انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

برای مرد بزرگی که میان ماست: جعفر والی

بهروز غریب‌پور

در سرمای کشنده تورنتو، کنار دیوار سالن تئاتر، چمباتمه زده‌اند؛ عاشقان تئاتر کز کرده‌اند تا نگهبان در را به رویشان باز کند و به آن‌ها اجازه بدهد به سالن تئاتر که برای نسل آن‌ها فراتر از معبد است، وارد شوند و خود را نثار عشقشان، تئاتر، کنند. هر‌کدام از گوشه‌ای از جهان پاره‌پاره آمده‌اند. بیشتر بازیگرند. در میان آن‌ها مرد بزرگ، اما کوچک‌اندامی در خود فرو رفته است… سوز زمستان بزرگ و کوچک نمی‌شناسد و عادلانه و بی‌ذره‌ای رحم، قصد جان همه را کرده است و حتما به خودش می‌گوید: “به من چه ربطی دارد که از کجا آمده است و کیست، از مسکو یا زاگرب یا ورشو یا تهران… هر که هست و از هر کجا که آمده باشد، به من ربطی ندارد، من لاله‌های گوش را چنان سرد و یخزده می‌کنم که از گوش جدا شوند و بیفتند و اگر کسی به هوش نباشد و حواسش نباشد که از زمین برش دارد و فورا به بیمارستان نرود و بخیه اش نزند، در خانه و جلوی آینه خواهد دید که گوشش بی‌لاله است! البته اگر خانه‌اش گرم باشد و از هراس سرما فورا خودش را زیر پتو پنهان نکرده باشد که البته آن‌جا هم تنش را می‌لرزانم: من زمستان تورنتو هستم… من آن چهره هیولایی طبیعتم، اما بیدار‌‌گرم و دلم می‌خواهد مهاجران را چنان به تنگ بیاورم که به آن‌جایی برگردند که با سوز سرمایش و با گرمای تابستانش بزرگ شده‌اند؛ به‌خصوص این ریزاندام بزرگ که مطلقا جایش این‌جا نیست…

مرد بزرگ ریز، بی‌خبر از این دانش سرمای تورنتو که بر تن او شلاق می‌کشد، پاهایش را بغل می‌گیرد و با خود زمزمه می‌کند:

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

و‌گر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

سپس مثل همیشه با لبخندی به همه نگاه می‌کند و با انگلیسی دست و پا شکسته سر صحبت را با جمع تئاتری‌های مهاجر باز می‌کند و می‌پرسد که از کجا آمده‌اند؟ اسم رمز آن‌ها، نام نویسنده‌ها و نمایشنامه‌هاست؛ چخوف، شکسپیر، سوفکل، مولیر، میلر و… به محض این‌که کسی اسم رمز را می‌گوید، دیگران به تایید سری تکان می‌دهند و نقش‌های نمایشنامه‌ها را به زبان می‌آورند و سرما را از خود می‌رانند. یکی هملت را بازی کرده است و شباهت عجیبی به آن شاهزاده دانمارکی نمایشنامه دارد؛ باریک و بلند، با موهای تنک طلایی رنگ و تا می گوید:

To be or not to be – that is the question, Whether, tis nobler in the mind to suffer…

همه همچون زائران یک معبد و اوراد خوانان معابد، آن‌ را تکرار می‌کنند، ولی این جمله در آن سرمای جانکاه و در آن غربت هولناک، معانی دیگری می‌گیرد؛ چیزی مترادف از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود و به‌خصوص برای جعفر والی چنین طنینی دارد. نوبت به او که می‌رسد دیگر نه جمله‌ای برای تکرار هست و نه اسم رمزی: “من؟!… من بیشتر کارگردانی کرده‌ام. غلامحسین ساعدی را به تئاتر ایران معرفی کرده‌ام… من از کارگردان‌های ثابت یکی از بزرگ‌ترین تماشاخانه‌های ایرانم…” می‌خواهد بگوید «بیست و پنج شهریور» ولی ترجمه این اسم چندان غیر تئاتری است که از گفتن آن ابا دارد و ادامه می‌دهد که یک تئاتر دولتی که برای احیای نمایش ایرانی ساخته شده است و او-جعفر والی- بیشتر نوشته‌های یک نمایشنامه‌نویس معترض، یک پزشک عاشق تئاتر را روی صحنه می‌برده است. بدنش گر گرفته است. به یاد همه بازیگران تالار بیست و پنج شهریور می‌افتد. به یاد دشواری‌ها، تماشاگران مشتاق، داستان‌هایی که پیام‌های رمز‌آلود سیاسی داشته‌اند و اکنون… سر پا ایستاده است و توضیح می‌دهد و چنان توضیح می‌دهد که انگار برای گروه بازیگرانش حرف می‌زند. اکنون او دیگر آن مرد کوتاه قامتِ یک ساعت پیشِ چمباتمه‌زده نیست و همه او را همچون کارگردان گروهشان نگاه می‌کنند… معارفه بعدی رد و بدل کردن نام‌هاست. تکرار نام او سخت است؛ جعفر والی و همه و خود او می‌پذیرند که «والی» بهتر و آسان‌تر است.

نگهبان تئاتر در پشتی سالن را باز می‌کند؛ نه سلامی، نه علیکی و نه تعارفی برای وارد شدن. همه در ذهن خود به همکاری‌های آینده فکر می‌کنند و این‌که «والی» می‌تواند کارگردانشان باشد، اما او، جعفر والی، حال بدی دارد. اکنون سوز سرمای هوا نیست که تن او را می‌لرزاند؛ به‌جا نیاوردن او از سوی نگهبان، وقت محدود تمرین و بیش از آن نداشتن یک متن، یک نمایشنامه و پیش رفتن آن جمع مشتاق اما سر‌گشته،… همه این فکرها درجمجمه پر‌غوغای او، حکم باد و طوفان و سرمای زمستان را دارد. از خود می‌پرسد: “چرا این‌جا هستم؟ من که فراری یا تبعیدی نیستم… من از زندان گریخته نیستم… من رنجیده‌ام؛ فقط یک نمایشگر رنجیده‌ام. از این‌که ناگهان همه تازه از گرد راه رسیدگان با من مثل همین نگهبان سرزمین غربت رفتار کرده‌اند، رنجیده‌ام. با این تفاوت که اگر در ایران می‌گفتم زاده ولیانم، نزدیک طالقان، بزرگ شده تهران، بازیگر و کارگردان، هر نگهبانی من را به‌جا می‌آورد، هر زندانبانی مرا به یاد می‌آورد و حداقل یکی پیدا می‌شد جلال آل‌احمد را بشناسد که در مورد ساعدی گفته بود: «اگر ردا و خرقه‌ای داشته باشم و بار امانتم را به‌دوش او بیندازم، غلامحسین ساعدی‌ است» و این را پس از دیدن یکی از کارهای ساعدی گفته بود که کارگردانش جعفر والی بود.” نه! این‌جا از نگهبان گرفته تا در و دیوار تماشاخانه با او بیگانه بودند… حتما در آن لحظه سرد، همان جمله‌ای را زمزمه کرده که سال‌ها بعد و پس از بازی کردن در سریال «معمای شاه»، با صدای بلند به همه گفته است: “بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌ام را کرده‌ام” و اگر صدای ذهنش را یک بلندگوی بزرگ پخش می‌کرد، سرمای تورنتو، طوفان سرد سرزمین بی‌تاریخ، از قدرت می‌افتاد: “من بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌ام را کرده‌ام!” اما افسوس که به امیدی واهی و با نهیبی روستایی‌وار به خودش گفته است: “جعفر دوام بیار این‌جا. جای خودت را پیدا خواهی کرد” و ناگهان به یاد نمایشنامه معروف کاتب یاسین، «محمد چمدانت را بردار» افتاده است: “محمد چمدانت را بردار!..” افسوس که جعفر والی دیر چمدانش را برداشت و وقتی به خاک مادری برگشت، در تئاتر عروسکی، در مرکز تئاتر و با نام «میهمان ناخوانده» بازی کرد؛ عنوانی با مسما برای مردی که دیگر نه آن کارگردان صاحب‌نام بود و نه صحنه‌ای در اختیارش که خود و عشقش را از نو بیازماید. در آن روزها که او نقش راوی «میهمان ناخوانده» را داشت، من شنونده روایت‌های غربت او بودم، اما اکنون سال‌هاست که این سعادت از من سلب شده است که همدم او باشم. بگذریم… هر‌ چه هست و به‌رغم همه فراموشی‌ها، اکنون که در بیمارستانی بی‌نام و نشان و در خاک مادری بستری است، از نگهبان دم در تا پزشک و پرستار و عیادت‌کنندگان او را می‌شناسند. یکی در ملاقاتی به او می‌گوید: “تئاتر امروز ایران مدیون تو و امثال تو است.” و جعفر والی به سقف اتاق خیره می‌شود و در جمجمه‌اش هزار بار تکرار می‌کند: سرد است آن‌جا که وطن نیست و با این‌که لرز دارد، ناگهان تب می‌کند؛ تبی از جنس دیدار یار، هر چند با اشک و آه و غصه‌های تا ابد ماندگار.

 

این نوشته پیش از درگذشت مرحوم جعفر والی نوشته شده است

این مطلب در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود

بهروز غریب پور عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است