انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مواجهه با مرگ

تجربه جهان در آستانه نیستی در فیلم «جهان با من برقص»

انسان مدرن با تکیه بر علوم جدید، با هزاران شیوه مراقبت به دنبال راهی برای احتراز از مرگ بوده است و با این حال، هنوز او را راهی از آن به در نیست. در  همین صد سال اخیر میانگین عمر افزایش پیدا کرده، کیفیت غذاها بهبود یافته، روش های بهداشتی برای پیشگری از بیماریها رایج شده و علم پزشکی به درمان بسیاری بیماری ها پرداخته اما همچنان طبق قاعده کهنه جهان به قول خیام «رفتند و رویم و دیگر آیند و روند». با اشراف به گریزناپذیری مرگ، عدم قطعیت زمانی آن از چالش های همیشگی بشر بوده است. دم را غنیمت شمردن یا برنامه ریزی کردن برای آینده ای دوردست؟ ماجراجویانی که دست به اعمال پرخطر می زنند و گاه جانشان را در فتح قله ها یا صعود از صخره ها از دست می دهند به نوعی مرگ را به چالش می کشند. هنرمندان و دانشمندانی که نام و اثرشان را در جهان جاودانه می کنند نیز به نوعی دیگر، نیستی را تحت الشعاع قرار می دهند. ادیان و باورهای دیرین، نوید جهان پس از مرگ را می دهند و جمعیت قابل توجهی از انسان ها با این امید به اضطراب مرگ فائق می آیند و بر این اساس کل دوران زندگی شان را برمبنای دنیایی دیگر شکل می بخشند اما حتی امید به جهان پس از مرگ نیز نمی تواند اضطراب و وحشت آدمی از نقطه زوال را محو نماید.

فیلم «جهان با من برقص» داستان مردی میانسال است که متوجه شده بر اثر بیماری سرطان به زودی می میرد. جهانگیر، شخصیتی دانشگاهی است که پس از متارکه با همسرش زندگی شهری را رها کرده و با دختر و خواهرش به زندگی در دل روستایی سرسبز روی آورده است. ماجرا در تعطیلاتی چند روزه می گذرد که دوستان قدیمی جهانگیر به دعوت برادرش به بهانه تولد او، پس از مدتی و شاید برای آخرین بار در خانه روستایی جهان دور هم جمع شده اند.

انسان ها در مرگ عزیزانشان سوگوار می شوند و واکنش های متفاوتی بسته به فرهنگ و هنجارهای رایج نشان می دهند. جسد را در تابوت یا کفن به خاک می سپارند، می سوزانند، در دخمه هایی در دل کوه قرار می دهند یا به آب می اندازند. برای سوگواری سکوت می کنند یا مویه و ترانه سر می دهند. سیاه یا سفید می پوشند و تقریبا به تعداد فرهنگ های محلی جهان، آیین های گوناگونی برای سوگواری و گرامیداشت مردگان و البته تسلای خاطر بازماندگان وجود دارد. اما هرچه که هست موید این واقعیت است که آدمی نمی تواند نسبت به مرگ بی تفاوت باشد؛ مرگ دیگری، دوست یا غریبه، به هرحال یاداور فناپذیری خودش است. با این حال آنچه رسم و آیینی برایش وجود ندارد این است که با کسی که سالم و سرحال کنارت ایستاده و به زودی می میرد چگونه باید برخورد کرد؟ دوستی که پزشک است نتایج آزمایش ها را بالا و پایین می کند و با دوست دیگری به مشاوره آنلاین می پردازند. بقیه سعی دارند قضیه را مسکوت بگذارند، حرف های دیگری بزنند و با شوخی و موسیقی تلخی ماجرا را برای دقایقی فراموش کنند. آلن کوربن در «تاریخ سکوت» (۱)  اشاره دارد که سکوت، فقط فقدان صدا نیست بلکه در درون ماست. چه حرف هایی که گفته می شوند تا صدای سکوت به گوش نرسد. آن هم وقتی که ناگفتنی ها بیش از گفتنی هاست. انگار همه آدم هایی که اطراف جهانگیر جمع شده اند هم از همین مدل تبعیت می کنند. در مواجهه با همه سوتفاهم ها، شکست ها و دلخوری های گذشته، و حتی در مواجهه با مرگ دوستشان، سعی دارند حرف های پیش پا افتاده تری بزنند و در واقع یکسره حرف بزنند تا آنچه در سکوت به آن می اندیشند را بیان نکنند.

از همان ابتدا که مکالمات تلفنی دوستان را برای تدارک سفر می شنویم متوجه می شویم که مثل هر جمع قدیمی دوستانه ای، از سوتفاهم ها و دلخوری های کوچک و بزرگ، به دور نیست. در واقع در ادامه داستان می بینیم این جمع رفقا هرکدام زندگی پر حادثه ای داشته اند که می توانست دستمایه فیلم و داستان دیگری باشد اما این همه به چشم جهان، در آستانه مرگ هیچ است. انگار کشمکش های میان دوستان، عشق بچگانه دخترش همراه با مسائل روزمره، دیگر مهم به نظر نمی رسند. جهان، در مواجهه با مرگ، دنیای ذهنی خودش را دارد که گویی ورای های و هوی این مردم، آهنگ دیگری می نوازد و این موسیقی ذهنی، هرچند برای لحظاتی فضای انتزاعی و متفاوتی را در میان فیلمی کاملا رئالیستی حاکم می سازد که سروش صحت توانسته، در نخستین تجربه کارگردانی اش  با پرداخت خوب و متناسب طوری عمل کند که این فضا به ذهن مخاطب هم بنشیند و شاید برای بینندگان بارقه ای باشد برای پرواز ذهن هایشان به ماورا.

شاید با حضور مرگ، کنار آمدن با همه مسائل زندگی آسان تر به نظر بیاید. انگار در کشمکش هستی و نیستی، وقتی جهان می بیند فرایند مردنش آغاز شده، همه باید و نبایدهای زندگی، اموری پیش و پا افتاده به نظر می آیند. این خود نیشخند روزگار است چه کسی به راستی می تواند بگوید مردن از چه زمانی شروع می شود؟ از زمانی که او فهمیده سرطان دارد و احتمالا فقط چند ماهی زنده می ماند؟ اما مرگ همیشه حضور داشته شاید از لحظه تولد و آغاز هستی. همان طور که روایت واقعگرایانه فیلم، این را به درستی به تصویر می کشد. پیرمرد روستایی زودتر از او در جشن تولد قلبش می گیرد و پیش از او جهان را ترک می کند. دخترش «آسا»، بی خبر از همه چیز، در یک تصمیم ناگهانی از سر ناامیدیِ شکست عشقی، قرص می خورد و به استقبال مرگ می رود، هرچند نجات پیدا می کند.

در این میان، جهان هم به مرگ خودخواسته می اندیشد. شاید به این خیال که رنج روزهای پایانی را حذف کند. مگر خیلی از شخصیت های مورد احترامش از همینگوی تا فروید و صادق هدایت همین کار را نکرده بودند. هرچند او تا پیش از این بیماری دوست داشت زندگی کند، خیلی هم به کیفیت زندگی و سلامتش اهمیت می داد و زندگی سالم به دور از آلودگی هوا، در دل طبیعت را برگزیده بود. غذای تازه و ارگانیک محلی می خورد اما روزگار سرنوشت دیگری برای او مقدر کرده بود تا یاداور شود، تمامی دانش امروزی انسان هم نمی تواند او را صاحب اختیار مرگ و زندگی اش کند. همان طور که وقتی جهان طناب داری می سازد و به گردن خود می اندازد، همراه با طناب سقوط می کند و درمی یابد که حتی جلو انداختن مرگش هم به این آسانی ها نیست.

شاید در روزگاری نه چندان دور در جامعه ما، خانواده گسترده، با فرزندان پرتعداد، دخترخاله و پسرعموهای زیاد، حضور سه چهار نسل فامیل در کنار پیوندهای ناگسستنی عروس ها و دامادها، فرصتی برای انتخاب معاشرین و هم صحبت ها برای انسان باقی نمی گذاشت. اما در دهه های اخیر شاید به جرات بتوان گفت که جمع دوستان قدیمی، جای خانواده گسترده را گرفته است. تعداد فرزندان و خواهر و برادر ها به مراتب کمتر شده، بسیاری ازدواج ها به جدایی می انجامد و بسیاری اصلا ازدواج نمی کنند. مثل خواهر و برادرِ جهان که هر دو مجردند، جهان که از همسرش جدا شده و تنها یک دختر دارد. وقتی هم که به تشویق خواهرش، پس از تردید فراوان با همسر سابقش تماس می گیرد تا خبر مرگ زودرسش را با او درمیان بگذارد، زن حتی به تماس او پاسخ نمی دهد. گویی خیلی وقت است با هم غریبه شده اند. در این روزگار، اکثر افراد ترجیح می دهند با دوستانی که خودشان انتخاب کرده اند رابطه داشته باشند تا اعضای فامیلی که نقشی در انتخابشان نداشته اند. این است که در چنین بحران های عاطفی شاید حضور دوستان موثرتر به نظر بیاید. دوستانی که زمانی محرم راز هم بودند، اما در سرد و گرم روزگار، گاه چندان هم به هم وفادار نمانده اند. با هم بگو مگو می کنند و رازهای هم را وسط جمع فاش می کنند. چنان که یکی از دوستان به نام حمید، در میان جمع شبانه شان در کنار آتش، ناگهان به گریه می افتد، سکوت مذکور را می شکند و آنچه همه در ذهن دارند را به زبان می آورد: «ما چرا اینجوری شدیم؟ ما که خیلی خوش بودیم با هم! اینا که اینجوری! اون که داره می میره! اینم که …».

شخصیت حمید، شاید نماینده گروه بحث برانگیز و قابل توجهی از مردان طبقه متوسط رو به بالا باشد. او با ظاهری غیر جذاب، ولی با تکیه بر پول و دارایی اش، همسری به مراتب جوان تر از خودش برگزیده که از لحاظ شخصیت و درک به شدت با سایر اعضای جمع در تضاد است. حمید در پاسخ به انتقاد دوستش که به او می گوید این دختر به خاطر پول و کارخانه ات با تو ازدواج کرده، صراحتا می گوید «اون بنز هم منم، اون کارخونه هم منم، خونه ولنجک هم منم، باغ طالقون هم منم …». هویتی که حمید در جهان مادی برای خود ساخته است، شاید منعکس کننده طرز تفکر بسیاری از مردان به اصطلاح موفق در دنیای امروز باشد. همسر حمید، که زنی است با افکار و سرگرمی های عامیانه و رفتار سبکسرانه، چنان وصله ناجوری برای جمع است که حتی دختر نوجوان جهان، «آسا» هم در خروش نوجوانی اش او را به طعنه پلنگ می خواند که صلاحیت نصیحت کردنش را ندارد.

اما جهان که اغلب جمع را ترک می کند و حرف دلش را در تنهایی، بلند بلند برای گاوش می گوید، شاید از میان این آدم ها تنها بتواند با همین تازه واردی که هیچ شباهتی به او ندارد راحت تر و بی ملاحظه تر حرف بزند. در گردشی میان درخت ها به «ناهید»، همسر حمید، می گوید «دو سه ماه دیگه همه چیز مثل الانه، فقط من نیستم … این خر هست، اردکها هستند، گاومون حالش خوب می شه، حتی این زنبورها هم هستند ولی من نیستم».

در پایان، مونولوگ جهان را در خوانش خاطراتش، روی تصویرِ رقصِ جمعِ دوستان می شنویم «اولین باری که می خواستم خونه اجاره کنم یک کم پول قرض کردم. موقعی که می خواستم پس بدم دوستم نگرفت. گفت این قرض توئه به نفر بعدی. الان دارم فکر می کنم، من توی زندگیم چیزی به بعدی ها دادم؟ کاش داده باشم، بعد برم. اون وقت یک گوشه می شینم و از اونجا به آدما نگاه می کنم. نگاه می کنم و گاهی گریه می کنم. گاهی هم می خندم» و با ریتم ترانه ای عامیانه و قدیمی، همگی با هم می رقصند و می خوانند «داری پیر می شی و خبر نداری» درست مثل زندگی آدمی، که رقصِ هستی است میان دو نیستی و از بدو تولدش دارد پیر می شود و انگار خبر ندارد.

 

 

 

 

منابع

  1. Alain Corbin, 2019, A History of Silence: From the Renaissance to the Present Day

 

کلمات کلیدی: مرگ، نیستی، جهان با من برقص، سروش صحت