نویسنده متن: دونالد هاجز برگردان شهاب جعفری
مهمترین فعالیت مغز انسان یادگیری است. این مقاله به . . .فراگیری و آموزش موسیقی میپردازد.
نوشتههای مرتبط
یک چرخهی فراگیریِ ساده
سادهترین شکل چرخهی یادگیری از این قرار است: درک—> ادغام —> عمل. درک به اطلاعاتی بیرونی اشاره دارد که از طریق اندامهای حسی وارد مغز ما میشوند. وقتی در فعالیتهای موسیقایی مشارکت داریم، اطلاعات حسیِ خامِ شنیداری، دیداری و لمسی در قالب قطعاتی که فاقد معنا یا دارای معنایی محدود هستند وارد مغزمان میشوند. برای آنکه بتوانیم به این اطلاعات معنا ببخشیم، باید اطلاعات حسی را با کلیتی معنادار ادغام کنیم. در همین راستا مغزمان این کلیتهای معنادار را به طرح های عملی تبدیل میکند. به بیان دیگر هنگامی که صدای موسیقی گروه مارش را میشنویم، مغزمان اطلاعاتِ حسیِ ورودی را به تجربیاتِ موسیقاییِ معناداری تبدیل میکند و ما نیز ممکن است با ضربات پا یا حرکت سر به این تجربه پاسخ دهیم.
البته در برخی موارد ما اینگونه فرامیگیریم: عمل —> درک —> ادغام.
سایر مؤلفهها
یادگیری فعال به جای یادگیری منفعل
یادگیری با عمل بهدست میآید. نوزادی که در حال شناخت و کنجکاوی دربارهی محیط پیرامون خود است ــ [سعی دارد] لمس کند، در دست بگیرد، مَزه کندــ فراگیری را در عمل نشان میدهد. زمانی متوجه میشویم نوزاد موفق به یادگیری شده است که شاهد تکرار عامدانهی یک عمل توسط او باشیم. بعدتر، تفکر انتزاعی مستلزم حرکت ذهنی خواهد بود. ما میتوانیم تصویری را در ذهنمان بچرخانیم، شعرها را در دلمان بخوانیم یا آهنگی را بشنویم، یا خود را در حال حرکت در فضا مجسم کنیم. مطالعاتِ تصویرپردازیهای مغزِ موسیقیدانهای در حال اجرا نشاندهندهی فعالسازی سیستمهای حرکتیِ بدن آنها، حتی در نبودِ رفتارهای بیرونی، است.
دو پیوند عصبی بر یادگیری موسیقی و یادگیری فعال در انسان تأثیر میگذارند. اولین پیوند شبکههای شنیداری حرکتی را تشکیل میدهد. وجود این شبکهها دلیلی بر حرکات طبیعی انسان در واکنش به موسیقی است؛ خواه در حال نواختن خواه در حال گوش دادن به آن باشد. علاوه بر این سیستمهای مغز که نواحی ادراکی و حرکتی را به یکدیگر متصل میکنند به این دو سازوکار کمک میکنند تا یکدیگر را تقویت کنند. این سیستمهای حرکتی با نگاه کردن به تصاویر یا گوش دادن به اصواتی فعال میشوند که از جمله ویژگیهای بارز فعالیتهای عملی خاصی هستند. دومین پیوند، پیوندی است که شبکههای حرکتی را به مراکز لذت مغز متصل میکند. حرکت کردن احساس خوبی در انسان ایجاد میکند و حرکتی که در پاسخ به موسیقی باشد نیز احساسی مشابه را به دنبال دارد. نواختن موسیقی که خود یک فعالیت فیزیکی است، لذتی عمیق را بهدنبال دارد. گوش دادن به موسیقی نیز ما را به حرکت، چه حرکت واقعی و چه حرکت خیالی، وا میدارد.
یادگیری مراکز پاداش را فعال میکند
ما وقتی میآموزیم احساس خوبی داریم. این احساسِ خوب به این دلیل است که مغز مراکز پاداش دارد. وقتی دست به فعالیتهای یادگیری لذتبخش و موفق میزنیم، مغزمان با آزاد کردن هورمونهایی مانند سروتونین و دوپامین به خودش پاداش میدهد. این هورمونها با احساسات مرتبط با رضایت و لذت پیوند دارند. یادگیری نواحی خاصی را در مغز فعال میکند که واسطهای برای پاداشها هستند و بر فرایندهای ارادی و شناختی نظارت میکنند. یکی از دلایلی که برای نیاز به ظاهر سیریناپذیر کودکان برای یادگیری وجود دارد پدیدهای بهنام «اعتیاد به یادگیری» است. در واقع با هر مورد یادگیریِ موفق، بهنوعی مواد تقویتی بیشتری به خودمان تزریق میکنیم. مشارکت در فعالیتهای موسیقایی سطح سروتونین و دوپامین را در بدن ما تغییر میدهد و نواحی خاصی را در هر دو نیمهی مغز فعال میکند که با هیجان، پاداش و انگیزش مرتبط هستند.
یادگیری تماماً تحت تأثیر هیجانات هستند
هیجان تأثیری عمیق و قدرتمندی بر یادگیری دارد. یادگیریِ موفق به معنای موفقیتِ هیجانی است. مسلماً یادگیری تحت تأثیر ترس و ارعاب نیز رخ میدهد. اما در این شرایط این هیجاناتِ منفی هستند که بر یادگیری تأثیر گذاشتهاند. اگر یادگیری در محیطی مثبت و حمایتگر رخ دهد، موضوع یادگیری با احساسات لذتبخش پیوند میخورد و به همین دلیل یادآوری اطلاعات نیز عواطفی مثبت را در آن رابطه احیا میکند. موسیقی فرصتهایی را برای یادگیری مثبت و منفی فراهم میآورد. در صورتی که دانشآموزان از تعاملات موسیقایی خود لذت ببرند، تداعیهایی مثبتی در ذهن آنها ایجاد خواهد شد که ممکن است مادامالعمر باشند. به همین ترتیب اگر در محیطهای یادگیری موسیقی، احساس استرس، ترس یا شکست غالب باشد، تداعیهای منفی مادامالعمری درباره موسیقی در ذهنمان شکل میگیرند. به احتمال زیاد اکثر معلمان با والدینی مواجه شدهاند که مدتها پس از پایان دورهی فعالیت موسیقایی خود، با فکر کردن به این تجربیات موسیقایی در دوران مدرسه، از خوشحالی به وجد آمده یا به شدت ناراحت شدهاند.
یکی از مدلهای خوب برای شناسایی پیوند میان یادگیریِ فعال و احساساتِ مثبت را میتوانیم در مفهوم جریان که توسط چیکسِنتمیهالی مطرح شده است، پیدا کنیم. جریان زمانی ایجاد میشود که شخص بهصورت کامل غرق در انجام کاری باشد و سطح دشواری آن کار با سطح شایستگی شخص مطابقت داشته باشد. کسی که تا این حد غرق در انجام کاری باشد احساس رضایت، خشنودی و شادی عمیق میکند و خود را پرانرژی میبیند. اگر سطح کار بیش از اندازه دشوار باشد، شخص احساس یأس میکند و اگر سطح کار بیش از اندازه آسان باشد، شخص دچار کسالت میشود. شاید دلیل خوشحالی مفرط نوزادان هنگام یادگیری نیز همین باشد. نوزادان هنگام مواجهه با چالشی که با سطح مهارتیشان همخوانی دارد، بهشدت خود را غرق آن میکنند. یادگیری اطلاعاتی که از نظر شخصی برای یادگیرنده اهمیت دارند نیز مهم است.
انعطافپذیری
یکی از تأثیرگذارترین یافتهها دربارهی مغز نتیجهی پژوهشی است که به تازگی دربارهی مفهوم انعطافپذیری انجام شده است. این یافته به معنای آن است که مغز به صورت مستمر در حال تغییر و بازسازماندهی خود است. برخی آموزشها و تجربیات زندگی به صورت مستمر در حال شکل دادن به مغز انسان هستند. اگر مغز بر اثر بیماری یا جراحت آسیب ببیند، نواحی سالم آن از طریق بازمداربندیِ عصبی، وظایف بخشهای آسیبدیده را انجام میدهند. طی فرایند یادگیری، شاهد همین نوع بازمداربندی در مغز سالم هستیم. همهی آنچه که یاد میگیریم تغییراتی فیزیکی در مغز ایجاد میکنند مانند نورونهایی که با یکدیگر فعال میشوند در یک مدار قرار دارند و نورونهایی که فعالیتی مجزا دارند نیز در مدارهایی جداگانه قرار گرفتهاند. انعطافپذیری، بیش از آن که ناشی از سیگنالهای حسی مستقیم باشد، بیشتر به سیگنالهایی داخلی وابسته است که از مغز ساطع میشوند و نشان دهندهی اهمیت و رضایت هیجانی هستند.
موسیقیدانها نمونههایی فوقالعاده برای اثبات انعطافپذیری مغز هستند. شواهد قابلتوجهی برای اثبات استدلال بحثبرانگیزی وجود دارد که نشان میدهد فرایند شکلگیری مغز موسیقیدانها، بهدلیل آموزش و تجربیات خاص آنها، در مقایسه با دیگرانی که آموزش موسیقایی ندیدهاند، متفاوت است. قشر شنوایی . . . جسم پینهای . . . قشر حسی حرکتی مخچه . . . نواحی یکپارچگی حواس چندگانه . . . و حجم مادهی خاکستری و سفید مغز معمولاً در موسیقیدانهای بزرگسال بزرگتر است.
هَرَسِ عصبی
یکی از ساز و کارهای اصلی انعطافپذیری هَرَس عصبی است. در سالهای ابتدایی زندگی، مغزمان تعداد زیادی پیوند عصبی تولید میکند که بسیار بیش از آن مقداری است که نیاز داریم. بخشهای مختلف مغز با سرعتهایی متفاوت و در دورههای متفاوت رشد میکنند. هنگامی که از پیوندهای عصبی، که سیناپس نامیده میشوند، استفاده نمیکنیم، این پیوندها بهتدریج ضعیف میشوند و از بین میروند. به بیان دیگر این پیوندهای عصبی هَرَس میشوند. استفادهی مستمر از سیناپسها آنها را بیش از پیش تقویت میکند و موجب افزایش کارآمدی آنها میشود. بنابراین، این تجربیات یادگیریمان هستند که به مغز ما شکل میدهند. تغییرات مغزیِ مشاهده شده در موسیقیدانهای بزرگسال . . . در گروهی چشمگیرتر است که قبل از سن هفتسالگی، تحصیل فشردهی موسیقی را شروع کردهاند.
ما در بدو تولد از ظرفیتی بیولوژیک برای یادگیری همهی زبانها و نظامهای موسیقایی موجود در سراسر جهان برخورداریم. البته هر چه کودک بیشتر دربارهی زبان، موسیقی و سایر دادههای ادراکی فرهنگ خود یاد میگیرد، حساسیت او به تفاوتهای جزئی سایر فرهنگها نیز کمتر میشود. به بیان دیگر حساسیت ادراکی انسان، با کسب مهارتها و دانشِ تعبیه شده در فرهنگ بومی خود، کمتر میشود. . . . در یک آزمایش، نوزادان شش ماههی آمریکایی تغییرات ریتمیکی را درک کردند که با ساختار متریک اصلی موسیقی غربی و غیرغربی متفاوت بود؛ این در حالی بود که بزرگسالان به تناقضهای موسیقایی غیرغربی واکنشی نشان ندادند.
طبیعت و تربیت
دستورالعملهای ژنتیک و تجربیات یادگیری نقش مهمی در شکلدهی مغز ما ایفا میکنند. ژنها ما را برای یادگیری موسیقی فرهنگهای مختلف آماده میکنند و با وجود این که هنوز مشخص نیست ژنها چه مزایای خاصی را برای موسیقیدانهای باهوش (از جمله موتسارت) فراهم میآورند که برای دیگران فراهم نیست، کاملاً واضح است که برخی انسانها مهارت بیشتری در حوزهی موسیقی دارند و با سرعت بیشتری مهارتهای این حوزه را نیز کسب میکنند. به همین ترتیب کاملاً واضح است که هیچکس موسیقیدانی موفق بهدنیا نمیآید. در واقع دستیابی به سطوح بالای مهارت در اجرای موسیقی به تقریباً ۱۰ هزار ساعت تمرین دقیق طی حداقل یک دهه نیاز دارد.
نویسنده متن: استاد آموزش موسیقی در دانشگاه کارولینای شمالی در گرینزبرو