش مجددا باز آفرینی می شوند و هم چنین میزان سن های آلکسیس سولوموس (١١) و اسپیروس اوانژلاتوس که اخیرا از میان ما رفت تکرار میشود. و همه جا، طنین واژههایش را میشنویم، انفجارخندههایش که گویی پایانی ندارند و آرامشبخش، الهامبخش و بیدارکنندهاند. همچون گذشته و حتی بهتر از گذشته، جاودانه تکان میدهد، برمیانگیزد و ما را به خود فرامیخواند. پس «از جا برخیزید و او را ستایش کنید، طوری که صدای تحسین و تشویقتان تا دور دستها شنیده شود، بگذار شاعر ما برای همیشه شادمان و مسرور بماند (١٢)».
١- سیاستمدار آتنی
٢- قورباغهها با ترجمه رسمی اوژن تالبو، آلفونس لومر، پاریس ١٩٨٧. تمام اشارات به ویرایش مجموعه کامل آثار در این ترجمه هستند، مگر در مورد پرندگان با ترجمه آگات ملینان، پاریس، ٢٠١٧.
٣- پرندگان.
۴- ابرها.
۵- آشارنهایها.
۶- ابرها.
٧- صلح.
٨- ابرها.
٩- اشیل با اوریپید در قورباغهها.
١٠- پرندگان.
١١- نویسنده آریستوفان زنده، پاریس، ١٩٧٢.
١٢- اسبسواران.
انسانشناسی و فرهنگ ناشر نسخه فارسی لوموند دیپلماتیک است