بهمن معتمدیان
مجموعهداران موسیقى به اندازۀ موسیقیدانان و گاهی بیش از آنان، در ترویج و فرهنگسازى این هنر نقش آفرین بودهاند. در ایران زمینۀ شناخت انواع موسیقى که نیاز به سرمایۀ فرهنگى بالاترى داشته، بیش از آنکه به واسطۀ موسیقیدانان ایجاد شود، توسط مجموعهداران و شنوندگان حرفهاى فراهم شده است.
مرتضى افتخارى، معمار، یکی از این مجموعهداران بود که افراد متعددى به واسطۀ او با موسیقى جدى آشنا شدند و به شنوندگان حرفهاى موسیقى پیوستند. گروه صدا و موسقی به بهانۀ سالروز درگذشت او، از بهمن معتمدیان، کارگردان سینما و تئاتر، خواستم تا تجربۀ آشنایى با این مجموعهدار حرفهاى موسیقى را برای انسانشناسى و فرهنگ بنویسد.
محسن شهرنازدار
نوشتههای مرتبط
ز مادر همه مرگ را زادهایم
پانزده سالهام. بعد از فوتبالِ مفصلی، که کارِ هر روزمان است، در حیاطِ بزرگی که پارکینگِ مجتمعِ مسکونیِ ماست،کفِ زمین ولو شدهایم و گپ میزنیم. وحشی هستیم و نادان، و از هیچ فرصتی برای خنده و تفریح نمیگذریم.
او بعد از آنکه پژو ۵۰۴ مدل ۱۹۷۶ سبز رنگش را پارک میکند به سمت ما میآید. مثل همیشه کمی خجول است، و با صدای زیر و جویده جویدهاش میگوید:
-شماها تا کی میخواین فوتبال بازی کنین؟
-تا ابد.
-نمیشه که. به سن من برسین دیگه نمیتونین فوتبال بازی کنین.
-ما به سن شما هم برسیم میتونیم بازی کنیم.
-اصلا هابی شماها چیه؟
-هابی یعنی چی؟
-یعنی سرگرمی.
-آها! هابی ما فوتباله.
ریسه میرویم. او هم میخندد.
-خوب حالا هابی شما چیه؟
-موزیک.
-موزیک هم شد هابی؟ همون فوتبالی که ما بازی میکنیم بهترین هابیه.
-به سن من برسین دیگه نمیتونین فوتبال بازی کنین. من قراضهام، بدنم نمیکشه.
-ما قراضه نیستیم و بدنمون ردیفه. به سن شما هم برسیم مثل بنز فوتبال میزنیم. شما همون موزیکتون رو گوش بدین.
خندیدیم. از مسخرگی و حاضر جوابیمان کیف کرده بودیم. او هم میخندید. چند روز بعد در حالی که تعدادی نوار کاست در دست داشت آمد. به هرکداممان یک نوار داد. چیزهای متفاوتی برای هرکدام از ما کپی کرده بود، به جلال موتزارت داد به محمود باخ و به من ویوالدی رسید. دفعۀ بعد که آمد، به من مسِ سی مینورِ باخ رسید و این داستان چندبار دیگر تکرار شد تا آنکه ما را به منزلش دعوت کرد.
تمام خانهاش پر بود از صفحه. مرتب و دقیق چیده شده بودند و رفتار او با آنها چنان پر وسواس بود که تحت تأثیر قرار گرفتیم. صفحهها را با ظرافت از جلدش بیرون میآورد. انگشت میانیاش را در مرکز صفحه، درست روی سوراخ آن میگذاشت و بعد با شصتاش لبۀ صفحه را میگرفت طوری که دستانش هیچ تماسی با صفحه نداشته باشند. بعد آن را روی گرامافون میگذاشت. گویی نمایشِ ظریفی را اجرا میکرد. صدایی که از اسپیکرها در میآمد چنان باکیفت بود که تا پیش از آن تجربه نکرده بودیم.
از آن پس، هر جمعه کارمان این بود که سراغش برویم و موزیک رصد کنیم. با خنده و شوخی توضیحات لازم را میداد و سعی داشت چیزهایی را حالیِمان کند. به آنهایی که ارتباطی با این نوع موسیقی نگرفته بودند میگفت: «گوشتان عادت نکرده، باید گوش بدین، زیاد گوش بدین، تا اینکه برای گوشتون عادی بشه.»
کم کم وجه تمایزها برایمان روشن شد. دوچه گرامافون کمپانی برتر است، مثل آدیداسِ آن زمان. سولتی و کارایان و آندره پِرِوین و کالین دیویس و لورین مازل، سرآمد کنداکتورهای دوراناند، مثل رینوس میشل افسانهایی. ولادمیر اشکنازی و گلنگولد و سویتسلاو ریختر و آرتور روبنشتاین نوازندههای طراز اول پیانواند و همتایانشان پله و پلاتینی است. دیوید اویستراخت و جاشوا هیفتز و ایزاک پرلمن، بهترین ویولونیستها هستند، درست مثل دینو زوف که بهترین بود؛ و اسلاوا روستروپویچ که بهترین ویولونسلیست دنیا و مارادونای زمان خود است.
دیگر برای ما نوار کاست نمیخرید و هرکه علاقه داشت خودش کاسِتاش را میخرید و به او میداد تا چیزهایی برایش ضبط کند. بنابراین جمعهها هرکداممان چند نوار جدید داشتیم که در طول هفته آن را گوش دهیم، تا جمعۀ بعد که دوباره نوارهای جدیدمان را بگیریم. به این ترتیب هرکدام برای خودمان آرشیوی هم دست و پا میکردیم، هرچند جزیی.
به مرور تعدادمان کمتر و کمتر شد و فقط دو نفر از ما همچنان جمعهها به سراغش میرفتیم. برایمان اجراهای درجه یک را انتخاب میکرد و گوش میدادیم. ساعتها در همان حال غرق موسیقی بودیم. همان اوایل یکبار دیدم که موهای پر پشت ساعدش در اثر شنیدن موسیقی سیخ شد و این اولین بار در زندگیام بود که میدیدم موی بدن انسان تحت تأثیر شنیدن موسیقی سیخ میشود. خیلی زود خودم هم این تجربه را کردم. تجربهای عجیب که به کلمات نمیآیند. بدنت ناخودآگاه به موسیقی واکنش نشان میدهد، گویی بدنت درک و دریافتی مستقل از خودت دارد و کنترلی هم بر آن نداری.
همۀ اینها مربوط به زمانی است که نوار ویدئو بتاماکس است، و سالها مانده تا تبدیل به وی اچ اس شوند. تلویزیون دو کانال بیشتر ندارد، و بهترین برنامۀ کودک، «کار و اندیشه» است؛ و بهترین سریال عالم برای ما، «آئینۀ عبرت». دوران جنگ است، منابعی بابت موسیقی، فیلم، و تئاتر وجود ندارد. تازه سه چهار سال بعد است که موشک باران تهران شروع میشود. در چنین شرایطی، استابات ماترِ پرگولوزی و رکوئیمِ وردی و ترانههای گورۀ شوئنبرگ را با اجراهای متفاوت میشنیدم، بی آنکه متوجه باشم که سالها بعد اینها چه تأثیر عظیمی بر من خواهند گذاشت.
او، «مرتضی افتخاری»، معمار بود. از گذشتهاش همین قدر میدانستم که کودکیِ بسیار سختی داشت و درس معماری را با مرارت بسیار در دانشگاه تهران به انجام رسانده بود. دورانی که جمعهها به خانهاش رفت و آمد میکردم در سازمان مسکن شاغل بود و غیر از موسیقی، دستی هم در نویسندگی و ترجمه داشت. «نامه به فلیسه»ی کافکا را ترجمه کرده بود و نشر نیلوفر هم سالها بعد آن را چاپ کرد.
چند سال قبلتر از آنکه برایمان نوار کاست بیاورد و به خانهاش رفت و آمدی کنیم، یک روز با پسری که همسن ما بود آمد حیاط و با ما فوتبال بازی کرد. فهمیدیم آن پسر، فرزندِ همسرِ دومش است -که تازه با هم ازدواج کرده بودند- و قرار است با آنها زندگی کند. بابت آنکه پسر را به محیط جدید خو دهد، خودش همبازی ما شد و کوشش بسیار کرد پسر را، که به ظاهر گوشهگیر بود، با ما اخت کند. پسر زود بدل به یکی از دوستانمان شد و گرچه استعداد زیادی در فوتبال و پینگ پنگ -که بازی هر روزمان بود- نداشت، اما جذابیتهای شخصی خود را داشت و رفاقتی بینمان در گرفته بود. چند سال بعد، پسر به اقتضای سن و شرایط جدیدش، در خانه ناسازگار بود. این زمانی بود که ما با افتخاری رفت و آمد میکردیم. این پسر هیچ علاقهای به این نوع موسیقی که با افتخاری گوش میکردیم نداشت و از اتاقش همیشه صدای داریوش و ابی به گوش میرسید که این اتفاق خودش به اندازۀ کافی شگفتآور و ابزورد بود. در معدن موسیقی کلاسیک باشی و صبح تا شب ابی گوش کنی. خودِ افتخاری هم از این موضوع خندهاش میگرفت و میگفت اوایل قصدم تغییر جهان بود. حالا که میبینم حتی خانوادهام را نمیتوانم تغییر بدهم، چاره در این است که بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالۀ کار خویش گیرم.
او از همسر قبلیاش هم دو دختر داشت که خیلی از ما بزرگتر بودند و چندباری از دور و در حیاط دیده بودمشان. در کنسرواتوار پاریس درس خوانده و همانجا هم ساکن بودند. هیچ چیز از ظاهر آنها در خاطرم نیست جز آنکه موهایِ صافِ بسیار بلندِ مشکی داشتند. افتخاری برایم تعریف کرده بود که چند باری برایش پولِ مفصلی فرستاده بودند تا بلکه اتومبیل قراضه و قدیمیاش را عوض کند، و او هم در عوض همۀ پول را صرف خرید سیدی اورجینال کرده بود.
افتخاری کل زندگیاش را اعم از وقت و هزینه، صرفِ جمع آوری مجموعهاش کرده بود. مجموعهای بینظیر و یکتا از صفحه و نوار. روی نوارها و جلدشان با خطی خوش و با مداد، تمام جزئیات مربوطه را نوشته بود. صفحهها و نوارها در سالن اصلی منزل و به ترتیب آهنگساز ردیف شده بودند. سیدیها اما در اتاق دیگری بودند چون سالها سال بعد سر وکلۀ سیدی پیدا شد. زمانی که دیگر در سالن جایی برای نگهداری آنها وجود نداشت، و این همان اتاقی بود که با افتخاری خلوتی داشتیم و گپوگفت.
جنگ تمام میشود. من دانشجو شدهام. دیدارها کمتر و کمتر شده و پیِ عشق و عاشقی و تئاتر و فیلمام، و برای معاشرت با او وقت ندارم. به ندرت سری به او میزنم آن هم از سر اینکه بعضی از اجراها را که ندارم، کپی کنم.
وقفه و فاصله بیشتر میشود. حالا چند سال است که از او بیخبرم. به شدت گرفتارِ ساخت فیلمی هستم. داستان فیلم دربارۀ نوازندهای است که بر بالین دوست محتضرش به طور مرتب و پیوسته و در روزهای متوالی، ساز میزند. بلکه این رفیقِ بیمار درد را کمتر حس کند و مرگی آسان داشته باشد، و یا حداقل مرگ به تعویق بیفتد، به شوقِ موسیقی.
فیلمبرداری در بلوچستان انجام میشود و بازیگر نقشِ نوازنده، «شیرمحمد اسپندار» نوازنده دونلی است و اسم فیلم را گذاشتهام «آوازی برای مردن». در آن ایام-به قول مسکوب- مفهوم مرگ، روزها و روزها در من جاری است و این مصرع در سرم: «ز مادر همه مرگ را زادهایم».
در همین گیر و دار که گرفتارم، و شتاب زده و عجول، پیِ کارهای فیلم، همسرش را در خیابان با حالتی مستأصل میبینم. میگوید مرتضی بیمار است و حال و روز خوشی ندارد و اگر بیایی و سری بزنی خوشحالش کردی. همان شب سراغش میروم و تا سه ما بعدش کار هرشبم میشود. سرطان دهان گرفته است. بخشی از لب و صورتش را بریده و برای ترمیم صورتش بخشی از سینهاش را کنده و به صورتش وصله کردهاند. هیبت بدی دارد و خودش با خبر است، اما بابتش سخنی نمیگوید. همه چیز از یک جوشِ کوچکِ بیدرد در دهان شروع شده بود.
کم کم درد شدیدتر میشود. جراحی و پرتو درمانی بیفایدهاند و معلوم است که پزشکان جوابش کردهاند و فقط مورفین برایش تجویز میکنند. هر شب بعد از اینکه مورفیناش را تزریق میکنم چند ساعتی با هم موسیقی گوش میدهیم تا خوابش بگیرد و شب به سر آید.
روزها را میتواند هرطور که هست بگذراند اما امان از شبها. شبها برایش ناتماماند و من تمامِ سه ماهِ بعد را، هر شب کنارشام. کم کم بلعیدن برایش سخت میشود. اوضاع بدتر هم میشود، دیگر نوشیدن هم برایش ناممکن است. بدترین، یک ماه آخر است که حتی سخن هم نمیتواند بگوید. با وایت برد کوچکی برای هم مینویسیم. سخن به حداقل رسیده اما پیوندِ بین ما عظیمتر است، موسیقی.
برایم عجیب است داستانِ فیلمی که در حال ساختشام، به همین سرعت و به شکل واقعی برایم تکرار شده است. آن هم با کسی که مرا با جهان موسیقی آشنا کرد. همه چیز پر از شگفتی است و از درک و فهم و هضم اتفاقات عاجزم.
در هفتههای آخر، یک روز با اشارۀ دست از من میخواهد که همۀ مورفینها را یکجا به او تزریق کنم. اصرار میکند. میخواهد کار را تمام کند. درد، استیصال و کیفیت افتضاح زندگیاش امانش را بریده. منقلب میشوم و زیر گریه میزنم او هم میگرید. بلند بلند. ساکت که شد به سمت ضبط میرود و آن را روشن میکند. موسیقی دوباره نجاتبخش میشود.
متاستاز که دانهاش را در تن او کاشته بود به سرعت ریشه دوانده و خیلی سریع کار را تمام میکند. دو روز آخر عجیبتر از تمامِ آن سه ماه بود. نه فقط بابت اینکه آرامش عجیبی پیدا کرده بود. او که خداوندگار موسیقیِ کلاسیک بود، در آن دو روز آخر بطور دائم فقط یک چیز گوش میکرد: «لئونارد کوهن!»
نمیفهمیدم که این سرنوشت آیا تراژیک است یا کمیک. از اساس هیچ چیز را نمیفهمیدم. در مواجهه با مرگ هیچ چیز را نفهمیده بودم -مثل حالا-. مگر نه اینکه هر چیزی برای مردن به دنیا میآید؟ با علم به این موضوع و با همۀ اینها، مرگ را، حتی وقتی منتظرش هستی، باور نداری، انکار میکنیاش اما باز غافلگیرت میکند. سه ماه هر روز خودم را آمادۀ این اتفاق کردم اما باز هم غافلگیر و ناباورم.
آیا این جهان همهاش وهم است؟ او را میبینی و لحظهای بعد دیگر وجود ندارد. گویی که هرگز نبوده است. انگار در سرشت ما نیست که بر چیزی واقف شویم و آنچه میفهمیم بسیار اندک است. با افتخاری و آن دورانِ سه ماهه بود که به صرافت افتادم هیچ نظامی و هیچ جامعهای نمیتواند اندوهِ درونیِ انسان را از میان بردارد، هیچ نظام سیاسی نمیتواند ما را از دردِ زندگی خلاص کند و از ترس از مرگ و اشتیاق سوزانمان برای دست یافتن به مطلق رهایی دهد. آیا این جهان همهاش وهم است؟
دخترانش از پاریس برای مراسم و رتق و فتق اموال آمدهاند. شنیدهاند که سه ماه آخر، هر شب پیشش بودم و کنجکاوند که بر او چه گذشته است. خیلی احساساتی و مشتاق میپرسند. تا به آنجا رسیدند که پرسیدند پدر در آخرین روزها چه گوش میداد، مخصوصا روز آخر، و من ماندهام که چه بگویم.
وقتی اسم لئونارد کوهن را آوردم توی ذوقشان خورد. چطور ممکن است کسی که همۀ عمر و سرمایهاش را روی موسیقی کلاسیک گذاشته و چنین آرشیو مفصلی دارد، روزِ آخرِ زندگیاش لئونارد کوهن گوش کند؟ پیدا بود که از من دلخور شدند و حتی احساس کردم که گمان میبرند دروغی، شلتاقی، چیزی میکنم.
به راستی او که بود؟ مجموعهدار؟ در پی چه بود؟ مجموعهدارها، وقت، هزینه و انرژی زیادی مصروف اشیاشان میکنند. دلایل آن بسیار است مثل کسبِ هویت، آرامش و استرسزدایی، لذت شخصی، رقابت و خودنمایی، نوستالوژی، علاقه به تاریخ و گذشته، بیزینس و کاسبی. آیا افتخاری به این دلایل آرشیو عظیمی داشت؟ بعید میدانم. اغلب مجموعهدارها -مخصوصا در حوزۀ موسیقی و فیلم- علاقهای به تکثیر و نشر مجموعهشان ندارند و این وجه تمایزِ اساسیِ افتخاری با این دیگر مجموعهدارها است. او بیش از هزار سیدی به همراه جلدش فقط برای من کپی کرد و میدانم غیر از من عدۀ کثیر دیگری هم سراغش رفتند و از گنجینهاش منتفع شدند.
کار او را حتی افراد حرفهایِ شاغل در این رشته نکردند. این نوع فداکاری، وقت صرف کردن، هزینه کردن و کوشش جهتِ نشر و گسترشِ موسیقی نایاب است و به نظر من مفهوم دیگری جز مجموعهداری صرف دارد و امری نیست که یک مجموعهدار به طور معمول انجام دهد. به راستی او که بود و در پی چه بود؟
اکنون میفهمم که موسیقی برای او فقط یک «هابی» نبود. ورای اینها بود. او با درایتِ کامل مرا با موسیقی آشنا کرد و پنجرهای عظیم را به جهانی شگفتآور برایم گشود؛ منی که بیخبر، و وحشی بودم. او با صبر و حوصله و مهربانی و بزرگواری؛ دانشاش، وقتاش، منابعاش و عشقاش را نثار کرد. یاد او با من خواهد بود و تأثیر شگرفش بر من. احترام، دِین ودلتنگیام به او بیپایان است.
هنوز هم گاهی به خوابم میآید. از آن سر حیاط با دست اشاره میکند که بیا. در اتاقش نشستهایم و سونات پیانوی سولِر فضا را پر کرده است. جادو اتفاق میافتد، غم و اندوه، جایشان را به شگفتی و حیرت میدهند و مکاشفۀ بیکرانگی آغاز میشود. در آن حال، همه چیز غریب و در عین حال آشناست. احساس شگفتی از مرگ و زندگی، تسخیرت میکند. او میخندد و من غرق در رویا و وهم. سولِر در گوشم است و نمیفهمم که خوابم یا بیدارم.