انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

اتنوگرافی نمایشگاه کتاب

این روزها سی و سومین دوره نمایشگاه کتاب در مصلای تهران برپاست که پس از دو سال برگزاری مجازی، مانند بسیاری دیگر از فعالیت‌های از سرگرفته شده شور و اشتیاقی متفاوت از جنس بازگشت به زندگی عادی در طرفداران این رویداد سالانه ایجاد کرده است. برای من این ایام بیش از هرچیزی یادآور ازدحام و ترافیک در محدوده‌ی خیابان بهشتی و بزرگراه رسالت است که تا سال‌ها محل تردد روزانه‌ام بود. شاید این  یکی از چند دلیلم برای دوری چند ساله از نمایشگاه کتاب بود که مثل تمام دلایل تثبیت شده و موجه دیگر با ورود کرونا به دنیای شلوغمان رنگ باخت و باعث شد امسال سری به نمایشگاه بزنم.

از سال‌های دور به یاد داشتم که باید ذهنیت سفری یک روزه شبیه به کوهنوردی داشته باشم. آن روزها کفش راحت، خوراکی و آب از ملزومات اولیه برای نمایشگاه‌نوردی بود. فکر می‌کردم درست مثل گذشته در برخی خیابان‌های اصلی یا دست کم در نواحی اطراف مصلای تهران تاکسی‌های نمایشگاه به صف باشند اما تا ابتدای مطهری نه تنها هیچ ماشینی دعوت به نمایشگاه نکرد که وقتی برای دهمین تاکسی دستم را بالا گرفتم و مقصد را گفتم راننده بی‌خبر از نمایشگاه گفت اگر منظورم همان ایستگاه متروی مصلاست سوار شوم. وقتی حتی جلوی درب اصلی مصلا هم اثری از ازدحام سواری‌ها و تاکسی‌ها ندیدم مطمئن شدم کرونا و وضعیت بد اقتصاد گرد فراموشی بر این ایام مصلا پاشیده‌اند.

از همان بدو ورودم گم شدن در راهروها و مدتی سرگردانی برای پیدا کردن بخش ناشران عمومی حس نوستالژیک خستگی مفرط و انقباضات عضله‌ای در چند ساعت پیش رو را برایم زنده کرد. خیلی زود جمعیت کمابیش قابل قبول و حضور دست کم دو سه نفر در مقابل بیشتر غرفه‌ها تئوری زخم کاری کرونا بر پیکره‌ی فرهنگ را برایم کمرنگ کرد و امیدم با دیدن اولین غرفه‌ی شلوغ زنده شد و ناخودآگاه به سمت جمعیت کشانده شدم. مجموعه‌ای از آثار مشاهیر جهان در کنار کتاب‌های توسعه‌ی فردی که عنوان تمامشان با چگونه شروع شده بود و تعدادی کتاب با عکس بازیگران شناخته شده جهانی همگی در غرفه‌ی مذکور به فروش می‌رسید اما هیچ‌کدام از مراجعین حتی نیم‌نگاهی به تنوع مقابلشان نداشتند و همگی تنها دنبال یک کتاب بودند که به محض توقف مقابل غرفه بدون اینکه کلامی بگویند فروشنده جلویشان می‌گرفت. واکنش‌ها از جیغ‌های کوتاه، بالا و پایین پریدن‌ها، تماس‌های تلفنی برای خبر یافتن کتاب، سفارش‌های بالای چهار عدد، عکس سلفی و گاهی تنها یک نگاه عمیق و طولانی به جلد متفاوت بود. با تکان دست فروشنده که کتاب را مقابلم گرفته بود به خودم آمدم و با جستجوی نام نویسنده به صفحه‌ی اینستاگرام اینفلوئنسری رسیدم که در وهله‌ی نخست به نظر می‌آمد در حوزه‌ی پرطرفدار زیبایی فعالیت دارد، در وهله‌ی بعدی کماکان آرایش و در جستجوی دقیق‌تر باز هم چیزی جز خودآرایی مقابل دوربین نیافتم!

کمی جلوتر عنوان یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های خارجی چند سال اخیر نظرم را جلب کرد چراکه رنگ جلدش متفاوت با قرمزی بود که من از کتاب در یاد داشتم و تا مدت‌ها ویترین تمام شهر کتاب‌ها را به لطف همین کتاب قرمز می‌دیدیم. به ایده‌ی تغییر رنگ جلد فکر می‌کردم که در دو غرفه بالاتر همین کتاب را اینبار با جلدی طلایی دیدم! شناخته‌ شده‌ترین ناشر رمان‌های عامه‌پسند غرفه‌ی کمابیش شلوغ بعدی بود که با حضور یکی از نویسندگانش مخاطبان را برای عکس با نویسنده و امضای او دعوت می‌کرد. در فاصله‌ی بین دو خرید از جدیدترین اثر نویسنده، فرصتی برای گفتگو با او دست داد که درباره‌ی چگونگی یافتن موضوع و توجه به سلیقه‌ی مخاطب پرسیدم. خانم نویسنده گفت که با سلیقه‌‌ی مردم به خوبی آشنا شده و می‌داند چطور بنویسد که مخاطبان را البته منهای نوجوانانی که انتظارشان از کتابهای عاشقانه متفاوت است راضی نگه دارد. در مورد انتخاب طرح جلد و ارتباطش با فروش هم پرسیدم اما خانم نویسنده معتقد بود طرح بازارپسند آخرین چیزیست که به آن فکر می‌کند و اولویت در هماهنگی محتوا و طرح است. توضیح ایشان کمک خوبی بود که به ایده‌ای در مورد محتوای کتاب آخرش برسم؛ تصویر نیم‌رخ دختری با معیارهای روز زیبایی و نگاهی خیره به روبرو. با آرزوی موفقیت و پیشرفت برای نویسنده از او خداحافظی کردم و سرم را برگرداندم که باز هم رمان پرفروش خارجی را در طرح جلدی دیگر دیدم. در واقع آن راهرو با تکراری بزک شده از یک عنوان پر شده بود و ضرورت این همه ترجمه و چاپ تنها از یک کتاب سوالی بود که پاسخ موجهی برایش نداشتم.

سه پسر جوان جلوی یکی از غرفه‌ها ایستاده بودند و دو تایشان سربه‌سر دوستشان می‌گذاشتند که باید “دختری که رهایش کردی” بخرد و بالای تختش بگذارد که شبها خوابش نبرد. کم‌کم داشتم نگاه واقع‌بینانه‌ای به نمایشگاه پیدا می‌کردم و با توجه به میزان خرید مراجعان به این نتیجه می‌رسیدم که اگرچه کرونا و شرایط سخت اقتصادی کتابخوانی را به محاق نبرده اما بر کمیت آن به شدت ضربه زده است که چهره‌ی آشنای یکی از نویسندگان و فعالان حوزه نشر نظرم را جلب کرد و از صحبت‌های پرشور و حرارتش فهمیدم که برخلاف سایر ناشران غرفه‌ی آنها روز جمعه به قدری شلوغ بوده که متاسفانه از پس تامین لحظه‌ای خرید‌ها و سفارش‌ها برنیامده‌اند و مجبور شده‌اند گروهی را با وعده‌ی ارسال کتاب در اولین فرصت، دست خالی برگردانند. پرفروش‌های این نشر به تفکیک روزهای برگزاری نمایشگاه لیست شده بودند و آن روز دو پرفروش اول کتاب‌های خود آقای نویسنده بودند.

برای استراحت به بیرون شبستان رفتم و نیمکتی خالی، آن دورها در ردیف نیمکت‌های زیرسایه‌بان نشان کردم و با سرعتی که خستگی‌ام اجازه می‌داد به سمتش رفتم. کرونا هرکاری هم کرده باشد عادت نشستن بر نیمکت خالی را از من نگرفته است. به محض نشستن مادری با پسر نوجوانش آمدند و کنارم نشستند. پسر از دست کسی که معطلشان کرده بود تا برود و کتابی که اصلا نمی‌دانست کجاست بخرد حسابی عصبانی بود و مادر سعی داشت برایش توضیح دهد این همه علاقه به کتاب اتفاق خوبی است و او باید به این موضوع افتخار کند. نیمکت کناری‌ام جمعی از دختران دبیرستانی بودند که خریدشان را کرده و داشتند ساندویچ می‌خوردند. یکی از دخترها گفت نمایشگاه به شدت افت کرده و قبلا کباب ترکی هم می‌فروختند. مرد مسنی با لباس کهنه و صورت سرخ شده از گرما گوشه‌ای ایستاده بود و غذای گرم می‌فروخت. برای پیدا کردن غرفه‌ی چندتا از ناشران به بخش اطلاعات رفتم. اسم اولین ناشر را که گفتم فیشی به دستم دادند با مشخصات کامل یک کتاب که با نگاهی به آن فهمیدم به صورت رندم یکی از کتابهای ناشر را برایم سرچ کرده‌اند تا با توضیحات در مورد موقعیت غرفه به ناشر برسم. از دختر خواستم شماره راهروی باقی ناشران هم فقط بگوید و نیازی نیست کاغذ بدهد اما بلافاصله چهار فیش برایم صادر شد و دختر با لبخند راهنمایی‌ام کرد از کدام مسیر بروم.

همانطور که پیش‌بینی می‌کردم غرفه‌ی ناشران شناخته شده شلوغتر از همه جا بود. ایستادم یک گوشه و به توضیحات یکی از فروشنده‌ها برای چند دختر و پسر گوش ‌دادم که اصرار داشتند خود نویسنده در استوری‌اش گفته کتاب در نمایشگاه به فروش می‌رسد اما فروشنده می‌گفت این کتاب هنوز به چاپخانه نرفته است. یکی از پسرها به پیشانی‌اش زد و حسرت راه زیادی که آمده خورد. فروشنده که از این موضوع ناراحت شده بود کتابی آورد و گفت تضمین می‌کند اگر آن اثر را دوست داشته این یکی هم دوست خواهد داشت. پسر کتاب را برگرداند و فروشنده پرسید قیمت برایش مهم است پسر لحظه‌ای مردد ماند و با دستپاچگی گفت نه و می‌خواسته توضیحات کتاب را بخواند که فروشنده با مهربانی کتاب را از دستش گرفت و شروع کرد به تعریف کردن خلاصه‌ای از کتاب. یکی دیگر از فروشنده‌ها از من پرسید که چطور می‌تواند کمکم کند و همین که خواستم توضیحی پیدا کنم گفت آیا از داستان‌های موراکامی چیزی خوانده‌ام. با پاسخ مثبتم همان کتاب که همکارش سعی داشت به پسر بفروشد جلویم گرفت و گفت این نویسنده ایرانی درست مشابه موراکامی داستان می‌نویسد و امکان ندارد از خواندن کتاب پشیمان شوم. داشت خلاصه داستان را برایم توضیح می‌داد که گفتم از همکارش شنیدم و با تشکر غرفه را ترک کردم. دو مرد جوان همزمان با من بدون هیچ خریدی از غرفه بیرون آمدند و یکی به دیگری گفت کتابی که او واقعا دوست داشته باشد هنوز نوشته نشده.

تست تندخوانی، تفال به وصیت نامه شهدا و غرفه‌های مشورت برای پیدا کردن کتاب مورد علاقه هم مشاهداتم در پایان نمایشگاه‌گردی بود. خسته از شبستان بیرون آمدم و داشتم بین پله‌های شبیه دیوار چین روبرویم و مسیر طولانی پشت سرم یکی را انتخاب می‌کردم که متوجه صفی شدم که تا فضای باز بیرون ادامه داشت. کتابی با یک عنوان طولانی در دست دختران و پسران جوان و نوجوان در صف بود. درباره کتاب و دلیل صف از دختری جوان سوال کردم و فهمیدم کتابی انگیزشی در قالب داستان است و نویسنده داخل غرفه ایستاده تا کتاب را به نوبت برایشان امضا کند. دختر گفت امسال کنکور دارد و این کتاب مطمئنش کرده باید روانشناسی بخواند و به سفارش مشاور برای صحبت با نویسنده موفق کتاب به نمایشگاه آمده. صف داشت بلندتر می‌شد و نگهبان بابت ازدحام ایجاد شده و بی‌توجهی نویسنده به انتظار طولانی مخاطبانش دلخور بود که پسری در صف گفت:  “همینکه وقت زیادی به همه میده یعنی آدم حسابیه”. موقع بالا رفتن از پله‌ها نام نویسنده‌ را سرچ کردم. نویسنده جوان در یکی از استوری‌هایش سری از تاسف تکان داد و بابت اینکه تعداد زیادی از مراجعان را در حال خوردن سیب زمینی سرخ شده دیده به حال فرهنگ کشور افسوس خورد و آرزو کرد روزی بیاید که مردم کتاب را به سیب‌زمینی سرخ شده ترجیح دهند.

روی سکوی مترو خانم میانسال با کیسه‌های نسبتا زیاد کتاب در دست به همراهش می‌گفت: “برای من و همسرم کتاب از نان شب هم مهمتر است با اینکه صاحب خانه امسال…” قطار آمد و صدای خانم در صدای ایستگاه گم شد.