انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

داستان یا روایت ادبی؟

هیچ دوستی به‌جز کوهستان. بهروز بوچانی. چ۹. تهران: چشمه، ۱۳۹۸. ۲۴۵ص. ۴۳۰۰۰۰ ریال.

هیچ دوستی به‌جز کوهستان عنوان کتابی است از بهروز بوچانی (متولد ۱۳۶۲)، نویسنده‌ای ایرانی و اهل ایلام. بوچانی، پیش از انتشار این کتاب، نوشتن در بعضی نشریات (نظیر کسب‌وکار، اعتماد و قانون) را آزموده بود، اما زمینۀ کلّیِ بیشترِ این نوشته‌ها سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بود و، از نظر قالب، نمی‌توان آن‌ها را آثاری ادبی به شمار آورد. او پس از انتشار بعضی از همین نوشته‌ها و نیز به‌دلیل پاره‌ای فعالیت‌های مدنی دچار دردسرهایی شد. در ۲۰۱۳ م ایران را ترک کرد و کوشید، همراه گروهی از پناهجویان، از اندونزی به استرالیا برود؛ اما پس از سفری پر مهیب و مخاطره، به‌دلیل مهاجرت غیرقانونی به استرالیا، بازداشت و به جزیرۀ مانوس تبعید شد. هیچ دوستی به‌جز کوهستان در شرایطی نوشته شد که نویسنده در جزیرۀ مانوس به سر می‌برد و شرح بعضی رویدادهای سفر او از اندونزی به استرالیا، به‌ویژه روزگار حبس او در مانوس، است. گزارش بوچانی از محدودیت‌های بسیارِ پناهجویان نشان می‌دهد که او در نوشتن با چه دشواری‌هایی روبرو بوده است. او مطالب این کتاب را از طریق پیام‌رسان واتساپ به‌مرور برای دوستش امید توفیقیان فرستاد. توفیقیان مجموعۀ نوشته‌ها را به انگلیسی ترجمه و انتشارات پیکادور در ۲۰۱۸ م آن را در قالب کتابی منتشر کرد. این کتاب در ۲۰۱۹ م برندۀ جایزۀ ویکتوریا شد و جوایز دیگری، ازجمله جایزۀ ملّی زندگی‌نام‌نویسی استرالیا، را هم کسب کرد. نشر چشمه در ۱۳۹۸ ش نسخۀ فارسی این کتاب را با عنوان هیچ دوستی به‌جز کوهستان منتشر کرد.
در ادامه، در دو بخش «محتوا» و «صورت» به بررسی این کتاب و طرح نکاتی دربارۀ آن می‌پردازیم.

۱) محتوا
کتاب ازنظر محتوا یگانه و حاوی اطلاعاتی ارزشمند دربارۀ پناه‌جویانی است که، برای رهایی از تنگنایِ فقر یا خفقان یا آشوب و جنگ و…، در رؤیای ساختن زندگیِ بهتر، از کشورهای جهان سوم به استرالیا سفر می‌کنند. ترس‌ها و دلهره‌ها، آرزوها و دشواری‌هایی که در این سفر غیرقانونی پیشِ روی آنان است و به‌ویژه زندانی‌شدن گروهی از پناه‌جویان در جزیره‌ای رازآلود و شرح مصائبی که در این جزیره بر آنان می‌رود مهم‌ترین موضوع کتاب است. اهمیت کتاب بیشتر به‌دلیلِ اطلاعات دست اولی است که در باب موضوعاتِ یادشده در آن یافت می‌شود. گذشته از آن، نویسنده به مسائل دیگری چون مرگ، جنگ، اخلاق و… پرداخته و، به تناسبِ موقعیت، دیدگاه خود را در باب این امور نوشته است. برای نمونه، در چند جای کتاب از «جنگ» می‌نویسد. این جنگ همان جنگ تحمیلی هشت‌ساله است که در دوران کودکی‌اش جریان داشته است؛ چنان‌که مادر به او می‌گوید: «پسرم، تو در سال فرار به دنیا آمدی» (ص ۱۸۲). راوی که خود را «فرزند جنگ» می‌نامد بر این باور است که «همۀ جنگ‌های تاریخ» شبیه یکدیگرند؛ جنگ‌هایی که زندگی‌ها را ویران می‌کنند (همان جا). نگاه بوچانی به مقولۀ جنگ نگاهی اعتراضی است اما، همچون بسیاری از دیگر موضوعات، بیشتر با بیانی عاطفی درآمیخته است و نمی‌توان دریافت دقیقاً چه تصویری از جنگِ روزگار کودکی در ذهن او مانده است: «همه چیز می‌بایست رنگ سیاهی می‌گرفت و تلخ می‌شد. رؤیاها، امیدها، سبزه‌ها، لبخندها و زیبایی‌ها می‌بایست نابود می‌شدند. و این قانون جنگ بود. دوران حکمرانیِ ترس و مرگ بود. هیچ‌کس هیچ‌کس را نمی‌شناخت. نه پدر پسر را و نه پسر پدر را. … همه چیز رنگ کابوس گرفته بود…» (ص ۱۸۳).
«وطن» نیز از دیگر موضوعات مهمِ کتاب است. بوچانی از ایران به‌ندرت سخن می‌گوید و کردستان، یا به تعبیری «سرزمین رودها، آبشارها، آوازهای کهن و کوه‌ها» (ص ۱۸۲)، به‎منزلۀ وطن اصلی، در ذهن و زبان او نقش بسته است. کردستان، سرزمینِ مادریِ او، سرزمینی است که بیشتر در عالم خواب و در میانۀ رؤیاهای راوی ظاهر می‌شود؛ سرزمینی سایه‌روشن که هم کردستان است و هم کردستان نیست. کردستان است، چون با پس‌زمینه‌ای از رشته‌کوه‌های در هم و درختان بلوط رنگ‌آمیزی شده است و طبیعتِ این منطقه را به یاد می‌آورد و حضور مادرِ راوی نیز در آن پررنگ است. اما درعینِ‌حال، کردستان نیست، چراکه حال‌وهوای جنگ در آنجا حاکم است و «ردیف تانک‌ها و هلیکوپترها، نیزه‌ها و جنازه‌ها، تلی از کشته‌ها و شیون زن‌ها» (ص ۳۰) همه جا به چشم می‌خورد. سرزمین خواب‌های راوی، گرچه به‌ظاهر نشان از کردستان دارد، آن سرزمینِ مادریِ محبوبی نیست که نویسنده می‌شناسد و می‌خواهد. ازاین‌رو، راوی (در عالم بیداری) آن را ترک گفته و راهیِ دیاری ناآشنا شده؛ اما پیش از آنکه به مقصد برسد، گرفتار آمده است. گویا نه سرزمین مادری‌اش او را پناه داده است، نه سرزمینی پهناور در میان اقیانوس آرام، یعنی سرزمینی بسیار دورتر از سرزمینِ مادریِ او. تصویر او تصویر انسانی است با مایه‌هایی از روشنفکری، برخاسته از طبقۀ متوسط و برآمده از کشورهای جهان سوم، انسانی که زادبومِ خویش را، به دلایل اجتماعی و سیاسی، ترک می‌کند، اما در دیار غربت نیز، باز به دلایل اجتماعی و سیاسی، گرفتار قوانین ضد انسانی، از نوع دیگر، می‌شود و ازاین‌رو چهرۀ آزادی را نه اینجا و نه آنجا هرگز نمی‌بیند.
۲) صورت
بیشترِ کسانی که دربارۀ این کتاب سخن گفته‌اند آن را ستوده‌اند. جسارت نویسنده در نوشتن و آشکار کردنِ آنچه برای پناه‌جویان زندانی در این جزیره گذشته است، به‌یقین ستودنی است. نویسنده خود شاهد ماجراهایی بوده است که بسیاری ندیده‌اند یا اگر دیده‌اند، هیچ‌گاه دربارۀ آن ننوشته‌اند. به‌ویژه این اثر برای فعالانِ حقوق بشر حاوی اطلاعاتی ارزنده و مستند است. همین نوشته‌ها است که موجب رهایی بوچانی از شرایط رنج‌باری شد که گرفتار آن بود. درنظر گرفتن موقعیت نویسنده در هنگامِ نوشتنِ این اثر خرده‌گرفتن بر آن را دشوار می‌گرداند. اما اگر بخواهیم کتاب را، به‌عنوان اثری ادبی، با نگاهی انتقادی بررسی کنیم، لازم است در عین آگاهی از ارزش‌های محتواییِ آن و نیز علی‌رغم درنظر داشتن موقعیت ویژۀ خلقِ اثر، به جنبه‌های دیگری هم توجه کنیم.
ـ ادبیات داستانی یا روایت ادبیِ منثور؟ در یادداشت پایانیِ نسخۀ فارسیِ کتاب آمده است که این کتاب «در مرز باریک میان رمان و ادبیات غیرداستانی حرکت می‌کند» (ص ۲۴۷) و نیز اشاره شده است که «توفیقیان آن را اثری بدون ژانر می‌نامد» (ص ۲۴۸). اما در شناسنامۀ نسخۀ فارسی، این کتاب ذیل «داستان فارسی» و «رمان مستند» طبقه‌بندی شده است.
تعریف‌های متعددی از «داستان» وجود دارد. اگر دو مقولۀ «داستان» و «واقعیت» را درنظر بگیریم، داستان «هر گونه روایت ادبی، به نثر یا نظم، است که آنچه را عیناً [در عالم بیرون] روی داده است گزارش نمی‌کند، بلکه به‌جای آن، دست به آفرینش [شخصیت‌ها یا وقایع داستانی] می‌زند» . از سوی دیگر، در ادبیات جهان آثاری وجود دارد که در قالب‌هایی نظیر زندگی‌نامه، خاطره و سفرنامه نوشته شده است، یعنی «روایت» در آن‌ها عنصری برجسته است اما اشخاص و رویدادها با واقعیتِ بیرون همخوانی دارند. این نوشته‌ها را که گاه در غرب ذیل اصطلاح Non-Fiction دسته‌بندی کرده‌اند در فارسی می‌توان «روایت‌های ادبیِ منثور» نامید. در بحث از «داستان» نیز می‌توان از «واقعیت» سخن گفت اما «واقعیت داستانی» با واقعیت بیرون تفاوت دارد. ازاین‌رو، بعضی محققان که در طبقه‌بندی رمان از انواعی نظیر «رمان زندگی‌نامه‌ای»، «رمان خاطره‌گونه»، «رمان تاریخی» و… سخن گفته‌اند، تفاوت این گونه‌ها را با زندگی‌نامه، خاطره و نوشته‌های تاریخی درنظر داشته‌اند.
باتوجه‌به این توضیحات، هیچ دوستی به‌جز کوهستان را دشوار بتوان «داستان» نامید. این اثر را می‌توان یکی از گونه‌های روایت ادبیِ منثور تلقی کرد. کتاب در قالب ادبیات داستانی نمی‌گنجد، چراکه بهروز بوچانی روایتگر ماجراهایی است که خود در بطن آن‌ها حضور داشته است. حتی اگر در جایی از کتاب هم اندک تغییری در اصل ماجرا داده باشد، قالب آن را از غیر داستانی به داستان تغییر نمی‌دهد. نمونۀ آن را می‌توان در فصل آخر کتاب جُست. به نظر می‌رسد نویسنده در این فصل خواسته است از واقعیت فاصله بگیرد و به کتاب شکل و شمایلی داستانی بدهد؛ اما این پرسش را می‌توان طرح کرد که چرا نویسنده در فصل‌های پیش چنین طریقی در پیش نگرفت و در این فصل ناگهان تغییر روش داد؟ فصل آخر با دیگر فصل‌های کتاب ناهماهنگ می‌نماید. در دو جای کتاب نیز بوچانی، با آوردن جمله‌ای، ظاهراً می‌خواهد زمان را دو پاره کند: زمانِ اتفاق‌افتادن رویدادها؛ زمانِ روایتِ رویدادها. به عبارت دیگر، بدین‌وسیله او می‌خواهد نشان دهد «زمان روایت رویدادها» مدت‌ها پس از «زمان اتفاق‌افتادن رویدادها» است: «الان که از فراز این‌همه سال به آن روزها فکر می‌کنم …» (ص ۸۹) و «هنوز هم چند تا از آن یادگاری‌های سیاه و زیبا و دوست‌داشتنی با خودم دارم» (ص ۱۰۹). اما این‌گونه عبارت‌ها بیشتر تصنعی است و موجب نمی‌شود روایت او تبدیل به داستان شود.
اینکه کتاب را بدون ژانر بدانیم امتیازی برای آن محسوب نمی‌شود، بلکه یکی از وجوه ارزش این کتاب روایت‌کردنِ حوادثی است که بر پناه‌جویان زندانی در مانوس رفته است. ای کاش همۀ فصل‌های کتاب با با رویکردی عینی و با هدف عرضۀ روایتی حقیقی از واقعیت‌های سفرِ نویسنده نوشته می‌شد، نه اینکه نویسنده کتاب را گاه، به‌صورتی ساختگی، بدون فراهم‌آوردن بسترِ لازم، به سمت اثری داستانی سوق دهد.
ساختار. کتاب را، ازنظر مکان رویدادها، می‌توان به دو بخش تقسیم کرد: ۱) سفر از اندونزی تا پیش از تبعید به مانوس؛ ۲) تبعید به مانوس تا پایان کتاب. بخش دوم (از حدود ص ۸۴ به بعد) مفصّل‌تر است و حجم بیشتر کتاب را در بر می‌گیرد. نوشته‌های بخش اول براساس توالیِ زمانیِ حوادث تنظیم شده است، اما آنچه در بخش دوم می‌خوانیم بیشتر مطالبی پراکنده است که، گرچه گاه توالی زمانی حوادث مدّ نظر بوده است، غالباً طرح منطقی و مشخصی ندارد؛ ازاین‌رو، ارتباط روشنی میان بسیاری از فصل‌ها و چراییِ آغاز و پایانِ هر فصل، به نظر نمی‌رسد. گویا هدف نویسنده بیشتر این است که توصیفی از ابعاد مختلف زندگی تبعیدیان در این جزیره به دست دهد، گرچه این توصیف پراکنده و بدون نظم مشخص باشد. به همین دلیل، هر فصل بدون توجه به فصل قبلی و با سبک و سیاق خاص خود آغاز می‌شود. مثلاً فصلی با عبارت «یک ماه از تبعیدم به مانوس می‌گذشت» (ص ۸۴)، یعنی با تکیه بر «زمان»، آغاز می‌شود؛ فصلی با «یک بار مرد جوانی را دیدم که …» (ص ۱۵۸)، یعنی توصیف یک حادثه از میان حوادث متعددی که نویسنده در ایام تبعید دیده است، آغاز می‌شود؛ فصلی با شعر و نیز بیان دیدگاه نویسنده دربارۀ موضوع «درد» (ص ۱۷۳) و… . ازاین‎رو، به نظر می‌رسد پرداختن به حوادث و اشخاص غالباً برحسب تصادف و بدون طرحی ازپیش‌اندیشیده است. برای نمونه، رضا پسر کُردی است که در ص ۷۸ (در طول چند سطر) معرفی می‎شود. او هم از جملۀ کسانی است که به جزیرۀ مانوس تبعید شده است. نویسنده، پس از ص ۷۸، تا مدت‌ها دیگر اشاره‌ای به او نمی‌کند. در ص ۱۷۰ دوباره از او می‌نویسد و از او با صفت «غول مهربان» و به‌عنوان شخصیتی تأثیرگذار یاد می‌کند. روشن نیست در آن فاصله، بر رضا چه گذشته است.
اگر نویسنده می‌توانست، دست‌کم در نوشتن بخشی از کتاب، از قالب «یادداشت‌های روزانه» (حتی به‌صورت ساختگی) استفاده کند، کتاب طرحی منسجم‌تر داشت و پیوستگی و نظمِ مطالب بیشتر می‌شد و حتی پراکنده‌گویی و عدم یکدستیِ مطالب، که در نسخۀ فعلی کتاب دیده می‌شود، نیز توجیهی می‌یافت.
اشخاص. بوچانی دربارۀ اشخاصی که در طول سفر دیده اطلاعاتی عرضه کرده است. شناخت نویسنده از بیشترِ این اشخاص اندک است. چه‌بسا، به‌ویژه پیش از تبعید به جزیرۀ مانوس، بعضی را تنها لحظاتی کوتاه دیده و بعدها نیز از سرنوشت آن‌ها اطلاع نیافته است. از‌این‌رو، به‌دشواری می‌توان اشخاصِ کتاب را به ذهن سپرد و سرنوشتشان را دنبال کرد. نویسنده شخصیت نمی‌سازد و این خود یکی از دیگر دلایلی است که نمی‌توان کتاب را زیرمجموعۀ ادبیات داستانی تلقی کرد. اشخاص عمق نمی‌یابند و به معرفیِ صفت، ویژگی یا رفتاری گذرا از آن‌ها بسنده می‌شود. به همین دلیل، بسیاری از آن‌ها اسم ندارند. بیشترِ آن‌ها با صفاتی نامیده می‌شوند که مشخصۀ فیزیکی آن‌ها را معرفی می‌کند. نویسنده به ذکر نخستین ویژگی‌ای که از هر شخص در ذهنش نقش بسته، با استفاده از دمِ دستی‌ترین واژه‌ها، بسنده کرده است: پسر قدبلند، پسر بی‌دندان، پسر خندان، پسر موفرفری، مرد چاق، مرد لنگ، زن مرد لنگ، پسر کله‌گرد و شلوغ‌مزاج و… . در عین حال، نام بعضی از اشخاص در کتاب ذکر شده است. از آن میان، نویسنده با بعضی ــ دست‌کم در فضای کتاب ــ هیچ پیوندی ندارد و روایت هیچ‌گاه بر آنان تمرکز نیافته است. مثلاً چند بار به دختری به نام «آزاده» اشاره می‌کند که از همراهانِ دوستِ پسرِ چشم‌آبی است و، جز چند بار که نامی از او به میان می‌آید، عملاً در کتاب حضور ندارد. از سوی دیگر، بعضی اشخاص ــ که دست‌کم در بخشی از کتاب نقشی پررنگ‌تر دارند ــ بدون نام مانده‌اند. مثلاً «پسر چشم‌آبی» که در صفحات نخست کتاب حضوری پررنگ‌تر از دیگر اشخاص دارد، همواره با همین صفت «چشم‌آبی» نامیده می‌شود، هرچند راوی با او هم‌کلام هم گشته است و اطلاعاتی دربارۀ گذشتۀ او دارد (ص ۹ـ۱۰). دربارۀ اشخاصی همچون گلشیفته، رضا و میثم، به‌سبب نقشی ــ هرچند گذرا ــ که در بخش‌هایی از کتاب دارند، آوردنِ نام آن‌ها به‌جا است.
خودِ نویسنده نیز به عنوان راوی و مشاهده‌گرِ وقایع ناشناخته است. او دربارۀ گذشتۀ خویش، خانواده، انگیزۀ سفر و… به‌ندرت سخن می‌گوید. اطلاعاتی که با توجه به کتاب از نویسنده دستگیرمان می‌شود اندک و به طور خلاصه عبارت است از: او کُرد است و روزگار کودکی را در طبیعتِ کوهستان سپری کرده است. کودکی‌اش در جنگ گذشته است و «غرش هواپیماهای جنگی، تانک‌ها و موشک‌ها، … بوی باروت، جنازه‌ها و سکوت قبرستان» بعضی از تصویرهای ذهنی او از آن دوران است. با مادرش ارتباط عاطفی عمیقی داشته است. در نوجوانی عاشق شده است. مدتی در روزنامه کار می‌کرده و «دست‌به‌قلم» بوده است. در جامعۀ خود به‌دلیل «حرف‌های غریبی» که «دربارۀ آزادی و دموکراسی» زده است، متحمل رنج‌هایی شده است و «همه چیز را ترک کرده و به استرالیا آمده» است (رک: ص ۵۷، ۶۸، ۷۲، ۱۷۵، ۱۸۲ تا ۱۸۷، ۱۹۸ تا ۲۰۰). البته باید افزود که می‌توان عقاید او دربارۀ خدا، مرگ، پوچی، جنگ و… را در قسمت‌های گوناگون کتاب یافت اما نویسنده از نمایی نزدیک با خواننده سخن نمی‌گوید. گویی راوی‌ای که او را نمی‌شناسیم از ماجرایی که در اطراف او می‌گذرد و نیز از اندیشۀ خود در باب موضوعات مختلف سخنانی پراکنده می‌گوید. ازاین‌رو، دشوار می‌توان با او همدردی و رنج او را درک کرد.
در معرفیِ اشخاص غالباً به شیوه‌ای مستقیم عمل شده است. معرفی اشخاص معمولاً با قضاوت‌های صریح و یک‌جانبۀ نویسنده همراه است. او نمی‌کوشد اشخاص را در موقعیت‌های متعدد با همۀ ویژگی‌های انسانی، تردیدها، ترس‌ها و پیچیدگی‌های رفتاری‌شان بشناساند. ازاین‌رو، بارها در معرفی اشخاص صفاتی همچون «حرام‌زاده» (ص ۳۳)، «شیرزن تمام‎عیار» (ص ۴۱)، «بی‌روح و بی‌تفاوت» (ص ۵۵)، «وجودی نافذ» (ص ۵۵)، «شلوغ‌مزاج» (ص ۶۵)، «بی‌شعور» (ص ۱۱۰)، «مهربان» (ص ۱۷۰)، اهل «سخاوت» (ص ۱۷۰) و مشابه آن به کار رفته است و تصویری سیاه و سفید از آن‌ها ترسیم شده است، چنان‌که بسیاری از آن‌ها را می‌توان در دو دستۀ «خوب» و «بد» یا صاحب رفتارهای «اخلاقی» و «غیراخلاقی» جای داد. خودِ راوی نیز در دستۀ اشخاص «خوب» جای دارد که، خواسته یا ناخواسته، از رفتارهای غیراخلاقی فاصله می‌گیرد: «من اما هیچ‌وقت به سمت کیک‌ها و افسر حمله نکردم، حتی هیچ‌گاه پیش نیامد که چند قدمی به سمت این صحنه بردارم به امید اینکه به کیک برسم. نه اینکه آدم مغروری بودم یا اینکه به این درک رسیده بودم که بین گوسفند بودن و انسان ماندن مثلاً بخواهم انسان باقی بمانم، نه، قسم می‌خورم این‌طور نبود؛ فقط اینکه در آن لحظات که معده‌ام بر ذهنم فرمان می‌راند و پیش از آنکه تصمیم مغرورانه‌ای بگیرم، احساس ضعف می‌کردم. همان روباه شل و نزار. حدس می‌زنم این احساس همیشه مرا در طرف انسانیت نگه می‌داشت» (ص ۱۶۵-۱۶۶).
در حین خواندنِ بخش‌های گوناگونِ کتاب با انبوهی از سوگیری‌های نویسنده مواجهیم؛ نویسنده‌ای که دربارۀ بیشترِ اشخاص و ماجراها قضاوت می‌کند و گویی اجازه نمی‌دهد خواننده، از خلال توصیفات او، برداشتی مجزا کند:
ـ «مرد عراقی، که هنوز حرافی‌های چندش‌آورش در کامیون از یادم نرفته بود، بچۀ تخم‌سگش را بغل گرفته بود و هق‌هق گریه می‌کرد» (ص ۲۹).
ـ «مرد چاق که بدون شک تمام زندگی‌اش را با عصبانیت و تندخویی گذرانده بود درکنارم با الفاظی زشت غرغر می‌کرد» (ص ۴۸).
نثر. نثر کتاب یکدست نیست. تعابیر سست و اشتباهات نگارشی، به‌ویژه به بخش اول کتاب (پیش از رسیدن به مانوس)، کم‌وبیش راه یافته است. در اینجا نمونه‌هایی می‌آوریم:
ـ «خود را در مواجهۀ با مرگ در ضعیف‌ترین حالت ممکنشان می‌دیدند» (ص ۲۷).
ـ «برای لحظاتی در عمیق‌ترین جای وجودم دست به جست‌وجویی بزرگ زدم(…)» (ص ۲۹). مقصود از «عمیق‌ترین جای وجود» چیست؟
ـ «اخلاق، وقتی که پای مرگ در میان باشد، به‌شدت کُند و بی‌مصرف است» (ص ۴۳). کُند بودنِ اخلاق.
ـ «با آن رفتارهای قلدرمآبانۀ چشم‌دریده‌اش، سخت می‌شد تصور کرد که مرد بیچاره تصمیمی به آن مهمی گرفته باشد» (ص ۴۸). رفتارهای چشم‌دریده.
ـ «یادم آمد شبِ قبل از آمدنِ طوفان چشمم ماه را گرفته بود» (ص ۵۱). «چشم کسی ماه را گرفتن» تعبیر غریبی است. ظاهراً مراد «چیزی چشم کسی را گرفتن» بوده است که کنایه است از «چیزی توجه کسی را به خود جلب کردن». مثلاً می‌گویند «فلان چیز چشم مرا گرفته است». همچنین، کنایه است از «چیزی جلوِ چشم را گرفتن و مانع و حجاب شدن»، مثل اینکه دود جلوِ دیدِ چشم را بگیرد.
ـ «این دست آدم‌ها … وجودی نافذ دارند و تمام فضا را تحت تأثیر قرار می‌دهند» (ص ۵۵). کسی تمام فضا را تحت تأثیر قرار بدهد؟
ـ «در زندگی‌ام هرگز فرصتی دست نداده بود که عمیقاً در مفهوم شجاعت غرق شوم و بفهمم که انسان شجاع چگونه انسانی است» (ص ۵۶). به جای «در زندگی‌ام هرگز دربارۀ چیستیِ شجاعت نیندیشیده بودم».
ـ «چند تا از جوان‌ها یقه‌های همدیگر را پاره کردند» (ص ۵۹). ظاهراً به جای «چند تن از جوانان با هم درگیر شدند، به‌طوری‌که حتی یقه‌هاشان پاره شد».
ـ «بی‌چیزترین مهاجرِ تاریخِ همۀ فرودگاه‌های دنیا بودم. فقط خودم بودم و لباس‌های تنم و یک کتاب شعر و اندام جنسی‌ام» (ص ۶۲). روشن نیست ارتباط «اندام جنسی» با ترکیبات معطوف قبلی چیست.
ـ «ریش بور و مزخرفم هم سیخ ایستاده بود» (ص ۶۸). ریشِ مزخرف.
«به قدری شلوغی به چشم می‌آمد که احساس می‌کردی حتی روی شاخه‌های درخت‌های داخل زندان (…) آدم‌ها نشسته‌اند(…)» (ص ۸۵) به جای «به قدری شلوغ بود که…».
بعضی عبارت‌ها معنای روشنی ندارند:
ـ «جیژوان آنجا بود. زنی که دختر بود. شاه‌دختر کوچ (…)» (ص ۱۹۹). ظاهراً به جای «زنی که شاه‌دختر کوچ بود» و البته بهتر است: «جیژوان آنجا بود، شاه‌دختر کوچ».
ـ «احساس خوشایندی نیز در زیر پوست همۀ نگاه‌ها و حرکات زندانی‌ها در جریان بود. در شرایطی که رنج‌ها عمومی شده، مردم همیشه گونه‌ای از این نوع احساس خوشایند را هم مشاهده می‌کنند» (ص ۱۲۴). معلوم نیست کدام احساس خوشایند منظور است. در عبارت‌های پیشین، از احساسات ناخوشایند نظیر «ضعف، درماندگی، بیچارگی و کلافگی» سخن رفته بود. شاید مراد نوعی احساس همدردی است اما عبارت گویا نیست.
در عین حال، نمونه‌هایی از نثری ساده و نسبتاً درست و گاه درخشان نیز در کتاب هست. به ذکر دو نمونه بسنده می‌شود:
ـ «… گاهی افکاری آبی و گاهی خاکستری در ذهنم رژه می‌رفتند و زمانی هم گرفتار کوررنگی مطلق می‌شدم. احساس می‌کردم تنها چیزی که برایم باقی مانده زمزمۀ آوازهایی کهن بود که مرا به کوهستان‌های سردِ کردستان پیوند می‌داد. شکوه و وحشت شب‌های مانوس قدرت این را داشت تا هرکسی را به گذشته‌های دور و درازش پرتاب کند، عشق‌های کهنه را از اعماق قلب‌ها بیرون بکشد، زخم‌ها را شیاری تازه بزند، زندگی را از بالا تا پایین و از پایین تا بالا در همۀ ابعادش شخم بزند…» (ص ۹۱).
ـ «چوکا آواز می‌خواند، صدایش می‌آمد. جیغ می‌کشید و دوباره آواز می‌خواند. حالا جیغ و آواز در گلوی پرنده یکی شده بود… لحظه‌ای ساکت می‎شد و دوباره جیغ می‌کشید… جیغ می‌کشید و جیغ می‌کشید… زنجیره‌ای از جیغ‌ها که تا اعماق جنگل تاریک پیش می‌رفت» (ص ۲۴۵).
این گونه عبارت‌ها، به‌ویژه در بخش دوم کتاب، گاه دیده می‌شود. چه خوب بود اگر نویسنده یا ویراستاری باذوق، پیش از انتشار نسخۀ فارسی کتاب، یک بار به‌دقت آن را از نظر می‌گذراند و لغزش‌های زبانی را، که در بخش اول کتاب کم نیست، برطرف می‌ساخت.
پُرگویی و توضیح‌های زاید. بوچانی معمولاً به گزارش حوادث و توصیف وقایع بسنده نمی‌کند و (مردّد از اینکه خواننده منظور او را دریافته یا درنیافته)، معمولاً پس از نقل ماجراها نتیجه می‌گیرد و توضیحاتی می‌آورد که نالازم و کسل‌کننده است:
ـ در بخشی از کتاب دربارۀ مردی عراقی نوشته است. مرد گریه می‌کند و زن از گریۀ شوهرش خجالت می‌کشد. خواننده قاعدتاً متوجه نکتۀ موردنظر شده است، اما نویسنده نتیجه می‌گیرد: «جالب بود که حتی در آن لحظات نفس‌گیر و بحرانی، اخلاقیات و سنّت‌های دست‌وپاگیر به قوت خود باقی بودند و مانع از این می‌شدند که مردها مثل زن‌ها و بچه‌ها شیون کنند» (ص ۲۹).
ـ بعد از توصیف صحنۀ تلاش مردها برای گرفتن بسته‌های حاوی بیسکویت و آب و سیگار، طبعاً تصویری در ذهن خواننده نقش بسته است، اما نویسنده بلافاصله گوشزد می‌کند: «شبیه حیوانات نری بودند که مسئولیت سنگین سیر کردن شکم خانواده‌شان را به هر قیمتی داشتند. گرگ‌هایی وحشی و گرسنه که سر در شکم شکارشان برده بودند و گاهی دندان‌هایشان را به هم نشان می‌دادند. صحنه‌ای بود که درندگی انسان‌ها را به‌غایت نشان می‌داد» (ص ۴۰).
ـ تصویری که از «پاپو»ها در ذهن نقش می‌بندد، معرّف ویژگی‌های آنان است، اما نویسنده باز توضیح می‌دهد: «… پاپوها اساساً هیچ‌گونه اراده یا قدرتی در زندان نداشتند و فقط آنجا بودند چون سیستم مجبور بود آن‌ها را به عنوان بخشی از خودش بپذیرد» (ص ۱۸۸).
زیاده‌گویی گاه به صورت «تکرار مطالب» درآمده است. مثلاً نوشته است: «تحولات ماه‌های بعد به همه ثابت کرد که سیستم حاکم بر زندان روی یک اصل استوار است: این که زندانی‌ها را به همدیگر بدبین کنند و حس تنفر را بینشان عمق ببخشند» (ص ۸۷). در صفحۀ بعد، همین مفهوم تکرار شده است: «بدبینیِ زندانی به برادر زندانی‌اش خاصیت هر زندانی است، اما از طرفی این هدف اصلی سیستم حاکم بود تا زندانی‌ها در اوج بدبینی تنها و تنهاتر شوند» (ص ۸۸).
پُرگویی گاه موجب نوشتنِ جمله‌هایی شعاری شده است:
«بله، آدم گاهی بر دردهای جسمانی‌اش هم می‌تواند خودآگاهی داشته باشد» (ص ۱۷۵).

در مجموع، این کتاب ازنظر محتوا اثری ارزنده است و به نظر می‌رسد جوایز کسب‌شده نیز بیشتر با درنظر گرفتن محتوای بکر و ویژۀ آن بوده است، اما (دست‌کم نسخۀ فارسیِ آن) ازنظر صورت یا به بیان دیگر ازنظر ادبی کاستی‌های جدّی دارد که در این یادداشت به بعضی از آن‌ها پرداختیم. باتوجه‌به اینکه نویسنده برای انتشار نسخۀ فارسی کتاب نه‌تنها محدودیت زمانی نداشته، بلکه فرصت کافی هم داشته است، شاید می‌شد، پیش از انتشار، کتاب را بازنویسی و کاستی‌های آن را تا حدّی برطرف کرد.

 

نویسنده متن حاضر مریم سیّدان است. این یادداشت در راستای همکاری انسان‌شناسی و فرهنگ و مجله جهان کتاب بازنشر می‌شود.