انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

آنچه هویت مطالبه می‌کند

فرانسیس فوکویاما علل به تعویق افتادن پایان جهان را توضیح می‌دهد

در فوریه ۱۹۸۹، فرانسیس فوکویاما دربارۀ روابط بین‌الملل در دانشگاه شیکاگو سخنرانی کرد. فوکویاما سی‌وشش‌ساله بود و در حال ترک شغلش به‌ عنوان متخصص سیاست خارجی روسیه از مؤسسه آمریکایی مطالعه و توسعه «راند» ، واقع در سانتامونیکا؛ و در حال رفتن به وزارت امور خارجه با سمت معاونِ مدیر برنامه‌ریزی سیاسی در واشینگتن.

زمان زمان مناسبی بود برای بحث دربارۀ سیاست خارجی، و همین‌طور به‌خصوص زمان مناسبی بود برای متخصصان مسائل روسیۀ شوروی، چون دو ماه قبل از آن، در ۷ دسامبر ۱۹۸۸ میخائیل گورباچف در سخنانی در سازمان ملل متحد اعلام کرده بود که روسیۀ شوروی دیگر در مسائل کشورهای اقماریِ اروپای شرقی مداخله نخواهد کرد. آن کشورها اینک می‌توانستند دموکراتیک شوند. این آغازِ پایانِ جنگ سرد بود.
فوکویاما در «راند» با تمرکز بر روی سیاست روسیۀ شوروی تحلیلی انجام داده بود. در سخنرانی شیکاگو او به خودش اجازه داد تا جاه‌طلبانه سخن بگوید. صحبت‌های او توجه اُوِن هریس، سردبیر یکی از مجلات واشینگتن به نام نشنال اینترست [منافع ملّی] را جلب کرد و پیشنهاد چاپ آن را داد. این مقاله با نام «پایان تاریخ؟» در تابستان ۱۹۸۹ به چاپ رسید و دنیای سیاست خارجی را به‌طور غیرمنتظره‌ای دگرگون کرد.
استدلال فوکویاما این بود که با سقوط قریب‌الوقوع و حتمی روسیۀ شوروی، آخرین بدیلِ ایدئولوژیک لیبرالیسم از میان رفته است. فاشیسم در جنگ جهانی دوم نابود شد؛ و اینک کمونیسم از داخل در حال انفجار بود. در کشورهایی مانند چین، که خود را کمونیست می‌نامیدند، اصلاحات سیاسی و اقتصادی در جهت نظم لیبرالی در حال انجام بود.

بنابراین، اگر تصوّر بر این بود که تاریخ را روندی است که در آن نهادهای لیبرالی همچون دموکراسیِ نمایندگانی ، بازار آزاد، فرهنگ مصرف، همه‌گیر و جهانی خواهد شد، ممکن بود بگوییم که تاریخ به ‌غایت خود دست یافته است. واضح است که برخی چیزها ممکن است هنوز اتفاق بیفتند، و کشورهای کوچک درگیر تنش‌های نژادی و مذهبی شده و مأمنی برای عقاید غیرلیبرالی شوند؛ اما فوکویاما توضیح می‌دهد: «این‌که در آلبانی یا بورکینافاسو افکار غریبی شکل بگیرد، اهمیت چندانی ندارد؛ زیرا علاقه‌مندی ما به آن چیزهایی است که به شکلی می‌توان میراث فکری مشترک بشر نامید.» فوکویاما گفت: هگل در نوشته‌هایش از روزی که جامعه و دولتی کاملاً صاحب عقلانیت به پیروزی برسد، یاد کرده است. اینک با نابودی کمونیسم و تمرکز قدرت در یک مدل واحد سیاسی و اقتصادی، پیش‌بینی هگل درواقع به وقوع پیوسته است. درنتیجه، نوعی «بازار مشترک» در روابط بین‌المللی ایجاد خواهد شد و جهان به تعادل نسبی مابین عواملی که به لحاظ درونی به هم وابسته هستند، دست خواهد یافت.
نشنال اینترست در میان نشریات جدّی نشریۀ کوچکی است. این نشریه را ایرونیگ کریستول چهرۀ سرشناسِ نومحافظه‌کاری در ۱۹۸۵ به راه انداخت و در ۱۹۸۹ شمارگان آن به شش هزار نسخه رسید. فوکویاما هم درواقع خارج از محدودۀ روسیه‌شناسان حرفه‌ای، یعنی مردمی که نسبت به اندیشه و تفکر دربارۀ مسائل پایانِ جهانی بی‌توجه بودند، گمنام بود.

اما ادعای «پایان تاریخ؟» در بین نشریات مهم مطرح شد و فوکویاما توسط جیمز اتلس در نیویورک‌تایمز مگزین [ضمیمۀ یک‌شنبه‌های روزنامۀ نیویورک‌تایمز] معرفی شد، و مقاله‌اش در انگلستان و فرانسه به چاپ رسید و به زبان‌های بسیاری از ژاپنی گرفته تا ایسلندی ترجمه شد. واکنش‌ها نسبت به «پایان تاریخ؟» حاکی از بی‌ارزش دانستن آن بود؛ تقریباً تمام نگاه‌ها شکّاکانه بود؛ اما این عبارت راه خود را در افکار بعد از جنگ سرد باز کرد و جا افتاد.
یکی از دلایل این جا افتادن خوش‌شانس بودن فوکویاما بود؛ او تقریباً شش ماه از دیگران جلو بود. مقاله‌اش قبل از انقلاب مخملی در چک‌واسلواکی و قبل از تخریب دیوار برلین در نوامبر ۱۹۸۹ به چاپ رسیده بود. فوکویاما روی این شرط بسته بود که همه‌چیز به همان روند ادامه یابد و بستن چنین شرطی در روابط بین‌المللی قمار پرخطری است.
برای آن‌که وعدۀ گورباچف عملی نشود، وقوع چیزهای زیادی محتمل بود: مقاومت سیاسی در روسیۀ شوروی، امتناع رژیم‌های دست‌نشاندۀ اروپای شرقی برای واگذار کردن قدرت؛ و این‌که آمریکا دست خود را خوب بازی کند؛ اما اوضاع اروپا کمابیش همان‌گونه که فوکویاما پیش‌بینی کرده بود پیش رفت و در دسامبر ۱۹۹۱ اتحاد شوروی رأی به انحلال خود داد. جنگ سرد واقعاً به پایان رسید.
اتفاقاتی که در آسیا می‌افتاد، به این نظریه کمک چندانی نمی‌کرد؛ اما فوکویاما به‌طور کامل سرکوب جنبش دموکراسی‌خواهی در چین را نادیده گرفت. در «پایان تاریخ؟» هیچ ذکری از قتل‌عام در میدان تیان‌آن‌مِن نشده، شاید به‌این‌علت که هنگام وقوع آن در ژوئن ۱۹۸۹ مقاله در حال نگارش بوده است. به‌هرحال به نظر نمی‌رسد که این موضوع در استقبال از مقاله تأثیری می‌گذاشته است. تقریباً در هیچ‌یک از واکنش‌های اولیه نسبت به مقاله نیز ذکری از تیان‌آن‌مِن نمی‌شود؛ هرچند بسیاری بر این باور بودند که چین همان قدرتی است که لیبرال‌دموکراسی باید آن را در محاسبات آیندۀ خود در نظر بگیرد و نه روسیه را. «پایان تاریخ؟» قدری اروپامحور بود.

هم‌چنین چرخش وسوسه‌انگیزی در استدلال فوکویاما وجود داشت. او در انتهای مقاله می‌گوید: زندگی بعد از پایان تاریخ ممکن است غم‌انگیز باشد. هنگامی‌که تمام تلاش‌های سیاسی برای «حل بی‌وقفۀ مسائل تکنیکی، ملاحظات زیست‌محیطی در کسب رضایت مصرف‌کنندگان باریک‌بین» به کار گرفته شود، احتمالاً ما دچار نوعی نوستالژی دربارۀ «شجاعت، تخیل و آرمان‌خواهی» می‌شویم که باعث پویاییِ نبرد قدیمی برای به دست آوردن لیبرالیسم و دموکراسی می‌شد. این نظر یادآور سؤال مشهور جان استیوارت میل است که می‌گفت در جوانی از خود می‌پرسیده: اگر تمامی اصلاحات سیاسی و اقتصادیِ متصوّر انجام شود، آیا به این معنی خواهد بود که از تو انسان خرسندتری خواهد ساخت؟ این سؤال همواره جذابیت خود را حفظ کرده است.
دلیل دیگر توجه به مقاله فوکویاما سِمَت او در شغل جدید بود. دفتر برنامه‌ریزی سیاسی در آمریکا در ۱۹۴۷ توسط جرج کِنان که اولین رئیس آن بود، ایجاد شد. در جولای همان سال، کنان مقالۀ معروف به X را، تحت عنوان «ریشه‌های رفتار اتحاد جماهیر شوروی»، در مجلۀ فارن افرز [روابط خارجی] به چاپ رساند. این مقاله به‌صورت ناشناس –و با امضای X– به چاپ رسید؛ اما هنگامی‌که مطبوعات هویت نویسنده را کشف کردند، آن مقاله به‌عنوان بیانیۀ رسمی سیاست جنگ سرد آمریکا محسوب شد. این مقاله دکترین مهار شوروی را بیان می‌کرد که بر مبنای آن هدف سیاست آمریکا محدود کردن شوروی در یک چهاردیواری بود. کِنان عقیده داشت آمریکا نیازی به مداخله در مسائل شوروی ندارد زیرا کمونیسم به خاطر ناکارآمدی خودش ناگزیر به فروپاشی بود.
چهار دهه بعد، هنگامی‌که «پایان تاریخ؟» چاپ شد، به نظر می‌رسید دقیقاً همان پیش‌بینی در حال وقوع است. در آوریل همان سال، کِنان که در آن هنگام هشتادوپنج‌ساله بود در برابر کمیتۀ روابط خارجی حاضر شد تا پایان جنگ سرد را اعلام کند. همه ایستاده تشویقش کردند؛ بنابراین مقالۀ فوکویاما می‌توانست به‌منزلۀ تکمله‌ای بر آنچه نوشته بود، به شمار بیاید؛ اما این تکمله‌ای نبود که کِنان ممکن بود بنویسد. مهار یک دکترین واقع‌گرایانه است. از نظر واقع‌گرایان سیاست خارجی باید صرفاً بر مبنای منافع ملّی تعیین شود، نه بر پایۀ اصول اخلاقی و نه بر اساس اعتقاد به این‌که ملّت‌ها در یک «هماهنگی منافعِ» مشترک هستند.
به نظر کِنان آنچه روسیه درون چهاردیواری خودش انجام می‌دهد به آمریکا ارتباطی ندارد. آنچه مهم است این است که به کمونیسم اجازۀ گسترش داده نشود. نشنال اینترست همان‌گونه که از نامش پیداست، نشریه‌ای است با نگاهی واقع‌گرا نسبت به سیاست خارجی، اما چهارچوب فکری فوکویاما بر این قرار دارد که نوعی از هماهنگی منافع موجود است، و نقطۀ مشترک آن‌ها در مدل‌های سیاسی و اقتصادی لیبرال به منافع دوجانبه ختم می‌شود. واقع‌گرایی فرض را بر این می‌گذارد که ملّت‌ها در حال رقابت دائمی با یکدیگر هستند. فوکویاما می‌گوید که این وضع دیگر مطرح نخواهد بود. مأموریت آن‌ها هرچند به لحاظ فلسفی دچار بدفهمی بوده، به پایان رسیده است. آن‌ها دیگر از کار برکنار شده‌اند.

هریس بعدها گفت: «صادقانه بگویم، مفهوم آنچه در حال اتفاق افتادن بود، پایان دنیای سیاست واقع‌گرا بود». به نظر می‌رسد این دریافت باید باعث چاپ مقالۀ فوکویاما شده باشد.

بیست‌ونه سال بعد، به نظر می‌رسد که واقع‌گرایان هیچ جا نرفته‌اند، و تاریخ هنوز فوت‌وفن‌های جدیدی در آستین دارد. آشکار شده است که لیبرال‌دموکراسی و تجارت آزاد ممکن است درواقع دستاوردهایی شکننده داشته باشند. (به نظر می‌رسد که مصرف‌گرایی فعلاً در امان است). در آن بیرون چیزی وجود دارد که لیبرالیسم را نمی‌پسندد و برای بقای نهادهای آن مشکل ایجاد می‌کند. فوکویاما فکر می‌کند که می‌داند آن چیز چیست، و پاسخ او در عنوان کتاب جدیدش هویت: مطالبۀ کرامت و سیاست ناخشنودی گردآمده است.
فوکویاما بیان می‌کند آنچه «فکر اصلی و عمدۀ» نارضایتی از نظم جهانی لیبرال را در دوران معاصر توضیح می‌دهد، طلب به رسمیت شناخته شدن است: ولادیمیر پوتین، اسامه ‌بن‌لادن، شی جین‌پینگ، «مسئلۀ جان سیاه‌پوستان» ، هشتگِ «می-تو» ، ازدواج هم‌جنس‌گرایان، داعش، برگزیت، احیای ناسیونالیسم در اروپا، جنبش‌های سیاسی ضدّ مهاجرت، سیاست‌های هویتی و انتخاب دونالد ترامپ. همین امر می‌تواند اصلاحات پروتستانی، انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه، کمونیسم چینی، جنبش حقوق بشر، جنبش زنان، تنوع فرهنگ‌ها، و تفکر لوتر، روسو، کانت، نیچه، فروید و سیمون دوبووار را توضیح دهد؛ و البته، تمام این‌ها از جمهور افلاطون شروع می‌شود. فوکویاما تمام این‌ها را در کمتر از دویست صفحه شرح می‌دهد؛ اما او چگونه این کار را به انجام رسانده است؟

نه چندان به‌خوبی. بخشی از مشکل، از عدم درک درستِ شخصیت‌هایی مثل دوبووار و فروید ناشی می‌شود؛ و بخشی به خاطر این‌که آثار نویسندگان پیچیده‌ای مانند روسو و نیچه تنها به بخشی از فلسفه‌شان تقلیل داده شده است. البته بیشتر به‌خاطر این‌که با خونسردی و به‌طور حیرت‌آوری این امر که تفکر غربی تفکری جهانی است، مفروض دانسته شده است و این همان فرض حیرت‌آوری است که در کتاب پایان تاریخ؟ هم مسلّم دانسته شده بود. ولی تلاش تمام این پروژه برای گنجاندن ولادیمیر پوتین در همان الگوی تحلیلی جنبش «مسئلۀ جان سیاه‌پوستان» است که جان سیاه‌پوستان را باارزش می‌دانست و نیز برای رساندن سابقه و ریشۀ هر دو این‌ها به مارتین‌لوتر کینگ، که بسیار غیرقابل‌قبول است.
این نمونه‌ای از گرایش به مکتب انتخابِ «کتاب‌های بزرگ» است: تاریخ به‌مثابه زنجیره‌ای از عروسک‌های کاغذی که از کتاب‌هایی بیرون کشیده شده‌ که تعداد قلیلی از مردم فقط نامشان را شنیده‌اند. فوکویاما مرد زیرکی است، اما هیچ‌کس نمی‌تواند این ادعای او را بپذیرد.
چرا خواستِ به رسمیت شناخته شدن – و یا آن‌گونه که فوکویاما هم بیان می‌کند، سیاست‌ورزی هویت – تهدیدی برای لیبرالیسم است؟ زیرا از طریق اقتصاد و یا اصلاحات ظاهری به نتیجه نمی‌رسد. داشتن ثروتی همانند دیگران یا داشتن شرایط مساوی برای به ‌دست آوردن آن نمی‌تواند جایگزینی برای داشتن احترام و عزت باشد. از نظر فوکویاما موضوع جنبش‌های اجتماعی که ظاهراً دربارۀ کسب حقوق مساوی قانونی و یا اقتصادی هستند- به‌عنوان‌مثال ازدواج هم‌جنس‌گرایان یا جنبش «# می‌-تو» درواقع مطالبۀ بازشناسی و احترام است. زنانی که در محیط کارشان مورد آزار جنسی قرار گرفته‌اند احساس می‌کنند عزت آن‌ها مورد تجاوز قرار گرفته، و این‌که با آن‌ها مانند کسی که کاملاً انسان نیست رفتار شده است.
فوکویاما به این خواستِ به رسمیت شناخته شدن نامی یونانی برگرفته از کتاب جمهور افلاطون می‌دهد: «تیموس» . او می‌گوید که تیموس: «جنبه‌ای از طبیعت بشر است که همواره وجود داشته است». در جمهور، «تیموس» از دو جنبۀ دیگر نفس که سقراط نام می‌برد، متمایز است: خِرَد و شهوت یا تمایلات. در مورد شهوت بین ما و حیوانات مشابهت وجود دارد. خِرَد چیزی است که ما را انسان می‌سازد. تیموس چیزی در این میانه است.
این لغت به شکل‌های متفاوتی تعریف شده است: یک معنی آن اشتیاق و علاقۀ شدید است؛ معنی دیگر spirit (روح) است که کلمۀ spiritedness از آن ساخته شده است. فوکویاما «تیموس» را چنین تعریف می‌کند: «جایگاه قضاوت ارزشی». درواقع به نظر می‌رسد این گسترده کردن معناییِ بیش از حدّ کلمه است. در جمهور، سقراط تیموس را در مورد سگ‌ها و کودکان به کار می‌برد، موجوداتی که عکس‌العمل‌شان باید توسط خِرَد کنترل شود.
به‌طورکلی این لغت به عکس‌العمل‌های غریزی، هنگامی‌که احساس می‌کنیم به ما بی‌احترامی شده اطلاق می‌شود. ما از amour propre دچار باد غرور می‌شویم. از این‌که بی‌ارزش شمرده شده‌ایم طغیان می‌کنیم. فریاد می‌زنیم و واکنش تند نشان می‌دهیم. در جمهور افلاطون، سقراط برای آن‌که نقش افراد در جمهوری خیالی خود را مشخص کند، نفْس را به سه بخش تقسیم می‌کند: خشمِ بحق (و میل به کسب ارج و احترام) را به توده مردم نسبت می‌دهد، هوس و آرزوها (تمایلات) را به جنگاوران (دستیاران) و خِرَد را به زمامداران فیلسوف.
جمهور کتابی فلسفی است نه علم‌شناختی؛ اما فوکویاما گفته‌های سقراط را مبتکرانه اقتباس می‌کند و به زیست‌شناسی ارتباط می‌دهد. او می‌گوید: «امروزه می‌دانیم که احساسات مربوط به غرور و عزت‌نفس به میزان سروتونین انتقال‌یافته توسط اعصاب به مغز ارتباط دارد»؛ و به تحقیقاتی که بر روی شامپانزه‌ها انجام شده اشاره می‌کند (که سقراط آن‌ها را در زمرۀ حیوانات به شمار می‌آورد، ولی مهم نیست).
خوب این چه ربطی دارد؟ بسیاری از احساسات دیگر نیز به تغییرات میزان سروتونین ارتباط دارد. درواقع هر احساسی که تجربه می‌کنیم – گم‌گشتگی، خشم، افسردگی، غضب- نتیجۀ تغییرات شیمیایی مغز هستند. آگاهی نیز همین‌گونه کار می‌کند. این‌که فوکویاما می‌گوید: «تمایل به کسب جایگاه (مگالوتیمیا ) منشأ زیست‌شناسانه دارد»، معادل آکادمیک کف‌بینی است؛ درواقع من‌درآوردی است. فوکویاما از این مفرّ برای این استفاده می‌کند که می‌خواهد با موضوع مطالبۀ افتخار و سربلندی به همان روشی که برای لیبرالیسم در «پایان تاریخ؟» استفاده کرده، رفتار کند؛ می‌خواهد آن را به جهان تعمیم دهد. این امر به او اجازه می‌دهد تا – به‌عنوان‌مثال- بیان کند که احساسی که باعث برآمدن ولادیمیر پوتین شد (البته در مقیاسی گسترده‌تر) دقیقاً مشابه است با احساس زنی که از محدود شدن توانایی‌هایش به خاطر تبعیض جنسیتی گله‌مند است. این زن کاری نمی‌تواند بکند. او به سروتونین نیازمند است، همانند اهالی روسیه.
هگل می‌اندیشید که پایان تاریخ هنگامی فرامی‌رسد که بشر در زمانه‌ای که زندگی عقلایی و شفاف است، در حد کمال به خودآگاهی و خودفرمانی دست یابد. عقلانیت و شفافیت ارزش‌های لیبرالیسم کلاسیک هستند. فرض بر این است که عقلانیت و شفافیت بازار آزاد را به وجود می‌آورند و کارکرد انتخابات آزاد را فراهم می‌کنند. مردم سازوکار نظام را درک می‌کنند و این باعث می‌شود تا انتخاب‌های عقلانی داشته باشند.
مشکل «تیموس» این است که از منطق پیروی نمی‌کند. مردم نه‌تنها همۀ چیزهای خوب دنیوی را فدای بازشناسی می‌کنند، بلکه برای به رسمیت شناخته شدن جان نیز فدا می‌کنند. گزینشِ مرگ عقلایی و منطقی نیست. فوکویاما می‌گوید: «روان‌شناسی بشر بسیار پیچیده‌تر از آن چیزی است که یک مدل ساده‌اندیشانۀ اقتصادی فرض می‌کند»؛ اما کدام مدل اقتصادیِ منطقی می‌توانست اصلاً پذیرفتنی و قابل‌قبول باشد؟ نه‌فقط به این دلیل که انسان‌ها روان‌نژند هستند بلکه چون پول تقریباً در صدر فهرست چیزهایی است که بشر در مورد آن‌ها احساس نگرانی می‌کند.
مردم پول نگه می‌دارند؛ پول بر باد می‌دهند؛ به خاطرش ازدواج می‌کنند؛ برای آن آدم می‌کشند. آیا اقتصاددانان اصلاً رمان می‌خوانند؟ عملاً هر رمان رئالیستی، از جین آستین تا بالزاک و جیمز و وارتن آدم‌هایی را نشان می‌دهند که وقتی موضوع پول در میان است، رفتار ناشایستی از خود نشان می‌دهند. بازارهای آزاد این رفتار را تغییر نداده‌اند. می‌شود گفت که آن‌ها این امر را در مردم تشدید هم کردند.
رفتاری که در مورد پول می‌شود، همان رفتاری است که در مورد بیشتر مسائل زندگی می‌شود. می‌شود گفت این عقیده که قدرت تفکری داریم به نام «خِرَد» که مستقل از خواست‌ها و هوس‌ها، نگرانی‌ها و خرافات است، عقیده‌ای است افلاطونی. همین حالا، شما در این فکرید که آیا خواندن این مطلب را ادامه دهید یا به کار دیگری بپردازید. کدام قوۀ ذهنی شما را به تصمیم‌گیری وامی‌دارد؟ چه چیزی مسئول عقیدۀ شما در مورد دونالد ترامپ است؟ چگونه می‌توانید این را روشن کنید.

«هویت» می‌تواند اصلاحیه‌ای بر موضع ازدست‌رفتۀ فوکویاما در «پایان تاریخ؟» باشد. مانع جهانی شدنِ لیبرالسم، ایدئولوژی‌هایی نظیر فاشیسم یا کمونیسم نیست بلکه تمایلاتِ شدید است. لیبرالیسم به‌عنوان یک نظام ایده‌ال سیاسی و اقتصادی پابرجا می‌ماند، اما نیازمند آن است که راه‌هایی برای همساز کردن و تطابق و خنثی کردن این خواست و مطالبۀ بازشناسی بیابد.
مشکل فوکویاما این است که در منبع فلسفیِ نظریۀ اصلی او دربارۀ پایان تاریخ، بازشناسی مسئله‌ای به شمار نمی‌رفت. درواقع بازشناسی وسیله‌ای برای نیل به آن بود. منبع مورد نظر، هگل نبود. خود فوکویاما در «پایان تاریخ؟» صراحتاً می‌گوید که کار او اقتباس از برداشتی است از هگل که حدود سال‌های ۱۹۳۰ به‌وسیلۀ روشنفکر تقریباً گمنامی به نام الکساندر کوژِوْ ارائه شده‌است. این‌که چگونه پنجاه سال بعد آرای کوژِوْ به صفحات نشریۀ سیاست‌های واشنگتن راه می‌یابد، داستان نامتعارفی است.

کوژِوْ در ۱۹۰۲ در خانواده‌ای که خیلی دور از مسکو زندگی می‌کردند، به دنیا آمد و در محیطی بافرهنگ رشد کرد. واسیلی کاندینسکی یکی از عموهایش بود. کوژِوْ روشنفکر متعصبی بود؛ وقتی هجده سال داشت به زبان‌های روسی، آلمانی، فرانسوی و انگلیسی مسلط بود و می‌توانست متون لاتین را بخواند. بعدها سانسکریت، چینی و تبتی را به‌ منظور مطالعۀ بودیسم آموخت. در ۱۹۱۸ به علت نوعی مبادلات در بازار سیاه به زندان افتاد. هنگامی‌که آزاد شد، او و یکی از دوستانش به طریقی از مرز شوروی خارج شدند و به لهستان رفتند و در آنجا به ظنّ خرابکاری مدت کوتاهی زندانی شدند. به ترغیب مقامات لهستان کوژِوْ آنجا را به مقصد آلمان ترک کرد. او فلسفه را نزد کارل یاسپرس در هایدلبرگ آموخت و مانند یک عشرت‌طلب و خوش‌گذران در وایمارِ برلین زندگی کرد. در ۱۹۲۶ به پاریس نقل‌مکان کرد و به زندگی سطح بالایش ادامه داد و در همان حال به نوشتن رساله‌ای دربارۀ فیزیک کوانتومی پرداخت.
کوژِوْ ارثیه‌اش را در شرکتی فرانسوی که پنیر «لا واش کی غی» (گاو خندان) را تولید می‌کرد، سرمایه‌گذاری کرد ولی در سقوط سهام داروندارش را از دست داد. در ۱۹۳۳ به علت نیاز مالی پیشنهاد دوستش را برای ارائه سمیناری دربارۀ هگل در «مدرسۀ عالی مطالعات علوم اجتماعی» پذیرفت و پس از شش سال به ارائه این دوره خاتمه داد.
اطرافیان کوژِوْ به‌نوعی او را ساحر می‌پنداشتند. او در سمینار هگل فقط یک منبع را تدریس کرد، پدیدارشناسی روح، که برای اولین بار در ۱۸۰۷ به چاپ رسیده بود. او عبارتی را به آلمانی و با صدای بلند قرائت می‌کرد (کتاب به زبان فرانسه ترجمه نشده بود)، و سپس بلافاصله به زبان فرانسۀ سلیس (با لهجۀ اسلاوی) نظر خود را دربارۀ آن بیان می‌کرد. به نظر دیگران او سخنور، بااستعداد، باهوش و مسحورکننده بود. تعداد شرکت‌کنندگان در جلسات اندک بود، حدود بیست نفر، اما تعدادی از شخصیت‌های برجستۀ روشنفکری مانند هانا آرنت و ژاک لکان یا جزء ثبت‌نام‌کنندگان دوره بودند یا به‌صورت مستمع‌آزاد در جلسات شرکت می‌کردند.
برای کوژِوْ نکتۀ کلیدی «پدیدارشناسی» هگل همانا بازشناسی بود. افراد خواهان بازشناسی هستند چون خودآگاهی خود -و فردیت خودمختار خویشتن- را در گرو بازشناخته شدن از ناحیۀ «دیگری» می‌دانند. کوژِوْ چنین بیان می‌کند که آدمیان آرزوهایی دارند و آنچه آرزو می‌کنند یا چیزی است که دیگران آرزو می‌کنند و یا آرزوی دیگران [واقع شدن] . به گفتۀ او «تاریخِ بشر تاریخِ آرزوهایِ آرزوشده است». چیزی که این امر را پیچیده می‌سازد، این است که در مورد بازشناسی، هم برندگانی وجود دارد هم بازندگانی. اصطلاحاتی که هگل دراین‌باره به کار می‌برد، می‌تواند به خواجگان (اربابان) و بنده‌ها برگردانده شود، و این همان اصطلاحاتی است که کوژِوْ به کار می‌برد. خواجه برندۀ بازشناسیِ بنده است، اما رضایت خاطر او توخالی است، زیرا او بنده را به‌عنوان انسان نمی‌شناسد. بنده نیز با فقدان بازشناسی از طرف خواجه، باید به دست آوردنِ آن را از راه دیگری جست‌وجو کند.
به نظر کوژِوْ این راهِ دیگر، کار شدید است. بنده این فردیتِ خود را با کار به دست می‌آورد. کاری که دنیای حیوانی را به دنیایی انسانی تبدیل می‌کند؛ اما علت کشانده شدن بنده به کار شدید امتناع از شناخت فردیت او است. این «دیالکتیک خواجه–بنده» قوۀ محرکۀ تاریخ است، و پایان تاریخ هنگامی فرامی‌رسد که دیگر نه خواجگانی باشند و نه بندگانی و همگان به‌صورت برابر فردیت داشته باشند.
این همان نظریۀ توضیح تاریخ توسط مارکس است که تاریخ را نبردی طبقاتی می‌دانست. این نبرد هم برندگانی دارد هم بازندگانی، و مرحلۀ ماقبل پایانی آن نبرد بین سرمایه‌داران (بورژوازی) و کارگران (پرولتاریا) بود. نبرد با سرنگونی سرمایه‌داری و ایجاد جامعۀ بی‌طبقه – کمونیسم – پایان خواهد یافت. کوژِوْ خودش را، از روی شیطنت یا به‌جدّ، کمونیست می‌نامید و کسانی که در دهۀ ۱۹۳۰ به سخنان او گوش می‌کرده‌اند، به این زمینۀ آرای او توجه داشته‌اند. برابری در بازشناسی غایتِ تاریخ بود، چه برابریِ کمونیستی و چه برابریِ لیبرال. مردم از کشتن یکدیگر تحت لوای شأن و احترامِ فردی دست خواهند کشید؛ و زندگی احتمالاً کسالت‌آور خواهد بود.
پس از جنگ، مجموعۀ سخنرانی‌های کوژِوْ تحت عنوان درآمدی بر خوانش هگل به چاپ رسید، کتابی که بارها در فرانسه چاپ شد. در این زمان او دیگر تدریس نمی‌کرد بلکه در وزارت امور اقتصادی فرانسه مقامی داشت و در آنجا در سایه، نقش مؤثری در ایجاد و پایه‌گذاری معاهدۀ عمومی تعرفه و تجارت و جامعۀ اقتصادی اروپا، درواقع نمونۀ نخستین اتحادیۀ اروپا و به کلام دیگر بازار مشترک داشت. او دوست داشت عنوان کند که ریاست امرِ پایان تاریخ را عهده‌دار است.
در ۱۹۵۳، آلن بلوم که در آن هنگام دانشجوی دانشگاه شیکاگو بود، در پاریس در دفتر کوژِوْ در وزارتخانه با وی ملاقات کرد (این ارتباط احتمالاً از طریق لئو اشتراوس، مهاجر و نظریه‌پرداز سیاسی که در دانشگاه شیکاگو تدریس می‌کرد و رابطه‌ای طولانی با کوژِوْ داشت برقرار شده بود.) بعدها بلوم گفت: «فریفته شدم». او شروع به آموزش نزد کوژِوْ کرد و این ملاقات‌ها تا مرگ کوژِوْ در ۱۹۶۸ ادامه داشت. او در ۱۹۶۹ اولین ترجمۀ انگلیسی رسالات هگل را منتشر کرد و بر آن مقدمه‌ای نوشت. وی در آن هنگام استاد دانشگاه کُرنِل بود.
فوکویاما در ۱۹۷۰ به‌عنوان دانشجوی سال اول وارد دانشگاه کُرنِل شد. او در «تلوراید هاوس» که محیطی آکادمیک و برگزیده برای دانشجویان و هیئت‌علمی بود و بلوم هم در آنجا ساکن بود، زندگی می‌کرد.
فوکویاما در کلاس فلسفۀ یونان که بلوم برای دانشجویانِ تازه‌وارد ارائه می‌کرد، ثبت‌نام کرد و آن‌گونه که اتلس می‌نویسد: «او (فوکویاما) و بلوم با یکدیگر غذا می‌خوردند و تمام ساعات به گفت‌وگو دربارۀ فلسفه می‌پرداختند. این آخرین سالی بود که بلوم در کُرنِل تدریس می‌کرد. او به علت انزجار از این‌که مدیریت دانشگاه، ساختمانی از دانشگاه را به دانشجویان مسلّح انجمن آفریقایی– آمریکایی‌ها واگذار کرده بود، استعفا کرد. فوکویاما در ۱۹۷۴ با دریافت مدرکی در فرهنگ و زبان یونان و روم باستان فارغ‌التحصیل شد. به دنبال آن و با خروج از دنیای پساساختارگرایانۀ تئوریک ییل، در فرانسه به علوم سیاسی تغییر رشته داد و در ۱۹۷۹ از دپارتمان دولتی هاروارد دکترا گرفت و به «راند» رفت.
در آن هنگام، بلوم به‌عنوان استاد به دانشگاه شیکاگو برگشته بود و در کمیتۀ افکار اجتماعی مشغول بود. در ۱۹۸۲ مقاله‌ای دربارۀ وضعیت آموزش عالی نوشت که در مجلۀ نشنال ریویو که ویلیام اف. باکلی منتشر می‌کرد، چاپ شد. به نظر او وضعیت آموزش عالی خوب نبود. با تشویق دوستش سال بلو تصمیم گرفت که مقاله را به کتاب تبدیل کند. در ۱۹۸۷ کتاب با نام بسته‌شدن ذهن آمریکایی به‌وسیلۀ انتشارات سایمن اند شوستر منتشر شد که موجی از انتقاد از آموزش عالی در آمریکا ایجاد کرد که از آن هنگام این موج کمتر فرونشسته است.
بسته‌شدن ذهن آمریکایی تلاشی از نوع «گریت بوکزیستی» دربارۀ برآمدن نسبی‌گرایی فرهنگی است، چیزی که بلوم آن را مایۀ هلاکت آموزش عالی می‌داند. تقریباً هیچ‌کس در سایمن اند شوستر امیدی به فروشِ کتاب نداشت. داستانی احتمالاً ساختگی نقل می‌شود که زمانی آروین گلیکز، ویراستاری که چاپ کتاب را تأیید کرد، این ناشر را ترک کرد تا فری‌پرس را راه بیندازد، به او پیشنهاد شده بود قرارداد کتاب بلوم را که هنوز در آن موقع چاپ نشده بود خودش بپذیرد ولی او آن را قبول نکرد. اگر این موضوع حقیقت داشته باشد او یکی از پدیده‌های نشرِ آن دهه را از دست داده است. پس از یک شروع آرام در فروش، بسته‌شدن ذهن آمریکایی در صدر پرفروش‌ترین‌های تایمز قرار گرفت و دو ماه و نیم در صدر آن فهرست باقی ماند. تا مارس ۱۹۸۸، تنها در آمریکا یک میلیون نسخه از جلد سخت کتاب به فروش رفت. این امر بلوم را ثروتمند کرد.
بلوم و یکی دیگر از اساتید دانشگاه شیکاگو به نام نِیتِن تارکووْ از فوکویاما برای سخنرانی فوریه ۱۹۸۹ دربارۀ روابط بین‌الملل دعوت کردند. حتی اگر فوکویاما به این موضوع فکر نکرده باشد، اما می‌توان تصور کرد که او به این نتیجه رسیده بوده، با توجه به شرایط، جالب خواهد بود که مطالبی از گونۀ گفته‌های کوژِوْ بیان کند.
*
هنگامی‌که «پایان تاریخ؟» در نشنال اینترست به چاپ رسید، بلوم دیگر یکی از ستارگان آسمان نومحافظه‌کاری بود، و مطلب او اولین بازتاب از شش بازتابی بود که در حمایت از این مقاله به چاپ رسید. بلوم آن را «شجاعانه و درخشان» خواند. احتمالاً با توجه به جهت باد، گلیکز به فوکویاما پیشنهاد کرد تا با دریافت ششصد هزار دلار مقاله را به کتاب تبدیل کند. پایان تاریخ و آخرین انسان را فری‌پرس در ۱۹۹۲ به چاپ رساند.
کتاب جزء کتاب‌های پرفروش بود، ولی نه‌چندان، شاید به این دلیل که هیجان و حرارتِ پایانِ جنگ سرد، دیگر سرد شده بود. فوکویاما برای نوشتن کتاب تعجیلی به خرج نداده بود. پایان تاریخ و آخرین انسان مقاله‌ای ژورنالیستی دربارۀ استروئیدها نبود بلکه بررسی اندیشمندانۀ سؤالاتی است که چاپ مقاله در نشنال اینترست به وجود آورده بود، و یکی از آن سؤالات مسئلۀ «تیموس» است که بخش عمده‌ای از کتاب را در برمی‌گیرد. بیشتر کتاب هویت درواقع چکیدۀ همان مطالبی است که فوکویاما در آنجا بیان کرده است.
نویسندگان دیگری بجز کوژِوْ نیز بر امر بازشناسی تأکید کرده‌اند. مثلاً چارلز تیلور، فیلسوف کانادایی در کتابش منابعِ خود: ساخت هویت مدرن که در ۱۹۸۹، همان سالِ انتشار «پایان تاریخ؟»، منتشر شد به این می‌پردازد که ایدۀ مدرنِ خود متضمّن یک جابه‌جایی فرهنگی است از مفهوم افتخار یا شرف به کرامت یا شأن ؛ «افتخار» به تعداد کمی محدود می‌شود؛ اما «کرامت» خواستی همگانی است.
تحلیل تیلور در ۱۹۹۲ در مقالۀ «سیاست بازشناسی» دربارۀ توجه به موضوع چندگانگی فرهنگی با آنچه فوکویاما دربارۀ «هویت» بیان کرده است، مشابهت دارد (تیلور هم هگل‌شناس است). فوکویاما اذعان دارد که سیاست‌های هویت دستاوردهایی هم داشته است و می‌گوید دست‌راستی‌ها در مورد رواج و برتری نزاکت سیاسی و تأثیر تبعیضِ مثبت مبالغه می‌کنند. همین‌طور فکر می‌کند دست چپی‌ها هم نسبت به سیاست‌های فرهنگی و سیاست‌هایی که به نفع برتری‌دادن نژادی، قومی، یا گروه‌های اجتماعی خاص است، وسواس پیدا کرده و سیاست اجتماعی را رها کرده‌اند؛ اما با کمال تعجب خودش راهکارهای اندکی را پیشنهاد می‌کند.
او به راه‌حلی که لیبرال‌ها برای همساز کردن گوناگونی ارائه می‌کنند، یعنی پلورالیزم و چندگانگی فرهنگی، علاقه‌ای ندارد. مثلاً تیلور از حق مردم کِبِک برای تصویب قانونی که بتوانند فرهنگِ فرانسه‌زبانان را در قلمرو خود حفظ کنند پشتیبانی کرده است. فوکویاما تصدیق می‌کند که مردم به‌نوعی از هویت ملّی نیاز دارند، چه قومی و چه اعتقادی مذهبی، بجز این دو به همرنگ شدن با جمع و جهانی‌اندیشی اعتقاد دارد. او می‌خواهد تفاوت‌ها را به‌کلی از میان بردارد نه این‌که از آن‌ها محافظت کند. او ضوابطی مانند خدمت سربازی اجباری و هم‌چنین مسیر معنادارتری را برای کسب شهروندی مهاجران پیشنهاد می‌کند.
مایۀ تأسف است که فوکویاما کتابش را بر ادعاهایی فراتاریخی بنا نهاده است. در سایر کتاب‌هایش – مشخصاً فروپاشی بزرگ و دورۀ دوجلدی تاریخ جهان سرچشمه‌های نظم سیاسی و نظم سیاسی و زوال سیاسی او تفاوت‌های تمدنی را تشخیص می‌دهد و داده‌های تجربی را برای توضیح روندهای اجتماعی به کار می‌گیرد؛ اما «تیموس» برای آن‌که به فهم سیاست‌های معاصر کمک کند، ابزاری بیش‌ازحد خام و ناکارآمد است.
آیا مهم نیست بین کسانی که نهایتاً نمی‌خواهند به تفاوت‌هایشان اهمیت داده شود، مثلاً کسانی که در هشتگ «من هم» و یا « مسئلۀ جان سیاه‌پوستان» درگیر بودند، و آن‌هایی که درنهایت می‌خواهند که به تفاوت‌هایشان اهمیت داده شود، مانند میلیشیاهای داعش، رأی‌دهندگان به برگزیت، یا جدایی‌طلبانِ ملّی‌گرا تمایز قائل شد؟ همین‌طور کسانی که نه مکزیکی هستند و نه مهاجر ولی از رفتاری که با مهاجران مکزیکی می‌شود احساس خشم می‌کنند؟ سیاهان آمریکا هم مثل سفیدپوستان جانشان را برای حقوق بشر به خطر انداختند. سقراط این رفتار را چگونه طبقه‌بندی می‌کند؟ با وام گرفتنِ «تیموس»؟
هم‌چنین بهتر است جملۀ «اگر روال کنونی ادامه یابد…» که به تاریخ، به‌عنوان جریانی ثابت می‌نگرد که در جهت یک وضعیت پایدار در حرکت است، با مفهوم دیالکتیکی تاریخ، آن‌گونه که هگل و کوژِوْ به کار برده‌اند، جایگزین شود. روال‌های کنونی ادامه نمی‌یابند بلکه در برخورد با مسائل اجتماعی، دچار واکنش‌های شدید شده و تغییر شکل می‌دهند. هویت‌هایی که مردم امروز علاقه‌مند پذیرش آن‌ها هستند، هویت‌هایی است که فرزندانشان خواهند خواست که از آن‌ها فرار کنند. تاریخ مسیر خود را با فرازونشیب طی می‌کند. برای همین است که هم نوشتن دربارۀ آن سخت است و هم پیش‌بینی آن. مگر آن‌که بخت یار باشد.

* این مقاله ترجمه‌ای است از:

“What Identity Demands”, by Louis Menand, the New Yorker, Sep 3/2018.

برای خواندن مقاله به همراه پانویس ها به فایل پی. دی. اف مراجعه کنید:

آنچه هویت مطالبه می کند

این یادداشت نوشته لوئیس مِنَند است و توسط سعید پزشک ترجمه و در نشریه جهان کتاب منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه بر اساس یک همکاری رسمی و مشترک در اختیار انسان شناسی و فرهنگ قرار گرفته است.