انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان‌شناسی زیستی نوین

آن‏چه تاکنون در ایران به عنوان انسان‌شناسی زیستی یا جسمانی معرفی شده، انسان‌شناسی زیستی قرن نوزدهمی است. همان که نهایتا به تقویت نژادگرایی و کمک به پروژه‏ی استعمار در یک دوره تاریخی منجر شد. پیدایش این انسان‌شناسیِ زیستی منشاء در نگرانی از «دیگریِ» تازه کشف شده توسط انسان غربی سفید پوست دارد. آن انسان‌شناسی زیستی نهایتا افول کرد و امروزه دیگر هواداری ندارد. اما از انسان‌شناسی زیستی نوین در ایران اطلاعات زیادی منتشر نشده و تحولاتی که از قرن بیستم تا کنون در این رشته به وجود آمده ناشناخته مانده است. در نتیجه در ایران، از انسان‏شناسی زیستی هنوز همان تلقی قرن نوزدهمی رایج است. در این یادداشت برآن‏ام ضمن مرور مختصری بر تاریخچه این حوزه، به معرفی انسان‌شناسی زیستی نوین و دستاوردهای‏اش برای جهان معاصر بپردازم.

انسان‌شناسی زیستی قرن نوزدهم

از قرن نوزدهم میلادی تا اواسط قرن بیستم، «نژاد» مفهوم محوری مورد بحث در انسان‌شناسی زیستی در اروپا و آمریکا بوده است. ریشه‏ی علاقمندی به این مفهوم بازمی‌گردد به علاقه‏ی کهن به کشف خاستگاه انسانی و همچنین کشف سرزمین‌های جدید توسط سفیدپوستان اروپایی و مواجهه با جمعیت‌های انسانی متنوعی که چه از نظر ظاهری و چه از نظر فرهنگی و زبانی با آن‌ها متفاوت بودند (لیتل، ۲۰۰۷). در قرن نوزدهم به نژاد با رویکرد تطوری نگاه نمی‌شد. تاثیر محیط بر شکل‌گیری تنوع انسانی موضوع بحث آن روز نبود (همان). نحوه شکل‌گیری ثابت گونه‌ها تحت تاثیر آموزه‌های کلیسا و رویکرد طبقه‌بندی لینه‌ای، رویکردی غیرقابل تغییر بود (استاندفورد، ۲۰۱۳).

انسان‌شناسی زیستی قرن بیستم

در اروپای قرن بیستم سیاست‌های «به نژادی» توسط انسان‌شناسان زیستی پیگیری می‌شد که نتیجه آن برآمدن نازیسم و اندیشه‏ی نژاد خالص بود (لیتل، ۲۰۰۷). در این دوران کارهای بسیار اندکی نیز درباره‏ی رفتارشناسی نخستی‌های غیرانسانی در حال انجام بود. در آمریکا اما فرانس بوآس که بیشتر او را با حوزه انسان‌شناسی فرهنگی می‌شناسیم، تاثیر بسزایی در شکل‌گیری انسان‌شناسی جسمانی داشت. تحقیقات او در انسان‌شناسی جسمانی و زیست‌سنجی بیش از صد و هشتاد کار چاپ شده است، که طیفی از انسان‌سنجی و استخوان‌سنجی تا نژاد و منشأ‌های نژادی، تأثیرات محیطی، و رشد انسان و نمو کودکان را شامل می‌شود (همان). مجلات معتبری از جمله مجله انسان‌شناسی جسمانی آمریکا که هنوز از جمله ۵ مجله اول در حوزه انسان شناسی محسوب می‌شود در همین دوره پایه‌گذاری شده است.

بنابراین دهه‌های ابتدایی قرن بیستم به طور کلی موضوع پژوهش انسان‌شناسی جسمانی شامل نژاد، خاستگاه‌های انسان، نخستی‌شناسی و استخوان‌شناسی انسانی بوده است. بعد از جنگ جهانی دوم موضوع نژاد جایگاه خود را تا حدود زیادی از دست داد. با آغاز جنبش‌های ضد‌نژادگرایی این مفهوم دیگر جایی در مطالعات جمعیت‌های انسانی نداشت. اما حوزه‌های دیگری مانند خاستگاه انسان و رفتارشناسی نخستی‌های غیرانسانی همچنان ادامه یافت و مطالعات ژنتیک نیز به آن‌ها اضافه شد. بنابراین نیمه‏ی دوم قرن بیستم را باید دوران گذار انسان‌شناسی زیستی دانست. طی این دوره، انسان‏شناسی زیستی برخی موضوعات محوری خود را کنار گذاشت و برخی حوزه‌های جدید را به موضوعات مورد مطالعه‏ی خود اضافه کرد. بازگشت دوباره به تئوری تطور داروین و همچنین ورود ژنتیک به حوزه‏ی مطالعات انسان‌شناسی در تغییر نگاه نسبت به نژاد بسیار مؤثر بوده است. این تغییر نگاه باعث تغییر شکل حرفه‏ی انسان‌شناسی زیستی و راه‌گشایی برای ورود به دوران جدید این علم شد. البته کنار گذاشتن مطالعات نژادی و به دنبال آن تغییر رویکرد در انسان‏شناسی زیستی بدون چالش نبود؛ چالشی که تاکنون نیز ادامه دارد (برای مطالعه بیشتر مراجعه کنید به: لیتل، ۲۰۰۷).

سه دهه آخر قرن بیستم را می‌توان سال‌های توسعه رو به رشد برای انسان شناسی زیستی برشمرد. در این سال‌ها انسان‌شناسی زیستی از حالت عمومی به سمت تخصصی‌تر شدن پیش رفت. ژنتیک انسانی، نخستی‌شناسی، محیط‌شناسی انسانی، دیرین انسان‌شناسی از جمله این تخصص‌ها بودند که تاکنون نیز توسعه یافته‌اند.

ژنتیک انسانی

اگر در قرن نوزدهم آنتروپومتری، خطوط پوستی و مقایسه گروه‌های خونی بین جمعیت‌های مختلف ابزار انسان‌شناسان زیستی محسوب می‌شد، در این دوران به داده‌های ژنتیکی برای پاسخ به سوالات بنیادین استناد می‌شود. در حوزه‏ی ژنتیک انسانی، در دهه‏ی ۱۹۸۰ فرضیه‏ی حوّای میتوکندریایی برای تشخیص تبارمادری جمعیت‌های انسانی تحول مهمی در انسان‌شناسی زیستی ایجاد کرد. سرآمد همه‏ی این تحقیقات تکمیل پروژه‏ی ژنوم انسان بود که در اواخر قرن بیستم صورت گرفت. این حوزه تاکنون باعث روشن شدن بسیاری از مجهولات در مورد جمعیت‌های انسانی از گذشته تاکنون شده است. به طوری که با استفاده از آن، فرضیاتی که بر اساس داده‌های زبان‌شناسی و باستان‌شناسی در مورد تغییر و تحولات فرهنگی در زندگی بشر به دست می‌آمده را می‌توان با داده‌های ژنتیکی اثبات یا رد کرد. استفاده از علم ژنتیک در انسان‌شناسی زیستی نشان دهنده‏ی حرکت این علم به سمت رویکردی بین رشته‌ای است. همان‏طور که لیتل[۱] در مقاله‏ی خود در تأیید تئوری لوینگستون – که درباره‏ی تأثیر فرهنگ بر شکل‌گیری بیماری مالاریا تحقیق کرده بود – می‌نویسد: «معنا و مفهوم اصلی تئوری لوینگستون که همانا تأثیر بی‌وقفه‌ی فرهنگ در شکل‌گیری تطور انسان است هم‌چنان درست فهمیده نمی‌شود یا چه بسا انکار می‌شود و این از جانب پژوهشگرانی صورت می‌گیرد که آموزش انسان‌شناسی ندیده‌اند» او در ادامه می‌آورد: «و انسان‌شناسانی که بدون آموزش ژنتیک، لوینگستون را آن‌چنان که باید نمی‌فهمند» (همان).

محیط‌شناسی انسانی

بازگشت رویکرد بین‌رشته‌ای در انسان‌شناسی زیستی در قرن بیستم را می‌توان در محیط‌شناسی انسانی به خوبی مشاهده کرد. در دهه‏ی ۱۹۶۰ برای اولین بار انسان‌شناسان فرهنگی، زیستی و باستان‌شناسی حول یک دیدگاه نظری مشترک پیرامون سازگاری با محیط زیر یک چتر به نام محیط‌شناسی انسانی گرد هم آمدند (همان). محیط شناسی انسانی در واقع ابتدا توسط ژولین استیوارد، شاگرد بواس، تحت عنوان محیط شناسی فرهنگی مطرح شد (فکوهی، ۱۳۸۲). این حوزه تاکنون رشد و توسعه‏ی بسیاری یافته و نظریه‌پردازان زیادی در دوران معاصر دارد؛ از جمله آن‌ها می‌توان به کی میلتون اشاره کرد که معتقد است بدون ورود انسان‌شناسان به مسائل زیست‌محیطی نمی‌توان امیدوار به حل این مشکلات بود (شوتکوسکی، ۲۰۰۶). مهمترین مباحث مورد بحث در محیط‌شناسی انسانی شامل توسعه‏ی پایدار اکوسیستم‌ شهری، سازگاری زیستی- فرهنگی انسان با محیط، تأثیر فرهنگ بر تغییر اکوسیستم‌های مختلف انسانی و غیرانسانی و به طور کلی تأثیر انسان به عنوان گونه‌ای دارای فرهنگ بر زیست-کره است (Moran, 2008). این حوزه بسیار کاربردی است و می‌تواند مشکلات مهمی مانند آلودگی هوا، بحران آب و انرژی و دیگر مسائل زیست محیطی را با نگاهی فرهنگی اجتماعی بررسی کند و در توسعه‏ ی پایدار طرح‌های عمرانی و شهری در دوران معاصر مؤثر باشد.

دیرین‌انسان‌شناسی

این حوزه از سال ۱۹۵۰ به طور جدی با کشف فسیل گونه استرالوپیتکوس شکل گرفته است و با کشف گونه‌های دیگر تاکنون در حال فعالیت است. محققان انسان‌شناسی در آمریکا، اروپا و آسیا چه در زمینه کشف این گونه‌ها و چه در آنالیز و تحلیل داده‌های به دست آمده بسیار فعالند. تمرکز اصلی این محققان بر پاسخ دادن به سوالاتی در مورد گذشته‏ی گونه‌های انسانی با استفاده از بقایای استخوانی و فسیلی است. دیرین انسان‌شناسی با استفاده از این داده‌ها در مورد فرهنگ، جامعه، سبک زندگی، زبان، نوع معیشت، مهاجرت و علت از بین رفتن این گونه‌ها صحبت می‌کند. فسیل، استخوان و دندان از مواد باقی‌مانده از انسان ماقبل تاریخ است که می‌توانند اطلاعات فرهنگی خوبی از انسان گذشته در اختیار انسان‌شناسان قرار دهند.

نخستی‌شناسی

این حوزه به صورت بسیار محدود از سال ۱۹۴۲ شروع به کار کرد اما به طور جدی از اواخر ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ فعالیت خود را گسترش داد. نخستی‌شناسی به مطالعه‏ی نخستی‌های غیرانسانی در زمینه‌های مختلف می‌پردازد. تمرکز بیشتر این حوزه در ابتدا بیشتر بر رفتارشناسی تطوری بوده است. اما در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ انسان‌شناسان در زمینه‌های دیگری از جمله رفتارشناسی اجتماعی، آناتومی مقایسه‌ای و دیرین‌انسان‌شناسی این حوزه را گسترش دادند. گسترش تکنولوژی و نرم‌افزارهای جدید، باعث شد که مطالعه‏ی نخستی‌ها که فقط از طریق مشاهده در محیط طبیعی صورت می‌گرفت به شکل تخصصی‌تر و در محیط‌های آزمایشگاهی یا نیمه طبیعی انجام شود. این تحول به افزایش داده‌های انسان‌شناسان در مورد نخستی‌های غیرانسانی از جمله بوم‌شناسی نخستی‌ها، رژیم غذایی و عادات و رفتارهای آن‏ها منجر شد. از طرفی دسترسی به ماده‏ی وراثتی نخستی‌ها و امکان مطالعه‏ی آن از سال ۱۹۸۰ امکان پاسخ به سؤالات بسیاری در مورد درخت خویشاوندی این گونه نسبت به انسان را فراهم کرده است (همان).

بنابراین توسعه‏ی این حوزه‌ها از سویی معلول شکل‏گیریِ نگاه بین رشته‌ایِ زیستی-فرهنگی است و از سوی دیگر توسعه‏ی این حوزه‏ها خود به تقویت آن نگاهِ بین رشته‏ای یاری رسانده و رویکردِ زیستی-فرهنگی را ارتقاء داده است؛ رویکردی که یکی از مشخصه‏های انسان‏شناسی ابتدای قرن بیست‏ویکم است.

انسان‌شناسی زیستی قرن بیست و یکم

در قرن ۲۱ علاوه بر ادامه‏ی حوزه‌های تخصصی فوق، رویکرد مهم دیگری زیر مجموعه‏ی انسان‌شناسی زیستی شکل گرفته است که ریشه‏ی آن به قرن بیستم بازمی‌گردد: رویکرد انسان‌شناسی زیستی – فرهنگی. این رویکرد موضوعات مورد بررسی خود را با در نظر گرفتنِ هم‏زمان خصوصیات فرهنگی و جسمانی مطالعه می‏کند.

پیش‏فرض اصلی حاکم بر این حوزه آن است که اگر در گذشته‌های دور بنا بر تئوری انتخاب طبیعی، طبیعت نقش تعیین کننده‌ای در تطور انسان و شکل‌گیری او داشته، در طول هزاره‏ی اخیر با پیشرفت سریع و چشم‏گیر تکنولوژی، این فرهنگ است که بر وضعیت بیولوژیک و زیستی انسان و حتی گونه‌های دیگر تأثیرگذار بوده است.

انسان امروزی بدون فرهنگ مانند ماهی بدون آب است. بنابراین نقش فرهنگ بر آینده‏ی این گونه بر روی زمین نقشی تعیین کننده است. خونجسدیر[۱] (۲۰۰۷) در مقاله‏ای که درباره‏ی این رویکرد نوشته به طور مفصل به این سؤال پاسخ می‌دهد که ما به این رویکرد چه نیازی داریم (این مقاله در دست ترجمه است و به زودی منتشر خواهد شد). به نظر خونجسدیر نیاز به ادغام دو حوزه‏ی زیستی و فرهنگی از موضوعات مورد علاقه در بین بسیاری از انسان‌شناسان امروزی است. او همچنین معتقد است رویکرد زیستی – فرهنگی باعث ایجاد پلی می‌شود که شکافی که به نظر او بین حوزه‏های فرهنگی و زیستی وجود دارد را پرخواهد کرد. به عبارتی دیگر رویکرد زیستی فرهنگی در مطالعات انسان‌شناسی یکی از تلاش‌ها در جهت دوباره ادغام شدن زیرشاخه‌های انسان‌شناسی، به خصوص زیستی و فرهنگی، در دوران معاصر است.

ذیل این رویکرد زیرحوزه‏های مهمی شکل گرفته که از جمله‏ی آن‏ها می‌توان به انسان‌شناسی پزشکی، انسان شناسی تغذیه، انسان‌شناسی دستگاه عصبی و انسان‌شناسی بدن اشاره کرد. به عنوان مثال انسان‌شناسی دستگاه عصبی[۲] با استفاده از داده‌های عصب‌شناسی، روانشناسی و انسان‌شناسی به تاثیر فرهنگ بر شکل‌گیری مغز و دستگاه عصبی و شناختی در طول مدت رشد انسان می‌پردازد و چگونگی تأثیر فرهنگ و زیست بر شکل‌گیری مغز، رفتارها و احساسات را مورد مطالعه قرار می‏دهد.

چنان که دیده می‏شود انسان‌شناسی زیستی از نیمه‏ی قرن بیستم تاکنون در مسیری متفاوت از قرن نوزدهم توسعه یافته و حوزه‏های چند-رشته‌ای و بین-رشته‌ای مختلفی پدید آورده است.

رویکردهای چندرشته‌ای در انسان‌شناسی زیستی معاصر سؤالات و چالش‌هایی را نیز به همراه داشته است. از جمله این‌که چگونه می‌توان همزمان در چند رشته علمی متفاوت متخصص بود در حالی‌که برای فراگرفتن هرکدام از این علوم سال‌های بسیار زیادی زمان لازم است؟ جایگاه انسان‌شناسی زیستی در تعریف علوم چیست و این حوزه ذیل چه علمی قرار می‌گیرد؟ و این که در نهایت فارغ التحصیلان این رشته در کجا و در چه زمینه‌ای می‌توانند مشغول به کار شوند؟

در یادداشت‏های بعدی ضمن پاسخ دادن به این سؤالات، به بسط هر یک از زیرحوزه‌های فوق، معرفی اندیشه‏مندان آن، دانشگاه‌های مهمی که این حوزه‌ها در آن تدریس می‌شوند، مؤسساتی که دانشجویان این رشته را بورس می‌کنند و همچنین کارکرد هر کدام در جامعه خواهیم پرداخت.

در انتها یادآوری می‌کنم در ایران ضعف تولید ادبیات علمی در حوزه‏ی انسان‏شناسی زیستی از یک سو و کمبود پژوهش و فعالیت‌های آکادمیک موجب عدم معرفی مناسب توسعه‏های جدید این رشته شده و آن را در میان دانشجویان و محیط دانشگاهی مهجور گذاشته است در حالی‌که جامعه‏ی ایران استعداد بسیاری برای به کاربستن دستاوردهای این حوزه‌ها دارد.

منابع

فکوهی ناصر، ۱۳۸۶، تاریخ اندیشه و نظریه‌های انسان‌شناسی، نشر نی
لیتل و سوسمان، ۲۰۰۷، تاریخچه انسان شناسی زیستی، برگردان: یوسف سرافراز، محل انتشار: سایت انسان شناسی فرهنگ (اصل مقاله انگلیسی در سایت موجود است).
Khongsdier R., 2007, Bio-cultural Approach: The Essence of Anthropological Study in the 21st Century, Anthropologist Special Volume No. 3: 39-50
Moran Emilio F., 2008, Human adaptability (An introduction to human ecology), Westview press.
Standford et col, 2013, Biological Anthropology, Pearson.
Schutkowski H., 2005, Human Ecology , springer, vol 182.
[۱] Khongsdier

[۲] Neuroanthropology

 

[۱] Litelle