مجله نسیم بیداری
مصاحبه با ناصر فکوهی
استاد انسانشناسی دانشگاه تهران .
مدیر موسسه انسانشناسی و فرهنگ
نوشتههای مرتبط
* میل عجیبی در ما ایرانیها هست به اسطورهسازی. بازی مراد و مرید راه انداختن و راه را بر نقد آثار آن اسطورهی خودساخته بربستن. ریشه این میل و این بازی را کجای تاریخ فرهنگیمان باید جستوجو کنیم؟
اجازه بدهید بدون آنکه در پرسش شما شک و تردید کنم، ابتدا آن را اندکی دقیقتر از خودم بپرسم تا قادر باشم پاسخی روشنتر عرضه کنم. آنچه ما مناسبات «مرید و مرادی» مینامیم ریشه در سنتهای بسیاری از فرهنگها دارد به صورتی که شاید بتوان آنها را تا میزان زیادی «جهانشمول» دانست. همانگونه که انسانشناس و تاریخدان فرانسوی لویی دومون در مباحش به ویژه در کتاب «انسان سلسله مراتبی» (۱۹۶۶) بیان میکند و مطالعات دیگر انسانشناختی بر گروه های متعدد انسانی در پهنههایی بسیار مختلف از جوامع ساده تا جوامع پیچیده نشان میدهند، «سلسله مراتب» یعنی مشروعیتیافتن و درونی شدن نوعی نظم ِ طبقهبندی کننده در روابط فردی و اجتماعی که تولید و انباشت و توزیع قدرت را میان آنها متفاوت کرده و امکان نوعی «بازی مبادله» یا آنچه باز به صورت عامیانه به آن «بده-بستان» می گویند را فراهم میکند. «بده بستان» های اجتماعی را نمیتوانیم صرفا با نگاهی اخلاقی و به به دور از درک نظام به وجود آمدن جامعه، رد کنیم یا بپذیریم. این گونه مبادلهها برای جامعه ضروری هستند زیرا سبب میشوند که بتوان وارد میانکنشهای(interaction) لازم برای شکلگیری نهادهای اجتماعی شد. مثالی بزنم. میان کنشگران یک واحد اجتماعی کوچک یا بزرگ، مثلا یک خانواده، یک مدرسه ، یک حزب سیاسی یا یک دولت، روابط سلسله مراتبی وجود دارد. به همین دلیل این کنشگران در رفتار با یکدیگر دارای حوزهها و قواعد ممنوعیت و الزام هستند ، اگر این قواعد نباشد نمیتوان آن نهاد را داشت. هرچند میتوان بنا بر فرهنگ و جامعه و زمانهای که در آن به سر می بریم این روابط را مدیریت بهتر یا بدتری کرد و روابط را به سوی دموکراتیک شدن بیشر و بالا بردن امکان خلاقیت فردی بیشتر و بهتری برد یا برعکس روابط انقباضی و ضددموکراتیک را هدف گرفت. بدینترتیب است که بنا بر اینکه چه سلسله مراتبی به چه صورت تفسیر و چگونه به میانکنشهای مختلف برسند ممکن است خانوادهای داشته باشیم که در آن کودکان با آزادگی بیشتری بزرگ شوند و – با فرض شرایطی دیگری که باید در نظر داشت – به موقعیتهای مفیدتری برای جامعه برسند و یا برعکس به خانوادهای سرکوبگر برسیم که کودکان در آینده به افرادی مستبد و زورگو و یا بیفایده و سودجو برای جامعهشان تبدیل شوند. همین را درباره مدرسه، یک حزب سیاسی یا یک دولت و طبیعتا آنچه در پرسش شما مثلا یک میدان ادبی و روابط میان صاحبان اثر و ناقدان آنها هست میتوان گفت.
بنابراین اگر روابط مرید مرادی را به چیزی تعبیر کنیم که در همه جای دنیا در قالب روابط «استاد و شاگردی» و یا روابط قابل مشاهده در یک انتقال و فرهنگ دیده میشود ، ابدا مشکلی در آن نمیبینم. اما اگر این روابط از نوع سلسله مراتبهای طردکننده، استبدادمنشانه و کوتهبینانه باشند با مشکل روبرو میشویم. زیرا مرید در همان حال که نمیخواهد کوچکترین مشکلی در مراد خود ببیند، با یک اشاره مراد میتواند به هر کسی حمله کند و در اینجا آنچه کمترین اهمیت را دارد عقل و قابلیتهای تحلیلی نقدکننده و نقدشونده است. حال باید درباره خود مفهوم نقد که معنی آن تشخیص سره از ناسره است نیز نگاه خود را دقیق کنیم. در ایران به دلیل همان روابط نادرست مریدو مرادی در بدترین معنایشان، «نقد» هر چه بیش از پیش معنای «ایراد گرفتن» ، «پیدا کردن نقص و کاستی» و از همه بدتر «مچ گرفتن» پیدا کرده و در ادامه این امر در جامعهای بیمار و عقدهای که ما داریم، خود عاملی در به رخ کشیدن «سواد خود» و «بی سوادی طرف مقابل» نیز شده است. در همه زمینه ها میبینیم که گاه جوانانی که کمترین تجربه و مشروعیتی برای نقد کردن ندارند به سراغ کسانی میروند که عمر خود را بر سر کار و تلاشهایشان گذاشته اند و با پیدا کردن چند اشتباه و ایراد در کار آنها، هر اندازه هم نسبت این اشتباهها به کل کار آن« بزرگان اندک باشد با استدلالی از جنس عامیانه «مشت نمونه خروار» کار آن فرد را زیر سئوال می برند. به همین دلیل نیز میبینیم که اغلب پاسخی از جانب نقدشونده ممکن است داده نشود.
روشن است که عکس اینحالت نیز هست یعنی «مراد» چنان ابهت و اسطورهای را در دیدگاه مرید میسازد که جز تحسین و تقدیس کردن او را نه برای خودش و نه برای هیچ کسی دیگر جایز نمیداند. از این رو در برابر کمترین نگاه خردهگیرانه ولو غیرمستقیم چنان با خشونت واکنش نشان میدهد و چنان تهدید به تلافی انتقامجویانه میکند که گویی باید طرف مورد خشم برای همیشه حرفه و کارش را رها کرده و به آستانه مراد بیاید و از او طلب بخشش کند تا شاید او را به مریدی بپذیرد. هر دوی این حالتها، موقعیتهای بیمارگونه هستند که نمیگویم فقط در ایران دیده میشوند اما در ایران در بازار مکارهای که کنشگران به اصطلاح فرهنگی به خصوص کسانی که من آنها را «دلالان فکر»ی مینامم(برخی از ناشران بزرگ، برخی از توزیعکنندگان و کتابفروشیهای بزرگ و کارمندان رسمی و غیر رسمی آنها در روزنامه ها و مجلات از جمله ناقدان که گوش به فرمان آنها دارند) ساختهاند، شاهد رشد قارچگونه این علفهای هرز هستیم.
* نقدشوندگان چه اهل فرهنگ باشند چه اهل سیاست و… عموما نقد را مغرضانه قلمداد میکنند. این واکنش، به نوع و لحن انتقادات برمیگردد یا به پیشداوری نقدشوندگان یا…؟
باز هم تکرار می کنم که نگاه کردن به نقد و نقد شوندگان از این دیدگاه درست نیست: منظورم این است که تصور کنیم نقد یعنی «ایراد گرفتن» و نه این رویکرد درست که نقد یعنی «نگاه موشکافانه و تخصصی و دارای مشروعیت» بر یک کار یا اثر که البته همیشه سلیقهای است اما میتواند هوشمندانه هم باشد و به خواننده یا استفاده کننده از اثر کمک کند (و نه اینکه خود را به او تحمیل کند). همچنین درست نیست که نقد و نقدشونده را ببینیم و تمجیدکنندگان و تمجید شوندگان را نبینیم. اینها دو روی یک سکه هستند: ما از یک طرف نوعی «نقد» داریم که نه تحلیل یک کار یا یک برنامه، بلکه نوشته و سخنی است در جهت تخریب آن اثر و برنامه و در کنار این کار به خصوص با هدف بزرگ نشان دادن خود (از قبیل اینکه: سواد من در زبان یا تاریخ یا فلسفه و غیره از صاحب اثر بیشتر است). از طرفی هم نقدی داریم که باز به جای قابلیت تحلیل خود، نوعی چاپلوسی حقیرانه نسبت به اثر و از آن طریق صاحب اثر است. چاپلوسی یک مرید درباره یک مراد. هر دو اینها یک وزنه آسیبشناسانه دارند. بنابراین نباید تصور کرد که مثلا اگر نقد «کوبنده» بود ارزش دارد و اگر این طور نبود بی ارزش است. اینها کلیشههایی فرسوده هستند. برای مثال بیش از پنجاه سال است که یک کلیشه وجود دارد: جوانی کمابیش ناشناخته که نثر و قلمی بسیار گستاخ و بیپروا دارد به نویسنده یا متفکری که دوبرابر او سن و تجربه دارد حمله میکند بدون آنکه خودش حتی یک کتاب منتشر کرده باشد و یا خبری از تخصص در آن حوزه از او شنیده شده باشد. هدف در اینجا بروشنی و در بسیاری موارد دو گانه است: از یک طرف خدمترسانی به کسی که از او چنین «نقدی» خواسته است(اغلب با هدفهای انتقامجویانه) و از طرف دیگر توهم اینکه با چنین نقدی نام نویسنده تخریب شده و از او به عنوان یک متفکر نوظهور صحبت خواهد شد. در مورد خود من تا به حال چندین بار این اتفاق افتاده که این کلیشه دقیقا در به اصطلاح نقدی که بر کتاب «گفتگو با جلال ستاری» شد انجام گرفت: نقدی سفارش داده شده (به قصد انتقامجویی)به قلم یک جوان بیتجربه و پر مدعا و با توهم اینکه با این کار به شهرتی بالا خواهد رسید. مورد دیگری هم داشتم که نقدی بود که اتفاقا فردی دارای اندکی مشروعیت علمی نوشته بود بر کتابی از من درباره قومیت، که آن هم نوعی تسویه حساب ضد قومگرایان بود با من و پیداکردن ایرادهایی اغلب صوری با سوء استفاده از بیاطلاعی اغلب خوانندگان آن مجله از مسائل علمی خاص آن کتاب، برای بیاعتبار کردنش به تصور اینکه اگر این یا آن کتاب با یک به اصطلاح نقد «بیاعتبار» شود آن اندیشه را از میان خواهند برد.
بنابراین من فکر میکنم وقتی رویکردهای اینگونه کلیشهای از سوی جوانان تازه به دوران رسیده و کم سواد اما جویای نام، یا از طرف افراد دارای پیشینه علمی ولی به شدت تخت تاثیر عقاید سیاسی خودشان یا دیگران می بینیم از یک سو، و از سوی دیگر تعریف و تمجیدها، معرفیهای تقدیسگونه از کتابهایی که چند ناشر محدود منتشر میکنند که بازار را در دست دارند (یا بهتر است بگوییم بر اساس ترفندهایی بازار به آنها داده شده است) و بیتوجهی به کل کتابهای دیگر و به نوعی صاحب اختیار بودن دلالان فرهنگی بر صفحات نقد روزنامهها و مجلات برای تبلیغ کتابهایشان را به هر بهانه و شکلی میبینیم، میتوانیم بفهمیم چرا نقد آنقدر در کشور ما بیارزش شده است و چرا هر تازه از راه رسیده و نوکیسهای به خودش اجازه میدهد بدون هیچ مشروعیتی نقد بنویسد و یا تعریف و تمجید کند یا فحش نامه تحویل مردم بدهد و یا از آن بدتر مرایم تدریس دستور زبان انگلیسی و راهنمای واژهیابی و کلاس درس زبان خصوصی راه بیاندازد
* در تاریخ معاصر ایران – از مشروطه به این سو – دوره یا وضعیت یا گروهی وجود دارد که به معنای دقیق کلمه بتوان نام منتقد یا نقدپذیر بر آن نهاد؟
بله بسیار داشتهایم. نشریات بسیار معتبری در تاریخ ایران از لااقل دهه چهل بودهاند چون نگین و سخن و رودکی قبل از انقلاب، و امروز جهان کتاب که نمونههای با ارزشی از نقد را عرضه میکنند. اما همین نشریات هم گاه از گزند نفوذ چنین «شبهنقد»هایی رهایی ندارند. وقتی در جامعهای گروهی از کلیشههای فکری جا افتاد بسیاری از افراد که حتی بالاترین حسن نیات را هم دارند اغلب خودشان را با آن کلیشه ها انطباق میدهند یا تحت تاثیرشان قرار میگیرندو به نوعی سلیقه عمومی بر اساس آن کلیشهها ساخته میشود. دلالان فرهنگی در طول ده سال اخیر گروهی از کلیشهها را جا انداختهاند که به برخی از آنها اشاره میکنم. البته این بدان معنا نیست که در این گزارهها هیچ حقیقتی وجود ندارد. اما وقتی اینها به مثابه حقایق مطلق مطرح می شوندو با توجه به انحصارهای مطبوعاتی و رسانهایو قدرت دلالان فرهنگی به همه تحمیل میشوند باید بسیار در آنها شک کرد: یکی از این کلیشه ها برتری مطلق کتابهای ترجمه بر کتابهای تالیفی است؛ کلیشه دیگر برتری مطلق کتابهای با ساختار یکپارچه به نسبت مجموعه مقاله؛ یا اینکه روشنفکران پاراآکادمیک مطلقا از دانشگاهیان باسوادتر هستند؛ یا اینکه هرگونه همکاری استاد و دانشجو به معنی دزدی استاد از دانشجو است؛ یا اینکه ارزش کار ویراستاران از نویسندگان و مترجمان هم بیشتر است و غیره و غیره. در همه این گزارهها حقیقت وجود دارد اما نبایدو نمیتوان آنها را بدون قید و شرط و به صورت بدیهیات به کار برد. باید مورد به مورد بحث کرد. اما استدلال، روشن است که دلالان فرهنگی سود ِخود را دربرخورداری از این کلیشهها میبینند. این امر سبب شده است که امروز سیاستگزاری علمی و ایجاد سلیقه عمومی در بازار کتاب و در بسیاری موارد مجلات علمی و روشنفکرانه در کشور ما به دست کسانی بیافتاد که کمترین مشروعیتی برای این کار ندارند. و دربرابر کمترین استدلال عقلانی در هر یک از این گزاره ها جز فحاشی و اتهام زدن سخنی ندارند. بیهوده نیست که معدود «فیلسوفان فحاش» به شدت موردعلاقه و توجه این گونه کلیشهسازان هستند. و کمتر کسی هم جرات میکند دربرابر این کلیشهها بایستاد چون واهمه دارد (و البته حق دارد) که متهم به آن شود که خود در حال سوء استفاده است و همچنین با بایکوتی که بر کتابها و کارهایش انجام میگیرد خود را زیر فشار بیابد.
* چگونه میتوان مرز روشنی میان غرزدن، تخریب، و نقادی علمی ترسیم کرد؟ اساسا چه کسی حق دارد در مقام منتقد ظاهر شود؟
مسائل بسیار روشنتر از آن هستند که به ظاهر بیان میشوند: وقتی از یک موضوع تخصصی صحبت میشود باید کسی یا کسانی وارد میدان شوند که دارای تخصص در آن حوزه هستند. این تخصص را باید نهادهای رسمی دانشگاهی نشان دهند وگرنه تخصص «خود ساخته» مبنایی ندارد. در هیچ کشور جهان ما متخصص خود ساخته نداریم. حال اینکه دانشگاههای ما آکنده از اساتید و دانشجویان بیسواد یا کمسوادو غیرمتخصص هستند، نکتهای درست است اما این امر به هیچ عنوان به یک مترجم حرفهای بیرون دانشگاهی مشروعیت آن را نمیدهد که در مقام یک فرد تحصیلکرده وارد حوزه اندیشه شود: این همان بازار مکاره ای است که به آن اشاره می کنم. و اگر دانشگاه سطح پایینی دارد که بدون شک دارد، تلاش کنیم که آن را درست کنیم و نه اینکه خودمان به خودمان مشروعیت دانشگاهی بدهیم. یا سلیقه عمومی و بازار را مبنای مشروعیت علمی داشتن قرار دهیم. این را من حتی در مورد استاد – مترجمان دانشگاهی هم میگویم. امروز بسیاری از استادان در علوماجتماعیو انسانی زیر فشار همان دلالان فرهنگی، هیچ کاری جز ترجمه انجام نمیدهند در حالی که کار یک جامعهشناس و انسانشناس دخالت در مسائل اجتماعی و اظهار نظر و نوشتن مقاله و کتاب درباره مسائل جامعه خود جهان و استدلال و بحث و جدل در این موارد است و نه صرفا ترجمه پشت ترجمه کردن. در این صورت این ترجمههای متعدد نمیتوانند جای تخصص را بگیرند. اگر از حوزه علوم اجتماعی به علوم طبیعی برویم مسائل برایمان بسیار روشن می شود آیا اینکه امروز دانشگاه های پزشکی ما اساتید کمسواد و بیتجربه و غیر ماهر تربیت میکنند، یا دانشگاههای حقوق ما وکلایی به همین صورت تربیت میکنند، در آن حوزهها به کسی مشروعیت میدهد که مردم را معالجه و جراحی و یا برایشان وکالت کند؟ موضوع آنقدر بدیهی است که هرکسی را به خنده وامی دارد؛ اما در حوزه علوم اجتماعی این وضعیت وجود دارد. آیا کسی میتواند چون چند کتاب پزشکی ترجمه کرده مطب باز کند و مردم را آزمایش و برایشان نسخه بنویسد؟ حال ببینیم ما در چه وضعیت اسفباری در علوم اجتماعیو انسانی هستیم. روشنفکران پاراآکادمیک ما دائما از فوکو و دریدا و بارت و بودریار و لیوتار و لویناس و رانسیر و … صحبت میکنند بدون آنکه به روی خود بیاورند که همه این افراد دارای تحصیلات آکادمیک کاملا کلاسیک بوده و تا آخر عمر در دانشگاههای مختلف تدریس و پژوهش میکردند و حتی یکی از آنها «فیلسوف و دانشمند خود ساخته» نبود. روشنفکران ما برعکس با تکیه بر سنتهای عامیانه مرید و مرادی مثل «پزشکان علفی» قدیم برای خودشان تکیه و منبر درست کرده و برای مردم نسخه میپیچندو با مقداری حرفهای تکراری و بیپایه علیه «اساتید حکومتی» دانشگاهها خودشان به خودشان «مشروعیت» داده و البته بسیاری از افراد هم در جامعه ما گلهوار آنها را دنبال میکنند. اگر دانشگاه وضعیت بدی دارد که دارد، باید آن را درست کرد و نه اینکه اصولا منکر دانش و دانشگاه و تخصص شد و خود را در چشم مریدان برتر از هر گونه دانش و دانشگاهی قرار داد. و به اسم «اپوزیسیون» بودن خیالی (که اغلب درست عکس این امر هم هست) مردم را به دلیل دانش اندک و تمایل بالایشان به مرید شدن دور خود جمع کرد.
بنابراین برای نقد کردن که باید آن را در معنای واقعی تحلیل و بررسی یک اثر و پیشبرد شناخت برای خود و نویسنده و خواننده یک اثر درباره آن تعریف کرد نیاز به مشروعیتی هست که در ایران اغلب در نقدکنندگان وجود ندارد یا مرید کسی هستند یا دشمن کسی و یا صرفا به دنبال نشان دادن سواد خود و به گروهی بیسواد به صورتی تازه به دوران رسیده و نوکیسه و به دنبال «اسم در کردن».
* به نظرتان امروزه با بحران منتقد مواجهیم یا بحران نقدپذیری؟
با هر دو بحران. ما نقد را درک نمیکنیم چون تصورمان این است که نقد یعنی ایراد گرفتن و مثلا نشان دادن غلطهای تایپی و دستوری و ترجمهای در یک کتاب. (که این ها کاری فنی است که باید مستقیم به ویراستار انتقالشان داد) در حالی که نقد یعنی بررسی تحلیلی و نوعی مقاله نوشتن درباره یک کتاب و در بسیاری موارد نقدهای ارزشمند بسیار به ارزش یک کتاب میافزایند. در گذشته حتی در خود کشور ما گاه نویسندگان در چاپهای بعدی کارشان نقدهایی را که بر کتاب نوشته شده بود را درون خود کتاب منتشر میکردند. این زمانی بود که نقدنویسی به چنین حد سخیفی نرسیده بود و ما لشکر چند ده هزار نفری استاد و نویسنده و مترجم و ناشر و ویراستار و توزیع کننده و کتابفروش نداشتیم که بازار مکاره و جنونآمیز و بی در و پیکری برای سودجویی عدهای و سرگردانی عدهای دیگر به وجود بیاورند.
* تا همین دو دهه پیش، در نشریات اسم و رسمدار، بازار به یکدیگر تاختن روشنفکران و اهالی فرهنگ و ادب داغ بود و هرازگاهی نزاعی قلمی میان دو یا چند تن از آنان درمیگرفت که گاه به افترا و توهین و بیحرمتی ختم میشد و البته همین امر سبب دیدهشدن آن نزاعها و فروش بیشتر نشریات میشد (ظاهرا مردم ما از دعوا خوششان میآید!). به نظر شما آن نزاع و جدالها نقش و کارکرد مثبتی در نشر دانش و فرهنگ داشتند؟ آیا در حال حاضر این قبیل نزاعها را در شکل و شمایل دیگری میتوان ردگیری کرد؟
این همدقیقا یکی از ترفندهای مجلات زرد روشنفکرانه و ناشران بسیار بزرگ ما است. برنامههای مثل رونمایی و جوایزی که درست کردهاند و تقدیر و تشکر از یکدیگر و برگزیده شدن و غیره. به جان هم انداختن روشنفکران یکی از زشتترین کارهایی است که در اینجا ظاهرا و به خیال خودشان در تقلید از غرب انجام میدهند. اما اگر در غرب اغلب با گفتگوهایی ولو بسیار سخت اما مستدل و با فکر و بدون توهین و ورود به مسائل شخصی و به خصوص به دور از به نمایش گذاشتن سواد و خودنمایی و تازه به دوران رسیدگی روبروییم در اینجا درست برعکس است. «فیلسوفان بزرگ» ما که سن و سالی هم از آنها میگذرد مثل اوباش خیابانی و لومپنها وارد فرایند فحاشی و بدگویی از این و آن می شوند و عدهای را هم از خودشان لومپنتر گرد آوردهاند که این کار را در مطبوعات و به خصوص در فضای مجازی بکنند و بعد خبرنگاران به دنبال فرد فحشخورده میروند تا او هم فحشهایی را ردیف کند ما در این زمینه تعداد زیادی نشریه «تخصصی» داریم که البته همه بعد از چند سال «انجام ماموریت» خود، تعطیل میشوند اما در همان چند سال به شدت به همه اندیشمندان در سرزمینی که اندیشمندان زیادی ندارد، تعطیل میشوند و البته این هدف اولیه از راهاندازی آنها بوده است. بنابراین من به شدت با این گونه نزاعها مخالفم البته میتوان درباره یک اندیشه بسیار بحث کرد اما اینکه وارد برخورد شخصی شده و به سراغ مباحثی سوای آن بحث در زندگی شخصی افراد رفت ویا درباره دیگران قضاوت کرد و آنها را متهم به «بی سوادی» ، «زبان ندانی» ، «بلاهت» و غیره کرد کارهایی لومپنی و شایسته اراذل و اوباش است که به بسیاری از آنها امروز در جامعه ما روشنفکر و فیلسوف گفته می شود.
* در زمینه نقدپذیری، وضعیت انسان ایرانی امروز را در قیاس با انسان غربی چگونه ارزیابی میکنید؟
نقد پذیری را اگر به معنای ظرفیت تحمل شنیدن اشکالات و پیشنهادهایی برای بهتر شدن بگیریم این ظرفیت را کم میدانم اما دائم باید اضافه کنم که ظرفیت نقد کردن را هم کم میبینم. ناقد باید مثل یک پزشک حاذق باشد بدن بیمار را به خوبی بشناسد، همچنان که حرفه و تخصص خود را و پس از معاینه دقیق و تشخیص بیماری برای بهبود حال او پیشنهادهایی به او بدهد و البته روشن است که بیمار نیز باید به پزشک اعتماد کرده و پیشنهادهای درمانیاش را اجرا کند. اما حال تصور کنید که پزشک دائم در پی تحقیر بیمار به دلیل بیماریاش باشد و دائم از سلامت خودش و باسوادی خودش و اینکه اگر او بود، نمی گذاشت این بیماری در بدنش ظاهر شود، بگوید ، آیا در این صورت باید تعجب کرد که بیمار به او اعتماد نکند؟ و یا فرض کنید که بیمار و پزشک با هم قرار گذاشته باشند که نقش بازی کنند و پزشک به ظاهر بیمار را کاملا سالم اعلام کند و از او تعریف و تمجید کند و بیمار هم با یک فروتنی تصنعی تعارفهای پزشک را بپذیرد . در هر دو این موارد ما میبینیم که نه ظرفتیت های نقد در جامعه ما به اندازه کافی رشد کرده و نه نقدپذیری. در اینجا هم جامعه ما از یک مدرنیته ناقص و عقبافتاده تازه به دوران رسیده و نوکیسه و یک پوپولیسم و لومپنیسم فرهنگی عمیق رنج میبردو تا این مشکلات را در خود رفع نکند امیدی به بالا رفتن ظرفیتها نیست .
* سیطره روزمرگی بر ابعاد مختلف زندگی، تا چه حد بر فاصله گرفتن از نقد و نقادی در ایران نقش داشته است؟
روزمرگی ربط مستقیمی به این مسائل ندارد. البته جامعهای که تحت فشارهای اقتصادی ، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی باشد فرصت کمتری برای تعقل و استدلال و درک عمیق مسائل دارد و شتاب بیشتری برای سطحی نگاه کردن به مسائل این هم خود عاملی است اساسی که افراد چشم به دهان اینو آن می دوزند و از خودشان اراده ای ندارند. رونق گرفتن ترجمه از این لحاظ گویای تحمیق هرچه بیشتر جامعه است نه به این دلیل که ما ترجمه نیاز نداریم بلکه به این دلیل که درست درک نمیشود که چه ترجمه و چه تالیف برای ایجاد رشد در تعقل و خلاقیت فکری در جامعه است و خلاقیت را از طریق تولید ادبی اجتماعی و سیاسی و غیره اندازه گیری میکنند و نه از طریق ترجمه چون ترجمه در بهترین حالت یعنی رشد زبان و دانش تخصصی زبان در یک حوزه در یک کشور و یک زبان مشخص و این به معنای رشد خلاقیت فکری نیست. روشنفکران و نویسندگان و مترجمان ما بسیار دغذغه نان خود را دارند و این را البته من «روزمرگی»نمیگویم اما اگر منظورتان این باشد، درست است این گرفتار بودن سبب میشود که سرشان را در برابر دلالان فرهنگی، ناشران بدون مشروعیت که فقط از نام آنها برای خود «برند» ساختهاند خم کنند و همه بیعدالتیها و دشنامها و توهینهای این افراد لومپن را و گروهی از منتقدان حلقه به گوش آنها که در روزنامه و مجلات به کار گماردهاند تحمل و اطاعت کنند. اما در نهایت این پست بودن شخصیتها در یک گروه در چرخههای باطل پستی و بیهویتی و بیشخصیتی را به مثابه پدیدههای اجتماعی گسترش میدهد.
* افق پیش روی مارا در حوزه نقد و نقدپذیری چطور میبینید؟
تا زمانی که ما منظورم خود کسانی است که کار فکری میکنند، خلاقیت ادبی دارند، علم و را پیش میبرند و یا اندیشه را گسترش میدهند به گرد هم نیایند و دلالان فکری و لومپنها و تازه به دوران رسیدهها و جوانان جویای نام و شتابزده برای ثروت و شهرت و سرمایه داران را از جمع خود بیرون نرانند، فکر نمیکنم چشم انداز چندان روشنی وجود داشته باشد. جوانان با وجود این نباید ناامید شوند. در کنار جوانان بیپروا و گستاخ و جویای نام و شتابزدهای که به دنبال سرابهای سلبریتیشدن هستند من هزاران جوان میشناسم که بدون چشم داشت و با صداقت کامل دست در دست پیشکسوتان کار میکنند و فرهنگ این کشور را به جلو میبرند آرزوی من آن است که واقعا اینها روزی بتوانند این دلالان را از میدان به در کنند و سرنوشت علم و فرهنگ و چگونگی تعیین سلیقه عمومی را خود در دست بگیرندو همه را از شر این بازار مکارهای که در آن گرفتار شدهاند نجات دهند.