انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تو نیستی که ببینی: مجموعه عکس و روایت با محوریت مرگ

جنگ نارنجی یا آبی نمی‌دانم، تو گفتی رفته بودی زیرزمین‌های جنگلی که گیرت انداختند و کشته شدی. من هم نمی‌دانم تو همان‌جا کشته شدی یا از جنگ برگشتی با هم رفتیم یک خانه‌ی چوبی گرفتیم کسی را نبینیم؛ حتی از خودمان بدمان می‌آمد. ولی تو نیامدی فکر کنم، من هم نرفتم خانه‌ی چوبی اما باید خاطرت باشد که گفته بودی اگر بدون تو در جنگ مردم بیا و روی سنگ قبرم تف بینداز. من هم همین کار را می‌کنم. جنگ دیگری شروع نشده است فکر کنم هنوز همان قبلی است. من همه‌اش می‌روم لباس‌هایم را بپوشم آماده‌ی جنگ بشوم که با هم برویم بمیریم اما فرمانده صدایم نمی‌کند. من جنگ دریایی را دوست داشتم تو جنگ زمینی. تو توی زمین، زیرزمین رفتی من همین‌جا منتظرم دریای خه‌سان را باز کنند. همین آخر است صاف بروی می‌رسی. گفته‌اند به زودی دریا باز می‌شود. فعلا دست دشمن است. ما دریا را می‌گیریم پاتریک. امروز سه بار آمدم این‌جا شاید پنج‌بار که بگویم تو کلید آن کمد سلاح‌ها را ندیدی کجاست؟ یادت هست قانون‌مان را که هیچ کس نباید بدون اسلحه از کمپ خارج شود. خود من تمام روز یک M16 در دستم بود. فرقی نمی‌کرد چه کسی، اما به محض اینکه یکی جلویم ظاهر می‌شد، او را نشانه می‌گرفتم. می‌خواستیم از ما حساب ببرند. این‌جوری بیشتر زنده می‌ماندیم. فقط هم نشانه می‌گرفتم. پاتریک هربار می‌آیم تو اسمت را چرا عوض می‌کنی؟ تو مگر همان پاتریک نیستی که ردیف سه قبر یک هستی؟ یا باید بروم ردیف هفت شماره دوازده؟ پاتریک اریسون باید باشی اما این‌جا نوشته است جیمز وتر. سری قبلی که آمدم همین‌جا بود و نوشته بود پارکر. یک‌بار هم لاری. چرا هی اسمت عوض می‌شود؟ هنوز در خطری؟ اسم دشمن را هم به ما اشتباه گفتند تا دیگر برنگردیم سمت‌شان. اما می‌دانی کلارک به آن کوه برگشت، از آن بالا رفت و هیچ صدای بمب و موشک و جنگنده‌ای نشنید و فهمید جنگ تمام شده است و از همان بالا چاپاری را پیدا کرد. قرار است بعد از پنجاه سال با هم ازدواج کنند. من را هم دعوت کرده‌اند. الان دارم می‌روم آن‌جا. یک سر به دریا بزنم ببینم هنوز دست دشمن است یا نه بعد بروم عروسی کلارک. بعد از عروسی هم برمی‌گردم سایگون. کاش باهم برمی‌گشتیم. این گل را کی برایت آورده؟ من کمی قبل این‌جا بودم. نکند پسرت را پیدا کردی؟ تو که مردی. حتما پسرت تو را بلاخره پیدا کرده. شاید هم تو پاتریک نیستی.  شاید این‌جا ردیف جنگی‌ها نیست؟ گیجم کردی ریچارد. ما باید خیلی زود آماده شویم شاید این بار من هم فرار کنم مثل تو. باهم فرار کنیم، ما که همه چیز را فهمیدیم. تو که نه. تو مردی و جنگ ادامه دارد و نیستی که خبرهایش را مخابره کنی. عجیب است چیزی از جنگ نگذشته من چهره‌ات را به یاد نمی‌آورم. ازبس آن کلاهت را می‌کشیدی توی چشم‌هات. تو…یک نه دو تا خال داشتی روی گونه‌ات و سر ابروی چپ‌ات یک شکستگی که می‌گفتیم اینجوری سرباز وحشی‌تری هستی و تو خوشت نمی‌آمد چون از جنگ متنفر بودی. ولی یادم نمی‌آید چشم‌هات چه رنگی بود. نارنجی یا آبی؟ لعنت بهت که آدم را به دردسر می‌اندازی. مهم نیست، من این دسته گل‌ات را برمی‌دارم به حساب آن سری که توی کمپ بودیم و برای تولدم به بمب اشاره کردی و گفتی سرباز کهنه‌کار بهتر است بمیرد اما من زنده‌ام، این بار معلوم نیست جان سالم به در ببرم تا چند روز دیگر که تولدم است و قرار است همه‌تان را دعوت کنم. تو که نه مردی ولی این‌جا جنگ تمام نشده‌است و آدم‌ها هنوز دارند می‌میرند. شاید همه بیاییم همین‌جا امن‌تر است. برای عروسی از کدام ور باید بروم؟ تف توی قبرت که بدون من مردی پاتریک. ریچارد. لاری. ورتر. کلارک…

 

عکاس: Darryl Vest