علی اصغر ارجی
«آخرهفته میرم سیالان. روی یال کوه، چند تکه ظرف پلاستیکی انداخته بودند. نتونستم جمع کنم. باید دوباره برم. میای؟». کلمات را با فشار بیرون می ریزد و تپق می زند اما زبانش شیرین و ساده است و پر از تکیه کلام های روستایی. جواب روشنی ندادم. گوشی را که قطع کردم با خودم گفتم بیکار است این مرد.عجب حوصله ای دارد. همه دردها و غصه را رها کرده به فکر چند تکه آشغال بالای قله است! البته احساسات رقیق و طبیعی اش را می شناسم، هر چند اعتراف می کنم نمی توانم اندازه اراده و حد طاقتش را بسنجم. باید تا ظهر روز پنجشنبه خبر می دادم. چندان اهل کوه نبودم و حسابی از سختی صعود می ترسیدم. اما باید می رفتم. نه برای آن چند تکه آشغال پلاستیکی بلکه برای دیدن کوه وجود او که در زیر پوست تکیده و جثه کوچکش پنهان است.
نوشتههای مرتبط
ساعت سه بعد ازظهر آمد دنبالم. دوستان دیگر هم بودند. شش نفر شدیم و حرکت کردیم. توی راه گاه که قیافه شکوه آمیز من را می دید برای بدست آوردن دل، بستنی و شکلاتی تعارف می کرد و حرف هایش را به یک نکته ناب یا خاطره ای از کوه پیوند می زد؛ این که دانشمندان اولین تولید پلاستیک بشر را از زیر خاک یافته اند که هنوز معدوم نشده است. و از اولین کوه نوردیها همراه با پدرش(دادا) گفت. به یاد می آورد که دادا، کتش را به یک شانه می انداخته، پتویی روی شانه دیگر، در دستش دستمال نانی و با گیوههای پاشنه خوابیده ساعت ها با گام های کوتاه و یکنواخت راه می رفت، بی آن که کتش را، پتو را و دستمال را جابه جا کند.
از پیچ و تاب های جاده الموت گذشتیم. از رجایی دشت که هوایش گرم و آزاردهنده بود و معلم کلایه تا به سه راهی کوچنان و اندژ رسیدیم. از کنار کوهای سنگی و بلند و جاده ایی که ریزش کوه خال خالش کرده بود. هنوز پوسته بستنی و شکلات ها در مچ دستم مچاله بود و نمی دانستم کجا بیندازم. ناگزیر به جیب ریختم. هوا تاریک شده بود. شب را در یکی از سوله های معروف به انرژی اتمی که الان در اختیار سازمان میراث فرهنگی است سپری کردیم. سکوت آن جا و آسمان پرستاره اش وصف ناپذیر است.
قبل از اذان صبح برخاستیم و در گرگ و میش هوا کوله و وسایل ضروری را آماده و از مسیر رودخانه حرکت کردیم. بوی گوسفندان و پارس سگ های عشایر می گفت که به قلمروشان نزدیک شده ایم. چند چادر بر پا بود. نظیف و آراسته به قالیچه ها و بافته ها و منگوله های رنگارنگ. اطراف چادرها نیز تمیز و طبیعی بود، با کم ترین آلایش و غشی از زندگی مدرن.
راهمان را از مسیر رودخانه به طرف یال کوه تغییر دادیم. فرزند دادا همه این کوهها را مثل کف دست می شناخت و زیر پا گذاشته بود. حتی اسم همه روستاها را یک به یک می گفت. از این رو گوش به فرمان او شدیم. سینه کش دامنه کوه، سخت بود و نفس بر. باید شیب تند سه تپه و ایستهای آن ها را رد می کردیم تا به نزدیک ترین نقطه به بلند قله ایی می رسیدیم که فرستنده مخابراتی رویش نصب بود و از آن جا در خط موازی کوه و رودخانه باز قوسی طولانی را می گذشتیم تا به کوهها و یال های دامنه سیالان برسیم. اما هر چه بالاتر می آیی طبیعت روح آشنای تو می شود و گیاه و گل و خار و خاک و سنگ و صدا و بوی و آسمان همه از جنس دیگرند. رد پای تو نیز بخشی از این نظام بکر و طبیعی است. تنها میهمان ناخوانده این جا رد پای پلاستیک است که هنوز نشان و جیغی از او پیدا نیست.
در موازات کوه آرام آرام به بالا می رفتیم. روبروی ما خورشید جامه زردش آرام بر سر کوه خش چال می کشید و رودخانه نیز در پایین به شتاب از ما می گذشت. ما شوق قله و آسمان داشتیم و رود سر شهر و دریا:
رود راهی شد به دریا کوه با اندوه گفت
می روی اما بدان دریا زمن پایین تر است.
حالا رسیده بودیم به میانه راه. در یال غربی سیالان بساط صبحانه یا ظهرانه را پهن کردیم. دو سال پیش هم تا این جا آمده بودیم. شب شده بود و باران می آمد. ناگزیز شدیم بدون چادر تنها زیر شش متر پلاستیک و در زیر رعد و برق پیوسته و خشم آلود، شب را سپری کنیم و صبح ناامیدانه راه رفته را برگردیم. کاش همه پلاستیک این گونه برکت داشت!
بعد از کمی استراحت حرکت کردیم. حالا دیگر قله سیالان با تمام پیکره اش پیش روی ما بود. هم هیبش ما را می گرفت و هم انرژی و قوت می داد. خط دو راه عبور کوهنوردان معلوم بود. من از خط پایین یال رفتم و دیگران از خط بالا. راه پایین نزدیک تر به نظر می رسید اما شیب تند داشت و پر از سنگریزه. به هر حال زودتر از بقیه به شاه نشین دامنه کوه سیالان رسیدم. خسته و رنجور اما حال و روز شان نشین بدتر از من بود.
آن جا محزون کده فرزند دادا بود. دویست متر مربع قوطیهای نوشابه، ظروف آب و غذا و قاشق و جنگال پلاستیکی پخش بودند. گویی خمپاره به زمین خورده و این ها دست و تن و پای جنازه هاست که پراکنده شده اند. او حق داشت. محل زندگیش بود و پناهگاه حس و خیال و عبادتگاهش. نمی توانست بی خیال باشد. نمی خواست دامن پاک کوه هم آغشته به مدرنتیه شود.تا گروه برسند قسمتی از آنها را جمع کردم. بقیه آمدند و هر چه از جنس طبیعت کوه نبود داخل یک پلاستیک سیاه ریخته شد، حتی نیمه شکسته یک قاشق جا نماند. گوشه ای گذاشتیم تا در برگشت چاره ای بکنیم.
بعد از آن برای زدن قله آخرین رمقها متمرکز شد. فرزند دادا امید و توان مضاعف ما بود اما قله نیز ما را پس می زد. زانوها رمقی نداشتند و صدای تپش قلب در سکوت کوهستان به آسانی شنیده می شد و تشنگی هم کم کم به سراغمان می آمد. خوش بختانه یخچالهای برف آب بدن را تامین می کردند. سرانجام چهار بعد از ظهر از ضلع جنوبی قله ۴۲۵۰ متری سیالان بالارفتیم. این جا که می رسی همه سختی ها فراموش می شود. همه درد ها فروکش می کند. زمان متوقف می شود. نمی دانی در کجای دنیایی. تاریخ و گذشته به دور سرت می چرخد و چشمایت عمیق می شود و به دورترین افق ها پرواز می کند؛ خش چال، علم کوه، تخت سلیمان و شاه البرز با شکوه روبروی تو ایستاده اند و در سوی دیگر شگفت انگیزترین منظره ها چشم را خیره می کند. دریای خزر، ساحل تنکابن و جنگل های دوهزار و سه هزار. البته آن هایی این مسیر را تا پایین جنگل ادامه می دهند طبیعتا حظ بیشتری می برند. ربع ساعتی ماندیم و شادی کردیم وعکس گرفتیم.
در برگشت سرعت حرکتمان بیش تر شد. آمدیم به شاه نشین. فرزند دادا به زحمت چاله ای کند و پلاستیک ها را در آن جا سوزاندیم و دفن کردیم. سیالان پاک شد و شاد و ما به راه خود ادامه دادیم. شش و نیم به یال غربی کوه سیالان رسیدیم. جایی که صبحانه خورده بودیم. این جا فرزند دادا تسلیم تصمیم نادرست ما شد. از مسیرقبلی و یال برنگشتیم و مستقیم سرازیر شدیم به طرف رودخانه. تا هوا روشن بود، راه رفتن ما هم آسان. کار ما از آن جا زار شد که هوا تاریک محض شد و سرعت اعضای گروه کند. عبور از پیچ در پیچی رودخانه، سنگلاخ ها و آبشارها توان ما را برید. دیگر صدای آب هم دلکش نبود اما به کمک فرزند دادا و راه بلدی او ذره ذره خود را باور کردیم و ساختیم تا بعد از بیست ساعت کوهنوردی و پیاده روی به محل استقرار اصلی رسیدیم. استراحتی کوتاه کردیم. نیمی از گروه آن جا ماندند و من با فرزند دادا و یک نفر دیگر دو از نیمه شب گذشته به طرف قزوین حرکت کردیم. هر چند منطقی نبود با تن و ذهن کوفته سوار ماشین شدن و رانندگی کردن. اما من توان بی پایان او را می شناختم. با خیال راحت در صندلی عقب خوابیدم. ماشین از پیچ و تاب های فراوان گذشته بود. فرزند دادا یک ساعتی در رجایی دشت روی تخت های قهوه خانه خوابیده بود و باز ماشین را به نرمی از پیچ و تاب های کوه های الموت رد کرده بود.
تازه اولین طلیعه های خورشید، ساختمان های بلند شهر را نور زرد پاشیده بود که ماشین در مقابل منزل ما ایستاد. با بی رمقی کوله را برداشتم و پایین آمدم. جیب های شلوارم را خالی کردم. جور با جور پوسته های شکلات بود و پوسته بستنی که از آغاز سفر با من بود. فرزند دادا رفته بود و دعا و درود من را تنها خدای دل او می شنید. ایمان و باوراو را می ستایم.