انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

اگزیستانسیالیسم و توسعه (۱)

انسان، مرزمیان بودن و نیستی است. (رنه دکارت)

تاریخ توسعه، پربار از شکستهای پی درپی است. اما داستان توسعه برای بشر و در جوامع مختلف، کماکان روایت میشود. این روایت در برهه ها و برشهای زمانی گوناگون از تاریخ، با تکیه بر و پشتوانه ای از چهارچوبهای نظری گوناگون روایت شده است. از کینزگرایی و سوسیال دموکراسی دهه ۱۹۵۰ بگیرید تا نظریه نوگرایی در دهه ۱۹۶۰ و تئوری وابستگی و نظریه توسعه نئولیرالی در دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰. بر هرکدام از این گفتمانها (discourse) و روایتهای کلان (grand theories) توسعه ای نقاط قوت و ضعفی مترتب بوده و هرکدام موافقان و مخالفان دوآتشه ای داشته اند. بعبارتی توسعه در هر زمانی و بر هر بستر تئوریکی، چونان شمشیری دودَم عمل کرده و بخشهای عظیمی از شهروندان یک جامعه را منتفع و دیگرانی را از مواهب خویش محروم ساخته است. گوته، شاعر پرآوازه آلمانی در منظومه معروف خویش، فاوست (Faust)، مسائل روزگار خویش را در بطن کشاکشی میان انسان، خدا و شیطان به منظور انداختن طرحی برای سرنوشت آدمی، بازتاب داده است. استحاله فاوست در این منظومه از سه مرحله ی، رویاپرداز، عاشق و توسعه گر عبور میکند. فاوست در آخرین مرحله سودای خویش برای توسعه را با ریختن خون قربانیان- خون قربانیان جاری بود و فریادهای شکنجه تن شب را میدرید- که همانا مردم و ذی نفعان فرضی توسعه هستند؛ عملی میکند. به یاد داشته باشیم که توان توسعه ایِ فاوست از همان ابتدا با فروختن یا پیشکش کردن روح انسانی خویش به شیطان (مفیستوفلس) عملی شده است. منظومه فاوست در قالب یک دستگاه تفسیری از توسعه، بیانگر این مفهوم است که بازکردن پای هر گونه از کلان روایتی- مرادم در اینجا از کلان روایت، همان دستگاههای فکری مطلق و صاحب آتوریته است- به میدان توسعه، از هر جنس و سنخی که باشد؛ در نهایت کار را به گزاره ها و کردارهای ضد اخلاقی خواهد کشاند. فراموش نکنیم که گوته سرمنشاء حرکت تکاملی فاوست را از همان ابتدا و به گونه ای دیالکتیکی، دستیاری مسیح/خدا – در بطن زوال، مسیح قیام میکند- و مفیستو/شیطان از او میداند؛ فرایندی که در نهایت به «عمران و آبادانی» به بهای ریختن خون مردم و آه و فغان آنها میانجامد. اما اگزیستانسیالیسم در ذات خویش- گو اینکه خود منکر جوهرمداری افلاطونی است- منکر ذات و کلان روایتهای دلالت کننده بر آن است. این مکتب از همان ابتدا اعتراضی است بر عقلانیت، موجبیت، ضرورت، عینیت و هرگونه مکتب اشاره کننده به این دست مفاهیم و تفکرات. وجودگرایی بر جهانی فارغ از هرگونه معنا و مفهومی رهنمون است که تنها با عمل اصیل و مختار آدمی واجد معنا و مفهوم میشود. اگر توسعه آنچنانکه گوته به تصویر میکشد با آلوده شدن به کلان روایتها به کردارهایی همچون “کُشتن” ختم میشود؛ راه حل بیشتر اخلاقی و کمتر منطقی برای حل این معضل، رویکردی است که سارتر و پیروانش عرضه میدارند: تاریخ و زندگی به مثابه سلسله بی پایانی از “گزینشهای غیر قابل پیشبینی”. انسان آنچنانکه وجودگرا ها معتقدند “مجبور به آزادی” است؛ و مشابه با آن و درست به همان میزان “مجبور به توسعه”. اگر فرق فارق توسعه با رشد، آنچنانکه در ادبیات توسعه میخوانیم؛ ارزشی بودن آن است؛ لذا با نگریستن به توسعه از نظرگاهی وجودگرا بایستی بگوییم که این ارزشها نه موجودیتها (entities)یی خارج از انسان، صاحب آتوریته بر او و مقوله بندی شده (categorized) در کلان روایتها، بلکه خود ماحصل انتخابهای چه بسا لحظه ای انسانند. حتی آنجاکه توسعه گران از عنصر مشارکت (participation) بعنوان خمیرمایه توسعه و پروژه های مربوط به آن سخن میگویند؛ میتوان چنان تعبیر و استنباط نمود که با بسطی وجودشناختی، راجع است به مفهوم اگزیستانسیالیستی “وجود و حضور” آدمی و آگاهی او که خالق جهانی ” برای من” است؛ جهانی اصیل. بنیاد سوبژکتیو آدمی و ساختن حقیقت از جانب او بر مبنای تصورات و ایده ها، نافی ارزشهای برآمده از کلان روایتها- بخصوص اگر از جانب پیکره ای ابداعی، موهومی و پارادوکسیال همچون دولت مدرن باشد- و معطوف به فرایند “معناسازی” است برای جهانی که مهمل و فاقد معنی است. وجودگرایی، “نزدیکی و همبستریِ” دردآلود آدمی با فرایندهایی به ظاهر جهانگستر اما به واقع متفرد همچون توسعه را به خوبی به تصویر کشیده و روایت میکند. اندیشه های ساختارستیز سارتر را میتوان به تمامی به مصاف پارادایمهای کمین کرده در پس نظریه های توسعه چه از نوع لیبرالی و چه سوسیالیستی آن برد. در اینجا تفکر توسعه به مثابه یک “فرایند” نیز از اساس بر باد میرود چراکه فرایندها نیز بطور اعم پیش بینی پذیرند. سارتر در کتاب ادبیات چیست؟ بخوبی تقدیرگرایی بورژوایی را با ساخت سلطه سیاسی سرمایه داری همآغوش میداند؛ و اگرچه به موضع مارکسیستهایی نوین و فراکفورتیها به جهت طرح مباحثی همچون فتیشیسم (Fetishism) و شی گونگی جهان مدرن نزدیک میشود؛ اما نوک نیز حمله او متوجه “دترمینیسم” است و جای هیچ شکی نیست که توسعه حتی در جهان “جهانی شده” مدرن نیز بدون طرح از پیش تعیین شده چندان امکان عملی ندارد. توسعه از دیدگاه وجودگرایی تنها زمانی شدنی است که در حوزه پراکسیس قرار گیرد که حوزه حرکت است. حوزه سوژه خلاق. اما اگر هر انسانی واجد معانی گوناگون است؛ وجودی است که “بیشتر بودن” است؛ و اگر قرار بر شدنی شدنِ پدیده ای به نام “توسعه” باشد؛ آیا نبایستی دنیای “نظریه توسعه” را آنچنان که کولین لیز (Colin Leys)گفته است خاتمه یافته تلقی کرد؛ و به جهانی قائل شد که در آن، توسعه تنها نبردی وجودشناختی است در عرصه ذهن تنها به منظور غلبه بر بی معنایی تنیده شده در ذات جهان و هستی. گونه ای کشاکش درونی هر فرد برای خودابرازی (self-expression) که تنهایی و رنج او را کمی تسکین و تخفیف میدهد.

ادامه دارد………

منابع:

گوته، یوهان ولفگانگ، فاوست، ترجمه م.ا. به آذین، چاپ سوم، نشر نیلوفر، تهران: ۱۳۸۲

بشیریه، حسین، اندیشه های مارکسیستی، چاپ نهم، نشر نی، تهران: ۱۳۸۹

لِیز، کولین، ظهور و سقوط نظریه توسعه، منتشر شده در سایت انسان شناسی و فرهنگ

ای میل نویسنده: arm.shahraki@gmail.com

وبلاگ نویسنده: alhamra9617.blogfa.com