این مطلب ترجمهای از:
Scent, Sound. “Synaesthesia: Intersensoriality and Material Culture Theory.” The Handbook of Material Culture (2006): 161-172.
مترجم: امیرعلی امیری
نوشتههای مرتبط
«بو ،صدا وسینستزیا
بیناحسیت و نظریهی فرهنگ مادی»
دیوید هاوز
اهمیت توجه به ابعاد حسی چندگانهی اشیا، معماری و مناظر به سرعت در حال تبدیل شدن به ایدهی مرکزی نظریهی فرهنگ مادی است. این چرخش حسی –یا به بیان بهتر، «انقلاب» (هاوز ۲۰۰۴)-را میتوان در رجوع مختلف نویسندگان مختلف به خوانش فرهنگ مادی مشاهده کرد.(بوچلی ۲۰۰۲) آشکار است. باربارا بندر[Barbara Bender] در «مناظر متعارض» مینویسد: «مناظر» تنها «چشمانداز» نیستند بلکه مواجهاتی خودمانیاند.این فقط دربارهی دیدن نیست، بلکه راجع به تجربهای تماما حسی است.» (۱۳۶: ۲۰۰۲ ) در این فصل دربارهی «هنر سنگربندی»[Trench art]، نیکوالس ساندرز[Nicholas Saunders] دربارهی ارتقای تجربهی حسی از جنگ و قابلیت اشیای مادی (به عنوان مثال پوستهی بازیافتشدهی جنگافزارها) برای «ایفای نقش به عنوان پلی میان جهان فیزیکی و ذهنی» بحث میکند.(۱۸۱: ۲۰۰۲)کریس پینی[Chris Pinney] در «فرهنگ دیداری» معتقد است که حوزهی فرهنگ دیداری (به آن شکلی که در حال حاضر فهم میشود)«لازم است که با حوزهای مرتبطتر به فرهنگ بدن جایگزین گردد… تا ذات یکپارچهی حسگری بشر را آشکار سازد.«(۵–۸۴: ۲۰۰۲)
کریستوفر تیلی[Christopher Tilley] فصلی را به تحلیل نمادگرایی اجتماعی و حسی قایقهای ولا[wala canoes] اختصاص میدهد. قوم ولا، مردمی از ونواتو[Wanuatu]، به صورت سنتی تواناییهای حسی مختلفی را به قایقهایشان نسبت میدهند و این درک را از طریق حکاکی گوشها، دهانها و «سبیلها» به همراه اعضای جنسی مردانه و زنانه بر دماغه و بدنهی قایق بدنمند میکنند.به گفتهی تیلی: «قدرت این تصاویر در تراکم ارجاعات آنها به کیفیات حسی و بساوایی مادیات آنها که آنها نیز به بدن ارجاع دارد، نهفته است.» (۲۵: ۲۰۰۲( آنچه از این ارجاعات به شدت هیجانانگیز به حسیات مستفاد میشود این است که فرهنگ مادی، در کنار مادیسازی روابط اجتماعی و نمادین سازی کیهان، توضیحی از مجموعهای خاص از روابط حسی نیز به ما میدهد. پس، شاید بتوان گفت که قایقهای ولا نظم فرهنگ حسیات ولا را متراکم میکنند- مانند نظام اجتماعی و سمبلیک. اینها حسیات را به طریقی نشان میدهند که ارائهدهندهی ایدههای اصلی و محسوس جامعهی ولا باشند. به طریق دیگر، قایقهای ولا و کاربردشان، «شیوهی حس کردن» مردم ولا را بدنمند میکند.(هاوز ۲۰۰۲) هدف من در این فصل بحث دربارهی اهمیت بو، صدا و سینستزیا در مطالعات فرهنگ مادی است. بحث من با تمرکز به سینستزیا به معنای واقعی کلمه، «به هم پیوستن حسیات» که لورنس سالیوان[Lawrence Sullivan] ،محقق مذاهب تطبیقی، در یک مقالهی اصلی به عنوان «صدا و حسیات» (۱۹۸۶ ) آن را بارور کرد، آغاز میشود. بحث با فراهم آوردن خلاصهای از ادبیات رو به رشد در تاریخ و انسانشناسی حسیات، که کنستانس کلاسن(۱۹۹۸, ۱۹۹۳ (و آلن کوربین( ۱۹۹۴, ۱۹۸۶)سردمدار آن هستند و در میان سایرین بر چندحسیت [multisensoriality] بدنمند در مادیت وجودی انسان تاکید میکنند، پیش میرود.افزایش گرایش به حس در مطالعات فرهنگ مادی و تمرکز مبرم بر اشیا و محیطهای درون «مطالعات فرهنگ حسی» (اصطلاحی مختصر برای تاریخ و انسانشناسی حسیات) نشاندهندهی تلاقیای مسرتآور است. هر دو این حوزههای رو به رشد میتوانند در ضدسنتی میانرشتهای که در سالهای اخیر تا حدی در عکسالعمل به افراط در «متنگرایی» و «باصرهگرایی» در تفاسیر سنتهای علوم اجتماعی متبلور شده، به هم بپیوندند. مقالهی «صدا و حسیات» سالیوان در حقیقت در همان سالی منتشر شد که فرهنگ نوشتار مارکوس و کلیفورد (۱۹۸۶) که میتوان گفت نقطهی اوج انقلاب متنگرا (که به عنوان «چرخش ادبیات» نیز شناخته میشود) در معنای انسانشناسانه است، انتشار یافت. انقلاب بعدی در دههی ۱۹۷۰ آغاز شد، وقتی که کلیفورد گیرتز (۱۹۷۳) این پیشنهاد را مطرح کرد که فرهنگها «به مثابهی متون» انگاشته شوند. ایدهی «فرهنگ خواندنی» در دههی ۱۹۷۰ و اوایل دههی ۱۹۸۰ به شدت سازنده ظاهر شد، اما بعدتر ایدهی «متنی شدن» («مردمنگاری «به مثابهی نوشتار») حاکم شد. این امر موجب پیامدهای نامناسبی همچون انحراف توجه به سمت شیوههای برساخت متن و دوری از واقعیتهای حسی که متون ناقل آنها بودند، شد. به علاوه، استفن تایلر در فرهنگ نوشتاری (۱۹۸۶:۱۳۷) بسیار فراتر میرود، تا جایی که ادعا میکند:«ادراک هیچربطی به این ندارند.» (منظور از این، مردمنگاری است). در حالی که به لحاظ اخلاقی ممکن است درست باشد که مردمنگاری را به نوشتار گره بزنیم، اما به نظر نمیرسد به لحاظ معرفتشناختی تلاشهای انسانشناسانه برای غور در«برساخت متن »را کم کند. سالیوان مدل «حسکردن» خود را –در مقابل «خواندن» یا( «نوشتن»)- به عنوان یک جایگزین چندحسی برای «مدل وابسته به متن» به خدمت میگیرد. (ریکور ۱۹۷۰، به نقل از گیرتز ۱۹۷۳) اینکه مقالهی وی چنین مبهم به نظر میرسد، گواهی بر قدرت خارقالعادهی مدلهای زبانمحور در علوم انسانی و اجتماعی است، خواه تحت تاثیر رویای سوسوری «علم نشانهها»( مدلی در زبانشناسی) و خواه متاثر از «بازیهای زبانی» ویتگنشتاینی یا «تحلیل گفتمان» فوکویی باشند. اما «مدل وابسته به متن» دیگر از ادراکی مشابه انگاشت انسانشناسانه (یا تاریخی)، چنانکه سابقا بود لذت نمیبرد. مثلا، زمانی گفتن این که فرهنگ مصرفی «ساختاری مشابه زبان دارد» بر اساس آنچه بودریار در جامعهی مصرفی: اساطیر و ساختارها (۱۹۹۸/۱۹۷۰) و سیستم اشیا (۱۹۶۸/۱۹۹۶ )گفته بود، متداول بود، اما اکنون، «عمدتا به خاطر ذات فاقد نظم و ظاهرا ساختار نیافتهی مصرف، ملاحظات بسیاری در برابر این قبیل معادل سازیهای سادهانگارانه بین زبان و مادیت» وجود دارد.(بلوم ۲۰۰۲:۲۳۴)
شکی نیست که گفتن چنین چیزی غیر منتظره است: «مرزهای زبان من مرزهای جهان من نیستند.»یا به بیان دیگر، این شاهدی بر ارزش توجه هماندازه به تمام حسیات ماست. اما، این میتواند ابتدای توافقی گسترده بین محققان فرهنگ مادی باشد. تیلی مینویسد: «یک طراحی یک کلمه نیست و یک خانه یک متن نیست: کلمات و چیزها، گفتمانها و اعمال مادی اساسا متفاوتند» مطالعات فرهنگ حسی مدتهاست نسبت بهسویگیریای که در گزارشهایی علمیای که در آن «معنا» داتا بصری و کلامی تلقی میشود معترض است؛ این فهم برای این مطالعات بنیادی است.(هاوز ۱۹۹۱:۲۳؛ کلاسن ۱۹۹۰) کنار گذاشتن مدلهای زبانشناختی و ورود به ابعاد چندگانهای که فرهنگ واسطهی احساسات و احساسات واسطهی زبان میشوند میتواند منبع بصیرتهای فراوانی نسبت به «همبستگی»[ interconnectedness] روابط انسانی باشد.(فینگان ۲۰۰۲) «جامعه»، از آنجا که بر پایهی «اجماع» بنا نهاده شده- به معنای «همراه با حسیات»- یک واقعیت حسی است، همانطور که حسگری یک واقعیت اجتماعی است.
ادامه مطلب را در فایل ذیل ملاحظه فرمایید: