انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بررسی مدل مارکس درباب انقلاب(۵)

تئوری انقلابی مارکس را می توان نظریه ای ساده,ظریف و البته به جا خواند.این نظریه موثرترین تئوری انقلابی در صدسال اخیر بوده است.اما با توجه به سرنوشت جوامع صنعتی,به عنوان راهی برای پیشگویی رویداد های آینده معتبر از کار در نیامده است.همانطور که پوپر استدلال کرد:«هیچگاه نمی توان حقیقت نهایی را کشف کرد.نمی توان آینده تاریخ را شناخت,زیرا نمی توان معرفت علمی آینده را هم اکنون پیش بینی کرد؛در غیر این صورت علم آینده هم اکنون در درست می بود».[۳] با وجود امید های مارکس و انگلس انقلاب عموما در جوامع غربی که پیشرفته ترین جوامع از لحاظ صنعتی و فناوری هستند اتفاق نیفتاد و در انگلستان,آلمان و ایالات متحده آمریکا انقلابی رخ نداد. در فرانسه هم که قیام های ملهم از مارکسیسم صورت گرفت همگی به شکست انجامید.در عوض بزرگترین انقلاب های مارکسیستی در جوامعی رخ داد که نه تنها از لحاظ فناوری پیشرفته نبودند بلکه بورژوازی در آنها رشد ناچیزی کرده بود و طبقه کارگر بسیار اندکی وجود داشت.اما برای چه اینگونه شد؟لیشتهایم شاید بهترین فردی باشد که به این پرسش پاسخ داد.وی اذعان کرد«مارکسیسم را به کل اندیشه معاصرش ارتباط دهیم و به عبارت دیگر, آن را به نقد کشیم».[۴] باید مارکس را در زمینه اجتماعی خودش مورد بررسی قرار دهیم.مارکس مباحث خویش را در بستر اجتماعی که در آن قلم فرسایی می کرد بیان کرد و اکثر انتقادات تئوری وی در واقع مربوط به مدل انقلابی مارکس نیست بلکه مربوط به برداشت های وی از طبقه کارگر و انتظاراتی که از سطح و نحوه بسط آگاهی طبقاتی می باشد.این پاره از اندیشه های مارکس بسیار در برابر انتقاد آسیب پذیر است.زیلتین در حدود سی قضیه نظری را در بیانیه حزب کمونیست مارکس مشخص ساخته است.[۴] وی معتقد است همچنان تئوری مارکس در باب انقلاب برای تشریح و ارزیابی تحولات اجتماعی سودمند است.ولی مدعی است که«رویکرد نظری مارکس[گرچه] وی را قادر به توضیح گذشته می سازد ولی باعث شکست وی در پیشگویی هایش شد. شیوه وی زیر بار مشکلاتی به زانو در آمد که جز لاینکف هرگونه تلاش برای درک کلیت یک جامعه در جریان تحول شتابان آن است.»[۴] برخی از قضایای مهمی که زیلتین به آن اشاره مشخص ساخته اکثرا از بیانیه حزب کمونیست,مزد,کار و سرمایه و در آمدی بر اقتصاد سیاسی استخراج شده که به آنها می پردازیم.این مطالب صحیح است که نمایناگر تمام تئوری انقلابی مارکس نیستند اما برای درک آنکه چرا تئوری مزبور موفق نبوده حائز اهمیتند. این قضایا عمدتا به تصور مارکس از طبقه و نحوه بسط آگاهی طبقاتی مربوط می شود.

“۱.جامعه جدید یعنی جامعه سرمایه داری«تضادهای طبقاتی را به شکل ساده ای در آورده است.جامعه در کل خود,هرچه بیش تر و بیشتر به دو جناح بزرگ متخاصم,به دو طبقه بزرگ که مستقیما رو دروی هم قرار دارند بورژوازی و پرولتاریا تقسیم می شو.”[۹]
“۲.بورژوازی طبقه ای انقلابی و انقلاب آفرین است. انقلابی است چون آثار دوره کهن را از میان برداشته است,انقلاب آفرین است چون به منظور بهبود موقعیت خویش به نوسازی مستمر فناوری می پردازد.
۳.بورژوازی به عنوان طبقه ای تعریف می شود که ابزار تولید را که به نوبه خود می توان سرمایه اش نامید در تملک دارد.
۴.صنعتی شدن فزاینده با خود رشد یک طبقه جدید یعنی پرولتاریا را به همراه می آورد.اعضای این طبقه باید کار خویش را که نوعی کالاست به سرمایه دار بفروشد.طبقه کارگر مالک سرمایه نیست.
۵.کارگر به واسطه کنترل نداشتن بر زندگی خویش,فعالیت یک نواخت ناشی از تقسیم کار,و موقعیت دائما مسکنت بارتر خود, از این روند اجتماعی خاص بیگانه می شود.
۶.این کارگر,کارگران دیگری را می یابد که موقعیت و دیدگاه وی را دارند.حاصل این تماس با کارگران,آگاهی نسبت به امکاناتی در زمینه اصلاح یا متحول ساختن جامعه است که وی همواره با دیگر کارگران در اختیار دارد.این همان آگاهی طبقاتی است.
۷.پرولتاریا,نهایتا بورژوازی را سرنگون می سازد.این پرولتاریاست که باید این چنین کاری را صورت دهد زیرا«از جمع طبقاتی که امروز در روی بورژوازی ایستاده اند تنها پرولتاریاست که یک طبقه واقعا انقلابی است.»”
به تعریف مارکس از این دوطبقه می توان انتقاد کرد.نخستین انتقاد مختص به تصور مارکس از طبقه ای است که مبتنی بر مالکیت یا عدم مالکیت سرمایه است مربوط می شود.دارندوف اعتقاد دارد«یک تئوری طبقاتی که بر تقسیم جامعه و دارندگان و افراد فاقد ابزار تولید مبتنی باشد به مجرد اینکه مالکیت قانونی[ابزار تولید] از کنترل واقعی آن مجزا شود ارزش تحلیلی خود را از دست داده است.»[۴] موضوع دارندورف از دیدگاهی پدید آمده است که برنهام مطرح کرده. البته وی به طور کلی به صورت بندی برنهام خرده نمی گیرد[۴] با این اوصاف مدیران در جامعه معاصر لزوما دارندگان ابزار تولید نیستند. بنابراین اقتدار از عواملی به غیر از مالکیت سرمایه ناشی می شود.همچنین می توان اشاره کرد نبود مالکیت خصوصی در اتحاد جماهیر شوروی مانع از ظهور قشربندی طبقاتی مبتنی برعوامل دیگر همچون عضویت حزبی نگردید.بنابراین همگان می کوشند تا اقتدار را همزاد ثروت نام ببرند. کاملا آشکار است که در هرجا که ثروت موجود است اقتدار نیز یافت می شود اما صرفا اشکال اقتدار دربردارنده ابزار تولید نیست.می توان نتیجه گرفت اقتدار از عوامل به جز ثروت ناشی می شود. دومین جنبه ای که به نظر اشتباه می آید تصور مارکس از آگاهی طبقاتی است. با استخراج مطالب مربوط از آثار مارکس پی میبریم که پرولتاریا در جوامع صنعتی پیشرفته باید زودتر دست به قیام بزنند تا جوامعی که پیشرفت کمتری دارند. اما در حقیقت چنین نبوده است.در آمریکا,انگلستان و فرانسه کارگان هنوز در داخل نظام اجتماعی مشغول کار هستند و معمولا از آن نظام ها به شدت حمایت می کنند.رادیکالیسم موجود در میان کارگران آمریکایی در جریانبحران اقتصادی از میان رفت. در فرانسه و انقلاب ۱۹۶۸ عمدتا دانشجویان شرکت داشتند که متعلق به طبقه بورژوازی هستند,البته کاگران نیز به این قیام پیوستند.[۱۱]اشتباه مارکس درباره آمادگی کارگران برای شورش به هیچ وجه پوشیده نیست.میلز می گوید:

“مارکس در تصوری که از طبقه دارد معمولا واقعیت عینی آن به عنوان اجتماعی عددی افراد را با آن دسته از تحولات روانی که ممکن است در میان اعضای طبقه رخ دهد در هم می آمیزد.ظاهرا وی اعتقاد دارد که آگاهی طبقاتی نتیجه روانی الزامی تحول اقتصادی و عینی است که شامل قطب بندی مالکان و کارگران می شود.از نظر مارکس هیچ ابهامی در این باره وجود ندارد چرا که نتایج روانی و سیاسی از جهتی کاملا تبیین نگردیده است محصول تحولات اقتصادی اند. ولی ارتباط بین واقعیت های اقتصادی و تحولات روانی از جهت عملی به نحو شایسته ای در نظر نگرفته شده است.”[۱]
تئوری انقلابی مارکس بر مفهومی که از طبقه کارگر داشت و رشد ضروری آگاهی آن استوار بود.بدون چنین تحولی انقلاب صورت نخواهد گرفت یا نافرجام خواهد ماند.اما چنین فرض کنیم که آگاهی طبقاتی تابع از خود بیگانگی می باشد و پیشرفت فزایند در ثروت و فناوری و فقر روزافزون کارگر در عصر سرمایه داری بروز خواهد کرد.فقدان تجربه موجود در این باب نظریه مارکس را بی اعتبار می سازد.در واقع این فرض را در ورای خود دارد که برای آزمون شدن دانستن فرضیه مزبور زمان کافی سپری شده است.مارکس و انگلس هر دو نسبت به مسال مربوط به قیام طبقه کارگر و براندازی بورژوازی واقف بودند. همچنان امید آنها در اواخر در ۱۸۴۰ افزایش یافت زیرا تمام جهان در آن موقع بر مدار صنعتی شدن قرار داشت.گریگور خاطرنشان می سازد«مارکس و انگلس هردو پس از مواجهه با لزوم تبیین رفتار عصر خویش ظاهرا تئوری انعکاسی یا بازتابی ساده انگارانه در باب آگاهی را که می توان در نوشته های اولیه شان یافت مورد جرح و تعدیل قرار دادند.آگاهی در آثار پخته تر آنها امری اشتقاقی و پیچیده است.منافع اجتماعی اموری بسیار متنوع و چند بعدی است.»[۴]
انگلس اعتقاد داشت تاریخ توسط خود ما ساخته می شود.و اشاره کرد که اقتصاد مهم ترین و تاثیرگذار ترین موتور برای حرکت است.اما شرایط سیاسی و غیره نیز از نظر وی نقش نه چندان تعیین کننده ای دارند. البته انگلس به افرادی که وی و مارکس را قائل به جبر اقتصادی می دانستند اعتراض داشت البته اعتراف می کرد که در بسیاری از اثارشان در مورد علت اقتصادی اغراق کرده اند.با این اوصاف در آثارشان هیچ اشاره ای بر این مطلب نیست که تاریخ,حرکتی خود به خود از نقطه ای به نقطه دیگر وجود دارد.برای وقوع تحولات اجتماعی عوامل گوناگونی بر یکدیگر تاثیر می گذارند. اما ظاهرا وجود پیوند میان شرایط خاص اجتماعی و آگاهی کارگر از وضعیت خودش به اثبات نرسیده است.پس در واقع ما هیچ اطلاعاتی از کیفیت گذار یا علت غایی روی دادن آگاهی طبقاتی نداریم و تا زمانی که قادر به فهم علت قیام کردن در جامعه صنعتی نباشیم نمی توانیم تئوری مارکس را معتبر بدانیم. در رابطه با ضعف تئوری مزبور می توان نکته دیگری را مطرح ساخت. مارکس به هیچ وجه درباره زمانی که انقلاب رخ می دهد صراحت نداشت. این نکته از اینجا مطرح می گردد چه زمانی آگاهی طبقاتی به مرحله ای می رسد که احتمال وقوع انقلاب می رود.وی گفت زمانی انقلاب رخ می دهد که«همه نیروهای تولیدی که در جامعه محلی اعراب دارند توسعه یافته باشند.»[۸] این مرحله بر توسعه دلالت بر آن دارد که انقلاب تنها هنگامی رخ می دهد که آمادگی ذهنی پرولتاریا با شرایط عینی تطبیق یابد. اگر انقلاب به شکست بی انجامد همواره علت آن عدم شرایط عینی یا شرایط ذهنی کافی بوده است.این مسله کاملا نمایانگر مصادره به مطلوب و تکرار است. مارکس اعتقاد داشت چون سطح مقتضی انقلاب است لذا انقلاب امکان موفقیت دارد. اگر انقلاب شکست خورد دلیلش آن بوده است که سطح توسعه مقتضی انقلاب نبوده است.اما این مطلب تنها مبتنی بر تعریف درست است و بناشده بر قدرت خطاناپذیر تحلیل نیست.
در نتیجه ضعف عمده مارکس نخست و بیش از همه انست که وی متعلق به سده نوزدهم است.درک وی از چیستی طبقات و دگرگونی آنها در آینده مبتنی بر دریافت های وی از عصر خودش بود.این امر حقیقتا برای دانشمندان علوم اجتماعی مشکل آفرین است. با این اوصاف پیشگویی مزبور مارکس چنان که مورد انتظارش بود تحقق نیافت اما این مساله چیزی از ارزش مدل تحول اجتماعی به جا مانده از وی نمی کاهد.تنها قضایایی که به منظور استنتاج تئوری از این مدل مورد استفاده قرار گرفته است نارسا هستند.مدل مارکس همانند بسیاری از دیدگاه های دیگر به نقد کشیده شده است.در نقد مدل باید به این مسله توجه داشت که آیا کارساز است یا غیرکارساز. در اینجا ما قصد در نشان دادن درست یا غلط بودن مدل مارکس نداشتیم.بلکه در پی آن بودیم تا با تحلیل کیفیت وقوع انقلاب حد کاسازی و فایده آن را بررسی نماییم.

منابع:
۱.مارکسیست ها,سی رایت میلز,مترجم خشایار دیهیمی.نشرنو,چاپ نخست۱۳۹۶
۲.دانشنامه سیاسی,داریوش آشوری,انتشارات مروارید,چاپ بیست و پنجم ۱۳۹۶
۳.آموزش دانش سیاسی(مبانی علم سیاسیت نظری و تاسیسی)نشر نگاه معاصر,چاپ دوازدهم ۱۳۹۶
۴. تئوری های انقلاب,آلوین استانفورد کوهن,مترجم علیرضا طیب,نشر قومس,چاپ بیست و چهارم ۱۳۹۶
۵.سیر اندیشه در جامعه شناسی,ریمون آرون,مترجم باقر پرهام,انتشارات علمی فرهنگی,چاپ دوازدهم ۱۳۹۶
۶.خداوندان اندیشه سیاسی,جلد سوم,لین و .لنکستر,مترجم علی رامین,انتشارات علمی فرهنگی,چاپ پنجم ۱۳۹۵
۷.The marxian revolution idea.Tucker
۸.مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی,کارل مارکس,مترجم مهندس صادق انصاری,سازمان چریک های فدایی خلق,۱۳۵۸
۹.مانیفست حزب کمونیست,کارل مارکس و فردریش انگلس,نشر طلایه پرسو,بهمن ۱۳۹۷
۱۰.جنگ داخلی فرانسه,کارل مارکس,مترجم باقر پرهام,نشر مرکز, چاپ دوم سال ۱۳۹۸
۱۱.انقلاب ۱۹۶۸ فرانسه(نگرشی بر جنبش دانشجویی فرانسه),پاتریک سیل و مورین مک کانویل,مترجم حسین بخشنده,با موخره چنگیز پهلوان,چاپ اول .۱۳۸۱