انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان‌شناسی درد و رنج (۳۳): میان کنش‌های خانوادگی

داوید لوبروتون / برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور

شرایط عاطفی دوران کودکی اغلب قابل مطالعه در پژوهش‌های انسان شناختی نیستند اما برای درک رابطه با درد، اساسی‌اند. پژوهشی که ژ. بناهم (G. Benahem) (1994) انجام داده نشان می‌دهد که از هر سه فرانسوی، یک نفر اعلام کرده که در دوران کودکی با مشکلات عاطفی طولانی مدت روبرو بوده است. این افراد در هنگام رسیدن به بزرگسالی ۴۳% بیشتر به بیماری مبتلا می‌شوند. این نابرابری در ابتلای به بیماری در سن بزرگسالی، همچنین به تفاوت در اقلیم زندگی در دوره‌ی کودکی نیز بستگی دارد. در مقام مقایسه، نابرابری‌های اجتماعی در سلامت، اهمیت کمتری را نشان می‌دهند. این مطالعه نشان می‌دهد که مسائل عاطفی متعددی در طول سال‌های متمادی بر افراد تأثیرگذار بوده‌اند. کمبود محبت به صورت آماری ۴۹% جمعیت مورد مطالعه را در معرض ابتلا به بیماری‌ها و بیشتر در سنین بزرگسالی قرار داده که از این افراد ۵۷% به بیماری‌های دستگاه تنفسی و گوارشی و ۷۶% به اختلالات در بیان روانی مبتلا شده‌اند. اختلاف میان والدین سبب بروز ۴۵% ابتلا بیشتر، به بیماری بوده است. غیبت طولانی والدین، ۳۶% بیشتر بیماری ایجاد کرده است. ابتلا به یک بیماری حاد، داشتن یک ناتوانی یا وقوع یک تصادف برای مادر یا پدر به ۲۶% بیماری بیشتر در مورد اول و ۲۳% در مورد دوم منجر شده‌اند. کارگران و کارمندان در مقایسه با مدیران حساسیت بیش‌تری نسبت به مشکلات دوران کودکی در رابطه با مسائل بعدی سلامت داشته‌اند. بنابر آمار، دوران این افراد [کارگران و کارمندان] که بیشتر تحت تأثیر شرایط عاطفی دوران کودکی خود بوده‌اند، کمتر به پزشکان مراجعه می‌کنند و نسبت به سلامت خود بی‌توجه‌تر هستند. یک حادثه یکسان (برای نمونه از دست دادن یکی از والدین) بر کیفیت روابطی که کودک پیش از این حادثه داشته است، تأثیر متفاوتی برجای می‌گذارد(Menahem, 1994; Menahem,Martin,1994).

یک پژوهش دیگر که در آمریکا با شرکت ۶۳ بیمار مبتلا به دردهای مزمن غیرسرطانی انجام شده، نتایج مشابهی را نشان می‌دهد. ۴۰% از این افراد در دوره‌ی کودکی شاهد جدایی والدینشان بوده‌اند، ۲۳% از آن‌ها رها شده‌اند. ۸۲% اذعان دارند که به شدت از کمبود محبت در دوران کودکی رنج برده‌اند، ۶۳% به روشنی مورد طرد والدینشان بوده‌اند و ۱۹% با بی‌تفاوتی و نبود آن‌ها روبرو بوده‌اند. ۳۳% از آن‌ها نیز در دوران کودکی تنبیه بدنی می‌شده‌اند(Violon, 1992, 59-60). همچنین رنج‌‌های دوران کودکی سبب پدید آمدن دردهای مزمن و سرکش می‌شود که پزشکان آن‌ها را «روان‌زا (psychogènes) » (عصبی) می‌نامند، زیرا نمی‌توانند برایشان دلیلی «اندامی (organicitè ) » بیابند. بسیاری از مطالعات در این زمینه به صورت مشابهی گویای وجود رابطه تنگاتنگ میان گونه‌های درد سرکش و شرایط عاطفی رنج‌آور دوران کودکی هستند.
نشانگان (symptoms) (سمپتوم‌ها) میان اعضای یک خانواده جابه‌جا می‌شوند و به گونه‌ای دارای ارزش زبانی هستند. تنش‌های روابط یا شخصی به حساسیت‌‌های رنج‌آور یا به دردهایی منجر می‌شوند که بیمار نمی‌تواند آن‌ها را به کلمات و با عواطف خود بیان کند. دغدغه‌های سلامت یک جایگاه به وجود می‌آورند و سیستم کنش متقابل را که بیمار نمی‌تواند خود را از یر سلطه‌ی آن خلاص کند، حفظ می‌کنند. آن‌ها سبب می‌شوند مجموعه مشکلات، تمرکز پیدا کنند. «من گلایه می‌کنم، پس هستم». درد به آخرین عاملی بدل می‌شود که گویای هستی است و پس از آن بی‌معنایی از راه می‌رسد. بدین ترتیب کودکانی که شاهد دردی مزمن یا نشانگانی از یک بیماری در یکی از نزدیکانش بوده‌اند آمادگی بیشتری دارند که آن دردها را در خود بازتولید کنند مگر آن که زندگی‌شان به شیوه مناسبی پیش رود. بنابرانی می‌توان مشاهده کرد که گونه‌ای از ابزار درد از نسلی به نسلی دیگر بر زمینه‌ای از نبود جایگزینی در زبان برای به بیان در آوردن درد اصلی، تداوم می‌یابد (Hugues, Zimin,1978; Violon,1992). بخش بزرگی از کسانی که دارای دردهای مزمن هستند حداقل شاهد درد کشیدن مشابهی در یکی از اعضای خانواده‌شان بوده‌اند، برای مثال ۶۸% در مطالعه‌ای که ا.ویولون (۱۹۸۴) انجام داده است و در بسیاری دیگر از مطالعات انجام شده، این مساله را نشان می‌دهند. الگویی از رفتار در برخی از خانواده‌ها تحمیل می‌شود که در کودک درونی شده و در بزرگسالی آن را تحت‌تأثیر تصویر اولیه بروز می‌دهد. نرخ دردهای ناحیه شکم در نزد کودکانی که حامل دردهای مشابهی هستند شش برابر بیشتر از گروه شاهد است. (Apley, 1975).

اما فراتر از این داده‌ها مهم است که به رویکرد والدین نسبت به رسیدگی به کودک توجه کنیم. یک مادر با شخصیتی مبهم و غیرقابل پیش‌بینی کودک خود را نیز دچار سردرگمی می‌کند زیرا به دست آوردن انسجام و یک تداوم خودشیفته را برای او مشکل می‌کند. مادر که توجه کافی به کودک ندارد یا قابل اتکا نیست، کودک خود را نیز درون ابهام می‌کشد. همین اتفاق زمانی می‌افتد که مادر در رفتارهای خود متناقض و غیرقابل پیش بینی باشد و بدین ترتیب کودک را دچار سردرگمی کرده زیرا مانع از شکل‌گیری انسجام و یک پیوستار خودشیفته [در جهت اعتماد به نفس] در او می‌شود.