انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ادبیاتِ اقلیّت‌ها: چیزهایی که آقای نویسنده نمی‌داند در سخنرانی‌اش بگوید یا نگوید!

کیم مونسو / ترجمه نوشین جعفری و پژمان طهرانیان

کیم مونسو، نویسنده معاصر اسپانیاییِ کاتالان‌زبان، که حالا دیگر ـ با ترجمه و انتشارِ دو کتاب از او به فارسی: چرا اینجا همه‌چی این‌جوریه؟ (ترجمه نوشین جعفری، مانِ کتاب، ۱۳۹۳) و گوادالاخارا (ترجمه پژمان طهرانیان، نشر نی، ۱۳۹۵) ـ نباید میان ادبیات‌خوان‌های ایرانی نویسنده چندان ناشناسی باشد، در سخنرانیِ زیر که در مراسم افتتاحیه نمایشگاه بین‌المللیِ کتاب فرانکفورت در سال ۲۰۰۷ (همان سالی که فرهنگ و ادبیات کاتالان مهمان ویژه نمایشگاه بوده) ایراد کرده، ضمنِ آنکه درگِل‌ماندگیِ خودِ نویسنده‌اش را شوخ‌طبعانه برملا می‌کند و همین روندِ دست‌وپا زدنِ خودش در گِل را تبدیل به داستان‌گونه‌ای جذّاب (مشابه برخی داستان‌های کوتاهش)، با طنز و طعنه‌ها و نیش‌وکنایه‌های فرهنگی ـ سیاسی ـ اجتماعی خاصّ خودش کرده و از این نیز سخن می‌گوید که چه شده که فرهنگ و ادبیاتی ریشه‌دار در طول تاریخ چنان در حصارهای سیاسی ـ اجتماعی محصور گشته که نویسندگانش کم‌تر مجالی یافته‌اند برای گذر از مرزها و یافتن خوانندگانِ تازه.

متن این سخنرانیِ جذّاب از زبان اسپانیایی (با نیم‌نگاهی به متن کاتالانی و نیز مقابله با متن انگلیسی) ترجمه شده است.

مترجمان از آقای الوند بهاریِ عزیز که لطف کردند و پس از خواندن ترجمه با اصلاح ناهمواری‌هایش به روان‌تر شدنِ فارسیِ این سخنرانی یاری رساندند، امتشکرند.

 

خانم‌ها و آقایان،

از آنجا که هیچ‌وقت سخنرانی نکرده‌ام و نمی‌دانم هم که از پَسش برمی‌آیم یا نه، می‌خواهم برایتان یک داستان تعریف کنم.

داستان درباره یک نویسنده است، نویسنده‌ای که همیشه تندتند حرف می‌زند، و یک روز به او پیشنهاد می‌کنند سخنران رسمی افتتاحیه نمایشگاه کتاب فرانکفورت باشد.

این اتفاق زمانی می‌افتد که فرهنگ کاتالان مهمان افتخاریِ نمایشگاه شده است. فرض کنیم سال ۲۰۰۷ است. نویسنده مورد بحث ما ـ که کاتالان است و بنابراین مارگَزیده ـ قبل از قبولِ این مسئولیت، تردید می‌کند. به خودش می‌گوید: «حالا چه‌کار کنم؟ قبول کنم؟ قبول نکنم؟ با یک بهانه مؤدبانه ردّش کنم؟ اگر قبول کنم، مردم چه فکری می‌کنند؟ اگر قبول نکنم، چه فکری می‌کنند؟»

نمی‌دانم این چیزها در کشورهای دیگر بر چه مِنوال است، اما به شما اطمینان می‌دهم که در کشور من مردم آمادگی‌اش را دارند که به خیلی چیزها فکر کنند و برای خودشان به خیلی نتیجه‌ها برسند. اگر یک روز تعریف کنی که در خیاطی، خیاط در همان حال که اندازه‌ات را می‌گرفته از تو پرسیده: «شما فلانت را در پاچه راستِ شلوارت می‌گذاری یا در پاچه چپت؟» و تو جواب داده‌ای در پاچه راست (یا چپ)، مردم به نتیجه خودشان می‌رسند. اگر به میوه‌فروشی بروی و سیب بخواهی، مردم یک نتیجه‌ای می‌گیرند. اگر هم پرتقال بخواهی، باز همین‌طور.

هر کاری بکنی ـ چه در پاچه راستت بگذاری چه در پاچه چپت، چه سیب بخری چه پرتقال ـ مردم از سطح بالای بصیرت برخوردارند. مردم خیلی باهوش‌اند و همیشه یک‌چیزی ازش درمی‌آورند؛ حتی تا جایی پیش می‌روند که شهرهایی را می‌بینند که در هیچ نقشه‌ای دیده نمی‌شوند. اگر جلو بروی: پس چرا بی‌حرکت نماندی؟ اگر بی‌حرکت بمانی: پس چرا جلو نمی‌روی؟

اما قضیه ازاین‌قرار است که نویسنده ما معتقد است به خاطر تعلق داشتن به فرهنگی که آن سال مهمانِ فرانکفورت است، عذرخواهی‌ای به کسی بدهکار نیست؛ پس تصمیم می‌گیرد قبول کند. واضح است که هیچ‌وقت در سالی که فرهنگ تُرکی، فرهنگ ویتنامی یا فرهنگ ناگوندونگایی به فرانکفورت دعوت شده باشند، به او پیشنهاد سخنرانی رسمی افتتاحیه را نمی‌دهند. پس می‌گوید بله، سخنرانی خواهد کرد، و بعد صاف پشت یک میز می‌نشیند، خودکار و دفتری برمی‌دارد و شروع می‌کند فکر کردن به اینکه چه بگوید.

کمی احساس سردرگمی می‌کند. طی سال‌ها، بخت هیچ‌گاه با فرهنگ کاتالان یار نبوده است. زبان‌ها و ادبیات هیچ‌وقت نباید مورد تنبیه استراتژی‌های ژئوپلیتیکی قرار بگیرند؛ اما قرار می‌گیرند و خیلی هم زیاد قرار می‌گیرند. به همین دلیل تعجب می‌کند که دم‌ودستگاهی این‌چنینی ـ نمایشگاه فرانکفورت، که به افتخارات عظیمِ صنعت چاپ و نشر اختصاص داده شده ـ تصمیم گرفته فرهنگی با ادبیاتی تکه‌پاره را دعوت کند؛ فرهنگی که بین چندین ایالت تقسیم شده و درواقع در هیچ‌کدامِ آن‌ها هم‌ زبان رسمی نیست (با اینکه یک ایالت و نصفی آن را زبان رسمی اعلام کرده‌اند، البته تا جایی که مزاحم گردشگران و اسکی‌بازان یا توزیع‌کنندگان گاز بوتان نشود).

به همین جهت درباره دعوتش به فرانکفورت تردیدهایی دارد. وقتی آن‌قدر هستند کسانی که دلشان می‌خواهد کاتالان‌ها همیشه دور و در حاشیه بمانند، چطور یک‌مرتبه دنیا خیرخواه آنان شده؟ به‌علاوه، به یاد می‌آورد تقریباً کمی بیش از یک قرن پیش (در سال ۱۹۰۴)، در یک مجمع ادبی دیگر ـ جایی شمالی‌تر در اروپا و خیلی هم پرطمطراق‌ترـ هیئت‌داوران نوبل ادبی به فرِدریک میسترال (۱) جایزه داد. فرِدریک میسترال زبانش کاتالان نبود؛ اُکسیتان (۲) بود. اشاره به این موضوع به درد می‌خورد؛ نه‌فقط به این دلیل که بعضی از کاتالان‌زبان‌ها و اُکسیتان‌زبان‌ها با هم احساس نزدیکی می‌کنند، بلکه در ضمن به این خاطر که این جایزه به حدی سَرِه‌گرایانِ زبان دولتی- ملّی را آزرد (“Soyez propre, parlez français!”) (۳) که هرگز هیچ ادبیاتِ بدون دولت دیگری دوباره جایزه نوبل نگرفت.

شخصیت داستان ما، علاوه بر اینکه احساس سردرگمی می‌کند، احساس عدالت‌خواهی هم دارد. شاید «عدالت» کلمه دقیقی نباشد. پس چیزی شبیه آن. باوجوداینکه ـ همان‌طور که قبلاً هم گفته ـ دگرگونی‌های سیاسی دلایل زیادی برای رضایت خاطر به ما نداده‌اند، ادبیات کاتالان به‌وضوح یکی از سنگ بناهای فرهنگ اروپا است. هیچ ادبیاتِ بدون دولتی در این اروپا (که حالا ادعا می‌کنند همه داریم آن را با هم می‌سازیم) این‌قدر یکدست، انعطاف‌پذیر و مستمر نبوده و نیست.

باید همه این‌ها را در سخنرانی‌اش بگوید؟ شاید بد نباشد برای شروع بگوید نیروی محرکه اولیه‌ای که باعث شد ادبیات کاتالان طی قرون‌وسطی جایگاه والایی در اروپا پیدا کند با رامون یوی (۴) متولد شد (یا رِیموندوس لولوس، یا ریموندو لولیو، یا ریموند لول، یا ریموند لولی ـ هرکدام که شما می‌خواهید). رامون یوی فیلسوف و داستان‌سرا و شاعر بود. اهل مایورکا بود، همان مایورکایی که امروزه شده است یک Bundesland (ایالت فدرال) ِ توریستی برای گردشگرانِ سالخورده. رامون یوی که خیلی قبل‌تر از اینکه آژانس‌های مسافرتی، پروازهای ارزان‌قیمت، و بالئاریزاسیون (۵) خودشان را بر قواعدِ زندگی در آن سواحل دیکته کنند، و صدها سال قبل از ظهور بوریس بِکِر و کِلودیا شیفر (۶) متولد شده بود، در اواسط قرن سیزدهم، زبانی دقیق و خوش‌ساخت بنیان نهاد، همان زبانی که امروزه همچنان آن را به شکلی زنگ‌دار و مخدوش حرف می‌زنیم و می‌نویسیم.

اما نویسنده داستان ما تردیدهای دیگری هم دارد. نظر به اینکه قرار است در فرانکفورت سخنرانی کند، آیا باید سخنرانی‌اش را با جزئیاتی که ممکن است برای آلمانی‌زبان‌ها جالب باشد بیاراید؟ یعنی باید از آرشیدوک لوئیس سالوادورِ اهل اتریش- توسکانی، معروف به سارشیدوک (۷) ، نام ببرد؟ آیا باید از آقایان دام و موریتز نام ببرد، آبجوسازهای آلمانی‌الاصل و بنیانگذارهای مارک‌های آبجویی که هنوز هم کاتالان‌ها می‌نوشند؟ اگر این کار را بکند مطمئناً از سبکسری‌اش می‌دانند، و همین او را برای این کار مصمم‌تر هم می‌کند. همان‌طور که درگیر این قضیه است، فکر می‌کند می‌تواند از آقای اُتو زوتز بگوید، چشم‌پزشک ممتاز ـ «تأییدشده در اسپانیا و آلمان» ـ که اخیراً نامش را روی یکی از دیسکوتِک‌های محشرِ بارسلونا گذاشته‌اند و در طول زندگی‌اش بیناییِ خیلی از بارسلونایی‌ها را سنجیده؛ مثلاً بیناییِ بعضی از اعضای خانواده کارلوس ریبا (۸) ی شاعر را ـ طبق گفته‌های نوه‌اش پائو ریبا ( که علاوه بر خوانندگی شعر هم می‌گوید) در متنی که همراه آلبومش Diòptria درآمده است.

این را هم نمی‌داند که آیا باید از بزرگانی نام ببرد که رشته‌هایی را تنیده‌اند که ما را به ادبیاتِ امروز رسانده: برنات مِجِه، فوش، نارسیس اوله، اَنسِلم تورمِدا، جوآن بروسا، جوانو مارتوری، یورنس بیالونگا، جوردی دِ سن جوردی، ژائومه روج، جوسپ کارنِر، جاسینت برداگر، ایسابل دِ بی‌یِنا، جوسِپ ماریا دِ ساگارا، آنجل گیمارا، سانتیاگو روسینیول، جوآن ماراگای، اوژِنی دُرس، جوسِپ پلا، جوآن سالِس، مِرسه رودُرِدا… نامشان را درهم بیاورد یا به ترتیب تاریخی؟

یا شاید بهتر است از هیچ‌کدام نام نبرد؟

آیا نام بردن از تمام این نویسندگان (که بیشترشان برای جهانِ ادبی‌ای که در فرانکفورت جریان دارد ناشناخته‌اند) باعث نمی‌شود که حاضران در مراسم افتتاحیه نمایشگاه کتاب با شنیدن آن‌همه اسمِ ناآشنا حوصله‌شان سر برود؟ وادارشان نمی‌کند به ساعت‌هایشان نگاهی بیندازند و با خودشان بگویند: «چه حوصله سربَره این مرد!»؟ این است که تصمیم می‌گیرد اسم هیچ‌کدام را نیاورد (هرچند درواقع، در حین همان روندِ توصیفِ تردیدهایش که اسمشان را بگوید یا نه، همه را نام برده است). به‌علاوه، جایی خوانده که در نمایشگاه کتاب فرانکفورت، همایشی برگزار خواهد شد و در آن همه این‌ها توضیح داده خواهد شد. ولی ـ بی‌تعارف ـ چند نفر از حاضران در این مراسمِ افتتاحیه بعداً با اشتیاقی که صرفاً محض به‌جا آوردنِ آداب و تشریفات نباشد به آن همایش خواهند رفت؟ اگر روراست و خوش‌بین باشیم، خیلی کم. اگرچه اینجا نمایشگاه کتاب است و در آن دقیقاً باید همین نویسندگانِ ناشناخته‌تر باشند که میل به خواندن را در افراد علاقه‌مند به کشف جواهرات ادبی برانگیزند و اجازه ندهند صدای طبل‌های تجاریِ مُد روزها آن‌ها را با خود ببرد.

اما هرچه بیشتر فکر می‌کند، کمتر می‌تواند تصور کند سخنرانی‌اش باید چگونه باشد. هرچند باید در نظر داشت که موضع مسلّطِ کنونیِ قدرت‌های سیاسی- فرهنگی تصورات بسیاری از مردم درباره دنیا را شکل داده است، باز شاید او بتواند به آن‌ها بگوید که در اروپا ـ در روزگاری که زبان لاتین تکه‌تکه شده و به زبان‌های رومیاییِ عامیانه تبدیل شده بود ـ اولین پیمان حقوقی متعلق به «کنسولگری دریا» مربوط به کاتالونیا بوده که به‌واسطه آن قوانینِ ارتباطات دریایی در مدیترانه وضع شدند. شاید بتواند این را هم اضافه کند که بعضی از اولین رساله‌های پزشکی، تغذیه، فلسفی، جراحی یا آشپزی و خوراک‌شناسی در اروپا هم به زبان کاتالان نوشته‌شده‌اند.

اما آیا این اطلاعات به دردی هم می‌خورند؟ نویسندگانِ دیگر در سخنرانی‌های افتتاحیه‌های قبلیِ همین نمایشگاه چه گفته‌اند؟ پس نویسنده دنبال بعضی از آن سخنرانی‌های افتتاحیه می‌گردد و آن‌ها را می‌خواند. در این سخنرانی‌ها، نویسنده‌ها تقریباً همیشه تجلیل باشکوهی از فرهنگ خود می‌کنند و او به‌وضوح می‌بیند که همیشه سخنرانی برای کسانی که به آن فرهنگِ مورد تجلیل تعلق ندارند دور و مبهم بوده است، مثل زمزمه آبی که در رودی به ‌سوی دریا جاری است بدون اینکه ما متوجهش بشویم.

این سخنرانی‌ها بی‌شباهت به سخنرانی پائو کاسالس، نوازنده ویولن‌سل، در دورانِ دیکتاتوریِ فرانکو در مقرّ سازمان ملل متحد در نیویورک نیستند، سخنرانی‌ای که، همان‌قدر که کاتالان‌ها تحت تأثیرش قرار گرفتند، بقیه ساکنان سیّاره هیچ اعتنایی به آن نکردند: «من کاتالان هستم. اکنون کاتالونیا یکی از استان‌های اسپانیاست؛ اما کاتالونیا چه بود؟ کاتالونیا بزرگ‌ترین مملکت دنیا بود. به شما می‌گویم چرا. کاتالونیا اولین مجلس را داشت، خیلی قبل‌تر از انگلستان. کاتالونیا اولین سازمان ملل را داشت…»

در ضمن، متوجه می‌شود نویسندگان دیگری که در افتتاحیه نمایشگاه کتاب سخنرانی کرده‌اند شعرهایی هم در آن میان گنجانده‌اند. شاید او هم این کار را بکند. مثلاً می‌تواند کلماتِ مشابه را پشت سرِ هم بخواند (۹)، کاری که سالوادور دالیِ بزرگ روزی (در تقلید تمسخرآمیزِ فوق‌العاده‌ای از یک سخنرانی نظامی) کرد، انگار که دارد عالی‌ترین شعرِ دنیا را می‌خواند.

درواقع اگر سخنرانی بخشی از یک مراسم رسمی است و، مطابق معمولِ این‌گونه مراسم، آنچه اهمیت دارد فرم، پروتکل، کت‌وشلوار پوشیدن و کراوات زدن (یا نزدن) است، آیا چیزی که گفته می‌شود اساساً اهمیتی دارد؟ در مراسم مذهبی به زبان‌های مُرده (مثلاً مراسم عشاء ربانی به زبان لاتین) آیا واقعاً مهم است که بخشی از متدیّنین متن را نفهمند؟ حتی فراتر از این: آیا اصلاً لازم است چیز خاصی گفته شود؟ سیاستمدارها تردست‌های ماهری هستند؛ برای همین، سخنرانی‌های آن‌ها الگو می‌شود: لبریز از کلمات پیش‌پاافتاده‌ای که ماهرانه در لحظه مناسب به کار می‌برند ـ تا آدم‌هایی مسئول به نظر برسند ـ بااینکه درواقع همه‌شان باد هوا هستند: حروفی که هجاها را شکل می‌دهند و هجاهایی که کلمات را درست می‌کنند تا مطلب بیان شوند و آن‌ها به هدفشان برسند.

سال‌ها پیش، کارلوس سانتوس، موسیقی‌دانی فوق‌العاده، برای یکی از آلبوم‌هایش قطعه باشکوهی ضبط کرد که ترکیبی از اظهار عشق و سخنرانی سیاسی بود، متنی که در آن، به‌جای کلمات بی‌معنی و وعده و وعید، کلمه سارگانتانِتا (۱۰) ( «مارمولک کوچولو») مدام تکرار می‌شود و متناوباً به صفاتی عالی مزیّن می‌شود («مارمولک کوچولو» اسم قایق ماهیگیری اوست). حالا آیا متنی پر از کلمه تکراریِ «مارمولک کوچولو» می‌تواند سخنرانی ایده‌آلی برای مراسمی مثل افتتاحیه نمایشگاه کتاب شود؟ متنی آن‌قدر انتزاعی و پوچ، که می‌شود بدون تغییرِ حتی یک عبارت، برای هر نوع برنامه دیگری هم از آن استفاده کرد: برنامه ادبی، برنامه ورزشی، یا برنامه مربوط به شکار یا تمبرشناسی. متنی مناسب، هم برای معرفی یک دیوان غزل و هم برای افتتاح یک خطّ راه‌آهن. سخنرانی‌ای چنان مبهم که همه‌اش ریتم باشد ـ ریتم و ریتم! ـ اما درواقع هیچ مفهومی نداشته باشد ـ هیچ و پوچ.

این‌ها همه آن چیزهایی است که نویسنده‌ای که همیشه تندتند حرف می‌زند (و یک روز به او پیشنهاد می‌کنند سخنران رسمی افتتاحیه نمایشگاه کتاب فرانکفورت باشد) نمی‌داند که باید بگوید یا نگوید. مطمئن نیست اگر بگوید با دقت به او گوش کنند. اگر هم گوش کنند، معلوم نیست درک کنند که دقیقاً می‌خواسته چه چیزی را توضیح بدهد. در ضمن، فکر می‌کند که درواقع می‌تواند هر چیز دیگری هم بگوید (بدون اینکه در حقیقت چندان چیزی هم عوض بشود) به‌ شرطی که در باقیِ جزئیات به مراسم پایبند باشد که ـ راستی ! ـ یکی از مشخصه‌های مهمّ آن «زمان» است. و این چیزی است که کاملاً برایش روشن است: وقتی زمان به پایان برسد ـ حداکثر زمانِ قیدشده پانزده دقیقه است ـ ساعتش را نگاه خواهد کرد (و حالا به ساعتش نگاه می‌کند) و خواهد گفت:

ـ همین و تمام. خیلی ممنون. عصربه‌خیر.

 

۱) Fredrick Mistral (1830-1914)

۲) Occitan زبانِ ناحیه‌ای قدیمی به نامِ Occitania در جنوب فرانسه (با حدود یک و نیم میلیون گویشور) که علاوه بر آن ناحیه، در شمال غربی ایتالیا و موناکو و کاتالونیای اسپانیا هم به آن تکلم می‌شود.

۳) «درست حرف بزن، فرانسوی حرف بزن.»

۴) Ramon Llull

۵) balearización واژه‌ای است که در اواخر دهه ۱۹۵۰ میلادی، برای توضیح تغییراتی که در سواحل مایورکا صورت گرفت به کار گرفته شد. در آن سال‌ها به علت افزایش حضور گردشگران در مجمع‌الجزایر بالئار، شروع به ساخت‌وساز در ساحل دریا کردند.

۶) اولی تنیس‌باز و دومی مدل معروف آلمانی در دهه نود میلادی.

۷) Archduke Louis Salvator ملّاح و جهانگرد و سفرنامه‌نویسِ معروفِ قرون ۱۹ و ۲۰ که طی سفرهایش نخستین بار در ۱۸۶۷ به جزیره مایورکا رفت، زبان کاتالان فراگرفت و در شناساندنِ این جزیره و دیگر جزایر مجمع‌الجزایرِ بالئار سنگ تمام گذاشت، به‌طوری‌که در ۱۸۷۷ شهروند افتخاریِ پالما (بزرگ‌ترین شهرِ جزیره مایورکا) شد.

۸) Carles Riba (1893-1959)، (۱۸۹۳-۱۹۵۹) شاعر اهل بارسلونا .

۹) معادلِ «زبان‌گیره»هایی که ما در زبان فارسی داریم: «قوری گل قرمزی»، «شیش سیخ جیگر سیخی شیش هزار»

۱۰) Sargantaneta

 

این مطلب در همکاری مجله جهان کتاب و انسان شناسی و فرهنگ منتشر می شود.