انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

لوی استراوس و بیم و امیدهای جهانی‌شدن

شاید بهترین شروع درباره کلود لوی-استراوس این پاراگراف از یادداشتی باشد که مارشال سالینز با عنوان «در باب انسان‌شناسی لوی-استروس» نوشته است که در وبلاگ انجمن انسان‌شناسی آمریکا منتشر شده:
«لوی استراوس پیش از این جایی گفته بود که در نود و نه درصد از تاریخ انسان، بشریتِ پراکنده ]از یکدیگر[ چیزی از دیگر اشکال زندگی، دیگر اعتقادات و باورها و دیگر نهادهایی که از پایان قرن نوزدهم فهم آن‌ها بر دوش انسان‌شناسی گذاشته شد، نمی‌دانست. انسان‌شناسی بیش از هر علم یا رشته‌ی دیگری به خودآگاهی گونه انسان با همه‌ی تنوعات و همه شباهت‌هایش تبدیل شد. در اینجا یک رشته از متفکرین جهانی فرهنگ‌های انسانی را می‌توان برشمرد- ادوارد تیلور، لوییس هنری مورگان، فرانس بواس، امیل دورکیم، مارسل موس، رادکلیف-براون، برانیسلاو مالینوفسکی- که متاسفانه به نظر می‌رسد لوی-استرواس آخرین‌شان است. ظاهراً لوی-استراوس آخرین ]متفکری[ است با بینشی pan-human، آخرین متفکری که مطالعه‌ی همه تجلیات فرهنگی بشریت را به منزله‌ی تنها راه فهم اینکه بشریت چیست، می‌داند. جاه‌طلبی لوی-استراوس می‌خواست قوانین جهان‌شمول اندیشه بشر را کشف کند که در زیر لایه‌‌ای از تنوع گسترده فرهنگ‌هایی که انسان‌شناسی آن‌ها را شناخته بود قرار داشت» (blog.americananthro.org).
لوی-استراوس در سال ۲۰۰۸، یک سال پیش از مرگش، نخستین عضو آکادمی فرانسه بود که به سن صد سالگی رسیده بود. او که در نخستین سال‌های سده‌ی بیست به دنیا آمده بود و نخستین سال‌های سده بیست و یکم را نیز به چشم دیده بود، نسبت به دیگر «کلاسیک‌ها» که او اخرین‌شان بود مزیتی داشت وآن تجربه دنیای جدیدی بود که اینک تحقق یافته بود و او می‌توانست در آن زندگی کند و آن را تجربه کند. اگر کلاسیک‌های پیشین همچون مارکس و وبر و دورکیم سعی در تحلیل این دنیای جدید داشتند و شاهد برآمدن آن بودند، لوی-استرواس شاهد تحقق آن بود و خود در ثمره‌ی آن زندگی کرد.
رویکردهای نظری مربوط به اواخر قرن بیست که با طرح مفاهیم جدیدی سعی در تبیین این دنیا داشتند، همچون جهانی‌شدن که حضورش در دنیای آکادمیک به آخرین دهه‌های این قرن مربوط است، مفاهیمی بودند جدید که سابقه‌ی روشن و صریحی، حداقل در سطح ترمینولوژی، در آثار کلاسیک‌ها نداشتند. هرچند در سطح دغدغه و مسأله و به شکل و بیانی دیگر، هرچند نه به عنوان یک پارادایم مشخص و معین، می‌توان آن را در آثارشان یافت. با این حال، برای فردی همچون لوی-استراوس که هم‌عصر با طرح این مفاهیم نظری جدید است می‌توان این پرسش را طرح کرد که او حتی اگر پرداخت دقیق و مشخصی از این مسائل نداشته، چه واکنشی به آن‌ها داشته است.
با این حال، طرح مسأله‌ی لوی استراوس در چارچوب انسان‌شناسی و موضوعات کلاسیک آن قرار می‌گرفت و این از عنوان کارهای او نیز مشخص است. کار میدانی او در آمریکای جنوبی و در حوزه‌های خویشاوندی و اسطوره، هرچند با نگرشی مدرن و مخالف اندیشه‌های تطوری و کارکردی پیش از او که انسان‌شناسی را در تسخیر خود داشت، موید این نکته است که او وارد گفت‌وگوی عمیقی با رویکردهای نظری نوپدید که می‌رفت فضای علوم اجتماعی را متحول کند و موضوعات و مسائل دیگری را رجحان دهد، نشد. این، خود می‌تواند یکی از دلایلی باشد که چرا لوی –استراوس به صورت نظام‌مند و در یک پروژه مشخص تحقیقاتی مسائل پس از جنگ جهانی دوم، از جمله جهانی‌شدن را، موضوع کار خود قرار نداد.
اما، این نمی‌تواند به معنای بی‌توجهی کامل او باشد. او در عصری زندگی می‌کرد که بشریت دیگر پراکنده نبود و می‌‌رفت با ارتباطات گسترده بشریت بر این پراکندگی فائق آید. هرچند اقتضائات سنی او شاید مانعی بود بر سر توجه جدی، اما او در گفتگویی که در سال ۱۹۷۷ با رادیوی کانادایی سی بی سی داشت که در کتاب «اسطوره و معنا» که مکتوب‌شده‌ی این مصاحبه است، منتشر شده؛ در ضمنِ بحث دغدغه‌ای را مطرح می‌کند که نوعی نگرانی و پرسش را در خود دارد. آن‌چه لوی استراوس در این قطعه مطرح می‌کند پرسشی است که طی چند دهه‌ی بعد توسط انسان‌شناسان و جامعه‌شناسانی تئوریزه می‌شود و تبدیل به یک جریان پژوهشی گسترده می‌شود. هرچند این نگرانی، نگرانی عمومی آن سال‌ها بوده اما طرح آن از زبان لوی-استراوس حائز ارزش اساسی است. آن‌چه او در اینجا به عنوان یک دغدغه مطرح می‌کند نوعی پرسش از آینده است.
او در ضمنِ بحث در باب تفاوت‌های فرهنگی و اینکه این تفاوت‌ها ناشی از مواجهه‌ی متفاوت هر یک از آن‌ها با محیط پیرامون و نیازهای متفاوت‌شان بوده و نه ناشی از قابلیت‌های ذهنی متفاوت هر یک، می‌گوید: «قصدم این نیست که تصور کنید این تفاوتها به خودی خود مضر هستند یا می‌باید بر آن‌ها فائق آمد. درواقع این تفاوت‌ها فوق‌العاده بارورند و فقط به خاطر وجود این تفاوت‌هاست که پیشرفت حاصل آمده است. آنچه هم اکنون ما را تهدید می‌کند احتمالا پدیده‌ای است که می‌توانیم ارتباط زیاد از حد (over-communication) بنامیم؛ یعنی تمایل به آن که در هر نقطه جهان از آنچه در سراسر عالم می‌گذرد، دقیقا باخبر باشیم. برای اینکه یک فرهنگ اصالت خود را حفظ کند و درعین حال مولد نیز باشد، می‌باید که هم خود فرهنگ و هم اعضای آن به اصالت خود (و حتی تا حدودی به برتری خود بر دیگران) معتقد باشد. فقط در شرایط ارتباط کمتر از حد (under-communication) است که فرهنگ قادر به تولید هرچیزی می‌شود. این خطر وجود دارد که در آینده به مصرف‌کنندگان صرف تبدیل شویم: بتوانیم هرچیز را از هر نقطه دنیا و از هر فرهنگ مصرف کنیم اما اصالت خود را از دست بدهیم» (۱۳۷۶، ۳۳ و ۳۴).
«اکنون به آسانی می‌توان زمانی را مجسم کرد که بر روی تمام سطح زمین فقط یک فرهنگ و یک تمدن وجود داشته باشد. اما من شخصاً باور ندارم که این امر روی خواهد داد زیرا که همواره جریانات متضادی وجود دارند که از طرفی رو به همگون کردن دارند و از طرف دیگر رو به متمایز کردن. هرچقدر یک تمدن همگونتر شود، به همان اندازه نیز مرزهای جدایی درونی آن آشکارتر می‌شوند؛ به سخن دیگر آنچه در یک سطح بدست می‌آید، بلافاصله در سطح دیگر از دست می‌رود. اما این فقط یک برداشت شخصی است و نمی‌توانم عملکرد این دیالکتیک را به روشنی ثابت کنم. با این وجود، نمی‌دانم براستی چگونه بشریت بدون میزانی از تنوع درونی قادر به زندگی است» (همان، ۳۴).
در صورتی که بخواهیم کلیدواژه‌های این دو پاراگراف را کنار هم قطار کنیم دقیقا همان کلیدواژه‌هایی هستند که گفتمان جهانی‌شدن بر، با و در واکنش به آن‌ها مطرح شد: «تفاوت»، «تهدید»، «ارتباط زیاد از حد»، «باخبر»، «اصالت»، «برتری»، «مصرف‌کننده»، «یک فرهنگ و یک تمدن»، «جریانات متضاد»، «همگونی و ناهمگونی» و «مرزهای جدایی». لوی-استراوس در اینجا که یک مصاحبه است و آن هم با زبان انگلیسی لحن راحت‌تر و ساده‌تری دارد و مباحث خود را در ساده‌ترین شکل بیان می‌کند. او در اینجا چند مسأله را به موازات هم مطرح می‌کند که بعدها و حتی در همان دوران در مکاتب مختلف فکری و پژوهشی گسترش می‌یابند و به حوزه‌های تخصصی تبدیل می‌شوند.
او به وضوح دل‌نگران تفاوت‌هایی است که در تهدیداند. او این تفاوت‌ها را بن‌مایه‌ی مولد و زنده بودن یک فرهنگ می‌داند و در عین حال از «اصالت فرهنگ‌ها» که ریشه در همین تفاوت‌ها دارد صحبت می‌کند. درنتیجه، او دل‌نگران اصالتی است که با ارتباطات بین فرهنگی در معرض خطر است و بزرگترین خطر را در حاکمیت یک فرهنگ و تمدن در پهنه‌ی سراسر دنیا می‌داند. او ضمن طرح این دغدغه‌ها که بعدها در مباحث «جهانی‌سازی» و گرایش‌های ضد جهانی و بومی‌گرا مطرح می‌شود، اما در عین حال بُعد دیگر آن را هم در نظر می‌گیرد؛ جریاناتی که همزمان هم همگون‌کننده و هم تمایزبخش هستند. از جریانات متضادی صحبت می‌کند که هم توانایی دارند تا عناصر همگونی را وارد فرهنگ‌ها کنند و هم در عین حال مسبب ناهمگونی شوند. هرچند او این خوانش خود را یک برداشت شخصی می‌نامد و در عین حال ترجیح می‌دهد بگوید نمی‌دانم چه خواهد شد؛ اما، می‌توان در پشت آن بصیرتی را یافت که بعدها در کار انسان‌شناسان و جامعه‌شناسانی همچون آرجون آپادورای و رولاند رابرتسون که نظریه‌پرداز تفاوت در جهانی‌شدن هستند نمود می‌یابد.
در نهایت، این قطعه از مصاحبه لوی-استراوس هرچند باید در دستگاه فکری او قرار گیرد و در تناسب با آن سنجیده شود اما می‌تواند به عنوان نمونه کوچکی از حضور مسائل دنیای جدیدی باشد که دغدغه‌های انسان‌شناسانه را نیز تغییر داد و آن‌ها را معطوف به حوزه‌های جدیدتری کرد که پیش از این توجه آن‌ها را جلب نمی‌کرد. چه بسا، همین یکی از دلایلی باشد که ساختارگرایی لوی-استراوس را با زندگی خود او پیوند می‌دهد و با مرگ او، علارغم اهمیت همچنان پایدار او، از اهمیت آن می‌کاهد.
منابع:
لوی-استروس, ک. (۱۳۷۶). اسطوره و معنا: گفتگوهایی با کلود لوی-استروس، شهرام خسوری، نشر مرکز: تهران.

https://blog.americananthro.org/2009/07/07/on-the-anthropology-of-levi-strauss/