انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

آگراندیسمان زندگی نقدی بر فیلم کسوف ساخته ی آنتونیونی

پویا عاقلی زاده

 

فیلم کسوف محصول ۱۹۶۲ ایتالیا ساخته ی میکلانجلو آنتونیونی، فیلمساز بزرگ ایتالیایی و یکی از دو پایه ی اصلی سینمای مدرن است. کسوف، با بازی مونیکا ویتی و آلن دلون، دو بازیگر محبوب آن زمان، از جذابیت حاشیه ای فیلم در کنار سینمای خاص آنتونیونی که بیانگر دغدغه ی همیشگی او است بهره می برد: دغدغه ی انسان و نگاه به انسان مدرن؛ آنچه که انسان بر سر جهان اطرافش آورده و آنچه که جهان بر سر او می آورد، مضمون مشترک فیلم های بارز آنتونیونی است که با استمرار و تکرار این دغدغه در فیلم هایش، جهان بینی خود را به قاب سینمایی می آورد. قاب، همان عنصری است که در ابتدای فیلم کسوف، به عنوان نحوه ی نگاه شخصیت اول فیلم، ویتوریا (مونیکا ویتی) معرفی می شود. معرفی ویتوریا در اولین پلان حضورش در فیلم، به این صورت است که یک مجسمه ی کوچک را از درون قاب خالی می بیند و گویا از دنیای اطرافش یک اثر هنری را آگراندیسمان می کند؛ او در ادامه، بوسه اش با پیرو(آلن دلون) را هم قاب بندی می کند و در لحظه ای ، بدون فکر قبلی بالاخره تصمیم می گیرد در یک قاب که شیشه ای نیز در آن قرار دارد پیرو را ببوسد و نه در خارج آن! هر چند که همین تصمیم هم در ادامه، تبدیل می شود به بوسیدن در قابی دیگر و این بار بدون شیشه ی حائل، در دفتر کار پیرو. این قاب بندی ها،کاری است که همه ی ما و مشخصاً انسان مدرن انجام می دهد. هر اندازه هم که گستره ی دید ما وسیع باشد، در نهایت، چارچوبی برای تماشای جهان داریم. قابی که متعلق به ماست؛ فقط ما آن حد و اندازه را درک می کنیم و نه هیچ کس دیگر و این همان چیزی است که آنتونیونی نیز در مورد شخصیت اول فیلمش به ما می گوید: ویتوریا قاب خود را برگزیده هرچند که برای ما و حتی برای آدم های اطرافش قابل فهم و درک نباشد. همان طور که پیرو در جایی از فیلم به ویتوریا می گوید که او را نمی فهمد: “نمی فهمم دوست پسر قبلیت چجوری تو رو می فهمیده!”. این همان وضعیتی است که ما به عنوان مخاطب در برابر مونیکا ویتیِ کسوف داریم. او کیست و به چه می اندیشد؟

این تعلیق ما را تا انتهای فیلم پیش می برد و در انتها هم بی پاسخ ما را رها می کند. اما آنچه برای ما به ارمغان می آورد، نزدیک شدن تدریجی ما به خود است. آنتونیونی از فیلم اش pov (نمای نقطه‌ی دید) و نمای سوبژکتیو سینمایی را حذف می کند تا ما نماینده ی این عنصر جذاب سینما باشیم. گویا فقط ما (مخاطب) هستیم که می توانیم نقطه ی دید به جهان داشته باشیم و به آن نگاه کنیم و نه شخصیت های فیلم. حال این نگاه هم به انسان هاست و هم به درگیری آنها با جهان اطرافشان. اما چیزی که در سینمای پیش از این ممکن بوده و آنتونیونی با جهان بینی اش آن را از ما دریغ می کند، دانستن ذهن شخصیت هاست. دانستن این که آنها به چه می اندیشند و چگونه می اندیشند. این سوال ها در مورد ویتوریا بی پاسخ باقی می ماند چون خود ویتوریا هم پاسخی برای آنها نمی یابد و فیلم نیز برای سوالی که پاسخ خود را نیافته، پاسخی جور نمی کند. در عوض، ما را به جهانی می برد که این سوال را به عنوان دغدغه تجربه کنیم و پس از همراه شدن با سردرگمی و استیصال این شخصیت، در جایگاه شخصی خودمان، به دنبال پاسخ خودمان بگردیم. این همان گرایش آنتونیونی و سینمای مدرن به فلسفه ی اگزیستانس است. یعنی نگاه کردن به وجود انسان از بیرون. آنتونیونی این فلسفه را نه تنها با دوربین ناظرش و حذف نمایش ذهنیات شخصیت ها بلکه با ایجاد تمایز پررنگ بیرون و درون به مخاطب ارائه می دهد.

ادامه مطلب در؛
_____ (۲)