انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مفاهیم فرهنگ عامه‌پسند: فرانکفورت در برابر بیرمنگام

ایبِ اّگبِبیک ایبِ؛ برگردان علی هداوند

مقدمه

ظهور مکاتب فکری مختلف پیرامون موضوعات وسیع فرهنگ و بصورت ویژه فرهنگ عامه‌پسند، پی‌آمد پدیده‌ی پیچیده‌ی فرهنگ و واکنش‌های مجادله‌آمیزی بود که از دل آن سر بر می‌آورد. در حالی که برخی از رویکرد‌ها از منظری نخبه‌گرایانه به فرهنگ می‌نگریستند، برخی دیگر فرهنگ را از نقطه‌نظر توده‌ها تحلیل می‌کردند. ثمره‌ی چنین مجادله‌ای، ظهور فلسفه‌های مناقشه برانگیز مربوط به فرهنگ والا در برابر فرهنگ عامه‌پسند است که به ترتیب در نظریه‌های دو مکتب تأثیر‌گذار درباره‌ی فرهنگ نمود پیدا می‌کند: مکتب فرانکفورت و مرکز مطالعات‌فرهنگی معاصر بیرمنگام.

هرچند این دو مکتب فکری معروف عنصر پیش‌رانِ جستار هستند، اما حضور دیگر مکاتب هم در آن برجسته شده. زمانی که مکتب بیرمنگام تأسیس شد، شمار دیگری از تحولات در عرصه‌ی رسانه و فرهنگ عامه‌پسند نیز نهادینه شدند. برای مثال مرکز تحقیقات تلویزیون در سال ۱۹۶۶ در شهر لیدز تشکیل شد؛ مرکز تحقیقات ارتباطات توده‌ای در سال ۱۹۶۶ در دانشگاه لستر تأسیس شد؛ گروه رسانه‌ی گلاسکو که رویکردی تجربی و تفسیری به گزارش‌های خبری داشتند بین سال‌های ۱۹۷۴ و ۱۹۸۲ در دانشگاه گلاسکو تأسیس شد؛ دوره‌ی ارتباطات توده‌ای و جامعه‌ی دانشگاه آزاد در سال ۱۹۷۷ تأسیس شد که راهی بر برنامه‌ی تحصیلی‌ فرهنگ عامه‌پسند نیز در این دانشگاه گشود؛ موسسه فرهنگ عامه‌پسند منچستر که با باز‌تعریف مطالعات‌فرهنگی به مثابه‌ی «مطالعات‌فرهنگی عامه‌پسند» در خلال پژوهش‌های فرهنگ عامه‌پسند در دانشگاه منچستر ظهور پیدا کرد؛ همچنین می‌توان از انستیتوی تحقیقات فرهنگی در دانشگاه لنکستر؛ و مراکز متعدد دیگری در زمینه‌ی مطالعات‌فرهنگی و رسانه در دانشگاه لندن نام برد.

آثار بعدی مکتب فرانکفورت اما آنگونه که استدلال کرده‌اند «فراهم آوردن واژگانی برای مباحثه و تحلیل مطالعات بعدیِ فرهنگ عامه‌پسند است… در حقیقت سخت می‌توان بدون فهمیدن آثار مکتب فرانکفورت، فرهنگ عامه‌پسند را فهمید». (Strinati, 2004, p. 47)

مکتب فرانکفورت

مکتب فرانکفورت، نظیر مرکز بیرمنگام در مطالعات‌فرهنگی معاصر با نهادینه کردن روشِ انتقادی در علایق آکادمیک پیرامون فرهنگ عامه‌پسند در علوم اجتماعی و انسانی شکوفا شد. اصطلاح «مکتب فرانکفورت» توصیفی غیر‌رسمی از الگوهای اندیشگانی و متعاقباً آثار پژوهشگران نظریه‌ی اجتماعی و فلسفه‌ی انتقادی و روشنفکران انستیتوی تحقیقات اجتماعی[۱]، وابسته به دانشگاه گوته‌ی فرانکفورت، است. انستیتوی تحقیقات اجتماعی توسط کارل گرونبرگ[۲]، استاد مارکسیست رشته‌ی حقوق در دانشگاه وین، پایه‌گذاری شد و توسط فلیکس ویل[۳] در سال ۱۹۲۳ تأسیس و کمک مالی شد، او دانشجویی متمول و پسر هرمان ویل[۴] بود که با صادرات جو از آرژانتین به اروپا ثروتمند شده بود.

گرایش مارکسیستیِ فلیکس ویل در جستجوی راه حلی برای معضلات کارکردیِ فرایند سوسیالیسم در آلمان قرن بیستم، او را به سمت سازماندهی اولین پروژه‌ی تمام وقت مارکسیستی در سال ۱۹۲۲ سوق داد که به منظور هماهنگ‌سازی روش‌های مکاتب فکری متنوع مارکسیستی انجام می‌پذیرفت. فلیکس ویل متحیر از موفقیت مشهودِ این پروژه با حضور پژوهشگرانی چون جورج لوکاچ[۵]، کارل کُرش[۶] و فردریک پولاک[۷]، تصمیم به ثبت رسمی و دریافت مجوز برای انستیتوی تحقیقات اجتماعی می‌گیرد. دریافت مجوز از وزارت آموزش به همراه انتصاب یک استاد دانشگاه در مقام مدیر انستیتوی تحقیقات اجتماعی، نخستین نشانه‌های تولد مکتب فرانکفورت، به‌عنوان نهادی دانشگاهی و همچنین اولین نهاد مارکسیستی آلمانی، را به همراه آورد که در سال ۱۹۶۰ نیز لقب «دانشگاه کارل مارکس» به خود گرفت. مکتب فرانکفورت به‌زودی بدل به موتور محرکِ نظریه انتقادی شد، نام و نشان فلسفه‌ای که از خلال نقد جامعه و فرهنگ و به میانجیِ در‌هم تافتنِ فلسفه‌ی نو‌مارکسیستی با روان‌کاویِ فرویدی به دنبال رانه‌ی تغییر اجتماعی می‌گردد. این مکتب فرانکفورت است که هر‌بار با نقدی اصیل بر فرهنگ عامه‌پسند درگیر می‌شود، و تبعاً بدون فهمیدنِ این مکتب و متفکرانش، به‌چنگ آوردن فرهنگ عامه‌پسند امری دشوار می‌نماید.

نسل‌های پژوهشگران نظریه انتقادی

در ادامه‌ی تأسیس رسمی انستیتوی تحقیقات اجتماعی در سال ۱۹۲۳، کارل گرونبرگ، استاد حقوق دانشگاه وین به‌عنوان اولین مدیر رسمی انستیتو منصوب شد. گرونبرگ انستیتو را به مدت ۷ سال (۱۹۲۳-۱۹۲۹) مدیریت کرد و گنجینه‌ای را که به آن آرشیو گرونبرگ می‌گویند فراهم آورد، آرشیوی تاریخی در باب مطالعه‌‌ی جنبش کارگری. تحت مدیریت گرونبرگ، انستیتو موفقیت ناچیزی در بسط و گسترش نظریه‌ی مارکسیستی به‌دست آورد با این‌حال گرونبرگ سعی داشت تا «پرده از قوانین توسعه‌ی اقتصادی بردارد و نقد اقتصاد سیاسیِ مارکسیستی را تحقق ببخشد». (Hamlin, 2011, P 4)

در سال ۱۹۳۰ ماکس هورکهایمر[۸] بعد از گرونبرگ که به سختی بیمار شده بود و از توان مدیریت باز‌ایستاده بود، مدیر انستیتو شد. هورکهایمر حلقه‌ای از روشنفکران را که قویاً نظر‌گاه انتقادیِ او و مرکز را دنبال می‌کردند به انستیتو دعوت کرد. تئودور آدورنو[۹]، پولاک، لوونتال[۱۰]، اریک فروم[۱۱] و هربرت مارکوزه[۱۲] گروهی را تکمیل کردند که اکنون آن را نسل اول پژوهشگران نظریه انتقادی می‌نامند. نسل اول روشنفکران تا حد بسیار زیادی به تحولات متأخر‌تر مکتب فرانکفورت و موفقیت آن یاری رساندند.

«به‌ویژه با بسط و گسترش جریان روان‌کاوانه در انستیتو توسط اریک فروم و همینطور تأثیر فلسفی ماکس هورکهایمر بر آن، روشن می‌شود که چگونه تحت مدیریتِ هورکهایمر، انستیتو با چرخشی تعیین‌کننده مواجه می‌شود که خصیصه‌نمای تمام کوشش‌های بعدی خواهد شد». (Corradetti, 2013, p 4)

این گروه روشنفکری، مخالف‌خوان‌های سیاسی و دانشگاهی‌ای بودند که تحت تأثیر پارادایم پژوهش‌های انتقادی‌ای قرار داشتند و رویکردی خود‌نقادانه، نا‌کران‌مند و نا‌محدود اتخاذ کرده بودند و همچنین مسائلِ ملموسِ کارکردی را برای مطالعه،‌ به روش نظریه انتقادی، برمی‌گزیدند. مفاهیم مارکسیستی‌ای نظیر روشنگری، کالا‌انگاری، بت‌وارگی، سرمایه‌داری انحصاری، و نیاز‌های کاذب در میان برخی مفاهیم دیگر، ویژگی‌های مهم رویکردی بودند که در تحلیل مکتب فرانکفورت از فرهنگ عامه‌پسند و رسانه‌های توده‌ای توسعه و اشاعه یافتند. مکتب فرانکفورت بر سر اینکه مشتمل بر مارکسیسم‌های متنوعی باشند یا نه اختلاف نظر داشتند چرا که به شدت با نظریه‌های مارکسیستی‌ای سر‌و‌کار داشتند که میان موضع خودشان درباب سرمایه‌داری مدرن و صنعت فرهنگ حائل شده بود.

مکتب فرانکفورت با این استدلال که سلطه‌ی عقلانی همان سلطه‌ی توده‌ها در جوامع سرمایه‌داری مدرن است «روشنگری» را، آنگونه که مارکس بحث می‌کند، با سرمایه‌داری مدرن و صنعت فرهنگ پیوند می‌زند. و مهم‌تر از آن با تصریح این موضوع که آیا پول صرفاً مساوی با قیمت کالا‌هاست یا معیار مناسبی که روابط اجتماعی را در جوامع سرمایه‌داری تعریف می‌کند، نظریه‌ی مارکسیستیِ «بت‌وارگی کالا» را با صنعت فرهنگ مرتبط می‌سازد. با این استدلال که افراد به جای توجه به کیفیتِ آن چیزی که بابتش پول پرداخت می‌شود، بیشتر بر حجم پولی که برای کالایی خرج می‌‌کنند تمرکز و توجه دارند. بدین خاطر مکتب فرانکفورت استدلال می‌کند که فرهنگ عامه‌پسند به شکلی ایدئولوژیک تداوم سلطه‌ی سرمایه‌داری را تضمین می‌کند، درست به همان شیوه‌ای که به پول در مقام تنظیم‌گر جهان معتقد است.

مارکس میان ارزش مبادله‌ی کالا و ارزش مصرفِ آن تمایز برقرار می‌کند. ارزش مبادله ارجاع به ارزش پولی دارد که یک کالا می‌تواند برای آن در بازار مبادله شود، در حالی که ارزش مصرف ارجاع به ارزش کالا برای مصرف‌کننده یا همان سودمندیِ کالا دارد. مارکس نتیجه‌گیری می‌کند که در جوامع سرمایه‌داری که امروزه می‌تواند به اقتصاد مدرن ترجمه شود؛ ارزش مبادله همواره بر ارزش مصرف مسلط است. بدین خاطر ایدئولوژی نهفته در پسِ تولید، توزیع و مصرفِ کالا‌ها همواره سلطه‌ی خود را حفظ خواهد کرد و «نیاز‌های واقعیِ» افراد را سرکوب می‌کند. مکتب فرانکفورت ساختِ فرهنگ سرمایه‌دارانه را با این استدلال که پول معنای پایه‌ای ارزش کالا‌ها را در جوامع سرمایه‌داری رقم می‌زند توضیح می‌دهد. برای مثال به‌جای تأکید بر ارزش کیفی یک کنسرت یا آسودگی در تعطیلات، افراد نا‌توان از دیدن میزان ارزشِ حقیقیِ آن می‌شوند. در نتیجه نه ارزش مصرف بلکه ارزش مبادله است که به تولید و مصرف کالا‌های فرهنگی تعین می‌بخشد. در معنایی ساده‌تر، مصرف‌کننده به‌جای ستایش از ارزشِ خودِ کالا، قیمتِ کالا را ستایش می‌کند، به همین دلیل آن‌ها قربانیِ بت‌وارگیِ کالا‌ هستند. نظریه‌ی مارکسیستیِ بت‌وارگی کالا در تفسیر مکتب فرانکفورت از سرمایه‌داری مدرن و مفهوم صنعت فرهنگ تجمیع می‌شود. همچنین مکتب فرانکفورت با اتکا بر این نظریه استدلال می‌کند که برآمدنِ شرکت‌های سرمایه‌داریِ انحصاری که بر نیاز توده‌ها کنترلِ دقیق دارند با سرکوبِ بی‌امان و تحریکِ دائم، «نیاز‌هایی کاذب» در آنها پدید می‌آورد تا ایشان این نیاز‌ها را در مقامِ نیازی اصیل پذیرا شوند.

در جامعه‌ی معاصر، ایده‌ی بت‌وارگی کالا و نیاز کاذب به حساب چیزی گذاشته می‌شود که به آن مُد[۱۳] می‌گویند. افراد مقیّد به پذیرش و انتخاب کردن بهترین چیزِ موجود هستند، حتی اگر هیچ نیازی بدان نداشته باشند. در نتیجه، استاندارد‌سازیِ تولیدات به شکلی روز‌افزون گسترش پیدا می‌کند تا افراد را در جریان نیاز‌های کاذب نگاه دارد. در سیاست، مذهب، و فضا‌های اجتماعی، حضور بت‌وارگی کالا، به‌عنوان سنجه‌ای به شمار می‌آید که می‌تواند افراد را به‌عنوان موجودی درجه یک یا غیر‌ممتاز تعیین صلاحیت بکند.

نظریه انتقادی در خلال تأثیر پذیرفتن از دیالکتیکِ هگلی و نظریه‌ی اقتصاد و جامعه‌ی مارکس رشد پیدا کرد. آن‌طور که کورادتی خاطر‌نشان می‌کند: «نظریه‌پردازان انتقادی… می‌خواهند خاص‌بودگیِ آن چه که برای نظریه‌ی اجتماعی معنای “انتقادی” دارد را وضوح بیشتری ببخشند. نخستین تمایز عمده‌ای که هورکهایمر ترسیم می‌کند، تفاوت میان روش‌ نظریه‌‌های اجتماعی، نظریه‌های علمی و نظریه‌های اجتماعیِ انتقادی است. در حالی که دو‌ مورد اول مرتبط با نظریه‌های سنتی هستند، سومی با روش‌شناسی مکتب فرانکفورت در ارتباط است»  (Corradetti, 2013, p 8)

ماکس هورکهایمر، یک نظریه را تا جایی انتقادی می‌داند که در جستجوی بودنی رها از انقیاد بندگی باشد. نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت با اتکا به روش انتقادیِ کارل مارکس و زیگموند فروید این ایده را برجسته می‌کنند که ایدئولوژی مانعِ آزادیِ بشر است. هورکهایمر نظریه انتقادی را به‌عنوان نظریه‌ای رادیکال، و نسخه‌ای رهایی‌بخش از مارکسیسم دسته‌بندی می‌کند و چیزی را که او و همکارانش، پوزیتیویسم نهان و مارکسیسم و کمونیسمِ راست‌کیشِ اقتدار‌گرا می‌نامند زیر سوال می‌برند. نظریه انتقادی از چشم‌اندازِ معتقداتِ ارزشیِ خود، با نقد جامعه در خصوص ارزش‌ها و نُرم‌های پذیرفته شده چارچوب و سبک و سیاقِ خود را بنا می‌کند. آنها برچسب‌هایی نیز بر خود حمل می‌کنند، نظیر «نئومارکسیست، اومانیسمِ مارکسیستی و مارکسیسم هگلی که به‌منظور طبقه‌بندی نظریه انتقادی و ساختِ یک تیپِ ایده‌آل[۱۴] از آن به‌کار می‌رود.» (Hamilton, 2011, p 7)

اما ساختمان نظریِ این جریان شاهدی است بر ناممکن بودن طبقه‌بندی نظریه‌پردازان انتقادی درونِ یک نسخه‌ی به‌خصوص از مارکسیسم. برعکس، اساس آنها بر همین چند‌وجهی بودن استوار است. دو مفهوم مرکزی نظریه انتقادی بدین شرح است: ۱) نظریه‌ی اجتماعیِ انتقادی می‌بایست به‌صورت مستقیم تمامیتِ جامعه را در خاص‌بودگیِ تاریخی‌اش هدف بگیرد ۲) نظریه انتقادی می‌بایست فهمی از جامعه را تقویت کند که توسطِ همه‌ی حوزه‌های اصلی علومِ اجتماعی شامل جغرافیا، اقتصاد، جامعه‌شناسی، تاریخ، علوم سیاسی، انسان‌شناسی و روان‌شناسی به یکپارچگی و هم‌افزایی می‌رسند. (Corradetti, 2013; Hamlin, 2011; and Jay, 1996)

ماکس هورکهایمر کسی بود که کارویژه‌ی انستیتو را به سمتِ هم‌افزایی‌های میان‌رشته‌ای در حوزه‌ی علوم اجتماعی هدایت کرد و اعضای انستیتو را به درگیر شدن با چشم‌اندازی وسیع‌تر مشتمل بر حوزه‌های «اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و زیبایی‌شناختی و همچنین گستره‌ای از تحلیل‌های تجربی تا نظریه‌پردازی‌های فلسفی» تشویق کرد. (Corradetti, 2013, p 3) مکتب فرانکفورت همچنین با ترکیب کردنِ مارکس و فروید بر روی باز‌تفسیر روان‌کاوی متمرکز شد.

«کسی که پژوهشگران انستیتو را در توجه‌دادن به موضوعات مختلف تشویق می‌کرد هورکهایمر بود، با این حال، این اریک فروم بود که بهترین پیشرفت را در این رشته ایجاد کرد؛ هدف اصلی او به‌دست آوردن حلقه‌ی مفقوده‌ی میان روبنای ایدئولوژیک و زیر‌بنای اقتصادی-اجتماعی به میانجیِ سنتزی از مارکسیسم و روان‌کاوی بود». (Corradetti, 2013, p 4)

برنامه‌ی پژوهشی هورکهایمر در جستاری به‌نام نظریه‌ی انتقادی و سنتی[۱۵] به سال ۱۹۳۷ ارائه شد. اما پیش از این تاریخ، متن‌های جریان‌سازی از مارکس نظیرِ دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی [۱۶]۱۸۴۴ و ایدئولوژی آلمانی[۱۷] منتشر شده در سال ۱۹۳۲ بودند که تاثیر به‌سزایی در تحولات اندیشه‌ی مکتب فرانکفورت گذاشتند. در سال ۱۹۳۳، کمی بعد از به قدرت رسیدنِ آدلف هیتلر و جریان نازیسم که به خشونتِ سیاسی و تهدیدی علیه روشنفکران انجامید، پایه‌گذاران و اعضای انستیتوی تحقیقات اجتماعی از آلمان به ژنو و کمی بعد‌تر در سال ۱۹۳۵ به نیویورک مهاجرت کردند، جایی که مکتب فرانکفورت وابسته به دانشگاه کلمبیا شد. بنابراین دو سال بعد‌ از مهاجرت، در سال ۱۹۳۷ بود که هورکهایمر مانیفست ایدئولوژیک مکتب، یعنی کتاب نظریه‌ی انتقادی و سنتی، را منتشر کرد. در سال ۱۹۳۸ آدورنو نیز به انستیتو ملحق شد و موقعیتِ مهمی را انستیتو به‌عهده گرفت که منجر به نوشتن کتابی مشترک با هورکهایمر شد، یعنی کتاب دیالکتیک روشنگری[۱۸] منتشر شده در سال ۱۹۴۷ که وهله‌ای مهم در تاریخ نظریه انتقادی به حساب می‌آید. آنگونه که آدورنو و هورکهایمر بیان کرده‌اند، نقدِ اصلی در این اثر متمرکز بر اندیشه‌ای است که «وعده داده است که روشنگری از رهگذرِ پیشرفتِ علمی و عقلانی، آزادیِ بشر را گسترش می‌دهد، اما این روشنگری به درون تاریکی فرو‌لغزیده است چرا که این علم و عقلانیت است که بجای روشنگری مُهرِ خود را بر آزادیِ بشر کوبیده». (Strinati, 2004, p 48-9)

آدورنو و هورکهایمر اصطلاحِ اکنون عمومیت‌یافته‌ی «صنعت فرهنگ»[۱۹] را ابداع کردند. «مفهوم صنعت فرهنگ، از مارکسیسم، عنصر مرکزی‌اش را اخذ می‌کند (صنعت به مثابه نیروی بنیادینِ سرمایه‌داری) و با مشخصه‌ی اصلیِ دعویِ مکتب فرانکفورت (فرهنگ به مثابه عاملی بنیادین) ادغامش می‌کند». (Strinati, 2004, p 49) طبق نظر ایشان، صنعت فرهنگ بیان‌گرِ بی‌قدرتیِ توده‌ها است که محصولاتِ ایدئولوژیک و استاندارد‌شده‌ای را برای تشویق به انطباق‌پذیریِ جامعه، آن هم از رهگذرِ وفاداری به سیستمِ اقتصادیِ استثماری، فراهم می‌آورد. صنعت فرهنگ همه‌ی محصولات و فرایند‌های فرهنگ عامه‌پسند را در دو وجهِ مهم تعیین و عرضه می‌کند: هم‌سانی و پیش‌بینی‌پذیری.

«فیلم، رادیو، نشریات و اجزای آن یک کل یکپارچه‌ را می‌سازند… کل فرهنگ توده‌ای، یک‌شکل و هم‌سان است. به‌محض اینکه فیلمی آغاز می‌شود تقریباً واضح است که چگونه پایان می‌یابد و کدام شخصیت رستگار، مجازات یا بخشوده می‌شود. گوشِ آزموده در تجربه‌ی شنیدن موسیقیِ سبُک [موسیقی عامه‌پسند] به‌محض اینکه اولین نتِ آن را می‌شنود می‌تواند حدس بزند که چه چیزی در پِی خواهد آمد و سعی در برانگیختنِ چه احساسی دارد… حاصل کار، تولیدِ دائمِ امرِ همان [یک چیز] است». (Adorno & Horkheimer, 1993, pp 1-8)

آدورنو استدلال می‌کند که تشخیصِ «پیام خالی از اشتباه» فرهنگِ اصیلِ والا تقریباً همیشه ناممکن است، اما درکِ «پیام پنهان» فرهنگ عامه‌پسند به‌هیچ‌رو دشوار نیست. تجاری‌سازی به‌واسطه‌ی همه‌جایی کردن، دسترس‌پذیری آسان و دشواریِ مقابله با آن، از فرهنگِ اصیلِ والا ارزش‌زدایی می‌کند. بر اساس گفته‌ی آدورنو: «امروزه هر کسی که قادر به سخن گفتن بر اساس نسخه‌ی مسلط و مُدِ زمانه نباشد، مُدی که بدون هیچ کوششی فرمول‌ها، قواعد و داوری‌های فرهنگ توده را آنچنان که هست بازتولید می‌کند، هستیِ موجود‌اش را به مخاطره می‌اندازد و خود را چونان یک ابله یا یک روشنفکر مورد تردید قرار می‌دهد».  (as cited in, Storey, 2009, p 64)

مکتب فرانکفورت به فرهنگ عامه‌پسند حمله می‌کند چرا که آن را تهدیدی علیه استاندارد‌های فرهنگی و عامل سیاست‌زداییِ طبقه‌ی کارگر می‌داند. فرهنگ و سنتِ تمدنی، فرهنگ توده‌ای را به‌خاطر تهدید استاندارد‌های فرهنگی و اقتدار اجتماعی مورد سرزنش قرار می‌دهد. در دوره‌ی آلمان نازی «انستیتو به‌عنوان تنها انتشاراتِ آزاد و مستقل آلمان به کار خود ادامه می‌دهد». (Corradetti, 2013, p 5) و بعد از انشعاب مکتب در نیویورک و کالیفرنیا، انستیتو در سال ۱۹۴۶ به شکلی رسمی برای بازگشت به دانشگاه فرانکفورت دعوت می‌شود.

هورکهایمر در ۱۴ نوامبر ۱۹۵۱ سخنرانی خود را به مناسبت بازگشاییِ انستیتو ارائه کرد و یک هفته بعد از آن به‌عنوان رئیس دانشگاه فرانکفورت منصوب شد. آدورنو نیز در سال ۱۹۵۳ در حالی که شهروندیِ آلمان و آمریکا را داشت به آلمان بازگشت و پژوهش‌های تجربیِ خود را با ترکیب روش‌های کمی و کیفی آغاز کرد. او در سال ۱۹۵۵ و ۱۹۵۷ مدیریت انستیتوی پژوهش‌های اجتماعی را به‌دست آورد و به ترتیب به‌عنوان استاد تمام در رشته‌ها‌ی فلسفه و جامعه‌شناسی منصوب گردید. مهم‌ترین دست‌آورد آدورنو در حوزه‌ی نظریه‌ی موسیقی و زیبایی‌شناسی بود که به نگارش آثاری نظیر فلسفه‌ی موسیقی[۲۰] (۱۹۴۹) و دیالکتیک منفی[۲۱] (۱۹۶۶) انجامید که یک دهه بعد از بازنشسته شدنِ آدورنو منتشر شد. دیگر آثارِ مهمِ این جریان نیز در همین دوران انتشار یافتند، برای مثال  اروس و تمدن[۲۲] (۱۹۵۶)  و انسان تک‌ساحتی[۲۳] (۱۹۶۴) اثر هربرت مارکوزه که در آن طرح و ایده‌ی دیکتاتوری وابسته به تعلیم و تربیت[۲۴] را توضیح می‌دهند، بدین‌گونه که مدعیست برای تغییر و آزادی می‌بایست در حوزه‌ی شرایط مادی پیشرفتی حاصل شود تا درکِ عمیق‌تری از امر خیر تحقق پیدا کند. یورگن هابرماس[۲۵] که دستیار آدورنو بود مدیریت انستیتو را در سال ۱۹۵۶ به‌دست آورد و طلیعه‌دار دومین نسل از نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت شد. هورکهایمر زیاد با گفتمان فلسفی‌ هابرماس همراه نبود، از همین رو متنِ دانش‌آموزان و سیاست[۲۶] او را برای انتشار در مجموعه‌ی رهیافت‌های فرانکفورت به جامعه‌شناسی[۲۷] نپذیرفت. هابرماس، بعد از انتشار موفقیت‌آمیزِ همان متن با ناشری دیگر، در سال ۱۹۶۲ با کتاب دگرگونی ساختاری در حوزه‌ی عمومی[۲۸] به شهرت رسید و کمی بعد به ‌سِمَتِ استاد دانشگاه هایدلبرگ منصوب شد.

هابرماس با کمک به فراهم آوردنِ خود‌آگاهیِ انتقادی برای گروه‌های دانشجویان سوسیالیست و با عمومی کردن مشی و بحثِ رودی دوچکه[۲۹] با عنوان «فاشیسم دست‌چپی»[۳۰] موفقیت تازه‌ای برای انستیتو فراهم آورد. (Corradetti, 2013, p 6) نظریه‌ی انتقادی در آثار هابرماس با گرایش به سمتِ پراگماتیسم آمریکایی، و فاصله گرفتن از ریشه‌ها‌ی نظریِ خود، یعنی ایده‌آلیسم آلمانی، بسط و گسترش پیدا کرد. او نظرگاه آدورنو و هورکهایمر را آنگونه که در دیالکتیک روشنگری ارائه شده است مورد چند و چون قرار داد. از این رو هابرماس اولین پژوهشگری بود که به مرور از برنامه‌ی پژوهشیِ آدورنو فاصله گرفت و بدین طریق به ظهور دومین نسلِ نظریه‌پردازان انستیتو یاری رساند. هابرماس با تجمیعِ رویکرد‌های پراگماتیسم آمریکایی، انسان‌شناسی و نشانه‌شناسی از سویی و نظریه‌ی اجتماعی انتقادی از سویی دیگر، میان سنت قاره‌ای و تحلیلیِ مورد استفاده‌ی نسل اول پُل زد. «هابرماس مدلی برای فهم پیچیدگی‌های اجتماعی فراهم آورد و فعالیت‌های هماهنگی را مبتنی بر تفسیری اصیل از نظریه‌پردازان اجتماعی کلاسیک و همین‌طور فلسفه‌ی زبانِ معاصر رقم زد…» (Corradetti, 2013, p 7)

هابرماس مهم‌ترین فیلسوف آلمانی نیمه‌ی دوم قرن بیستم است. او عموماً با نظریه‌ی اجتماعی انتقادی، عقلانیت ارتباطی، فلسفه‌ی پسا‌متا‌فیزیکی، اخلاق گفتمانی، دموکراسی شورایی، عمل‌گرایی جهانی، کنش ارتباطی و دگرگونی ساختاری در حوزه‌ی عمومی شناخته می‌شود. ایده‌ی قابل‌توجه دیگرِ او شامل نقدِ ساختار‌گرایی، بازسازی عقلانی، تضاد اجرا‌گرانه، میهن‌پرستیِ نهادی، و همینطور نقدش بر عقلانیت سوژه‌محور می‌شود. دستگاه نظری هابرماس معطوف به گره‌گشایی و حل‌و‌فصلِ امکانِ حقیقیِ عقل، مسئله‌ی رهایی و پیروی از منافع ملی است. هابرماس از زمان بازنشستگی از مکتب فرانکفورت در سال ۱۹۹۳ تا کنون به لحاظ کار فکری فعال باقی مانده است و جوایز افتخاری قابل توجهی مثل بالاترین درجه‌ی افتخار پژوهش در آلمان به سال ۱۹۸۶ و جایزه‌ی بین‌المللی هولبرگ به سال ۲۰۰۵ را از آن خود کرده است.

اکسل هونِت[۳۱] (۱۹۴۹- تا کنون) که به شکلی ویژه از هابرماس اثر پذیرفته است، در سال ۱۹۹۶ مدیر انستیتوی تحقیقات اجتماعی شد و تا به امروز نیز در همین سمت باقی مانده است. دوران صدارت او «فاز جدیدی از نظریه انتقادی را، هم در معنای نسلی آن (نسل سوم) و هم در معنای پژوهش‌های فلسفی به راه انداخت و کاربست گرایش هگلی را در پژوهش‌های اجتماعی و سیاسی احیا کرد». (Corradetti, 2013, p 7) تمرکز اصلی هونت در آثارش معطوف به روابط قدرت، به‌رسمیت‌شناسی و احترام است. عقیده‌ی اصلی او، یعنی نبرد برای بازشناسی، بدل به درونمایه‌ای ثابت در مهم‌ترین اثرش یعنی نبرد برای بازشناسی: گرامر اخلاقیِ تعارض‌های اجتماعی[۳۲] (۱۹۸۶) می‌شود. مسیری که هونت سعی می‌کند از آن عبور کند این است که نظریه انتقادی می‌بایست با نظر و توجه به تعارضات در جامعه و گروه‌های اجتماعی بسط و گسترش پیدا کند. این قسم از میان‌سوژگانیتِ[۳۳] فهمِ روابط اجتماعی چیزی است که نبرد برای رهایی توسط گروه‌های اجتماعی را خصیصه‌نمایی می‌کند به‌گونه‌ای که از خلال‌اش «تجربه‌ی منفی سلطه _ شکلی از سلطه که وابسته به کژ‌فهمی [عدم بازشناسی] است _ را بازنمایی می‌کند». (Corradetti, 2013, p 7)

هونت فاز جدیدی از نظریه انتقادی را معرفی می‌کند که در آن بیشتر درگیرِ فیلسوف‌های پست‌مدرن فرانسوی می‌شود و به مفسران مکتب فرانکفورت، برای مثال دریدا، مشروعیتی تازه می‌دهد.

آنطور که پیش‌تر شرح داده شد مکتب فرانکفورت فرهنگ عامه‌پسند را به مثابه یک توقف تاریخی[۳۴] می‌نگرد، فرهنگی که تحت اجبار و انقیاد مناسبات سیاسی در‌آمده است، به همین خاطر رویکرد محدود و محصوری را نسبت به کنکاش در متون و کنش‌های فرهنگ عامه‌پسند ارائه می‌دهد. به تعبیر استریناتی «آنهایی که با مطالعه‌ی فرهنگ عامه‌پسند خویشاوندی بیشتری دارند ممکن است به درستی بپرسند آیا ارزش دارد که بیش از این خود را با مکتب فرانکفورت به زحمت بیاندازیم؟ حتی اگر [مکتب فرانکفورت] هنوز چیزی برای گفتن داشته باشد، اکنون راه‌های بهتری برای گفتن‌اش وجود دارد». (۲۰۰۴, p 46) اما رویکرد خوش‌بینانه‌تر نسبت به مطالعه‌ی فرهنگ عامه‌پسند پیرامون مطالعات‌فرهنگی بریتانیایی می‌چرخد که در مرکز مطالعات‌فرهنگی معاصر بیرمنگام[۳۵] متمرکز شده بود، در اینجا به اختصار آن را به بحث می‌گذاریم.

مرکز مطالعات‌فرهنگی معاصر بیرمنگام

مرکز مطالعات‌فرهنگی معاصر بیرمنگام، مرکزی پژوهشی برای تحصیلات تکمیلی در دانشگاه بیرمنگام انگلیس بود که توسط ریچارد هوگارت در سال ۱۹۶۴ پایه‌گذاری شد، کسی که کارآیی‌اش توجه مرکز را به خود جلب کرد و متعاقباً مدیر ارشد مرکز شد. عمده‌ی توجه مرکز بسط و گسترش رویکرد جدیدی به مطالعه‌ی فرهنگ بود که در آن نظرگاه فرهنگی مکتب فرانکفورت را رد می‌کرد و مطالعه‌ی خود را پیرامون «فرم‌های فرهنگی، کنش‌ها و نهاد‌ها و رابطه‌ی آنها با جامعه و تغییر اجتماعی» (Turner, 2003, p 62) سر و سامان می‌داد. این مرکز بعد‌ها در هیئت واکنشی مکتبی علیه مکتب فرانکفورت متجلی ‌شد که در آن قوم‌گرایی‌‌ای را مشاهده می‌کرد که توسط برند‌سازیِ فرهنگ والا، چونان امری ما‌فوق فرهنگ عامه‌پسند، نهادینه شده بود و رویه‌ی نا‌سالمی می‌ساخت که در آن توده‌ها را به پس‌زمینه می‌راند. از همین رو هدف مکتب بیرمنگام دادنِ صدا به توده‌های فاقدِ صدا بود. بر مبنای همین نظر‌گاه است که مرکز مطالعات‌فرهنگی بیرمنگام با اعضای محدودی که در آن زمان از سه نفر تجاوز نمی‌کرد تأسیس شد و شروع به کار کرد. مرکز بیرمنگام روی پژوهش‌های مربوط به تحصیلات تکمیلی تمرکز داشت و تا سال ۱۹۸۰ نمی‌توانست برنامه‌های پژوهشی خود را به پژوهشگران مقاطع پایین‌تر پیشنهاد بدهد.

بر‌خلاف نظر‌گاه نخبه‌گرایانه‌ی مکتب فرانکفورت که در آن فرهنگ والا به شکلی ویژه ارزش‌گذاری می‌شد، مرکز بیرمنگام امتیازی ویژه‌ برای مطالعه‌ی فرهنگ عامه‌پسند قائل می‌شد به‌گونه‌ای که فرهنگ توده‌ها را به قدر لازم قابل ستایش و احترام می‌دانست. این مرکز برخی از حوزه‌های تازه‌ظهوری نظیرِ خرده فرهنگ‌ها، فرهنگ عامه‌پسند و مطالعات رسانه را در درون برنامه‌ی آموزشی خود گنجاند و توسط درگیری با زمینه‌های فکری‌ای نظیر مارکسیسم، فرهنگ‌گرایی، پسا‌ساختار‌گرایی، فمینیسم و نظریه‌ی انتقادی نژاد، رویکردی انقلابی برای مطالعه‌ی فرهنگ اتخاذ کرد. در نتیجه‌ی آن، مکتوبات و نشریاتِ مرکز، با اولویتِ فرهنگ عامه‌پسند، نقش مهمی را در برقراری ارتباط میانِ دانشگاه و آگاهی عمومی ایفا کردند. برای مثال پژوهش‌های متعددی را درباره‌ی بازنمایی گروه‌ها در رسانه‌های توده‌ای و تأثیر آن بر مخاطبان انجام دادند. در ادامه مرکز بیرمنگام مسیر حرفه‌ای خودش را در همکاری با پژوهشگران قابل توجهی نظیرِ دیک هِبدایج[۳۶]، پاول ویلیس[۳۷]، آنجلا مک‌رابی[۳۸]، ریچارد هوگارت[۳۹]، ریموند ویلیامز[۴۰]، استوارت هال[۴۱]، ریچارد جانسون[۴۲] و … ادامه و بسط و گسترش داد.

هنگامی که استوارت هال در سال ۱۹۶۸ مدیر مرکز شد، مدل‌هایی مثل کد‌گذاری/کد‌گشایی[۴۳] که در حالت نطفه‌ای و ابتداییِ خود قرار داشتند را توسعه داد. تحت هدایت هال، عمده توجه مرکز به سمتِ ساختار‌های قدرت و سیاست‌های رسانه‌ای و همچنین روابط میان رسانه و ایدئولوژی، از رهگذرِ جستجو‌ی کنش‌های دلالت‌گر در متنِ رسانه‌ها، گرایش پیدا کرد. تاریخ‌های مقاومت و هم‌یاریِ خرده‌فرهنگ‌ها، به اندازه‌ی ساختار‌های آنان در رابطه با فرهنگ‌های مسلط، بدل به دغدغه‌ی اصلی مرکز شد. یکی از آثار برجسته‌ی مرکز، پژوهشی کلکتیو و جمعی است که منجربه انتشار کتاب مدیریتِ بحران‌ها[۴۴] در سال ۱۹۷۸ شد.

بر اساس فرهنگ‌نامه‌ی وبستر[۴۵] (۲۰۰۴) مرکز تحقیقاتی که تحت عنوان مرکز مطالعات‌فرهنگی بیرمنگام شناخته می‌شود، نظریه‌پردازنی نظیر استوارت هال داشته که بر خلاف متون فرهنگیِ تئودور آدورنو و پژوهشگران مکتب فرانکفورت که تاکید خود را بر رسانه به مثابه صنعت فرهنگِ ایدئولوژیک می‌گذاشتند، انگشت تأکید خود را بر فرهنگ به مثابه‌ی تولید توده‌ها می‌گذارد. (p 848) پیش از آنکه مدیریت مرکز به جورج لورِین[۴۶]، مغز متفکری که از اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ دگرگونیِ مهمی را در روش‌های نهادیِ مرکز ایجاد کرد، استوارت هال با کمک ریچارد جانسون در سال ۱۹۷۹ رسالت خود را با موفقیت در مرکز به سرانجام رساند.

در نتیجه‌ی رادیکالیسم سیاسی مرکز، مخالفت‌های جدی‌ای میان مرکز و دانشگاه به‌وجود آمد که منجر به منحل شدن مرکز شد تا به‌جایش دپارتمان مطالعات‌فرهنگی و جامعه‌شناسی تأسیس شود. اما دپارتمان جدید هم به شکل غیر‌قابل انتظاری به سال ۲۰۰۲ در بستر تجدید ساختار‌های آن دوران تعطیل شد و تحتِ نظارت و عملکرد دپارتمان در RAE[۴۷] انگلستان قرار گرفت.  این تعطیلی منجر به اعتراضات توسط دانشجویان و کارمندانی شد که برای باز‌گشایی دپارتمان تلاش می‌کردند. معترضان، دست‌اندر‌کاران متوقف‌سازی را متهم به «مجازات دیر‌هنگام» به بهانه‌ی رادیکالیسم سیاسیِ گذشته‌ی دپارتمان می‌کردند.

نتیجه‌گیری

در خلال دوران جمهوری وایمار (۱۹۱۸-۳۳) که با جنگ‌های اروپایی در سالیانِ ۱۹۱۸-۱۹۳۹ به اوج خود رسیده بود، بسط و گسترش نظریه انتقادی و به‌صورت مشخص‌تر مکتب فرانکفورت در تنگنا قرار گرفته بود. بنابراین روشنفکران این انستیتو شروع به ترسیم علل شکستِ انقلابِ کمونیستیِ آلمان و ظهور فاشیسم (نازیسم) آلمانی کردند تا بتوانند الگوی فکریِ پژوهش‌های انتقادی را با رویکردی گشوده پایه‌گذاری کنند. این امر به تولد سه نسل از فیلسوف‌های انستیتوی تحقیقات اجتماعی منجر شد، هر چند که برخی از پژوهشگران به نفع شواهدی مبنی بر وجود چهار نسل از روشنفکران مکتب فرانکفورت استدلال می‌کنند که آخرین‌اش حول رینر فورست[۴۸] پا می‌گیرد.

نظر به جریان فلسفی مکتب فرانکفورت، «مارکسیسم فرهنگی» برچسبی است که برای فهم نقد روشنفکران این جریان بر صنعتی‌شدن و فرهنگ توده‌ای استفاده می‌شود، یعنی آن چیزی که به معنای وسیع کلمه صنعت فرهنگ نامیده می‌شود، امری که آنان ادعا می‌کنند تأثیری سراسر منفی بر جامعه می‌گذارد، تأثیری که می‌تواند مخاطب را از درک و دریافتِ معنای اصیل‌ترِ ارزش‌های انسانی دور کند. تفسیر‌های مکتب فرانکفورت از فرهنگ عامه‌پسند برآمده از نظریه‌ی سرمایه‌داری مدرن (علم اقتصاد) است و سعی در نشان دادنِ تأثیر عظیمِ صنعتِ فرهنگ بر اندیشه و کنشِ توده‌ها را دارد. استریناتی نیز چنین نگرشی را بیان می‌کند (۲۰۰۴) او استدلال می‌کند که «صنعت فرهنگ بازتابند‌ه‌ی قوام و دوامِ بت‌وارگیِ کالا، سلطه‌ی ارزش مبادله، و تفوق سرمایه‌داریِ انحصاری است. این امر به ذائقه و ترجیحاتِ توده‌ها شکل می‌دهد و بدان وسیله آگاهی آنان را توسطِ القای اشتیاق و میل‌ورزی به نیاز‌های کاذب، قالب‌گیری می‌کند».  (pp 55-56) تحتِ این تأثیرات، نیاز‌های حقیقیِ توده‌ها، تضاد‌های سفت و سختِ سیاسی، نظریه‌های رادیکال و مفاهیمِ آلترناتیوی که حقیقتاً می‌تواند وضع موجود را به مخاطره بیندازد، تحت کنترل درآمده ‌است. فرهنگ عامه‌پسند به مثابه‌ی عنصر ترسیم‌کننده‌ی وضع موجود و تعیین‌کننده‌ی ایدئولوژیک ذائقه‌ها و ترجیحات توده‌ها مورد نقد قرار گرفته است، در نتیجه آگاهی آنان را توسطِ القای امیدِ کاذب به ایشان بازسازی می‌کند. بنا به نظر استریناتی «صنعت فرهنگ بده‌بستانِ خود را نه در حوزه‌ی حقایق، بلکه در حوزه‌ی کذبیات انجام می‌دهد، به جای نیاز‌های حقیقی و راه‌حل‌های حقیقی، درگیرِ نیاز‌های کاذب و راه‌حل‌های کاذب می‌شود» (۲۰۰۴, p 58) و به‌گونه‌ای که توده‌ها قادر به درک و فهم کردنش نباشند باعث موفقیت در دست‌یابی به ایدئولوژی فاسد و مدیریت‌کننده‌ می‌شود.

ایدئولوژی، ایده‌های رایج را در هیئتِ قواعد، هنجار و بدیهیاتِ مشترک میانِ همه‌ی طبقات ارائه می‌کند. نظریه‌پردازانِ انتقادی ایدئولوژی را به مثابه رویه‌ای فهم می‌کنند که به همان میزانی که مدعیِ آشکار و مشخص کردنِ جامعه است، [قواعد حاکم بر] آن را مخفی و نهان می‌کند تا بدین طریق موجب گمراه کردن و فریب دادن جامعه شود. از همین‌رو، کار‌ویژه‌ی نظریه‌پردازانِ انتقادی فراهم آوردنِ یک تحلیل جامعه‌شناختی و کنکاشی قلسفی است که رو به حوزه‌های حقیقیِ روابطِ اجتماعی در روبناهای جامعه‌ی سرمایه‌داری دارد، یعنی همان قلمرویی که توسط مارکس در قرن نوزدهم دست‌نخورده باقی مانده بود. متعاقبِ نقدِ تپنده و جاندارِ مکتب فرانکفورت، دغدغه‌های فکری برخی از پژوهشگران نسل دوم، و به صورت ویژه یورگن هابرماس، تحت نفوذ قرار گرفت، «به نظر می‌رسد که بعد از این مقطع است که چالش جدیدِ نظریه انتقادی به سمت برخوردی دقیق در شناسایی و انتخاب مفاهیم کلیدی‌ای گرایش پیدا می‌کند که در محل تقاطع هر دو سنّتِ آنگلو ساکسون و قاره‌ای امکان‌پذیر می‌شود». (Corradetti, 2013, p 15)

مرکز مطالعات‌فرهنگی معاصر اما سنت مطالعه‌ی فرهنگ و تمدن را رها کرد و درگیرِ جنبه‌های تجربیِ دانش اجتماعی شد. این مرکز توجه خود را بر روی افشا کردن و نمایان ساختنِ چیزی متمرکز ساخت که آن را سرشتِ ایدئولوژیکِ رسانه می‌نامند، «نیروی اعظمِ فرهنگی و ایدئولوژیک… استقرار‌یافته در موقعیتی مسلط، با تکریمِ مسیری که روابط اجتماعی و معضلات سیاسی در پرتو آن تعریف می‌شوند و دگرگونی ایدئولوژی‌های عامه‌پسند را در مخاطبان تعیین می‌کنند». (Hall, as cited in Turner, 2003, p 64)

 

 

References

 

Adorno, T., & Horkheimer, M. (1993). The culture industry: Enlightenment as mass deception. Retrieved June 18, 2017 from www.faculty.georgetown.edu/irvinem.

Corradetti, C. (2013). The Frankfurt School and critical theory. Retrieved May 12, 2017, from www.researchgate.net.

Hamlin, J. (2011). The critical theory of the Frankfurt School. Retrieved December 10, 2017, from www.iep.utm.edu.

Jay, M. (1996). The dialectical imagination. Berkeley: University of California Press.

Storey, J. (2009). Cultural theory and popular culture: An introduction (۵th Ed.). Harlow: Pearson-Longman.

Strinati, D. (2004). An introduction to theories of popular culture (۲nd Ed.). London: Routledge.

Turner, G. (2003). British cultural studies: An introduction (۳rd Ed.). London: Routledge.

Webster, F. (2004). Cultural studies and sociology at, and after, the closure of the Birmingham School. Cultural Studies, ۱۸(۶), ۸۴۷-۸۶۲.

[۱] Institute for Social Research

[۲] Carl Grunberg

[۳] Felix Weil

[۴] Herman Weil

[۵] Georg Lukacs

[۶] Karl Korsch

[۷] Friedrich Pollock

[۸] Max Horkheimer

[۹] Theodor W. Adorno

[۱۰] Leo Lowenthal

[۱۱] Eric Fromm

[۱۲] Herbert Marcuse

[۱۳] fads

[۱۴] Ideal Type

[۱۵] Traditional and Critical Theory

[۱۶] Economic and Philosophical Manuscripts of 1844

[۱۷] German Ideology

[۱۸] Dialectic of Enlightenment

[۱۹] Culture Industry

[۲۰] Philosophy of Music

[۲۱] Negative Dialectics

[۲۲] Eros and Civilization

[۲۳] One-Dimensional Man

[۲۴] Educational Dictatorship

[۲۵] Jurgen Habermas

[۲۶] Students and Politics

[۲۷] Frankfurt Contributions to Sociology

[۲۸] The Structural Transformation of the Public Sphere

[۲۹] Rudi Dutschke: جامعه‌شناس مارکسیست آلمانی و از اثرگذارترین چهره‌های جنبش دانشجویی در دهه‌ی شصت.

[۳۰] Left-wing Fascism

[۳۱] Axe Honneth

[۳۲] Recognition: The Moral Grammar of Social Conflicts

[۳۳] Inter-Subjectivity

[۳۴] History-Stopping

[۳۵] Birmingham Centre for Contemporary Cultural Studies (CCCS)

[۳۶] Dick Hebdige

[۳۷] Paul Willis

[۳۸] Angela McRobbie

[۳۹] Richard Hoggart

[۴۰] Raymond Williams

[۴۱] Stuart Hall

[۴۲] Richard Johnson

[۴۳] Encoding/Decoding

[۴۴] Policing the Crises

[۴۵] Webster

[۴۶] Jorge Lorrain

[۴۷] Research Assessment Exercise

[۴۸] Rainer Forst