پیرسانسو، برگردان: ناصر فکوهی با همکاری زهره دودانگه
دو ورود مهم: چنین است که در نهایت، تنها دو نوع ورود [به شهر] شایستۀ آناند که چنین بازشناخته شوند: ورود پیروزمندانه یا به بیان بهتر «پیروزی» یا ورود ناشناس؛ یعنی یا در معرض دید باشی و همگان تو را ببینند، یا کسی تو را نبیند و تو همگان را ببینی. یه یقین یک روانشناس یا یک موعظهگر در این انتخاب میل به فرار از دیگران را تشخیص میدهد. فرد پیروز دیگر چهرهها را نمیبیند، بلکه شاهد جماعتی در شور و هیجان است. و فرد ناشناس به نوبۀ خود از فضولی افراد همجوار میگریزد؛ چنانکه ما هم در خیال خود او را با کلاهی بر سر، که پایین کشیده شده و هالههایی از سایه بر صورتش انداخته، تصور میکنیم. ما همچنین میتوانیم این تمایلات را همچون میل به تقدیس کردن ورود به درون یک شهر در نظر بگیریم، همچون فرار از ابتذال روزمره. کسی که رؤیای ورودی پیروزمندانه را دارد، اگر روحیۀ دیکتاتوری نداشته باشد، در پیروزی، این شهر را نه در تشویقها و تحسینهایی که به سویش روان است، بلکه در شعفی هذیانوار دوست دارد؛ به این شهر در جشنی که شبیه به آنچه در رؤیا بود عشق میورزد. به گمان ما، ورود ناشناس نیز همان قدرت خیالی را داراست، به رغم آنکه آشکارا کسالتبار و پیشپا افتاده است… مسافر، بیآنکه کسی متوجه شود، به تماشاگری پرولع تبدیل میشود و منظرۀ این شهر جدید را چنان مینگرد که گویی با زور و فشار به آن وارد شده است.
نوشتههای مرتبط
سکوی پشتی
برای پایاندادن به این موضوع، باید به تصویر واپسینی اشاره کنیم که اصل و اساس مضمونِ مورد بررسی ما را تأیید خواهد کرد. این تصویر مربوط به ورود به شهر از سکوی پشتی قطار است که اغلب در روایتهای مربوط به جنبش مقاومت[۱] و رمانهای پلیسی با آن روبهرو میشویم؛ و یکبار دیگر ما در پی نشاندادن آن خواهیم بود که چگونه از امری استثنایی یا امری ادبی، به یک انگیزش خیالین واقعی و شیوهای بکری در کشف شهر میرسیم. در مورد جنبش مقاومت، تصویر ما معنایی مضاعف مییابد: عضو یک گروه شبکهای، با این روش، از همدستیِ کارکنان ایستگاه راهآهن یا «کارگران قطار» برخوردار میشد. و بدین ترتیب، بر جهانِ کار، بر تجلی خاموش طبقهای از مردم، و بر رفاقت [سیاسی] که گاه بورژوا و کارگر را به هم نزدیک میکرد، تأکید وجود داشت. افزون بر این، ما نمیتوانیم این جنبۀ «عملیات مخفی» را در نظر نگیریم؛ ولو آنکه در دورانی خاص پا به عرصۀ وجود گذاشته باشد. ما از خلال اقدامی ناگهانی یک شهر را بهتر درمییابیم: مخفی بودن سبب میشود که حسهای ما و عطشمان برای کشف بیشتر شوند– و شهر فرصتی برای کتمان نخواهد داشت.
خوانش شهر در جهت مخالف
سکوی پشتی چیزی است شبیه به بیراه، شبیه به آنچه زمان پیشبینیشده را برهم میزند، شبیه به امر وارونه و مخالف عقل سلیم. بدین معنا که به درک یا خوانش در نظمی نامتعارف و خلاف معمول روی آوریم؛ بدین ترتیب چهره، کتاب به چیزهایی غیرقابل تشخیص تبدیل میشوند، و به ما، نه لزوماً یک بینظمی، بلکه نظمی ناشناخته، ممنوعه و تاحدی پوچ را نشان میدهند. حسها، موها و ساختارهای قدیمی مقاومت میکنند و ما این مقاومت را با لذت، در زیر دست خویش، زیر نگاهمان و در ذهنمان احساس میکنیم. در واقع فردی که از سکوی پشتی از قطار پیاده میشود، از دری کوچک به درون کوچهای خلوت و مقابل ساختمانهایی فرتوت میرسد که تصاویر یک میدان غولآسا یا نماهای شکوهمند را پس میزنند. چنین فردی، پیش از آنکه بتواند محورهای اصلی شهر را پیدا کند، باید جهت خود را بازیابد. حتی وقتی بعداً به مرکز [شهر] برسد، باز هم مسیری که در پیش گرفته دریافت او از شهر را مخدوش میکند و به او طعم غریبی میدهد. اما فراتر از این لذت خاص، او به گونهای دیگر همین شهر را میشناسد- تصویری معکوس و پنهان از آن را- و به خصوص او ناچار خواهد بود که شیوۀ کشف شهر را در خود تغییر دهد. زیرا شهر دقیقاً به گونهای ساخته شده که گذرگاههای اتوبوسها، پلاک خیابانها، شیب پیادهروها، محور کاشت درختان بر اساس کارکرد نقاط حساسی همچون خروجی ایستگاه راهآهن برای مسافران مهیا شده باشند. بنابراین او ناچار خواهد شد خوانشی دیگر و گذار دیگری از شهر داشته باشد.
ترک کردن شهر با قطار
تخیل انسجام خاص خود دارد. ما بر آن هستیم که به این انسجام اشاره کنیم و برای این کار نشان دهیم که خروج از شهر «از ایستگاه راهآهن» همچون ورود به شهر از این طریق، دارای ویژگی خاصی است: در حقیقت خروج از شهر با جاده انجام نمیگیرد: راههای برونرفتِ ممکن بسیار زیاد هستند، زیرا مثلاً میدانیم که باید ابتدا وارد حومه شویم و یا نمیدانیم آیا از مرزهای شهر عبور کردهایم یا نه. سکوهای ایستگاه راه آهن در صبح های زود کمفروغ به نظر میرسند. اینجا راهی رنگباخته و تلخ پیشرو داریم، همان موقعی که مردم در پی آن هستند که قهوۀ خود را گرم کنند. آدمها با هم حرف نمیزنند در لاک خودشان فرو رفتهاند؛ در یک کلام آنها آگاهاند که دارند میروند و شاید گذشتهای را برای همیشه در پشت سر خود به جا میگذارند. ولی، این نشانۀ هر عزیمتی نیست. ما با گسستهایی انتزاعیتر یا کمتر محسوس نیز سروکار داریم: در یک فرودگاه، مسافران لحظهای را در شهری میگذرانند که در آن همراهان خویش را دیگر نخواهند دید. برای یک مسافر همیشگی مثل ماکس پل فوشه[۲] عزیمت از راه دریا راه شادتری برای خروج از یک شهر است. برعکس، با قطار ما خروجی آرام را تجربه میکنیم؛ با پنجرههایی که پایین کشیده شدهاند و از آنها میتوانیم ناپدید شدن تدریجی شهر را ببینیم: جدایی و دلکندنی که آرام بودن و لحظه لحظه اتفاق افتادنش آن را دردناکتر میکند.
با وجود این، بیاییم بار دیگر دقت خود را بر موضوعی اساسی متمرکز کنیم، یعنی بر آرایش شهر. در واقع، ترککردن یک شهر از طریق ایستگاه راهآهن، به شکل ممتازی، شهر را همچون یک تمامیت تحقق میبخشد. در اینجا، باز هم به کمک شناختی انتزاعی، میدانیم که شهر خود را به مثابۀ یک کلیت خودمختار عرضه میکند. و این در حالی است که وقتی در شهر قدم میزنیم تنها با جزیرهها، تکهها و بخشهایی از این کلیت سروکار داریم. در ایستگاه راه آهن، بیش از ترک شهر، ما احساس میکنیم به کل شهر که هنوز حاضر است پشت کردهایم، به کل شهر، و نه به یک بازنمایی دورادور از شهر. در واقع ایستگاه راهآهن، همانگونه که پس از این نیز خواهیم دید، هم بیرون از شهر است و هم درون آن. بدین ترتیب میتوانیم چشم انداز خود را تغییر دهیم: ایستگاه آنقدر به شهر نزدیک است که وجود شهر را احساس کنیم و در همان حال آنقدر دور که بتوانیم شهر را همچون کلی یکپارچه ببینیم.
پرسش این است: آیا باید در این امر نوعی امتیاز منحصربهفرد برای ایستگاه در نظر گرفت؟ آیا در یک عمارت کلاهفرنگی، در نقطهای مرتفعتر از شهر، حال چه طبیعی باشد چه انسانساخت، ما با پدیدهای مشابه روبهرو نیستیم؟ عمارت کلاهفرنگی به ما امکان میدهد از بالا بر یک شهر اشراف یابیم، و چشماندازی خیالانگیز از شهر داشته باشیم؛ زیرا خود را بر فراز هیاهوها میبینیم و میتوانیم در یک واقعیت درهمپیچیده نظمی بیابیم (مگر آنکه فاصله سبب شود که دچار احساس اندوهبار جدایی شویم). ما در این تجربه اصالت را به کلی نفی نمیکنیم، ولو به این دلیل که این تجربه برای ما موقعیتهایی رمانتیک و حرکاتی شاعرانه ایجاد میکند. با وجود این تجربۀ ایستگاه راهآهن به نظر ما اصیلتر میآید. ادراک یک شهر، وقتی آن را از یک عمارت کلاهفرنگی مشاهده میکنیم، با سهولت بسیار بیشتری به سوی یک بازنمایی سوق مییابد. اندکی بخار، یک همهمۀ ناپایدار، میان تماشاگر و شهر فاصله میاندازد و شهر در حقیقت به طبیعت میپیوندد: آکنده از خانهها، ماری عظیم و تنبل، یا کندویی پرسروصدا. اما از محوطۀ ایستگاه، ما به شیوهای قطعیتر و بدون ابهام، شهر کامل را دریافت میکنیم: شهر هرگز قطعه قطعه نمیشود؛ ابداً به چند تصویر برگزیده محدود نمیشود. با وجود این، نباید تصور کنیم که صرفاً ما یک بازنمایی ساده سروکار داریم. شهر واقعاً آنجاست، حاضر و پیوسته و قدرتمند. گفتیم که ما شهر را «از پشت سر درک میکنیم»، تا این دو ویژگی تقریباً سازشناپذیر را با هم حفظ کنیم ]این دو ویژگی عبارتاند از[: یک حضور مؤثر و یک تمامیت که خود را، بنابر چشماندازها، در پارههایش نمایش نمیدهد. وقتی من احساس کنم کسی پشت سرم ایستاده، او را از یک نقطه نظر نمیبینم و با وجود این نمیتوانم او را یک امکان محض[۳] بدانم، همچون دوستی که در تابستان پیشِ رو امیدِ دیدار دوبارهاش را دارم.
شهرِ تکرار شده. به گمان ما، در این استنباط میتوان امتیاز سومی نیز کشف کرد. قطار تکان میخورد، قطار از این امتیاز برخوردار است که شهر را بشکافد و من میخواهم به این موضوع از سویی دیگر بنگرم: این خیابان، این مغازهها، من از آنها میگذرم، در این لحظه میتوانم از کنارشان رد شوم، و جداً تصور نمیکنم، که در حین اضطرار کارها و وظایفی که باید انجام دهم، قادر خواهم بود رو به عقب یا در پیشنشستگیهای بنا به آنها نزدیک شوم. ما تقریباً در واقعیت میتوانیم آن چیزی را ببینیم را که آگوست کنت اصولاً ناممکن میدانست: «پرسهزدن در خیابان و نگاه به گذر خود». در حقیقت، من خود را تکرار نمیکنم- هرچند دیروز هنوز کاملاً نزدیک است و این پرسهزنی برای من برادروار است. من بیشتر خود را میگشایم، من شهر را تکرار میکنم، شهری که در آن واحد پشت و روی مرا به نمایش میگذارد و نقش برجستۀ منحصربهفردی به خود میگیرد. و بدین ترتیب در آن واحد به شهروند و مردمشناس شهر خود بدل میشوم: این فروشندگان، این رهگذران، این کودکان، با همۀ آنها چنین نزدیک بودهام، آنها واقعاً نزدیکان من بودهاند. خیابانی که جدا میشود، و دستکم بیتفاوتیها را در خود جای میدهد، خود را در قالب خیابانی انسانیتر متجلی میکند، زیرا در نگاه ما جای میگیرد.
ما تلاش کردیم نشان دهیم چگونه ایستگاه راه آهن با ورودیها و خروجیهایش، دسترسی جایگزینناپذیری به شهر را بر ما عرضه میکند، چگونه ایستگاه برخی از ابعاد خود را که برای ما کاملاً ناشناخته بوده، از راههایی دیگر به ما نشان میدهد. حال به مطالعۀ خود ایستگاه میرسیم: اما آیا این کار ما را از هدف بخش اول مطالعهمان منحرف خواهد کرد؟ منظورم مطالعۀ سازوکارهای کشف یک شهر است. گمان نمیکنم. در واقع ایستگاه قطار یکی از مکانهای ممتاز شهر است و شناخت آن به معنای درک یکی از مهمترین نقاط شهر است: شناخت خودِ شهر. از سوی دیگر باید بر اندیشهای انگشت گذاشت که ارزش تأکید کردن دارد، نباید کشف شهر و جابجایی [در شهر] را با یکدیگر اشتباه گرفت. فرود آمدن در ژرفناهای چشمگیر، مشکلترین سفرها و پربارترینشان آنهایی نیستند که شتابزده، از مکانی به مکان دیگر انجام بگیرند. برای سکنی گزیدن در یک ایستگاه راه آهن لزوماً نباید در آنجا خوابید، برعکس گاه لازم است صرفاً در آن شیرجه زده و درونش فرو رویم، ولو آنکه نفس کم بیاوریم و مجبور باشیم به سطح بازگردیم. بدین ترتیب میتوانیم به قلب یک شهر دست یابیم، همانگونه که به قلب یک انسان دست مییابیم. فرورفتن در یک ایستگاه راه آهن یعنی گشایش کامل همۀ دروازههایی که به سوی پررمزورازترین شهرها و حیرت انگیزترین آنها باز میشوند.
[۱] La Résistance
[۲] Max-Pol Fouchet (1913-1980)
[۳] un pur possible