هفتم تیر ماه ۱۳۶۶، است. شهر سردشت. چند هواپیما، صدای گنگ چند انفجار و دودی که به هوا بلند می شود: بوی ترش لیمویی که هوا را پر می کند. جنگی ناخواسته، مرگی که گویی نباید هر گز از راه برسد، اما حالا درست زمانی که در انتظارش نیستی، از راه می رسد؛ اما نه برای آنکه زندگی ات را بگیرد و یک بار برای همیشه خلاصت کند.
درباره مستند «سپیده دمی که بوی لیمو می داد» اثر آزاده بیزار گیتی
نوشتههای مرتبط
عزیزکم رفت… کدبانوی زیبای من رفت
وای خانه ام را خراب کردی…
حالا گهواره ات کنار این قبرهاست
عزیزکم ، کدبانوی رنگینم
خدایا دیگر طاقتی برایم نمانده … دیگر طاقت ندارم!
هفتم تیر ماه ۱۳۶۶، است. شهر سردشت. چند هواپیما، صدای گنگ چند انفجار و دودی که به هوا بلند می شود: بوی ترش لیمویی که هوا را پر می کند. جنگی ناخواسته، مرگی که گویی نباید هر گز از راه برسد، اما حالا درست زمانی که در انتظارش نیستی، از راه می رسد؛ اما نه برای آنکه زندگی ات را بگیرد و یک بار برای همیشه خلاصت کند. نه! بلکه برای آنکه تو را به مرده ای متحرک تبدیل کند. کسی که باید در حیات اجتماعی باقی بماند اما در قالبی از خیال ِ دردناک، کسی که باید تجسمی باشد از دردی که از وجودش به اطراف می پراکند: دردی که بدنی تازه می آفریند، بدنی تخریب شده در زمان. این مرگ، مرگ نیست، دعوتی است به جهنمی زمینی؛ مرگی که یک باره مردمانی ساده و روستایی را که هیچ از جنگ سردر نمی آورند، نمی کشد، بلکه به قعر دوزخی پایدار هدایت می کند، دوزخی که ده ها و شاید صدها سال دوام بیاورد و زخم آتشین خود را بر کالبدهای نحیف این زنان و نوزادانشان و حتی کودکانی که هنوز پا به جهان نگذاشته اند، برای همیشه حک کند. تا درد را به زندگی روزمره، به چیزی که باید از فرط تکرار فراموشش کرد، تبدیل کند.
بیست و پنج سال بعد است: در تابستانی باز هم گرم، خاک هایی که گویی مرگ را به خود زندگی بدل کرده اند و مویه زنانی که دسته جمعی بر سر مزار کودکان، زنان و مردان، مادران و پدران و عزیزان خود می روند و نوحه هایی تحمل ناپذیر سر می دهند. طاقتشان تمام شده است. همان طور که طاقت ما نیز از رو دررویی، چشم در چشم شدن با هیولای زشت و بی رحم جنگ به سر آمده است. جنگ در تمام قامتش «مردانه» است، «مردانگی» در نمود ِ بارز مرگبار بودنش؛ جنگ، «امر مذکر» ی است که به گازی کشنده با رنگ لیمو و مزه ای ترش تبدیل شده است و زن، زهدانی از آرامش و زندگی که مرگ در قالب بمبی شیمیایی و فالیک، پاره پاره و مسمومش می کند، زهدانی که می تواند و باید زیبایی بیافریند و بزاید، اما از این پس دیگر نمی تواند جز بدن هایی تخریب شده و زیبایی هایی از دست رفته به جهان عرضه کند. مردان می جنگند و زنان می میرند. این است معنای زندگی، این است معنای لیموهای ترش ِ صبحگاهی.
فیلم بیزار گیتی، دانسته یا نادانسته چنان تحت تاثیر سینمای سوررئالسیتی بونوئل است که از همان لحظات نخست، «سنگ اندلسی» (۱۹۲۹) را در ذهن ما تداعی می کند، فیلم کوتاه صامتی که بونوئل و دالی ساختند؛ از همان پلان نخست این فیلم نیز تقابل زن و مرد، با خشونتی ذاتی میان آن دو را می بینیم، پلانی اسطوره ای شده در تاریخ سینما: مرد، در یک کلوز آپ ِ غیر قابل تحمل، پلک های زن را با دو انگشت از هم باز می کند، مردمک (زهدان) رو در روی دوربین قرار می گیرد و با یک تیغ ریش تراشی فالیک و برنده قطع می شود، در حالی که ابری سیاه، ماه تمام را از میان دو نیمه می کند. در فیلم بیزار گیتی نیز، پلان هایی که در به غایت کشاندن حس ها، تا تحمل ناپذیری پیش می روند، کم نیستند (از پلان بی نظیر رقص دو کودک شیمیایی تا پلان های بازی کودک شیمیایی و پلان نهایی و موسیقی فوق العاده آن که زیبایی موسیقیایی را به امری تحمل ناپذیر بدل می کند). بیزار گیتی بدون آنکه به مثابه فیلمساز یا به مثابه زن، دچار نوعی احساساتی گری (سانتی مانتالیسم) شود، به مثابه فیلمساز و زن به اوج قدرت استفاده از همه حس ها و نه تنها حس شنیداری و دیداری که در هر فیلمی می توانند وجود داشته باشند، همه حس های دیگر را در فیلم باز سازی می کند.
اینجاست که در گونه ای جنون ِ تحمل ناپذیر، در موقعیتی که حس های ما دیگر نمی توانند فیلم را در ساختار زنانه اش، به مثابه منشاء عالم، تحمل کنند، با خود می گوییم: کاش می توانستیم این فیلم را نبینیم؛ کاش هرگز چنین سردشتی وجود نداشت. کاش می توانستیم بگوییم آزاده بیزار گیتی دوربینش را در ناکجا آبادی کار گذاشته است و از آدم هایی که گویی برای شرکت در فیلمی تخیلی و ترسناک بزک شده اند، تصویر برداری می کند. آیا ممکن است؟ آیا می توان آرزو کرد، که این آدم ها واقعی نباشند: آن سنگ قبرهایی که رویشان تصویر بمب هایی در حال سقوط ترسیم شده؟ آن کودک نوجوانی که کلاهی حصیری بر سر گذاشته و در میان دشت های پر لاله می دود و بدن و چهره ای تخریب شده اش را با خود به این سو و آن سو می کشاند، دیدگانی از دست رفته و دردی که در جزء جزء وجودش خانه کرده، آیا می توانستیم خیال کنیم که این دردهای بی پایان جز در خیال فیلمساز جای ندارند؟ آن پیرزن که جوانی از دست رفته اش میان دردهای جانکاه را درون قاب آینه ای شکسته می بیند؟ پیرزن به چه می نگرد؟ به دخترکی که یک روز صبح در شادی و لذت و زندگی مرد، و همان لحظه در درد و شکنجه و مرگ، بار دیگر در کالبدی دیگر، زاده شد، به گذشته ای که کاش نبود و به آینده ای که بی شک نخواهد بود. و تکه های شکسته آینه، درست در نقطه ای مرکزی به یکدیگر رسیده اند که گویی همان نقطه سقوط بمب، همان لحظه آغاز و دروازه ورود به این جهنم بی پایانند. آیا می توانستیم تصور کنیم آن کودک که پوستی بر بدنش باقی نمانده و گویی همه اجزای کالبدش در حال ریش ریش شدن و فرو ریختن است، با مسلسلی پلاستیکی دشمنی خیالین را نشانه نمی گرفت؟ آیا می توانستیم بپنداریم آن پیرزن با خونسردی نشانمان نمی داد که چگونه دختر جوانش از شدت درد و بی طاقتی خود را با روسری کوچکش حلق آویز می کند؟ آن عروسی که لباسی سپید به تن کرده و میان شادی مردمی که نمی خواهند مرگ و درد و نگون بختی را باور کنند، با چهره ای سوخته و از میان رفته، آرایشی مبالغه آمیز نمی کرد و هنوز امیدوار نبود کودکان آتی اش سرنوشت او را نداشته باشند ؟ و سرانجام… آن رقص حیرت انگیز و مالیخولیایی این دو کودک «شیمیایی شده» با نوایی شاد و در همان حال حزن آلود، دو کودک که در آغوش یکدیگر گویی جهانی دیگر، جهان آرزوهایشان را در آغوش گرفته اند و در عمیق ترین لایه های دوزخ می رقصند: درد، درد و باز هم درد، حتی آنجا که شاد ترین آهنگ ها، زیباترین طبیعت ها و صمیمی ترین و ساده دل ترین مردمان با هم گرد آمده اند؟ سرفه ها، سرفه ها و باز هم سرفه هایی که در پس صداهای خفه، از حنجره هایی سوخته، بیرون می آیند. گویی موسیقی متن این فیلم از ضرب آهنگ سرفه هایی ساخته شده است که با موسیقی صداهای تخریب شده نوا و هارمونی خود را باز می یابد تا ما را در واقعی ترین شکل تحقق این مصیبت بنشاند: در دوزخ عطر لیموی آن سپیده دم تابستانی که جهنم آغاز شد و هرگز پایان نیافت.
کاش می توانستیم این فیلم را نبینیم. کاش می توانستیم همچون بودریار بگوییم: «جنگ خلیج فارس هرگز وجود نداشته است!» و این مصیبت را صرفا در ابعاد نظری اش خلاصه می کردیم و اینکه تصویر جای واقعیت را گرفته است؛ شاید باز هم می توانستیم عقب تر برویم و در فیلم های کوبریک، انفجارهای هسته ای و از میان رفتن جهان را با آوازی خوش و شعف انگیز به شوخی بگیریم («دکتر استرنج لاو») و یا حتی اگر از جنگ تصویری هولناک می دادیم («راه های افتخار») این تصویر به وحشت و هراس سربازان از بیرون آمدن از خاکریزها و انتظار به جای آن برای سوراخ سوراخ شدن با گلوله های داغ خلاصه می شد، به گریه جنگجویان سرسخت در برابر آواز اندوه بار دخترک وحشت زده آلمانی. لعنت بر آن کسی که نخستین بار گفت: بالاتر از سیاهی رنگی نیست. کاش می توانستیم باور کنیم که همیشه بالاتر از هر سیاهی رنگی هست!
روایت های جنگ، می توانند، روایت هایی باشند هیجان انگیز که در آنها فقط کسانی دیده می شوند که می کشند و کشته نمی شوند، مردان، یا دیگرانی که نه مثابه «مرد» بلکه به مثابه «دیگری» کشته می شوند (دشمن) ، روایت های جنگ می توانند صرفا روایت شجاعت ها و «مردانگی» های خودی در برابر شیطانی شدن بدن های «دیگری» باشند، با مرزهایی روشن که همواره به ما نشان می دهد «کجا» باید بود و «کجا» نباید بود، کجا در برابر ناکجا، و پیروزی به مثابه فرایندی خیالین و اتوپیایی که قاعدتا باید همه دردها را از میان ببرد و جز حافظه ای غرور آفرین بر جای نگذارد: حافظه افتخار آمیزی که نمی توان در برابر ریتم بی پایان سرفه ها، خس خس و خراش صداهای فروپاشیده، دوام بیاورد. مدال ها، از بدن های مردانه، همانگونه که پوست ها از بدن های «شیمیایی» شده، فرو می ریزند و مرگ و جنگ، واقعیت شرم آور خود را در یک برهنگی تحمل ناپذیرِ حسی، باز می نمایانند. اینجا دیگر روایت های جنگ های زیبا سازی شده، تصویر های برون آمده از بازی های رایانه ای که هر آن می توان بر روی دکمه «شروع» مجدد، فشار داد و بدن ها را به موقعیت آغازین، سالم و با نشاط و خندان بازگرداند، نیست؛ اینجا بدن ها تخریب شده باقی می مانند، خون ها بر بدن ها می خشکند و درون بدن نه به مثابه خون که به مثابه درد نفوذ می کنند تا نسل اندر نسل به مثابه موجوداتی تخریب شده باز آیند: موجوداتی که وجودشان با درد و بی رحمی، شقاوت و شکنجه و تجاوز، ساخته شده است. جنگ «مردانه» اینجاست در تمام حقیقت عریان و زننده اش: بدن های تکه تکه و سوخته، خون های سیاه شده، خانه های ویران و سوخته، بوی تعفن و اجسادی که هر سو نیمه زنده و نیمه مرده فرو افتاده اند، بدن هایی که جانوران تا جایی که توانسته اند بلعیدنشان و لاشه ای از آنها بیش باقی نگذاشته اند و حتی جانورانی که خود همچون آدمیان از «چیزی» که جز صداهایی موهوم و تصاویر مغشوش برایشان نبود، درد و مرگ را یافتند آن هم در مراسمی از یک قربانی ناشناخته و هراسناک در دوزخی انسانی. اینجا جنگ است، برای ابدیت، فرو رفته در دکوری خارق العاده که گویی برای فیلمی هیجان انگیز ساخته باشند، همواره پا برجا و جذاب. روایت جنگ می تواند، همواره، دوربینی باشد که صحنه های بمباران را همچون جنگ عراق به زمینه ای سیاه و لکه های روشنی این سوی و آن سویش بدل کند، همچون یک مراسم آتش بازی. روایت جنگ می تواند صرفا نقشه هایی جغرافیایی با فلش هایی رنگارنگ باشد که «ما» و «آنها» را در حال پیشروی و پسروی نشان می دهد. تصویر و شمایلی از تانک هایی که روی زمین حرکت می کنند و هواپیمایی که در آسمان اوج می گیرند یا کشتی هایی که بر دریا روانند. ترکیبی زیبا از آبی آسمانی و نیلگون دریا و قهوه ای روشن خاک و لباس و اونیفورم های رنگارنگی که از یک بازی رنگارنگ مرگ و نیستی، عناصر یک بازی رایانه ای را می سازند. آدمک هایی که در این سو و آن سو چیده شده اند و در جنب و حوشی شادمان و کودکانه اند.
اما افسوس که کسی همچون آزاده بیزار گیتی هست که می تواند در زنانگی ِتحمل ناپذیرش برای ما، دوربین را بر سطح زمین بنشاند و نشان دهد که هر لحظه این جهنم، یک جهنم واقعی است که حتی نگریستن رو در رو بر آن تحمل ناپدیر نیست. نیازی به هیچ سخنی نیست. نیاز به هیچ روایتی نیست، آنها ساکتند و یا بسیار کم سخن می گویند ، آنقدر که دو سرفه پی در پی امانشان دهد. قرص هایشان را کنار دستشان گذاشته اند. به کودکانی می نگرند که حتی جنگ را ندیده اند اما در تمام اجزای بدن ناقص و از شکل افتاده خود، در تمام دردها و شقاوت هایی که باید تحمل کنند، تصویری هولناک از آن را هر روز در برابر چشمانشان به نمایش می گذارند؛ به آرزوهایی هر چند بسیار کوچک، زمینی و محصولی و خانه ای گلین و شب و روزهایی پر کار اما بی درد که شاید می توانستند داشته باشند. پدر و مادرها و کودکانی که جایشان خالی است. گوش می دهند و پیرزن روایت می کند: در می زنند، صدای زنگ می آید، حتما آنها هستند! خیل مردگان، جمعیت بزرگ ارواح پیشینی که بدن های سالم و زیبای خود، صدا و نفس جوان خود را بازیافته اند: آنها آمده اند، آنها نمرده بودند و اینجا هستند؛ همه این ها کابوسی بیش نبود. حتما کابوسی بود وگرنه آنها باید این دوزخ را در تن و جانشان تا ابد حمل کنند. دختری مادرش را به آغوش می کشد، نمی خواهد ازدواج کند، چون مادرش «شیمیایی» شده و خواهرانش از میان رفته اند، می خواهد تا روز آخر کنار مادری بماند که میداند یکی از همین روزها از دستش می رود، می خواهد او در آغوشش بمیرد و سپس همچون همیشه و تا به آخر در غم و اندوه خواهران و برادران از دست داده زانوی غم به بغل بگیرد و هر بار بر سر مزاری، در فراسوی سنگی، بار دیگر مادر از دست رفته در خاک، مادر همه ما، را باز یابد.
جهان همین است. باید جنگ ها باشند. باید آدم ها با بی رحمی بر یکدیگر بر حال و آینده یکدیگر زخم بزنند. باید بی رحمی باشد. باید درد باشد. همانگونه که باید این زنان باشند که با نغمه آواز و نوحه های دردناکشان جهان دیگری را پیش روی ما تصویر کنند. آنجا که مادران کودکانشان را در آغوش می گیرند، آنجا که گلوله ها ابتدا باید از بدن مادران بگذرند تا بدن کودکان برسند، آنجا که می توان در میان دشت های لاله دوید و فریاد زد و آواز خواند. آنجا که آزاده ای نباشد که ما را وادار کند از رویاهایمان بیرون بیاییم و به جای زیبایی هایی که وجود ندارند، زشتی هایی را ببینیم که وجود دارند و چون خار در چشممان فرو می روند. آنجا که دوربین آزاده شکسته باشد و نتواند درون واقعیت های این دوزخ زمینی بچرخد، و آنقدر به این دوزخیان روی زمین نزدیک شود که ناچارمان کند یا چشم از پرده نورانی فیلم برگیریم و یا بگذاریم اشک هایی داغ بر گونه هایمان جاری شود و برای چند لحظه با بغض هایمان آن گلوی های برای همیشه سوخته را تجسم کنیم. و حال که چنین قدرتی در این دوربین هست، حال که نمی توانیم آن را نبینیم، حال که ما را بر جایمان میخکوب می کند تا شیطان را رو در رو ببینیم و با او سخن بگوییم، حال که با قدرت تصاویری که تکه به تکه با جان و دل خود ساخته است تا با شاد ترین نواها ، دردناک ترین مجازات های این دوزخ را برایمان ملموس کند، شاید ما هم حق داشته باشیم تا دیگر شعارهای اسطوره ساز از جنگ های تحمیلی و قدرت مردانه درون آنها را باور نکنیم بلکه باور بیاوریم که هیچ جنگی هرگز چیز جز جنایتی تحمیل شده نبوده است. و هر چند ما خود قربانی یک جنگ تحمیلی بوده ایم، هر چندهزاران هزار تن از بهترین جوان هایمان در این جنگ تحمیلی، شهید شدند، اما بر همه جنگ ها و جنگ آفرینان برای همیشه نفرین بفرستیم . کاش می توانستیم فیلم آزاده بیزار گیتی را نبینیم؛ کاش این فیلم وجود نداشت و کاش کابوسی بیش نبود، اما حال که هست چیزی نمی توانم بگویم جز آنکه :
از لیموها متنفرم!