بابا غلام مارگیری، روایتی که برای همیشه در خواب رفت
مریم قرسو
نوشتههای مرتبط
نخستین دیدار من با باباغلام مارگیری، بابازار ِ روستای گرازویه در نزدیکی میناب، در سال ۱۳۸۵ بود. وقتی که برای مدتی کوتاه توانستم از کار و درس مرخصی بگیرم و چند روزی به دیار زار و زاری ها بروم. به همراه دوستی هنرمند و بومی از بندرلنگه عازم میناب شدیم و از آنجا به روستای تفتیده ی گرازویه رفتیم. هوا به شدت گرم بود و شهریور ماه تنها زمان فراقت من، و بنابراین چاره ای جز صبوری و تحمل تیغ آفتاب نداشتم.
گرازویه روستایی است کم جمعیت، آرام، با درختانی تنک و خیابانهای خاکی. خانه ی باباغلام مارگیری رو به شرق، خانه ای کوچک و با صفا است که با پرده های گلرنگ آراسته شده است. همسری بسیار کم حرف و هنرمند دارد که تمام عصرها وقتی گرمای آفتاب کم می شود، در سایه ی درخت بزرگ روبروی در ورودی خانه، می نشیند و تار و پود نخ های زرین را طوری به هم می بافد که دست آخر می شود : روبان های سبز و طلایی و سرخ.
آیین زار، تقریبا در تمام مناطق جنوب ایران شناخته شده است. از غربی ترین بخش، تا شرقی ترین نقطه ی حاشیه ی خلیج فارس، این آیین را می شناسند و تقریبا هر شهر و روستایی، متخصصین و معتقدینی دارد که مدد و درمان دردهای خود را در زار می بینند. باور اکثریت بر این است که زار آئینی مهاجر است، اما وقتی در کنه جزئیات آن غور می کنیم، ویژگی هایی از برخی آیین های باستانی ایران را می بینیم که دردل زار به شکلی دیگرگون شده، پیدا می شوند. انگار خاکستری از زمان، رنگ باورها را تغییر داده، در حالی که کُنه آنها را با قوت بسیار حفظ کرده است. خلاصه اینکه، هر کس، به نسبت آنچه می شناسد و شنیده و از پیشینیان به میراث برده، زار را با امکانات و توانایی ها و دانسته های خود همسان کرده؛ و اینچنین است که هر بابا زار یا ماما زاری، با رعایت چارچوب کلی آئین، نسخه ی شخصی و محلی ای را از این رسم پر رمز و راز اجرا می کند. در برخی نقاط رنگ آوازها و زبان و موسیقی عربی غالب است و در برخی دیگر مُدهای پنج نتی با ته مایه ی افریقایی. اما روایت بابا غلام مارگیری نسخه ای منحصر بفرد، یگانه و بی مانند بود که با نبودن او، راوی دیگری مانند او نخواهد داشت. آوازهای او اغلب به زبان فارسی بود، تعداد شرکت کنندگان مجاز به ورود در مراسم درمانی نیز محدود بوده و آئین هایی داشت که دیگر متخصصین زار ندارند. تعداد و شکل سازبندی آن نیز با تمام دیگر نسخه ها فرق می کرد. در حالی که در دیگر نقاط، تعداد شرکت کنندگان باید زیاد باشد، تعداد دهل ها سه تا پنج و تعداد دف ها تا ده یا دوازده نیز می رسد، مراسم اصلی و درمانی باباغلام مارگیری تنها با یک دف تنها که خودش می نواخت، اجرا می شد و به غیر از خودش، فقط پنج نفر دیگر می بایست در مراسم حضور می داشتند.
بابا غلام مانند همه ی جنوبی ها مهمان نواز بود. در نخستین سفر، احساس نمی کردم بار اول است که به خانه ی او می روم و شبها و روزها را بدون تعارف و تظاهر با آنها سپری خواهم کرد. او می دانست من در جستجوی چه چیز هستم. هر روز صبح ساعاتی بعد از صبحانه مرا به اتاقی که سازها و لوح مسین و تقدیرنامه ی جشنواره ی موسیقی بومی را روی دیوار آن نصب کرده، دعوت می کرد و شروع می کرد به آواز خواندن و دف زدن. هر روز بین نیم ساعت تا یک ساعت، خیس عرق از گرمایی که امکان مهار کردن آن نبود، می خواند و می نواخت و من هر روز با سماجت تکرار می کردم که باید در مجلسی واقعی و برای درمان یک بیمار به من اجازه ی ورود بدهد.
از اقبال خوش من، در یکی از سفرها قرار بر این شد که دختری را از بلوچستان به نزد او بیاورند. دختر بسیار جوان بود. روی زیبایش را همیشه می پوشاند و من در خلوت فقط صورت آرام و غمگینی را می دیدیم که به سختی حرف می زد. می گفت پس از فوت مادرش دیگر نه میل به غذا داشته و نه انگیزه ای برای حرف زدن. همه به او گفته اند که دوای درد او تنها در صدا و دستهای بابا غلام مارگیری است. اجازه ی عکس گرفتن ندارم. پدر دختر فقط در یک کلام و یکبار می گوید نه ! و بابا غلام در پس ِ اصرار و تقاضای بیش از اندازه ی من، در گوشم زمزمه می کند : اصرار نکن ! اینها بلوچ اند ! می فهمی ! بلوچ. و من سعی می کنم بفهمم که بلوچ بودن یعنی چه…
در مجلس بابا غلام تنها سه زن، همخوان و کف زن، همسر و پسر کوچک باباغلام به عنوان دستیار حضور دارند. همراهم اجازه ی ورود ندارد و من نمی دانم با کدام اقبال این اجازه را دریافت می کنم. بابا غلام می گوید، برای خیلی ها زدم و خواندم، ولی این مجلس تا بحال به روی هیچ غریبه ای بازنشده است. «غریبه» واژه ای است که به کرات در جنوب شنیده ام. یعنی متخاصم، یعنی نا آشنا، یعنی نا محرم و به گفته ی باباغلام من تنها «غریبه » ای بودم که این اجرای خاص از زار او را می دیدم. جامه ی زنها به سه رنگ بود : زرد و سرخ و سبز، درخشان و زردوز. بدون هیچ فرضیه، نظریه، پیش زمینه یا دلیلی یاد پری خوانی و زرد پری و سرخ پری و سبز پری افتادم. شاید این سه رنگ ربطی به افسانه یا آئین پریان نداشت، اما تردیدهای من با پاسخ باباغلام منتفی شد: «تنها سه نفر، و فقط با این سه رنگ جامه می بایست در مجلس حاضر باشند اینها سه پری اند» و دیگر شکی برای من باقی نماند که در پس ذهن آئینی و میراثی او چیزی هست که من نمی دانم و شاید هرگز هم نخواهم دانست. آوازهایی که خوانده شد و اتفاقهایی که افتاد همه بی مانند بود. هیچ یک از آوازها شبیه آنچه بیرون از مجلس و در صبحگاهان متعدد شنیده بودم نبود و من ِغریبه چقدر در دلم حسرت خوردم که چرا حتی به اصرار و پنهانی آنها را ضبط نکردم؛ هر چند می دانم که هرگز این کار را بدون اجازه ی او نمی کردم.
شب پس از اجرای مراسم، و وقتی که شب از نیمه گذشت، بره ای قربانی شد. سرتاپای دخترک در اتاقی دربسته، توسط همسر بابا، با خون قربانیِ آویخته بر درخت، اندود شد. با بدن خون اندود و پوست گرم قربانی پیچیده بر تن، تا صبح باید می خوابید. باباغلام و همسرش تا اذان صبح بالای سر او دعا خواندند. دور تشکچه ای که دخترک روی آن خوابیده بود، دایره ای میخ کوب شده بود که دورتادور آن را با طناب محصور کرده بودند و تنها بابا زار به این حلقه ی محصور نزدیک بود. فردا صبح به وقت طلوع، دخترک رو به آفتاب، با آبی پاکیزه و مخلوط با هفت گیاه و خاک چهار راه، غسل داده شد و همراه با پدرش به دیار خود بازگشت.
اندود کردن ِ جان بیمار با خون قربانی را تنها در نسخه ی سودانی زار و در سودان دیده بودم و به جز آن، در طی آنهمه سفر به هرمزگان و قشم و دوبی و … چنین چیزی را پیدا نکرده بودم. این رفتار که یکی از کهن ترین رفتارهای آئینی انسان به شمار می آید، می توانست نشان از ریشه های بسیار دور ِنسخه ای داشته باشد که گویا تنها باباغلام از نمادها و نشانه های خفته در پس آن آگاهی داشت. در باور انسان های انیمسیت برتن کردنِ پوست حیوانات ِ قربانی شده، یا اندود کردن و گاه نوشیدن خون آنها، به شکل آئینی انرژی حیاتی آنها را به شخص منتقل می کند و بر این باور بوده اند که با انتقال این انرژی، فرد بیمار توان بیشتری برای مقابله با بیماری خواهد داشت، و در بسیاری مواقع یک ابزار درمانی خاص به شمار می رود. در فیلم های قوم نگارانه ی ژان روش ـ پژوهشگر و انسان شناس ـ در بخش هایی از افریقا نیز این آئین را می توانیم در دهه های آخر قرن بیستم در افریقا ببینیم؛ اما وجود این رفتار در ایران، و در قالب زار، امر کاملا منحصر بفردی برای من بود.
بابا غلام روبروی خانه ی کوچک اش، قدمگاهی ساخته که در و دیوار آن با آرایه های سبز و زرین آراسته است. در این اتاق، همه چیز نشان از باوری عمیق و نمادین به انرژی های فراانسانی دارد. او می گفت : «هوا در همه جا جاری است. همه ی ما همزاد داریم، که همان هوا هستند. این همزادها همیشه با ما هستند و ما فقط از دیدن آنها ناتوانیم، من در این اتاق با همزاد خودم خلوت می کنم».
اندک سخن می گفت، آرام راه می رفت، همیشه در یک بشقاب به آرامی با همسرش غذا می خورد و بدون هیچ کلامی، در آرامش و سکوت تمام، پس از خوردن نان و ماستی که خودش درست می کرد، از سر سفره بلند می شد و تا صبح فردا خلوت می کرد. چشمان باباغلام سفید شده بود، و وقتی در چشمانش نگاه می کردم، مردی را می دیدم که اسطوره های این سرزمین را در خودش جای داده. تنها خاطراتی که بارها از آن صحبت کرد، جشنواره هایی بود که در آنها از او تکریم شده بود و چقدر همین چند خاطره او را شاد می کرد. الباقی عمر به زحمت و مرارت معاش گذشته بود. آدمیزاد می آید که روزی برود؛ به جز دلتنگی بازماندگان، حسرتی نیست، چرا که رفتن همه ی ما محتمل و ناگزیر است. اما دریغ از خاموش شدن ِ کسانی که آخرین راویان ِ سنت ها و فرهنگ و آئین های تکرار ناشدنی هستند.
باباغلام مارگیری، نسخه ای منحصر بفرد از آئینی کهنسال و رازآلود را در سینه داشت، انسانی بود آرام و متین و مهربان. اسطوره نبود، بت نبود، انسان بود و مهربان و هنرمند، و به نیروهای غیرمادیِ انسانی آنقدر اعتقاد داشت که می گفت «بیماری مرا از بین نخواهد برد، اگر بخواهند، آنها مرا با خود خواهند برد» و به گمانم دیگر وقتش رسیده بود که با کاروان ِ بادها و زارها در سفری همیشگی به آنسوی دریا و دیار بادها سفر کند. یادش بخیر.
سفرت بخیر راوی یکی از آئین های خاموش شده ی ایران باستان. سفرت بخیر راوی آئینه دارِ زار.