انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پزشکی که جامعه شناس شد!

من در خانواده‌ای با وضعیت مالی متوسط و رو به بالا در تهران زاده و بزرگ شدم. خانواده‌ای که در آن سرمایه فرهنگی بالایی وجود نداشت و بنابراین اگر کسی می‌خواست راه فرهنگ را پیش بگیرد، اولا باید خودش از میان کوره‌راه‌هایی که در جامعه آن روز وجود داشت، جایی و کسی را پیدا کند؛ و ثانیا نباید انتظار تشویق و ترغیبی را از کسی می‌داشتی. در آن سال‌ها، به برکت درآمد نفتی و شرایط اقتصادی ِ دهه ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، خانواده ما هم مثل خیلی دیگر از خانواده‌‌ها، وضعیت بسیار خوبی پیدا کرده بود و تقریبا همه ما (من و خواهران و برادرانم که تعدادشان زیاد است) به تحصیلات خارج رفتیم. اما کودکی من، تیره‌ترین دوران زندگی‌ام، بود، از شهر و آدم‌هایش، و به خصوص از مدرسه نفرت داشتم، و باز هم همان خانه آشنا ، بزرگ و آدم‌های پراکنده‌اش را ترجیح می دادم، چون می توانستم گوشه‌ خلوتی برای خودم و کتاب‌ها و صفحه‌های موسیقی‌ام پیدا کنم و غرق رویاهایم شوم. رویاهایی که تا به خیابان یا به آن مدرسه لعنتی وارد می شدی همه بر زمین می ریختند. نفرتم به حدی بود که تنها یک آرزو داشتم: رفتن.

علاقه من به مسائل اجتماعی، ادبیات و هنر به خصوص سینما بود، اما همانطور که تا سال‌های اخیر هنوز همچون اغلب کشورهای جهان سومی و برخی از کشورهای توسعه یافته مشاهده می‌کنیم، رسم بر آن بود که دانش‌آموزان «ممتاز» در دوره اول دبیرستان، در دوره دوم ، تقریبا به صورت خودکار به رشته «ریاضی» بروند، تا بعد سر از دانشگاه «آریامهر» (شریف کنونی) یا «تهران» در بیاورند و اگر آن نشد، به سوی رشته طبیعی هدایت شوند تا «دست‌کم» در دانشگاه تهران دوره عمومی پزشکی را بگذرانند و بعد هم عازم خارج از کشور شوند و چند سال بعد، تابلوی ِ دکترای تخصصی خود از آمریکا یا اروپا را بر سر در مطبی آویزان کنند و در خانواده و اطرافیان، همه «دکتر» صدایشان بزنند و احترام و آبرویی بی پایان و البته پول فراوان نصیبشان شود. در آن سال‌ها، من به دبیرستان «هدف» می‌رفتم که یکی از سه دبیرستان مهم تهران برای پسران (در کنار البرز و خوارزمی) بود. و وقتی به مدیر دبیرستان آقای «ابتهاج» اعلام کردم که می‌خواهم به رشته «طبیعی» بروم، از کوره دررفت و بسیار عصبانی شد. دلیل را پرسید. من هم پاسخ دادم برای اینکه می‌خواهم «پزشکی» بخوانم و دکتر بشوم! آنجا بود که نصیحت‌های آقای مدیر شروع شد که: پزشکی البته خیلی خوب است اما دانش‌آموزی مثل شما، باید حتما ریاضی بروید و نباید «سرنوشت خودش را خراب کند». نتیجه‌ای که من از حرف‌های مدیر غول‌آسایمان گرفتم این بود که فهمیدم در زندگی انسان دو گونه می‌تواند تصمیم بگیرد، یکی طبق میل خودش، و یکی طبق میل دیگران، همان‌طور که دو جور می‌تواند زندگی کند، به عشق خودش یا به علایق خودخواهانه دیگران. بهر رو، برغم اینکه دلیل اصلی نه علاقه‌ام به پزشکی، بلکه به دو دوست بسیار تنبلی بود که در دوره اول دبیرستان داشتم و نمی توانستند به دلیل معدلشان به رشته ریاضی بروند، من هم نمی‌خواستم در آن جهنم، از آن‌ها جدا شوم، به شدت بر حرف خود اصرار کردم. تا کار به «احضار» والدین به مدرسه رسید و نصیحت آن‌ها که نباید این اتفاق  «شوم» بیافتد که کسی به جای رشته «ریاضی» به رشته «طبیعی» برود. این نکته هم جالب توجه است که همان سال‌ها به سینما از همه چیز بیشتر علاقه داشتم، اما حتی دورادور نیز نمی‌توانستم به ذهنم بیاورم و جسارت آن راداشته باشم که به خانواده بگویم به رشته‌ای «پایین‌تر‌» از «طبیعی» بروم. بگذریم که خودم هم اصلا فکر نمی‌کردم «سینما» یا «هنر» خواندنی باشد. و هنوز هم فکر نمی‌کنم. بهر حال نصیحت از پدر به من منتقل شد و تنها راه مقابله با آن‌، مبالغه دروغین به «عشق» بی‌پایانم به پزشکی بود (برغم نفرت بی‌پایانم که تا امروز باقی است). پدر هم که به نظرش، تنها پزشکان، شایسته آن بودند که «دکتر» خطاب شوند، رضایت داد که به «طبیعی» بروم.

سه سال گذشت و «کنکور» لعنتی از راه رسید و من هم ناچار شدم خطر کتک مفصل را به جان بخرم و هر بار از امتحان نهایی دبیرستان بیرون می‌آمدیم چون می‌دانستم بعد از دیپلم حتی یک روز هم نمی‌خواهم در ایران بمانم، برای مناسک پایان شکنجه دوازده ساله تحصیل و مدرسه که از آنها به شدت نفرت داشتم (و هنوز هم دارم) ، کتاب‌هایم را دمِ در خروجی، و زیر نگاه شگفت زده نگهبان حوزه پاره می کردم و در خیابان می ریختم. کنکور بالاخره از راه رسید. با پدر و مادری مطمئن از اینکه من با پیشینه درسی‌ام، صد در هزار در رشته پزشکی قبول می‌شوم و من که پس از کنکور اصرار در اصرار که باید برای رفع «خستگی» به همراه یکی از آن دو دوست تنبلم که اصلا دغدغه قبول شدن نداشت، چون مثل من خودش را رد نکرده بود و می‌دانست که خود به خود رد می‌شود، باید به شمال بروم. زمانش را هم طوری انتخاب کردم که انتشار نام پذیرفته شدگان (و البته نبود اسم من در میانشان) در روزنامه، که بدون شک به خشم پدر و احتمالا کتک جانانه‌ای منجر می‌شد، را در تهران نباشم. همین هم شد، چون وقتی با مادرم تماس تلفنی گرفتم، منتظر نشد، من چیزی بگویم، فقط گفت: بیا که بابات منتظر است حسابی خدمتت برسد! خلاصه آن زمان بود که باز به فکر «پناهدگی سیاسی» افتادم که بارها به دلیل خطاهای نوجوانی تجربه‌اش کرده بودم و به جای بازگشت به خانه پدری، «بازگشت به خانه خواهری» را انتخاب کردم. خواهری بسیار بزرگتر از من و شوهر خواهرم که پسرعمه‌ام نیز بود و همیشه محافظ من بود تا خشم پدر را فرونشانند و امان‌نامه بازگشت به «میهن» را بگیرند که این بار هم گرفتند. اما پدر، در اولین فرصتی که به دست آورد اخطار رسمی را به من داد و آن اینکه: اگر فکر کردی خارج بفرستمت، خوابش را ببین، باید همین‌جا بمانی و تا دکترایت را نگیری از خارج خبری نیست! و البته سر به زیری و وقار و پشیمانی قلابی و انکارهای من، دلسوزی برای یکسالی که از عمرم از دست خواهم داد(که آخرین مسئله‌ام هم نبود) هیچکدام فایده ای نداشتند.

آن سال تابستان، مثل تابستان‌ها و زمستان‌های قبل باز هم، تابستان بدی بود و من مضطرب و در انتظار مذاکراتی که دختر عمه‌ام که جای مادرم بود و به شدت مورد علاقه دایی‌اش، قولش را به من داده بود تا اجازه خروج من از کشور را برای انگلستان چون دو برادرم آنجا هستند و «مراقب» من خواهند بود و چون «پزشکی انگلستان حرف اول را دردنیا می زند» بگیرد و به آرزوی دیرینه پدر، یعنی دکتر شدن برسم. در نهایت هم پس از قول و قرار‌ها و تعهدات مختلفی که برای شروع سریع به تحصیل برای دکتر شدن دادیم، آخر تابستان روانه انگلستان شدم و برادرم مرا از فرودگاه به یک چلوکبابی در لندن برد که خوشم نمی‌آمد چون احساس می کردم هنوز از خطر بازگشت به نقطه عزیمت خلاص نشده‌ام، و از آنجا روانه شهری زشت در جنوب انگلستان یعنی ساتهمپتون برد. از بد روزگار برادر دیگر که به شدت معتقد به فضیلت تحصیل به ویژه از نوع «دقیقه»اش و لزوم پرهیز از «اتلاف وقت حتی یک دقیقه» بود، فردای همان روز مرا به نزد مدیر یک دبیرستان بسیار جدی برد. مدیر پس از مصاحبه و امتحان فیزیک به وسیله دبیر مربوط، در کمال شگفتی مرا پذیرفت و این بار دیگر مجبور شدم مدرسه رفتن را دوباره شروع کنم. آن هم در مدرسه‌ای نفرت‌بارتر از مدارس ایران، تا مدرک پیش دانشگاهی (A Level) را بگیرم که در انگلستان برای ورود به دانشگاه ضروری بود.

اما اولین موش آزمایشگاهی را که تشریح کردم و بوی گندش حالم را به هم زد، به اضافه حال بهم خوردگی‌ام از انگلیسی‌های نیو‌همپشیری با لهجه‌های هراسناکشان و بچه‌های خشن و زشت و نژاد پرست دبیرستان، در اولین فرصت که به دست آوردم باعث شد که در حرکتی «انقلابی» اولا منزل برادران «موفق» که قرار بود «مراقبم» باشند را که وسط چمنزارهای اطراف شهر بود ترک کنم، و به شهر برگردم و اتاقی بگیرم. پیرزن صاحبخانه‌ام، هیولایی بود که آقای ابتهاج خودمان پیش او یک پسر بچه لطیف به نظر می رسید. او بلافاصله یک ورقه بلند بالا به دستم داد که «مقررات» خانه‌اش بود که اتاقی در آن به من داده بود. از جمله قوانین: کشیدن پرده‌های ضخیم اتاق که رو به خیابان بودند به محض تاریک شدن هوا؛ ممنوعیت پذیرش میهمان از «جنس مخالف» ولی اجازه پذیرش یک شبه میهمان از «جنس موافق» با پرداخت مبلغی مشخص؛ استفاده از یک حمام مشترک که با سکه کار می‌کرد و هر ده دقیقه باید صندوقش را پر می‌کردیم و مزخرفات دیگری از همین دست که تنها در کشوری به کهنگی انگلستان و شهری به مزخرفی ساتهمپتون می توانستی پیدا کنی. خلاصه کنم: جهنمی بود برای خودش، با روزهای دوشنبه صبح که باید نطق کلیشه‌ای مدیر مدرسه و مراسم دعای صبحگاهی را تحمل می‌کردیم. و روزهای دیگر که ابتدا باید در دفتر «سرپرست»مان آقای سیمپسون، حاضر می‌شدیم تا بعد به کلاس برویم. و مکالمه هر روزه من با ایشان که می گفت: «صبح بخیر: دیر کرده‌اید» و من که پاسخ می دادم: «صبح بخیر، حق دارید». این کابوس چندین و چند ماه به طول کشید تا فرصتی پیدا شد و یکی از بستگان که راهش به انگلستان افتاده بود وقتی از رنج هایم برایش گفتم خیلی ساده گفت: خوب، برو یک جای دیگر و وقتی گفتم همین جایش را هم پدرم به زور پذیرفته، با خیال راحت پاسخ داد: اون، هر جا بری قبول می کنه، بالاخره پدره دیگه! آشنایمان، تحصیلاتش را تمام کرده بود و مثل روال آن سال‌ها ماشینی خریده بود که روانه ایران شود. خلاصه همراه او راه افتادیم بی‌آنکه به براداران محترم خبری بدهیم. و سفر پر ماجرایی را که از فرانسه و آلمان و اتریش و بلغارستان و یونان ما را به ترکیه رساند، گذراندیم. مسیر معمول ِ فارغ التحصیلان سالهای آخر پیش از انقلاب که پول‌های نفت را نقد می‌کردند و برمی‌گشتند به کشور تا «خدمت» کنند. اما وقتی به استانبول رسیدیم به آشنایمان گفتم: ولی این طور که نمی‌شود، من که ایران نمی‌خواهم بر‌گردم!

پرسید: خوب کجا می‌خواهی بروی: پاسخم روشن بود: چطوره بروم پیش خواهرم آلمان، باز هم یک خواهر بزرگتر دیگر. او هم موافق بود، چون کسی دیگر نبود. من هم سوار هواپیما شدم و عازم آلمان. تا در آنجا به غرغر‌های خواهر‌بزرگه گوش بدهم که: آخر می خواهی چکار کنی؟؟ اصلا جواب بابا را چی بدهم؟ چرا به فکر پدرمان نیستی؟ خلاصه، چند شب در خانه خواهر بزرگتر با مثلا «بزرگترها»، دوستان خواهرم، که آن موقع حدود سی سال داشتند، درباره «آینده من» بحث شد و اینکه اگر قرار باشد انگلستان نروم ، کجا بروم؟ بحث به رشته تحصیلی کشید و پرسیدند خوب واقعا چه می‌خواهی بخوانی؟ گفتم: قاعدتا پزشکی. نتیجه بحث‌ها هم این شد که «پزشکی فرانسه از همه جای اروپا بهتر است». البته فکر می‌کنم بیشتر مسئله‌شان این بود که مرا از سر خودشان باز کنند، چون آنجا کسانی را داشتند که می‌توانستند بروم پیششان و اینکه: فرانسوی به انگلیسی نزدیکتر است ولی آلمانی خیلی سخت است، تازه آلمان جای تحصیل مهندسی است. خلاصه از این گونه اظهار نظرهای مضحک زیاد شنیدیم. و نتیجه نهایی قطاری بود که مرا مستقیم به قلب پاریس برد و یکی از دوستان آنجایی که به استقبال آمد و معلوم شد این‌جایی‌ها که دنبال من آمده‌اند معتقدند که: مسئله کنونی ایران، انقلاب اجتماعی است و در این شرایط کسی نمی‌تواند مسئولیت اجتماعی‌اش را فدای درس خواندن کند. شهر غریب بود و زبان ما هم بسته بنابراین به جای درس مسئولیت انقلابی را انتخاب کردیم. بهر حال چاره ای نبود، کمتر از سه سال بعد انقلاب شد و در این مدت هم من سرم را با دانشکده معماری در بوزار(هنرهای زیبا) و بعد دانشگاه پاریس گرم کردم، اما در واقع داشتم زبان می‌خواندم که یک کلمه هم نمی‌فهمیدم و زبان نفهمی خودم را به حساب: فرانسوی‌ها که واقعا نژاد‌پرست هستند، می گذاشتم که دوستان تنبل‌تر و زبان نفهم‌تر از خودم هم به شدت تایید می‌کردند. خوشبختانه، در بوزار نماندم که مثلا آرشیتکت بشوم. هر چند خاطره اش خوشایند بود. پاریس را دوست داشتم و احساس کردم، جایم را در جهان یافته‌ام. مثل این بود که همینگوی را هنوز در کافه‌هایش می دیدم که دارد قهوه می خورد و روزنامه می خواند. مرحله بعدی‌، رشته‌ام بود که باز هم با رفتن به جامعه شناسی، خوشبختی‌ام مضاعف شد. حال مشکل پدر بود، که پس از یک تحریم تقریبا شش ماهه و قطع شدن کامل ارز و خوردن روزی یک تخم مرغ ، بالاخره باز هم با همان دختر دایی جادویی، پولم را البته برای دو سه سال وصل کرد. اما مشکل بود که به او بگویم «شهرسازی » دیگر چه صیغه‌ای است چه برسد به جامعه شناسی، سنتز این دو با هم شدند: جامعه‌شناسی شهر و دست سرنوشت هم اتفاقا، ده پانزده سال بعد مرا در همین نقطه در شهر تهران پیدا کرد. پدر عمرش به آن نرسید که نه پزشک شدن من را ببیند، نه اینکه بالاخره درس خواندن واقعی‌ام را. نه اینکه بالاخره دیگران به من «استاد» یا «آقای دکتر» بگویند. اما خوشبختانه تا بیایم و زبان یاد بگیرم در ایران انقلاب شد، و رسالت دشوار زمانه را توانستیم کمی کنار بگذاریم و به درس بازگردیم. پدر، از خیر تحصیلات من گذشته بود، و امیدش را به آینده‌ام کاملا از دست داده بود و حالا نگرانی‌اش آن بود که بلایی سر خودم با آن زندگی کولی‌وار نیاورم که آن خبر خوش از راه رسید: در بیست و سه سالگی، رکورد تجربه زیستی را زدم، خبر دادم می‌خواهم ازدواج کنم و از تشریفات و خواستگاری و مهریه و جشن و غیره هم خبری نیست. خیلی خوشحال شد. به خصوص از اینکه قرار نیست در آن شرایط انقلابی، بزن و بکوب بگیریم و با یک جشن کوچک و کم هزینه قضیه «حل می‌شود». پدر آنقدر زنده بود تا نوزادی اولین فرزندم را ببیند و من هم آنقدر خوشحال که در سفری در لندن آخرین دیدار و همراهی ها را با او بکنم. از وقتی او را شناخته بودم، پیر بود، اما حالا واقعا یک پیرمرد تکیده شده بود. وقتی بچه بودم، دست به زدنش خیلی خوب بود و من هم دست به خوردنم خوب و از کتک های فراوانی که خوردم، جز یک مورد، مابقی واقعا حقم بود، اما حالا پیرمردی حساس شده بود. بعدها همیشه از تربیت سنتی که ما را کرده بود راضی بودم، چون دست‌کم در سنتی بودنش زندگی را به ما آموخت.

نزدیک به سی سال پیش بود که روزی از خواب بیدار شدم، نسیم «سازندگی» به صورتم خورد و بالاخره هوای وطن کردم و بازگشت و شروع جدیدی برای یک سیر دانشگاهی که بسیار دیر شروعش می‌کردم یعنی در سی و هفت سالگی آن هم پس از بیست سال اقامت در خارج و با زن و دو فرزند مدرسه رو (شاید تنها سالهای خوشبختی‌ام در زندگی که در کتاب «پاریس» نقلشان کرده‌ام) حال دانشگاهی بود و دانشجویانی و بعدها، همان دانشجویان استاد شدند و حالا برایم دوستان خوبی هستند. هنوز هم از شوخی‌های آن موقع خودم با آن‌ها می‌خندیم. هر چند حق دارند در لفافه بگویند از «ابهت» من در آن سال‌ها، دیگر بیشتر سایه‌ای مانده و از داد و بیدادهای آن موقع دیگر خبری نیست. بهر حال فکر می‌کنم برای کسی که همیشه از درس و مدرسه متنفر بود دست سرنوشت ناچارش کرد که بالاخره کاری را بکند که کمی از کاری که اگر می کرد (پزشکی) بیشتر دوستش دارد، درس خوبی بود. دوست داشتم فیلمساز می‌شدم، آن‌هم از نوع ایتالیایی‌اش. اما نه جسارت فیلمساز شدن داشتیم، نه استعدادش و شعورش را، نه می توانستم تن به رم بدهم، نه طاقت سالن‌های تاریک و ساعات بی پایان سئانس های سینمایی راداشتم. آدم، به قول برشت، آدم است دیگر. امروزهم با همین دانشگاه و رشته و دانشجویان سابق و جدید، خوشیم و با انواع کرونا که گویا قرار است تمام الفبای یونانی را تا آخرش بروند و با زندگی که به جای نقطه سفیدی در انتهای تونلی سیاه به تونل سفیدی تبدیل شده با نقطه سیاهی در انتهایش سر می کنم و با کوچه و خیابان‌های یک شهر که همیشه برایم عجیب باقی ماند: تهران، و شهر دیگری که همیشه برایم آشناست: پاریس. روایتی که در کتابی کامل به آن پرداخته ام. این هم خاطره‌ای بود به سبک نوشتار تلگرامی که شاید کسی را خوش بیاید. هر چه بود، گذشت. حکایت دوران غریبی بود، با آدم‌های غریب دیگری، که جای خود را به دورانی غریب‌تر با آدم هایی عجیب‌تر دادند. و شاید روزی هم توانستم این خاطرات را با تفصیل و بدون سانسور نقل کنم تا شاید جذابیتی هم در آن‌ها باشد.

مجله آزما ویژه‌نامه «خاطره»، شماره ۱۶۳ زمستان ۱۴۰۰