Theodore Dostoevsky
نیچه او را بزرگترین روانکاو بشریت خوانده و گفته بود: داستایفسکی تنها روانشناسی است که میتوان از او آموخت؛نیچه حقیقتی را به زبان آورده و بهحق او را شایسته این لقب کرده است .
نوشتههای مرتبط
کوچه «استورلیارنی»،گوشه میدان «مشانسکایا»، خانه«آلونکین»، آپارتمان شماره سیزده… «اولخین» معلم تندنویسی این نشانی را روی قطعه کاغذ کوچکی نوشته و آنرا به دلیل نامعلومی چهارتا کرده بود…شاید آینده را خوانده بود و میدانست این نشانی چون قایقی کاغذی است که برآب انداخته شده و به راه دوری خواهد رفت؛ پس نه کاغذ بود و نه نشانی، تقدیر بود: داستایفسکی…
-فئودور داستایفسکی؟
-بله!
-نویسنده خاطرات خانه مردگان؟!
-بله…اجازه بده حرفم را تمام کنم:فئودور داستایفسکی در موقعیت سختی قرار گرفته است…
-مریض شده است؟
-مریض هم هست، اما بدتر از آن مقروض است. تاخرخره زیر قرض است و اگر نتواند قرضش را پس بدهد…
-دوباره زندانیاش میکنند؟…وای خدای من دوباره قصد تیربارانش را دارند؟
«اولخین» معلم مهارت جدید تندنویسی با اینکه آنا را یکی از برترینهای کلاس میدانست و برای او شغلی پنجاه روبلی دست و پا کرده بود، از اینکه مجال گفتن حرفش را پیدا نمیکرد، رنگ به رنگ شد و گفت:
-آنای عزیز! تو شاگرد بسیار مستعد تندنویسی هستی، اما حالا نشان میدهی استعداد دیگری هم داری؛تندخوانی حوادث…میخواهم بگویم همه آنچه که تو تندتند پیشبینی میکنی،ممکن است گریبانگیر این نویسنده بزرگ بشود.او پس از مرگ برادرش وارث دومجله ورشکسته«ورهمیا» و «اپوخا» شده است.او فقط بدبختی را به ارث میبرد… اگر او نتواند تا آخر ماه آینده رمانی به ناشر دغلکار،«استلوفسکی»، تحویل بدهد، نهتنها برای ابد حق امتیاز انتشار تمام آثارش متعلق به این خونخوار مکار خواهد بود، بلکه دوباره پشت میلههای زندان قرار خواهد گرفت. دوستان داستایفسکی به او پیشنهاد کردهاند که هرکدام فصلی از آن رمان نانوشته را بنویسند و بعد به نام «فئودور داستایفسکی» به او تحویل بدهند، اما او آنقدر شرافتمند است که حاضر نیست بهخاطر رهایی از این مصیبت، نوشتههای دیگران را بهنام خود تحویل استلوفسکی بدهد.بعدا این دوستان فکر دیگری کردند؛ استفاده از مهارت تندنویسی…
-خدای من!
-بله، خدا تو را برای نجات او آفریده است و واقعا اگر از پس این ماموریت بربیایی، به روسیه و ادبیات این کشور و…
-برای من نجات خود او مهم است. من از بچگی عاشق او بودهام.پدرم همیشه میگفت در روزگار ما پوشکین بود، گوگول بود، ژوکوفسکی بود، این روزها دیگر نویسندهای که آدم از خواندن کارهایش عمیقا لذت ببرد وجود ندارد. فئودور داستایفسکی بود که بسیار خوب بود، اما بدبختانه گرفتار یک حزب سوسیالیستی شد و به سیبری تبعید و الان هم خدا میداند زنده است یا مرده… البته بعدا متوجه شد که زنده است و تزار اورا بخشیده و او دیگر دنبال سیاست نیست…واقعا او زنده است؟
-زنده است! او پنج دقیقه مانده به تیرباران بخشیده شد. معجزهای که میگویند، همین است واگر تو بتوانی به دادش برسی، معجزه دوم اورا از تباهی نجات خواهد داد.
یکی، حتما آنای پنهان در آنای تندنویس، فریادی از شادمانی کشید، اما اولخین آنرا نشنید. مرگ، معجزه، داستایفسکی، من…نه، باورم نمیشود…آنا آن شب از شدت هیجان نیمهبیدار ماند و خودش را درهیبت نقاشیهای فرشتگان دید و سعی کرد این نقشها را پاک کند و بخوابد، اما نتوانست.
در سر راه، آنای بیست ساله تندنویس به مغازههای «گلستینی دوور» سرزد و همچون تیراندازی که باید در تیردانش به اندازه کافی «تیر» داشته باشد، مداد خرید، کاغد خرید و بسیار زودتر از ساعت یازده و نیم وارد کوچه استورلیارنی شد.اولخین به او گفته بود داستایفسکی ثانیهشمار دارد. چنان از وقتشناسی لذت میبرد که حد و اندازه ندارد، اما میگوید: “نه زودتر، نه دیرتر.بهموقع.”
وقتیکه داستایفسکی خسته و رنجور و پیرتر از سن و سالش با او روبهرو شد، عقربه های ساعت روی دیوار درست ساعت یازده و نیم را نشان میداد و این نخستین حرکت بازی عجیب تقدیر بود. آنا گریگوریونا تا روز بیست و نهم نوامبر و طی بیست و شش روزی که رمان «قمارباز» را تندنویسی میکرد، به جز آن ساعت، گلدانها، قاشقهای نقرهای، ظروف چینی و تابلوهای روی دیوارها توسط خدمتکار پیر داستایفسکی به قیمت اندکی فروخته میشدند و بهازای هر شیءقیمتی که از اتاق محو میشد، آن دو به یکدیگر نزدیکتر میشدند وآنا به عمق رنج نویسنده بزرگ و محبوبش بیشتر پی میبرد. بالاخره روزی فرارسید که در اتاق نسبتا خالی چیزی عظیمتر و ارزشمندتر از عشق آن دوباقی نمانده بود؛ ابتدا این داستایفسکی بزرگ بود که عشق خود را ابراز کرد. او به شیوه همه قهرمانانش «برلبه تیغ» قرار گرفته بود و نمیدانست چه کند؛برود سراغ قمار و زندگیاش را به بازی قمار ببازد؟ به اروپا برود و خودش را به دست تقدیری کور بسپارد یا در پیری با آنای تندنویس، با آن دخترک که برای نجات او آمده بود، ازدواج کند؟و با هزار ترفند و انبوهی از شک و تردید و در حالیکه «جوان عاشق» درونش اورا شجاع و نترس و بیمنطق کرده بود،زبان گشود و افشای راز کرد و اینجا بود که با شنیدن حرفهای آنای نجاتبخش نزدیک بود بیماری صرعش به سراغش بیاید و او را بیهوش کند…البته اگر چنین هم میشد، غمخوار بزرگ، همسر آینده داستایفسکی به دادش میرسید.
آنا خندید. داستایفسکی زیر پایش سست شد و خودش را لعنت کرد که با آن قیافه زشت و چشم تا به تا و پیری زودرسش از عشق و ازدواج، آنهم با دختری بیست ساله حرف زده و حالا او به ریشش میخندد. آنای خندان گفت:
-در پیشانی من نوشته شده که زن تو خواهم شد؛ در شانزده سالگی من را «نتوچکا نیزوانوا» صدا می زدند. نتوچکا همان آناست و نیزوانوا هم یعنی میهمان ناخوانده. من عادت داشتم ناخوانده به میهمانیهای خانوادگی بروم و حتما یادتان هست نیزوانایا نام یکی از قهرمانهای شماست.پس چه بخواهید، چه نخواهید، زن شما خواهم شد.من میهمان ناخوانده و همسر ناخوانده شما خواهم شد.میخواهی زنت بشوم؟
-نخواهم؟من از خدا میخواهم که تو،نتوچکای عزیزم من زشت و پیر و شکسته را ترک نکنی و با اینکه میدانستم «قمارباز» را باید بهموقع تحویل بدهم، خداخدا میکردم که هرگز به روز پایان نرسیم.من آدمهای زیادی آفریدهام و اگر عیسی مسیح و روحالقدس یاریام بدهند، موجوداتی را در رمانهایم بازآفرینی خواهم کرد، اما ایمان دارم این تویی که نه در دنیای ادبیات و بر روی صفحات کاغذ، بلکه در جهان واقعی مرا بازآفرینی خواهی کرد.میدانی من براین عقیدهام که روسها ممزوجی از ایمان و بیایمانیاند.من از بیایمانی به ایمان روی آوردم و اکنون باور دارم که ایمانم تو را به شکل فرشتهای بر من نازل کرده است. اجازه بده که نه در خانه محقرم، بلکه در قلب باشکوهم بمانی…
نجاتبخش داستایفسکی، آنای تندنویس، حامل دو معجزه بود؛ نجات او از قرض و زندان و نجاتش از پریشاناحوالی و افسردگی. قرار شاعرانه آنها این بود: تا دم مرگ و تا پایان داستان خودشان با هم بمانند و ماندند و داستایفسکی شوربختی خودش و ملت روسیه را در رمانهای مختلف بیان میکرد و شهرتش از کوچه استورلیا و شهرپترزبورگ و مسکو گذشت و در سرتاسر اروپا و سپس در جهان شناخته شد…اما این آخرین اثرش، برادران کارامازوف بود که یک سال پیش از مرگش او را جاودانه کرد وهمواره به یاد می آورد که دو معجزه اورا به آن نقطه، به آن قله، رسانده است: تزار الکساندر جانش را و آنا هستیاش را نجات داده بودند…
و روز پایان درد و رنج و عشق، بیست و هشتم ژانویه ۱۸۸۱ بود؛ روزی که داستایفسکی از آنای نازنین بهناچار و «به فرمان مرگ» دل کند.در آن روز و در سن پترزبورگ عظیمترین تشییع جنازه تاریخ روسیه برگزار شد:دولتمردان،افسران عالیرتبه، دانشمندان، روحانیون در کنار فواحش، دهقانان بیسواد،مردان و زنان مومن و بیخدایان به دنبال تابوت مردی شریف بودند که همچون پیامبری به مردم میآموخت که زندگی کنند و مهر بورزند و شفقت ومهربانی را از یاد نبرند.او در خاطرات خانه مردگانش نوشته بود:«من شهادت میدهم که در میان جاهلترین و عقبماندهترین مردمان ودر میان تیرهروزان نشانههای تردیدناپذیر از معنویتی بینهایت زنده دیدم…» او بیآنکه در این رابطه به ورطه مبالغه بیفتد، محکومان به زندانهای طولانی و مرگ را در زندان سرد سیبری، همچون روانکاوی بزرگ و چیرهدست معاینه و سپس ترسیم کرده است و چنان راست و درست از بدبختیها و دردها و تباین رحم و خشونت توأمان مردمان روسیه سخن گفته بود که تزار الکساندر پس از خواندن این رمان گریست.داستایفسکی چنان در روان انسانها سفر کرده و به درون آنها فرورفته بود که نیچه او را بزرگترین روانکاو بشریت خوانده و گفته بود:”داستایفسکی تنها روانشناسی است که میتوان از او آموخت.” نیچه حقیقتی را به زبان آورده و بهحق اورا شایسته این لقب کرده است؛ داستایفسکی روانشناسی که بر بالین ملتی شوریدهبخت نازل شده است. الکساندر پتروویچ گوریانچیکر، راوی رمان«خاطرات خانه مردگان» کسی بهجزخودفئودور داستایفسکی نیست؛ کسی که در پانزده سالگی مادرش را از دست داد و در هجده سالگی دهقانان و رعیتها پدرش را آنچنان زیر ضربات بیرحمانه خود قرار دادند که در دم جان سپرد، اما او کینه هیچکس را به دل نگرفت…او از روزی میترسید که مردمان خدا را از یاد ببرند و شاید در آن روز که شاهد قتل پدرش بود، مردمانی بیخدا را به چشم دیده بود که خدا را از یاد برده بودند و از نظر او اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است و تفاوتی ندارد این بیخدائی بر راسکولینکف دانشجو چیره بشود یا بر مفتش بزرگ…مهم نیست نام داستان چه باشد، خاطرات خانه مردگان،تسخیرشدگان، قمار باز،جنایت و مکافات، برادران کارامازوف یا…مهم این است که مردمان و بیش از همه مردمان روسیه که او آنها را خوب میشناخت، هنگامی که خدا را از ذهنشان پاک میکنند، خود را مجاز به هر عملی میدانند، زیرا آسمان دیگر قدرت و توان نظارت را ندارد و درنده وجود انسان افسار میبرد و نفس انسانی همان اژدرهایی میشود که از هر هیولایی درندهتر خواهد بود. داستایفسکی که در دوران جدال میان بیخدایان و باخدایان زیستهبود، با قدرت سحرانگیزی «روسیه شوربخت» را ترسیم کرد.او مصداق این شعر نکراسف است:
نویسنده اگر موج است
و روسیه اگر دریاست،
ولی آن دم که دریا در خروش آید
یقین خیزابه ز آرامش تهی گردد
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن به انتشار می رسد.
بهروز غریب پور عضو شورای عالی انسانشناسی فرهنگ است.