تصویر: صحنه ای از فیلم «مگس» (۱۹۸۶)دیوید کروننبرگ
تاملی بر موضوعات مطرح شده دردومین نشست کانون انسانشناسی و فرهنگ با موضوع «کردارشناسی جانوری و شهر»
نوشتههای مرتبط
در این نوشته این نکته که حیوان هراسی به احتمال زیاد به حیوان آزاری و یا کشتن حیوانات منجر میشود را بعنوان پیشفرض همواره مدّنظر داشته ام.در دومین نشست کانون انسانشناسی و فرهنگ پیرامون کردارشناسی جانوری به چند مورد از دلایل حیوان آزاری اشاره شده است؛ از جمله آموزشهای غلط پدر و مادر، تلقی نادرست از مفهوم فرهنگ و عدم تسرّی فرهنگ از حوزه انسانی به حوزه جانوری، انتقال ناصحیح و تحریف شده آموزه های دینی و….اما به نظر میرسد یک نکته پیرامون دلایل حیوان هراسی مغفول مانده و آن مفهوم «بد هیبتی» است. که شاید بتوان آنرا در حوزه زیباشناسی جانوری جای داد. توضیح اینکه فی المثل در حیطه ژانرهای سینمایی در ژانر ترسناکی که به «عجیب الخلقه ها» {freaks} و «هیولاها» {monsters} از نوع فرانکشتاین (هیولا-انسان یا حیوان/انسان)، گرگِ آدم نما {werewolf} (بازهم موجودی در میانه انسان و حیوان)، و نیز گونه ی خون آشامها و زامبیها (غیرانسانهای انسان نما و “خارجِ انسانها” (انسانهای زنده ی مرده)) میپردازد؛ عامل کلیدی ترس، «ناسازوارگی بدنی»، بدهیبتی یا نوعی عدم هارمونی یا زمختی و خشونت در فیزیک ظاهر (physical appearance) است. بازنمود این «نامتعارفهای ترجیحا فیزیولوژیک» در ادبیات گوتیک ریشه دارد؛ بخصوص «گوتیک ترسناک» (horror gothic) که با خشونت و زوال عیان بدنی همراه است. هم در رویکرد تبیینیِ روانشناختی به کارکردها (functions)ی گوتیک و هم در رویکرد مارکسیستی با گونه ای ظرف استعماری مواجهیم که با مظروف یا محتوایی خاص از سوی آدمی انباشته میشود: در رویکرد روانشناختی، ادبیات گوتیک ما را با برخی از مهمترین و مکتوم ترین امیال، سرگشتگیها و اضطرابهای دورنی خویش که مایه ی آسیبهای روانیست روبرو ساخته و به آنها لباس مبدُل میپوشاند؛ این لباس مبدّل که فروید از آن به ناخودآگاه تعبیر میکند؛ در عصر تصویر و مجازِ پست مدرن، به هیبت هیولاها و عجیب الخلقه ها ظاهر میشود. آن بخش ترسناک و پرهیبت و ممنوعه ی وجود ما در نوعی آمیزش بدنی میان انسان و حیوان، بازنمودی خوفناک یافته؛ اما در نهایت، سرکوب و یا به استعمار گرفته میشود. حیوان و «بدهیبتی حیوانی» یا بعبارتی آن هیبتهای حیوانی که در ذهن ما با «امر شریر» و «چندش آور» تداعی میشوند؛ همان امر ناخودآگاه و مهیب درون ماست که حال با فروافکنده شدن بر بدنی با نسبتهایی همچون اغراق، کمبود و نبود با بدن آدمی، که در دستگاه فرهنگی ما در کلُیت «حیوانیت»، خویش را تعریف میکند و به «دیگریِ فرهنگی» شکل میبخشد؛ مایه ی انزجار، وحشت و خشونت شده و اُبژه ای میشود برای تخلیه تمامی اضطرابها و این شاید همان روحیه ایست که سخنران محترم [آقای دکتر آل داود] از آن چونان روحیه ای منجر به قتل سریالی نام برده اند. پس حیوان از منظر روانشناختی به گوتیک، همان موجودِ غیرشده (ather-othered) یا «لولو» ی دوران کودکی است. با ادبیاتی فرویدی، والدین به موازات شکل دهی “فراخود” در ذهن کودک او را به جامعه ای میسپارند؛ که از خلال مکانیسمهای جامعه پذیری (socialization) انبانی از تمایلات سرکوفته را در ناخودآگاه فرد شکل داده و آنگاه حیوان، وجه المصالحه ی میان «ایگو» و « اید» و ابزاری برای تخلیه ی ناخودآگاه میشود. مکانیسم عذاب وجدان آنگونه که فروید تشریح میکند- به معنای مفرّی برای میل به تخریب ِ (thanatos) منحرف گشته- میتواند از خویشتن به حیوان منتقل شود و هرچه حیوان بدهیبت تر باشد این انتقال آسانتر و با خشونت بیشتری همراه است. برخی از چهره ها، هیبتها، ظواهر و اندامها در آدمی ترس القاء میکنند چراکه به واکنش روانشناختی تداعی (association) دامن میزنند؛ به این معنا که آن هیبت برای فرد بیننده یادآور تجربه ی شخصی او در مواجهه با چیزی شبیه به آن پیکره است – در تحلیل گوتیک روانشناختی، این «چیز» همان سویه ی تاریک خویشتن است- حال در فیلم در کتاب یا در جهان واقعی و یا بالعکس، محرکی خنثی و بی ربط آن چهره یا هیبت را به یاد شخص میآورد که در هر دو صورت نتیجه ایجاد ترس و دلهره خواهد بود. و یا اینکه برخی از صورتهای جانوری از آنجا که زمینه وند (contextual) هستند؛ شخص را دچار ترس و دلهره میکنند. در اینجا حیوان و هیبتش گونه ای شمایل و نماد اسطوره وار است که ماهیت اسطوره گون یا افسانه وارش ریشه در رسوم یک اجتماع، تاریخ و میراث شفاهی و کتبی اش دارد. فی المثل کفتار در بسیاری از فیلمها نماد هرآنچیزی است که “شیطانی” یا شریر قلمداد میگردد؛ در سری فیلمهای جن گیر {Exorcist} اثر ویلیام فردکین{William Friedkin}، در نماها و سکانسهایی که شیطان حضور مجسم دارد؛ به هیبت کفتار ظاهر میشود- اما گناه کفتار در دنیای زیستشناختی و فیزیولوژیک خویش تنها مُردارخواری بوده که در جهان انسانی برایش بسیار سنگین تمام شده!- در سری فیلمهای طالع نحس {The Omen}، سگهایی به هیبت و ظاهر کفتار، و در قبرستان – یکی از مکانهای محبوب در ادبیات گوتیک- به تعقیب شخصیتهای فیلم میپردازند. در فیلم مرد فیلنما {The Elephant Man} اثر کارگردان آمریکایی دیوید لینچ، در سکانس معروف ایستگاه قطار لندن، مرد فیلنما، جان مرّیک {John Merrick} آنهنگام که در محاصره توده ی خشن مردم قرار میگیرد؛ آن جمله ی معروف فیلم را بر زبان میآورد: ” من حیوان نیستم! من انسانم!” (I’m not an animal I’m a human being)، و در ذهن بیننده، سمپاتی نسبت به کاراکتر اصلی به میزان انزجار از حیوان بودن افزایش می یابد. این مثالها، و مطالب پیشگفته پیرامون زمینه وندی برخی از حیوانات ما را به دومین رویکرد به کارکردهای گوتیک رهنمون میشود: رویکرد مارکسیستی. در این رویکرد فرافکنیِ «از ریخت افتادگی» و نامتعارف گونگی از سوی طبقه ی متوسط است بر اشراف رو به زوال از سویی و طبقات کارگری، فقرا و بیماران جنسی از سوی دیگر. نوعی استعمار دو طبقه ی اخیر از سوی طبقه متوسط برای والا کشیدن خویش به حدّ فرهنگ والا. نوعی تضاد طبقاتی میان فرهنگ والا و پست و دیالکتیکی میان مصنوع و طبیعی، باستانی/مدرن، طبیعی/فوق طبیعی، زندگی/مرگ. در تحلیلی فوکویی، گوتیک مارکسیستی، حاوی وجوهاتی از همبستگی میان زنانگی و قدرت و کشمکش میان این دو نیز هست. ترس عمیق گوتیک از زایشوری زنانه و کشانده شدن مردان بسوی مونثِ برخاسته از اعماق تاریکی – آنجا که فی المثل در دراکولای برام استوکر {Bram Stoker}، جاناتن هارکر در جمعی از خون آشامهای مونث اغواگر گرفتار آمده است- سبب شده است تا زن بصورتی اُبژه ای برای دادوستد و تولید مثل درآید. در اینجا نیز حیوانیت بازنمودی است از جدال میان طبقات، بنحویکه طبقه متوسط از طریق آن خشونت نهفته در ساختارهای اجتماعی معاصر را جابجا کرده و با جعل و بدلپوشی رنگ و بوی گذشته به آن زده و بی درنگ طلسمش میکند. اوج این رویکرد طبقاتی به گوتیک با محوریت حیوان/هیولا – حیوان را در کنار همبسته ی هیولا ازینرو قرار میدهم که با حیوانهایی نیز مواجهیم که چنین نیستند؛ یعنی نسبتی با هیولاوارگی نداشته؛ و در زمینه اسطوره ای- فرهنگی نیز در قلمرو فرهنگ والا قرار میگیرند؛ یا تجسم و نماد زیباییِ برخاسته از هارمونی و اقتدار هستند؛ فی المثل، طاووس، عقاب، مار، شیر، آیا در بحث حیوان آزاری تا بحال شنیده اید که کسی شیر یا عقاب را آزار دهد؟ پا روی دُم شیر نگذارید! نوعی دوری گزینی انسان از حیوان، چشمان تیز بین همچون عقاب! نوعی حس تحسین حیوان از سوی انسان. اصولا برخی حیوانات خوش شانس بوده و در سایه ادبیات منظوم، فرهنگ فولکلور و اسطوره ها از شرّ آزار در امان بوده اند- را میتوان در فیلم پیمان برادری با گرگ {Brotherhood with the Wolf} اثر کارگردان فرانسوی کریستف گانز {Christophe Gans}مشاهده نمود. در این فیلم کلّیت فرهنگ، ساختارها و روابط اجتماعی حاکم بر طبقه آریستکراتهای روبه زوالِ رژیم قدیم بر هیبت خوفناک گرگی غول آسا با اندام و بدنی دایناسورگونه فروفکنده میشود. حیوانی که نبض حرکات و مهارش بدست اشراف فاسد طرفدار سلطنت لوئی پانزدهم است و نگاهداری و تیمارش بدست طبقات فرودستی که تنها بهنگام عیش و نوش در فیلم به تصویر کشیده میشوند. در این بین، یک اشرافزاده ی اصلاحگر و میانه است که یک تنه به مصاف حیوانیّتِ اشراف گونِ شریرِ کمین کرده در قلمرویی کهن، رمزآمیز و گوتیک میرود.
هیولاوارگی ممزوج شده با بدن حیوان، چه برخاسته از فرایند روانشناختی تداعی باشد یعنی مصادیقی زیسته و تجربه شده برای فرد تداعی کننده داشته باشد یا آنطور که ماری- آلن اوئه در مقاله خویش تحت عنوان «پیشگفتاری بر تخیل هیولایی» ( فصلنامه سینمایی فارابی، دوره چهاردهم، شماره سوم، بهار ۱۳۸۴: ۶۸-۶۳) ذکر نموده؛ نشات گرفته از تخیل خطرناک زنانه و به تعبیر ارسطو، مونث، مذکر از شکل افتاده؛ یعنی به تعبیر کانتی چیزی پیشینی که در تصور و ذهنیت آدمی چونان چیزی شریر و پلید همواره در نظر میآید؛ برای طرح در حوزه کردارشناسی جانواری حائز اهمیت است.
خلاصه کلام اینکه، حیوان و اندامهای ناموزون او متاثر از ادبیات گونیک و در تحلیلی زیباشناختی به جانوران، با دو کارکرد روانشناختی و مارکسیستی بعنوان اُبژه ای جهت فروافکندن تمایلات و سویه های خطرناک روان آدمی و نیز تضادهای طبقاتی و کشمکشهای دیالکتیکی موجود در ذهن و ساختارهای اجتماع، مورد استفاده ی ابزاری از سوی آدمی قرار گرفته و در قوالبی همچون عجیب الخلقه ها، هیولاها، زامبیها، خون آشامها، گرگهای آدمنما، فراکشتین، ارواح عجیب و غریب، با محوریت مفهوم هیولاوارگی، بازنمود یافته و در گونه های مختلف هنری بازتولید شده است. طرح این بحث به لحاظ گسترش دادن موضوعات مربوط به همزیستی مخاصمه آمیز یا مسالمت آمیز میان انسان و حیوان به جوامع گوناگون حیوانی نه فقط سگ، واجد اهمیت است. سگ البته بواسطه ی اینکه در جوامع شهری حیوانی کاربردی است بیشتر زیر ذرّه بین نقد و نظر قرار گرفته است؛ والّا اتلاف موشهای تهران فی المثل یک خواسته ی همگانی است! این امر شاید به دلیل مسایل بهداشتی و انتقال امراض از حیوان به انسان باشد اما در نظر داشته باشید که سگ [هاری] و گربه که محبوبترینها در جوامع شهری هستند نیز میتوانند ناقل بیماری باشند؛ همستر، پرندگان [آنفلوآنزای مرغی] نیز به همین ترتیب. اما از نگاه زیباشناختی میان همستر و موشهای فاضلابهای تهران تفاوت هست؛ همچنین میان طاووس و کلاغ[ حیوانی که نماد تفکرات شیطان پرستانه است]؛ یا اینکه چرا سگ آری و کفتار نه؟ – حتی اگر دستآموز میبود و میشد!- چرا عقاب نماد اقتدار است و کبوتر نشان صلح؟
همچنین از نگاه مطرح شده در این نوشتار، میتوان به تحلیل طبقاتیِ دارندگان حیواتات خانگی در ایران پرداخت. آیا دارندگان و گردشدهندگان سگ در معابر شهری بیشتر زن هستند یا مرد؟ از طبقات متموّل یا متوسط؟ آیا سگ از دیدگاهی متاثر از پیر بوردیو نشان تشخص و تمایز طبقاتی است؟ اگر هست پس چرا چنین تشخصی نصیب روستاییان و یا چوپانان نمیشود؟ آیا میان حیوان آزاری در شهر و روستا تفاوت هست؟ چرا شیوخ متمول عرب به بازها و شاهینهای ایرانی علاقه نشان داده و هزینه های هنگفت میکنند؟ قاچاق حیوانات مربوط به چه گونه هایی است؟ آیا سگ مختص به طبقات اعیان و تن آسا و پرندگانی همچون مرغ عشق مختص طبقات متوسط است؟ آیا سگ با غرب، گربه و همستر با زن و شرق و موش با مرض و مرگ تداعی میشود. آیا بازیهای کودکانه همچون تیرکمان و سنگ و گنجشک، منسوخ شده؟ ترس از حشرات و سوسک بخصوص در میان زنان به چه میزان با بدهیبتی آنان همبسته است؟- هراس از حشرات زیربنای نظری فیلمهای کارگردان مکزیکی گولیرمو دل تورو (Guillermo del Toro) را تشکیل میدهد- و در نهایت پرسش آخر که شاعر پرسید: چرا در قفس هیچکس کرکس نیست؟ همه و همه از دریچه تلفیق میان کردارشناسی جانوری و مباحث زیباشناختی، ادبیات و جامعه شناسی پاسخ داده شده و تبیین پذیر است.
ایمیل نویسنده:arm.shahraki@gmail.com