انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

آخرین نامه‌های سیلویا پلات

دن‌چیاسُن ترجمۀ سعید پزشک

سیلویا پلات، در فاصلۀ زمانی ۱۸ فوریه ۱۹۶۰ تا ۴ فوریه ۱۹۶۳، یعنی تا یک هفته قبل از آن‌که در سی‌سالگی خودکشی کند، تعدادی نامۀ رُک و صادقانه به روت ‌بوشه[۱]، دوست نزدیک و روانکاو قبلی‌اش نوشت. آن‌چه در فاصلۀ این سال‌ها بر سر این مدارک آمده، موردی برای بررسی میراث پلات است. در دهۀ ۱۹۷۰، بوشه چهارده نامه را که دربرگیرندۀ جزئیات جدایی پلات و تِد هیوز، شوهرش، شاعر انگلیسی بود، به هریت روزنشتاین داد، پژوهشگری فمینیست که به نوشتن زندگینامۀ پلات مشغول بود. حق مالکیت پلات مانع چاپ کتاب روزنشتاین شد و نامه‌ها -بدون آن‌که کسی از آن‌ها اطلاع داشته باشد- در پرونده‌های او باقی ماند.

در ۲۰۱۷، نامه‌ها توسط یک دلال کتاب آمریکایی برای فروش ارائه شدند و تصاویری از نامه‌ها به همراه قطعاتی خوانا از آن‌ها روی اینترنت منتشر شد؛ هنگامی که شایعات مربوط به محتوای نامه‌ها پراکنده شد، کالج اسمیت که روزگاری پلات در آنجا درس می‌خواند و مکان نگاهداری مجموعه دست‌نویس‌های وی نیز هست، به دادگاه شکایت کرد. شکایت بررسی شد و نامه‌ها به کالج اسمیت انتقال یافت و فریدا هیوز، دختر پلات که حق نشر آثار وی را دارد، و تا آن موقع از وجود این نامه‌ها آگاه نبود، به بررسی آن‌ها پرداخت تا ببیند امکان نشر دارند یا نه.

پلات غالباً به طور استادانه‌ای از نامه‌نگاری برای صورت‌سازی از خود استفاده کرده است. در بیست‌سالگی به مادرش می‌نویسد: «ببین بر من چه می‌گذرد…»؛ «…صبحم به نوشتن نامه‌های زیادی گذشت: از همه نوع، کوتاه و بلند، حاکی از تأسف، شاد و پرنشاط، محبت‌آمیز، برای تسلیت». این‌که او می‌تواند بین این حالات مختلف روحیِ متضاد نوسان کند، آن هم فقط در یک صبح؛ و بعد به آن ببالد، آشکار می‌سازد که تا چه حد این نامه‌ها برایش مهم بوده‌اند برای آن‌که در هر موقعیتی انعطاف‌پذیر و خوشایند به‌نظر بیاید.

صدها نامۀ تقریباً بلااستثنا سرشار از انرژی و سرزنده‌ای که به خانه برای مادرش فرستاد و از هفت‌سالگی‌اش شروع می‌شود، هنگامی که از خانه دور بود و با مادربزرگش زندگی می‌کرد، تا آخرین‌شان فقط یک هفته قبل از مرگش، طولانی‌ترین رشته‌ای است که از «نامه‌های سیلویا پلات»[۲] می‌گذرد، کتابی که جلد اول آن در ۲۰۱۷ و جلد دوم آن در نوامبر ۲۰۱۸ به چاپ رسیده است؛ اما نامه‌های بوشه که در جلد دوم گنجانده شده متفاوتند؛ در بین انواع نوشته‌های پلات آن‌ها بیش از همه افشاگر هستند. وی در آن‌ها، چند روز قبل از سقط جنین‌اش، ادعا می‌کند هیوز «مرا کتک می‌زند، به نظرم می‌خواهد مرا بکشد» و «به‌وضوح و باصراحت آرزوی مرگم را کرد». در مقدمه‌ای بر این مجلّد، فریدا، که در هنگام خودکشی پلات هنوز سه سالش نشده بود، می‌نویسد: «پدرم آن‌طور که بعضی مایلند تصوّر کنند، از مردهایی نبود که زنشان را کتک می‌زنند»:

«از خود می‌پرسم چه چیزی را می‌توان کتک زدن به حساب آورد؟ یک فشار؟ یک هُل؟ یک ضربۀ تند و شدید؟ حمله‌ای یَدی که نوشتنش در نامه‌های قبل از آن، هنگامی که مادرم نوشته: «سقط جنین زودهنگام دلیل مشخصی نداشت»، ضرورت نداشته است. یک زن -حالا که رابطه‌اش به جدایی انجامیده- شوهری را که از زندگی‌اش خارج می‌شود، با چه رنگی به‌جز تیره‌ترین رنگ‌ها نشان می‌دهد؟»

او ادامه می‌دهد «در نظر گرفتن شرایط و جوّ حاکم نه‌فقط مهم، بلکه حیاتی است»: پلات بخشی از نوشته‌های شوهرش را پاره کرده و خودش قبول دارد که جوش‌آوردنش «اشتباه» بوده است. فریدا می‌نویسد: «مادرم به چیزی آسیب زده بود که هر دو می‌دانستند باارزش‌ترین است – نوشته‌های تایپ‌شده هر کدامشان».

هر نامه‌ای تنها یک وجه روایت را بیان می‌کند. نامه‌های پلات به بوشه، که او را خیلی خشک و رسمی همه‌جا با عنوان «دکتر» خطاب می‌کند، گاهی به نظر شبیه به جلسه‌ای روانشناسی است، که در آن صراحت و حدس و گمان، حقیقت و تصور، توأمانند؛ اما شفافیت آن‌ها تکان‌دهنده است و چشمگیر؛ این‌ها تنها نامه‌های کتاب هستند که پلات شیوۀ خلاقانۀ رنگارنگش را به خاطر شرح و گزارش به ساده‌ترین شکل ممکن، کنار گذاشته است، و این شرح کاملاً با آن‌چه مدت‌ها از رابطۀ هیوز و پلات تصور می‌شد، که او احتمالاً روی پلات دست بلند می‌کرده، هماهنگ است.

به‌عنوان دو نویسندۀ بلندپرواز انگلیسی- پلات: تازه با گرفتن بورسیۀ فولبرایت، فارغ‌التحصیل‌شده از اسمیت، هیوز: غولی بااستعداد از یورکشایر- از همان اولین شب آشنایی‌شان، به گونه‌ای اندوه‌بار خشونت با خواست جنسی همراه بود. شرح پلات از آن ملاقات، در مهمانی دانشگاه کیمبریج در ۱۹۵۶، از معروف‌ترین بخش‌های یادداشت‌های اوست:

«من پا بر زمین می‌کوبیدم و او بر زمین پا می‌کوبید، سپس او لب‌هایم را بوسید انگار ضربه‌ای با شدت به لب‌هایم خورده باشد و تِل موی سرم را پاره کرد … و وقتی گردنم را بوسید، گونه‌های او را برای مدتی طولانی زیر باران ضربه‌هایم گرفتم، و وقتی از اتاق بیرون آمدیم روی صورتش خون جاری بود.»

همان زمان برای دوستِ زمان کالجش نوشت: «در میان مردانی که با آن‌ها آشنا شده‌ام، هیوز تنها مردی است که هرگز نمی‌توانم برایش رئیس‌بازی درآورم، کلّه‌ام را می‌کَنَد».

تعجّبی ندارد که روایت روشن ادعای پلات از مضروب شدن توسط هیوز، در انبوهی از تضاد منافع گرفتار شده است. اینجا با نامه‌ای روبه‌رو هستیم خطاب به دوستی که زمانی روانکاوش بوده نوشته شده؛ و توسط دختری که مادرش را به‌سختی به یاد می‌آورد؛ و ضمناً درصدد تبرئۀ پدر است، تحلیل شده است. با توجه به ادعای فریدا که علت خشونتِ قابل درکِ پیش‌آمده، پاره کردن نوشته‌های پدرش بوده است، طنز تلخی است که ما نمی‌توانیم به تمام یادداشت‌های پلات رجوع کنیم، چون پلات بارها سفرۀ دلش را گشوده است که هیوز بی‌شرمانه یکی از مجلدات یادداشت‌هایش را نابود کرده است. هیوز می‌گوید او تلاش کرده تا دختر و پسرش از خواندن آن رنج نبرند. او (هیوز) مدعی است که دفترچۀ یادداشت دیگری هم به طور مرموزی ناپدید شده است.

نامه‌هایش، بیشتر از سایر مدارک، آشکار می‌سازند که پلات زندگی را از پشت ظاهری از اشتیاقِ سرخوشانۀ ساختگی نظاره می‌کرد. نبوغ او پشت چنین حفاظی شکل گرفت و هنگامی که شکوفا شد، به‌خصوص در آریل[۳]، کتاب شعری که در ماه‌هایی که به خودکشی‌اش انجامید، نوشت؛ بُرنده، سرد و دادخواهانه بود. پلات همیشه دو یا چند شخصیت داشت. او نمونه‌ای از کسانی است که جَنت ملکوم در کتابش زن خاموش[۴] چنین توصیف می‌کند: «هراسان، دهۀ پنجاهی‌های دوچهره»، و شاید از همان هنگام او به اولین نماد بحث‌های پیچیدۀ روان‌شناسانه در آن دهه بدل شده است.

پس از مرگش، او از طریق علاقه‌مندیِ ستایش‌کنندگانش، یا بیشتر از طریق دشمنانِ دشمنش: نفرتِ گسترده از هیوز، که اوج آن در دهۀ هفتاد بود، انکسار یافت و این امر گاهی ستایشِ آثارش را با وجود همۀ ظرافت طبعِ شدید، لطافت و شکنندگی غیرمنتظره و نیروی عصیان‌گر، در محاق قرار می‌داد. برای همبستگی با پلات، علاقه‌مندانش بارها به سنگ گور شوهرش آسیب زدند، تا نام هیوز را از روی گرانیت بتراشند؛ زیرا هیوز آن‌چنان با تراژدی پلات درهم‌پیچیده بود – و درنتیجه به میراثش- که از شکل انداختن پلات گاهی به معنای دفاع از او بود.

این امر حتی بر آریل نیز اثر گذاشته است: هرچند پلات نسخۀ دست‌نویس کاملی از آن را در میزش به جای گذاشته بود، هیوز محتوای آن را در ۱۹۶۵ برای چاپ تغییر داد، به شکلی که از نظر بسیاری از خوانندگان در جهت تبرئه خود بوده است. یک نسخۀ «بازیابی شده»، که به‌نظر می‌رسد نسخۀ موردنظر پلات بوده، در ۲۰۰۴ به چاپ رسید. بعضی از خوانندگان هر چند دقت نسخۀ «بازیابی شده» را تحسین کردند، اما همچنان نسخۀ هیوز را ترجیح می‌دادند- نسخه‌ای که در نخستین چاپش همچون شهاب‌سنگی بر ادبیات آمریکا اصابت کرد. این ترجیح باید بااحتیاط بیان می‌شد: پیامدهای اظهار این ترجیح برای یک سازمان زنان دردسرساز بوده است.

پنجاهمین سالگرد درگذشت پلات در ۲۰۱۳ آمد و گذشت. تقریباً تمامی بازیگران اصلی داستان هم‌اینک از دنیا رفته‌اند. در ۱۹۷۵، اُرلیا، مادر پلات، کتابی از نامه‌های پلات را که به‌شدت گزینشی است، با عنوان «نامه‌هایی به خانه» منتشر کرد و در ۱۹۹۴ از دنیا رفت. پس از مرگ پلات، هیوز دو فرزندشان را بزرگ کرد، دوباره ازدواج کرد، ملک‌الشعرای بریتانیا شد، و در بیشتر موارد سکوتش را دربارۀ پلات حفظ کرد. درست قبل از مرگش به علت سرطان، در ۱۹۹۸، مرثیه‌هایی برای پلات را در کتابی به نام نامه‌های زادروز به چاپ رساند، که بسته به آن‌که طرف کدام یک از آن دو باشید، سرشار از لطافت و یا حسابگرانه تلقی‌اش خواهید کرد.

خواهرِ تِد، اُلوین که به برادرش بسیار نزدیک بود و با پلات رابطۀ خوبی نداشت، در ۲۰۱۶ مرد. نیکلاس هیوز، طفلی که حرکات ژیمناستیکی او در گهواره به شکلی تأثیرگذار در آریل توصیف شده[۵]، استاد زیست‌شناسیِ دریا در (دانشگاه فربنکس) آلاسکا شد و در ۲۰۰۹ خودش را به دار آویخت، تنها بازمانده، فریدا شاعر است و نقاش و در ولز زندگانی می‌کند.

هرچند تمام ذی‌نفعان این داستان طولانی به‌تدریج از دنیا رفته‌اند، برای بیشتر خوانندگان آثار پلات نوعی خشم و آزردگی حاکی از وابستگی و علاقه، پایدار مانده است. هنگامی که من پلات را در دوران دبیرستان کشف کردم (کاری که بسیاری همچنان انجام می‌دهند)، به یاد می‌آورم که احساس می‌کردم یک فضول‌باشی در یک داستان کاملاً جذاب هستم. اینک معمولاً شعرهای او را تدریس می‌کنم، اما به‌ندرت آن‌ها را با صدای بلند می‌خوانم؛ خیلی بی‌معنی به نظر می‌رسد که مردی این سطرها را بخواند: «برمی‌خیزم با موهای قرمزم/ و مردها را چون هوا می‌بلعم».[۶] و هنوز در این ‌جایی که زندگی می‌کنم، ولزلیِ ماساچوست، بسیاری از اوقات هنگام انجام کارهایم در شهر، راهم را به سمت خانۀ دوران کودکی پلات کج می‌کنم، خانه‌ای سفید با معماری مستعمراتی، بدون هرگونه نشان و شماره. انگار همان خانۀ یک روز تابستانی در ۱۹۵۳ است، قبل از سال آخر پلات در کالج، همان وقت که برای اولین بار خودکشی کرد، در فضای خالی زیر خانه، با معده‌ای پر از قرص پنهان شد، و آن‌طور که در «لیدی ‌لازاروس» می‌گوید: «هم‌چون صدف دریایی / بسته شدم». در بیشتر کتاب‌هایی که دربارۀ پلات نوشته شده، و به‌خصوص در کتابی که مالکوم نوشته، به شیوه‌هایی اشاره می‌شود که پلات از آن‌ها هم برای جلب و هم نهیِ هم‌ذات پنداریِ خواننده استفاده کرده است.

همین بهار (۲۰۱۹) وسایل شخصی پلات و هیوز از قبیل کتاب‌ها، ماشین‌های تحریر، صندلی‌های چوبی، و همین‌طور یک دامن اسکاتلندی (Tartan Kilt) و فراک زردرنگ پلات، در لندن به حراج گذاشته شد. بعضی اقلام را نویسندگان معروف و استادان پلات خریدند. پیتر کِی. استاینبرگ، مجموعه‌دار و ویراستار نامه‌های پلات، چوب ماهیگیری پلات را به دست آورد. پراکنده شدنِ آن‌چه روزگاری به او تعلق داشت، بیانگر این است که داستان پلات، که برای زمانی طولانی به‌شدت تحت کنترل بود، بالاخره شروع به آشکار شدن کرده است.

*

پلات در ۱۹۳۲، در بوستن به دنیا آمد. پدرش، اتو پلات، مهاجری آلمانی و استاد حشره‌شناسی و متخصص زنبورعسل، و مادرش اُرلیا شوبر معلم بود و بیست‌ویک سال جوان‌تر از همسرش. اتو هنگامی که سیلویا هشت‌ساله بود درگذشت، کمی بعد او و مادرش به همراه برادرش، وارن، از وینتروپ در ماساچوست که شهری ساحلی و کارگری است و اُرلیا در آنجا بزرگ شده بود، به ولزلی که حومه‌ای شیک بود، نقل مکان کردند.

اولین مجلّد نامه‌های پلات، که سال‌های ۱۹۴۰ تا ۱۹۵۶ را دربرمی‌گیرد، با تنها نسخۀ موجود نامۀ او به پدرش شروع می‌شود و تا دوران عضویت در دختران پیشاهنگ و سپس دبیرستان ولزلی و سپس کالج اسمیت، جایی که او بورس تحصیلی دریافت کرد، ادامه می‌یابد. در این مجلّد، ما مواد خام تنها رمان او حباب شیشه[۷] را می‌یابیم که بر مبنای واقعۀ اولین اقدام به خودکشی او نوشته شده است. در هفت سالی که در مجلّد دوم آمده، از ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۳، پلات بین شادی و نومیدی در نوسان است، و در آن‌ها به بهترین وجهی فحوای آن‌چه را که خود «نامه‌های خبری» می‌خواند – شاد و سرزنده – حفظ کرده است.

پلاتی که در این نامه‌ها روبه‌روی ماست، شخصیتی است بسیار دور از کسی که چند سال قبل از آن با قرص‌های خواب مادرش دست به خودکشی زده بود، و همین‌طور با کسی که چند سال بعد خود را در آشپزخانۀ منزلش در لندن با گاز کشت. بیشتر او را شخصی در حال جابه‌جا شدن می‌بینیم. در آپارتمان‌ها و خانه‌هایی در کمبریج انگلستان، جایی که او و هیوز یکدیگر را ملاقات کردند، سپس در نیوهمپتونِ ماساچوست، جایی که پلات در ۱۹۵۷ برای تدریس در اسمیت استخدام شد، و بوستن، جایی که آن‌ها در «کُنج کوچکی برای نویسنده با منظری از سقف خانه‌ها و رودخانه» سهیم بودند، و پلات اشعار و داستان‌هایش را نوشت، زندگی حرفه‌ای هیوز را سروسامان داد، خرید کرد، آشپزی کرد، با خدمتکاران و همسایگان سروکار داشت، علاوه بر همۀ این‌ها گزارش‌های فراوانِ لحظه‌به‌لحظه برای مادرش می‌نوشت، نامه‌های فراوانی به برادرش و گزارش‌هایی معمولی به والدین و خواهر هیوز.

وقتی فرم درخواست کارت اعتباری را در یک فروشگاه محلّی پر کرد، دریافت که «ما در کمال تعجب در هیچ‌کدام از طبقه‌بندی‌های «زوج‌های جوان آمریکایی» قرار نمی‌گیریم. من کار می‌کردم، تِد نه، ما ماشین نداریم، هیچ وسیله خانگی را قسطی نخریده‌ایم، تلویزیون نداریم، خرید نسیه نداریم، عملاً انگار از یک مکان دیگر به اینجا افتاده‌ایم».

بیشتر اوقات به گردباد می‌ماند. در نامه‌ای به مادرش، به همراه دو شعر جدیدِ جاندار و محکم پلات از دردهای قاعدگی‌اش گلایه می‌کند و این‌که آن را با سوپ مرغ مداوا می‌کند و قول می‌دهد « فردا نود سطر دیگر خواهد نوشت»؛ و خبر می‌دهد که «با ته‌مانده خلاقیتم» برای مسابقۀ نوشتن متن تبلیغاتی برای آناناسِ Dole شش متن نوشته است: «در متن می‌توانستیم از یک ماشین، یا پنج تا، یا ۱۵۰۰۰ دلار برای جایزه استفاده کنیم». او هم‌چنین در مسابقه‌های کِچ‌آپ «هاینز»، خردل فرانسوی، آب گوجه‌فرنگی «لیبی» ، و فروشگاه «سلندرلا» شرکت کرد.

آن‌چه موقعیت آن زمان او را مورد قبول می‌ساخت، انتظاری بود که برای موقعیت بهتر بعدی او می‌رفت. در اواخر ۱۹۵۹، به دنبال موفقیت‌های اخیرشان – چندین شعر پلات برای چاپ در مجله نیویورکر پذیرفته شده بود، و هیوز به خاطر اولین مجموعه اشعارش شاهین در باران[۸]  مورد تحسین واقع شده بود- هر دو به لندن نقل مکان کردند و در پرایم‌رز هیل[۹] در نزدیکی باغ‌وحش لندن ساکن شدند، آن‌قدر نزدیک که صدای غرش شیرها را می‌شنیدند.

هنگام ترک ماساچوست، پلات، فریدا را حامله بود و هیوز قول داد که ظرف دو سال برگردند. در همان ماه مارس او می‌نویسد: «بعد از سه ماهِ طولانی زندگیِ ظاهری و تحمیلیِ پرتقلا و پرجنب‌وجوش و سرزنده، حالا بیشتر به پیاده‌روی، کتاب خواندن و تعمّق در خود تمایل دارم». یک احساس بی‌حاصلی، شروع به رخنه و نفوذ در جوش و هیجانش برای دنبال خانه گشتن و پختن میت‌لوف کرد. به گفتۀ بیوگرافی‌نویسِ پلات، ان استیونسن او از این‌که سه ماه زندگی‌اش بی‌حاصل گذشته و تقریباً هیچ شعری ننوشته، رنج می‌برد.

منتقدی به ‌نام اِی. آلوارز که برای ابزرور با آن دو در آپارتمانشان مصاحبه می‌کرد، به این نکته توجه کرد که پلات خودش را از بحث کنار می‌کشید، درحالی‌که شوهرش مرتّب رشتۀ سخن را به دست می‌گرفت، «به‌نظر می‌رسید تحت‌الشعاع قرار گرفته، محو شده» و «بیشتر شبیه زنی در آگهی آشپزی» بود تا یک شاعر. هیوز نگاهِ تحقیرآمیزی نسبت به زن داشت و بسیاری از دوستانش در این نگرش با او سهیم بودند. پلات یک «زن آمریکایی فعال و سرزنده» بود؛ اما این امر دلیلی بر داشتنِ یک زندگی داخلی غنی و جذاب نبود. دو سال بعد از ساکن شدن در پرایم‌رز هیل، مهلت دوسالۀ هیوز برای سفر بازگشت از طریق اقیانوس اطلس سرآمد و گذشت و بچه دوم، نیکلاس به دنیا آمد.

*

هر دو مجلّد نامه‌های پلات با همکاری استاینبرگ  و کارن وی. کوکیل، که متصدی بخش اسناد شاعران در اسمیت است، ویرایش شده‌اند. این دو مقدمۀ خوبی برای جلد دوم نوشته‌اند و فهرست بسیار مشروحی فراهم آورده‌اند، با مدخل‌هایی که تقریباً شامل همه چیز از پیاده‌روی تا ماه عسل، تا زنبورداری و بافتن مو می‌شود و برای خواننده این امکان را فراهم می‌کند تا سیر تخیّل پلات را در شکل‌گیری شعرهایش تعقیب کند. فارغ از تأثیر احساساتی که اعترافات او به بوشه برمی‌انگیزد، آنچه نامه‌های پلات را تا این حد اندوه‌بار می‌کند، هشیاری او نسبت به زندگی روزانه است. نویسندگان معدودی هستند که مانند پلات، عمیقاً و با دقت به جزئیات روزمره توجه کرده و یا به‌طور شهودی دریافته باشند که چه چیزهایی از آن‌ها را در هنرشان به‌کار برند. جزئیاتی که ظاهراً مهم نیستند، ابتدا در یک مجله یا نقاشی به چشم می‌خورند، سپس در یک نامه، بعضی اوقات در بیش از یک نامه ظاهر می‌شوند. مغز او به شکل درخشانی غیرمتعارف بود، و بر نقاط و نکات شگفت‌آوری دقت می‌کرد.

دربارۀ جریان‌های اصلی ادبی و یا رویدادهایی که ارزش تاریخی دارند، کمتر از آنچه دوست داریم بدانیم، سخن به میان می‌آید: احتمالش کم بود که مطالبی از قبیل شام‌خوردنی با تی. اس. الیوت و استفن اِسپِندِر در لندن، یا کلاس‌های سه‌شنبه عصرهایش در دانشگاه بوستون با رابرت لوئل، و یا صرف نوشیدنی بعد از آن با اَن سکستُن[۱۰] و جرج استارباک در بار ریتس، واقع در بک‌بی[۱۱] در شعرهایش راه پیدا کند، بنابراین فکر می‌کنم آن‌ها بسیار آرام در آگاهی‌اش ته‌نشین می‌شدند؛ اما موش‌خرمای کوهی امریکا چیزی بود که می‌دانست می‌تواند آن را به کار بَرَد. هنگامی که با هیوز بیرون رفته بودند، او با دو تایشان برخورد و ظاهر آن‌ها را تا زمان حضورشان بر روی کاغذ در خاطر حفظ کرد: در نامه‌ای به والدین هیوز، به صورت «کوتاه و خِپله» با «چهره‌ای آرام و دل‌نشین و شیرین و موش‌مانند» و در نامه‌ای به مادرش «همانند حیوانی خاکستری و عجیب و لِخ‌لِخ‌کنان» با «بدنی تنومند و راه‌رفتنی اردک‌وار»، دولا شده از ترس و انگار در گوشه‌ای گیر افتاده. این دقیقاً همان موش‌خرمای کوهی امریکا است، «پنجه‌هایش محکم بسته شده، گیرافتاده» که خوانندگان شعر «در حبس مجرّد» از پلات می‌شناسند. در آنجا او تجربه‌اش از این حیوان را با روایت رمانتیکی که دربارۀ «مارچن»[۱۲] یا همان افسانه‌های فولکلوریک آلمان خوانده قیاس می‌کند، «موش‌خرماها عشق را با عشق پاسخ می‌دهند».

ریزبینی و دقتی که پلات با موش‌خرما، صدف سخت دوکفه‌ای، دوچرخه، طوفانِ برف، و سایر چیزها و اشیاء بی‌اهمیت می‌آزماید، برآمده از ایده‌های در کشاکش با یکدیگر اوست دربارۀ این‌که چطور باید یک نویسنده، یک همسر، یک دختر و یک مادر بود. در اشعاری مانند «متقاضی» و «لیدی لازاروس»، پلات تفاوت بین این دو نقش آرمانی و وضعیت واقعی آن‌ها را می‌کاود. نامه‌هایش جایگاه این اشعار و شعرهای دیگر او را در زندگی‌اش و در جریان احساساتِ تند، روزمرگی و وقفه‌های بین آن، مشخص می‌کند و نشان می‌دهد چه چیزهایی در آن‌ها دخیل بوده‌اند. می‌دانستیم پلات هنگامی که با صفحۀ کاغذ تنها بوده چه احساسی داشته است. ولی در نامه‌هایش برکه‌های آرامشی را می‌یابیم که هنگام مواجهه با دنیا به آن‌ها روی می‌آورد و می‌بینیم چگونه ناگهان همه خشک شدند.

*

پلات، هیوز را نه‌فقط یک همسر و همراه بلکه علاوه بر آن موجودی یافت عمیقاً و به شکل فزاینده‌ای، بی‌ثبات. تنها حدود یک دوجین نامه خطاب به او وجود دارد، و تمام آن‌ها در مجلّد اول نامه‌هایش آمده است. در سال‌های پس از نامزدی و قبل از جدا شدن، آن‌ها تقریباً هیچ‌گاه دور از یکدیگر نبودند. او غالباً هنگامی که دربارۀ او (هیوز) می‌نوشت در کنارش نشسته بود. در نامه‌هایش، هیوز یک پشتیبان و حامی، یک «تیرانداز ماهر و ورزیده»، نجّار و «ماهیگیر» و «دوست‌داشتنی‌ترین مردی» است که در عمرش دیده است. با هم از یک ماهی قرمز، یک پرندۀ مجروح، و گربه‌ای به نام «سافو» نگهداری می‌کردند.

پلات شاهکارهای دست‌پختشان را ثبت کرده است: صدف، سوپ پیاز، تاس‌کباب، میت‌لوف، خرچنگ، همگی با دقت زیاد و جزءبه‌جزء نوشته شده‌اند، انگار باید بعداً حسابرسی شوند. در یک رستوران کوچک و دنج بوستن در ته «یک اسکلۀ شکم‌داده»، هیوز دستور «دو تا قزل‌آلای خوشمزه» را برای خودش داد. پلات صفت «خوشمزه» را خودش اضافه کرده انگار خودش هم از آن چشیده است؛ اما بعدتر، در نامه‌هایش، حتی در همان اوایل ازدواج، پلات قهرمان مورد پرستشش را مورد استهزاء قرار می‌دهد، هیوز را جوانی بی‌دست‌وپا توصیف می‌کند، «خودش را می‌خاراند، انگشت توی بینی‌اش می‌کند، موهایش نَشُسته و ژولیده است و نمونۀ کوته‌فکری و تعصب و نحسی». تعجب نمی‌کنم اگر کتاب بعدی‌اش را به آلتش تقدیم کند.

در تمامی کتاب این احساس جریان دارد که ممکن است چیز بدی اتفاق بیفتد. نشانه‌های غریب نحوست همواره وجود دارد، یا رویدادهایی تصادفی که به‌نظر می‌رسد پلات مصمم است به آن شکل تعبیر کند. جوجه ساری را که او و هیوز نجات دادند و با «گوشت چرخ‌کردۀ خام»، کِرم و شیر تغذیه کردند، آخرش ختم شد به «بیمار شده، از حرکت باز مانده و به طور رقت‌انگیزی جیرجیر می‌کند»، بنابراین آن را کشتند. پلات می‌نویسد «در جعبه‌ای با گاز خفه‌اش کردیم» و «تجربه‌ای [بود] خردکننده». (او این صحنه را در داستانی که گم شده، به نام «پرنده در خانه»، استفاده کرده است). وقتی به آپارتمانشان در نیوهمپشایر نقل مکان کردند، شاهد تصادف اتومبیل در خیابان شلوغ بیرون خانه‌شان بودند، با خون و شیشه‌های خردشده. پلات می‌نویسد: «لابد تا سال تمام شود شاهد چیزهای بدتری خواهیم بود».

خواندن این نامه‌ها، حتی شادترین آن‌ها، نمی‌تواند از فکر این‌که می‌دانیم عاقبت چه خواهد شد، جدا باشد. در نامه‌ای در ۱۹۵۸، پلات از حسادتش هنگامی که هیوز را می‌بیند که در محوطۀ دانشگاه با دختر دانشجویی قدم می‌زند، پرده برمی‌دارد. او می‌نویسد از «خودنمایی مردانه» نفرت دارد ولی حاضر نیست «از پنجره به بیرون بپرد … یا گاراژ خانه را با گاز کربنیک پر کند».

در نامه‌ای به والدین هیوز در سال بعد، سعی می‌کند تلاش زیادی را که برای زندگی با پسرشان به کار می‌برد پنهان کند:

«تِد اوضاعش خوب است. او جذاب‌تر از همیشه است. تازگی برایش یک پلوور پشمی قرمز و سیاه خریده‌ام که خیلی بهش می‌آید. همین‌طور چندتایی کراوات درشت‌بافت گرفته‌ام. اگر خطا یا ایرادهایی داشته باشد در حد آن‌که ظرف یخی را خُرد کنم، نیست …؛ و گره زدن لباس‌هایش به شکل گلوله‌هایی غیرقابل باز کردن و پرتاب آن‌ها این طرف و آن‌طرف کف اتاق، هر شب قبل از خوابیدن؛ و البته، عصبانیت و اخلاق نحسِ گاه‌گاهی مثل وقتی‌که وانمود می‌کند گوش گربه شکسته یا هوا پر از استرانتیوم ۹۰ است… . اشتهایش هم خوب است. هر چند از این شاکی است که من دارم او را با رژیم پروتئین می‌کُشم …؛ و این‌که من بعضی چیزها را پنهان کرده و مخفیانه نابودشان می‌کنم: مثل اوراق گم‌شده، بعضی کتاب‌ها، کت‌های کهنه و قدیمی، نامه‌های اداره مالیات انگلستان. تا جایی که بتوانم این‌ها را تحمل می‌کنم.»

همانند آن جوجه سار، هیوز نیازمند تر و خشک شدن و مراقبت بود. اگر پلات می‌خواست به او تکیه کند، باید به او رسیدگی می‌کرد. او این را روشن کرده بود که در غیر این‌صورت ممکن است دادوبیداد راه بیندازد.

*

در زمستان ۱۹۶۰ که زوج به انگلستان برگشته بودند، پلات به بوشه نامه نوشت. بعد از اولین اقدام به خودکشی، توسط دکترهای بیمارستان مک‌لین تحت درمان بود و دوباره وقتی با هیوز در بوستن زندگی می‌کردند، مراجعه به بوشه را از سر گرفت. آن‌طور که در نامه‌اش می‌نویسد، او مصمم است که «باید پولِ وقت و فکرِ او» را پرداخت کند. بخشی از ارتباط آن دو در رابطه با درمان بود و بخشی ناشی از شکل‌گیری نوعی دوستیِ غیرمعمول. چندین نامۀ اولیه، تکرار رویدادهای پیش‌پاافتاده‌ای است که در نامه‌های دیگر هم شرح داده شده‌اند، گرچه به شکل قابل‌توجهی ساده‌تر و صریح‌تر بوده و بلافاصله به اصل مطلب پرداخته‌شده است. پلات باید خیلی تلاش کرده باشد تا سرزندگی سبک نگارشش را که حتی در اندوهگینانه‌ترین آن‌ها دیده می‌شود، سرکوب کند. او در آن‌ها صفت و استعاره را کنترل‌شده به کار می‌برد.

از جولای ۱۹۶۲ لحن نامه‌ها عوض می‌شود. در دِوُن، جایی که با قطار چهار ساعت با لندن فاصله دارد، و او و هیوز خانه‌ای قدیمی را به نام کورت‌گرین، خریده بودند، خانه‌ای در هجوم سوسک و سقفی گالی‌پوشِ پر از پرنده، پلات متوجه خیانت هیوز شد. او می‌نویسد: «اخیراً تِد صبح‌ها به‌سرعت از جایش می‌پرد و نامه‌ها را تفکیک می‌کند». می‌نویسد: «او (هیوز) دربارۀ این صحبت می‌کند که می‌خواهد فیلم‌نامه‌هایی بنویسد و آن‌ها را کارگردانی کند»، و این‌که، روابط زناشویی آن‌ها هم با ریزه‌کاری‌هایی توسط او (هیوز) تغییر یافته و به نظر می‌رسد با ظهور شخص ثالثی ظرافت پیداکرده، و شروع کرده به پرسیدن از پلات که «مثل یک تکنیسین، آیا از این خوشم می‌آید، از آن خوشم می‌آید».

در همین ایام، تلفن‌های مشکوکی به پلات می‌شود. مشخص می‌شود که این تلفن‌ها از طرف آسیا وِویل[۱۳] است که با شوهرش دیوید وِویل، شاعر کانادایی، بعد از پلات و هیوز ساکن آپارتمان پرایم‌رزهیل شده بودند و با هیوز رابطه برقرار کرده بود. برای پلات اندیشۀ وانهادگی، آنی و مطلق بود. به بوشه می‌نویسد: «چیزی که مرا سرزنده سازد، وجود ندارد»؛ «من اکنون وانهاده هستم، دلیلش تماس تلفنی، دلیلش بیرون رفتنِ هم‌زمان غیرعادیِ، و به گواهی هر یک از حواسم».

در هفت ماه آخر زندگیِ پلات، نامه‌هایش زنده‌ترین گاه‌شمار اندوه او هستند. او و هیوز جدا شده‌اند، و پلات گرفتار تب[۱۴]‌ است و مشوش و مضطرب از فکر و خیال دربارۀ قطع عضو[۱۵]، زنبورها[۱۶]، و نگاهِ سردِ خطاجویانۀ ماه[۱۷]. او از این‌که باید کار کند، زنبور پرورش دهد و هم‌زمان یک «مادر، نویسنده و از هر جهت ازجان‌گذشته» باشد، به‌شدت لِه شده بود. هیوز معمولاً هفته‌ای یک‌بار به دیدارش می‌آمد، مانند یک «بابانوئل آخرالزمانی». پلات به قرص خواب معتاد شد و به سیگار روی آورد که از آن همیشه نفرت داشت.

او آریل را در نور آبیِ سپیده‌دم و قبل از بیدار شدن بچه‌ها سرود، و در نظر داشت اشعار را برای چاپ در مجلات بفرستد و آن‌ها را برای بی‌بی‌سی ضبط کند. این اشعار آن‌طور که گاهی تصور می‌شود یک روایتِ پیچیده و مبهم از یک ذهن پریشان و سردرگم نیستند. آن‌ها بیانگر نهایت‌های سرخوشی، در نهایتِ رنج بردن‌اند. وقفه‌های موجود در آن‌ها در همان لحظۀ سرودن اتفاق می‌افتند و شرایط مکانی و زمانی سرایش را شکار می‌کنند. در آریل که در صبحدم و دربارۀ صبحدم سروده شده، او نوشتن روزانه را هنگامی قطع می‌کند که صدای طلوع صبح را می‌شنود: «گریۀ کودک // در دیوار ذوب می‌شود».

*

پلات، در دسامبر ۱۹۶۲، پس از شکست تلاش‌هایش برای آشتی با هیوز، کورت‌گرین را ترک کرد و به آپارتمانی در لندن رفت که ییتز[۱۸] در زمان کودکی در آن می‌زیست. به مادرش می‌نویسد: «بسیار خوب، بالاخره اینجا هستم! امن‌وامان در خانۀ ییتز»، «اتاق خوابم همان اتاق کارم خواهد بود- رو به طلوع خورشید».

در چهارم فوریه، او آخرین نامۀ موجود خطاب به بوشه را می‌فرستد: «چیزی که مرا وحشت‌زده می‌کند، بازگشتِ جنونم، فلج شدنم، هراسم و تصور بدترین چیز است: بزدلانه بردنم، به یک بیمارستان روانی، برداشتن بخشی از مغز». یک هفته بعد، در صبح ۱۱ فوریه، پلات اتاق بچه‌ها را با حوله و چسب نواری درزبندی کرد، گاز فر را روشن کرد و سرش را در داخل آن قرار داد.

در غیاب یادداشت‌های روزانۀ او در این دورۀ زمانی، نامه‌هایی که به روت بوشه نوشته نزدیک به واقعیت‌ترین اطلاعاتی است که می‌توانیم از ناامیدیِ پلات از درون ماجرا به دست آوریم؛ و البته من در آن‌ها برای چیز دیگری به همان اندازۀ نمونه‌برداری از رنج و عذاب او ارزش قائلم. پلات می‌نویسد «قبل از هر چیز، لطفاً مقداری پول از من مطالبه کنید»:

«احساس نوعی کلاه‌برداری می‌کنم و اخّاذی، چون وقت و توصیه‌های شما را رایگان دریافت می‌کنم. اگر در آمریکا بودم درخواستِ چند جلسه مشاوره می‌کردم و پولش را می‌پرداختم، اما الآن، رفت‌وبرگشت چند نامه هوایی برایم فوق‌العاده مفید است. شما یک زن حرفه‌ای هستید و من برای کاری که برایم انجام می‌دهید، بسیار سپاسگزارم و به‌عنوان یک زن حرفه‌ای قادرم هزینۀ آن را مانند هر شخص دیگری بپردازم.»

عبارتی که برجسته می‌نماید «زن حرفه‌ای» است، هویتی که برای پلات بسیار ارزشمند بود، شاید همان نقشی که روزی در یادداشت‌هایش آرزو کرده بود: «دلم می‌خواهد داستان و شعر بنویسم و رمان؛ و همسری برای تِد باشم و مادری برای فرزندانمان». بخش عمدۀ نامه‌نگاری‌های پلات صرف روایت روزبه‌روزِ اجاره‌بها، قسط‌ها، غذاها، عوض کردن پوشَک، فروختن دوچرخه، پرداخت قبوض می‌شود. این پیش‌شرط‌های شاق برای نوشتن و مادری کردن و همسر بودن، تماماً باید به‌وسیله خودش انجام می‌شد، تماماً برای خودش، پلات هیچ مجالی برای تفکر و تعمّقی که برای نویسندگانِ مرد فراهم است، نداشت. الهگان شعرش اقتصاد، خانه‌داری و زمان بودند. بخشی که در نامه‌های پلات مرا احساساتی کرد، آنجاست که او از کشف «یک سرگرمی جدید و هیجان‌انگیز» سخن می‌گوید. روزی، بعد از تولد فریدا، پلات «گاو وار و کلم وار» به مرکز شهر می‌رود و «سه قلم جنسِ دو یاردی» می‌خرد:

«یک پارچۀ قرمز از کتان و پشم (به قیمت یاردی ۵/۱ دلار)، یک پارچۀ کتانی آبی براق، و یک فلانل آبی با طرح گل‌های سفید (هر کدام به قیمت یاردی ۵۰ سنت). هم‌چنین یک الگوی لباس و الگو برای لباس شب (ساده‌بودن).»

آرزویش این بود آن قدر شعر به چاپ برساند تا برای خودش یک چرخ خیاطی بخرد. در هماهنگ کردنِ زیبایی و کارآیی و در مقایسۀ دقیق قیمت‌ها و این‌که چه‌قدر می‌شود با دوختن لباس پس‌انداز کرد، پلات را عاری از اسطوره‌ای می‌یابیم که خلاقیتش گردآورده، اگر چه عاری از آن اما بسیار شگفت‌آورتر.

او می‌نویسد: «از این‌که برای فریدا کوچولو لباس می‌دوزم، بی‌نهایت بر خود می‌بالم»؛ اما محصول واقعیِ نهایی، حتی در خیاطی، بیشتر یک اثر هنری بود. او اشعاری نوشت که به او امکان خرید چرخ‌خیاطی را می‌داد؛ و این در یک شعرش نمود یافت:

این همان عشق است آیا، این پارچۀ قرمز

که از یک سوزن فولادی چنین کورانه بیرون می‌آید؟

لباس‌های کوچک می‌دوزد و کت‌هایی

دودمانی را می‌پوشاند.[۱۹]

 

 

* این مطلب ترجمه‌ای است از:

The Girl That Things Happen To”, by Dan Chiasson. The New Yorker, Nov 05, 2018.

 

 

[۱].  Ruth Tiffany Barnhouse با نام پس از ازدواجِ Ruth Beuscher

[۲]. The Letters of Sylvia Plath, Harper

[۳]. Ariel

[۴].The Silent Woman, ۱۹۹۴.

[۵].  اشارۀ نویسنده احتمالاً به شعر «رقص‌های شبانه» (The Night Dances) است در کتاب آریل.

[۶].  از شعر «لیدی لازاروس» (Lady Lazarus)؛ بانو ایلعاذر.

[۷]The Bell Jarr، این کتاب ابتدا با عنوان شیشه و سپس حباب شیشه و با ترجمۀ گلی امامی منتشر شده است (تهران: باغ نو، ۱۳۸۴).

[۸]. Hawk In The Rain

[۹]. Primerose Hill

[۱۰] . Anne Sexton

[۱۱]. Back Bay

[۱۲]. Märchen

[۱۳].  آسیا وِویل آلمانی بود و خودش و دختر چهارساله‌اش را با گاز خفه کرد؛ شش سال پس از خودکشی پلات.

[۱۴].  پلات شعرِ «تب ۱۰۳ درجه» (Fever 103o) را دراین‌باره سروده. (از اشعار کتاب آریل).

.[۱۵] اشاره نویسنده احتمالاً به شعرهای «لیدی لازاروس» و «بابا» (Daddy) در کتاب آریل است.

.[۱۶] در چهار ماه آخر زندگی‌اش، پلات چندین شعر فوق‌العاده دربارهٔ زنبورها نوشت:

Wintering, The Swarm, Stings, The Arrival of the Bee Box, The Bee Meeting

تمامی این اشعار در کتاب آریل آمده و اشارۀ نویسنده احتمالاً به درگیری ذهنی پلات در این اشعار است.

.[۱۷] احتمالاً اشارۀ نویسنده به شعر«ماه و درخت سرخه‌دار» (The Moon and the Yew Tree) در کتاب آریل است.

.[۱۸] William Butler Yeats، شاعر ایرلندی.

.[۱۹] شعرِ An Appearance

 

این یادداشت پیشتر در مجله جهان کتاب منتشر شده است و در چهارچوب همکاری انسان‌شناسی و فرهنگ و جهان کتاب بازنشر می‌شود.