جایگاه آرون را در جامعهشناسی امروز فرانسه به طور اخص و جهان به طور اعم چگونه میبینید؟
از زمان در گذشت رمون آرون(Raymond Aron) در سال ۱۹۸۴ در حدود ۲۵ سال می گذرد و امروز می توان گفت هر چند، او هنوز از طریق کتاب های کلاسیک خود به ویژه در حوزه جامعه صنعتی و تاریخ سیاسی آن برای مثال «۱۸ درس درباره جامعه صنعتی»(۱۹۶۳)، «سه رساله درباره جامعه صنعتی» (۱۹۶۶) و به خصوص «مراحل اندیشه جامعه شناختی» (۱۹۶۷) در حوزه کلاسیک های جامعه شناسی حضوری پیوسته دارد، و هر چند مرکز مطالعات سیاسی رمون آرون در مدرسه مطالعات عالی علوم اجتماعی پاریس، که فرانسوا فوره(François Furet)، تاریخ دان بزرگ فرانسوی، در سال ۱۹۸۲ تاسیس کرد چهره های مهمی چون کلود لوفور(Claude Lefort)، مونیک کانتو اشپربر(Monique Canto-Schperber)، مارسل گوشه(Marcel Gauchet)، و… را در خود داشته و دارد، اما نمی توان از میراث فرهنگی تعیین کننده ای در فرانسه و در جهان برای آرون سخن گفت مگر در قالب دانشجویان و کسانی که بر آنها تاثیر گذاشت که شاید مهم ترین آنها پیر بوردیو باشد، ولو آنکه این شاگردان عموما راه خود را از خط سیر آرون جدا کردند. در واقع به گمان من بدون آنکه بتوان در دانش و عمق فکری آرون تردیدی داشت باید گفت که نظریه اصلی او که به جهان صنعتی و سیاست در این جهان مربوط می شود دقیقا در زمانی که باید تاثیر گذار می شد، با یک انقلاب بزرگ فناورانه در جهان روبرو گردید (انقلاب اطلاعاتی) که پایه های اصلی مسئله، یعنی جهان صنعتی را به کلی فرو ریخت و به این ترتیب تاثیر گذاری آرون را نیز به مثابه یک نظریه پرداز کاهش داد. افزون بر این این نیز یک واقعیت است که آرون در سراسر عمرش تلاش کرد که در بین عمل گرایی و نظریه پردازی، برخلاف دوست و سپس رقیب همیشگی اش، ژان پل سارتر، همواره جانب عمل گرایی را بگیرد که در این مورد در صحبت های بعدی توضیح خواهم داد.
نوشتههای مرتبط
با این وصف به نظر من، برخی از مفاهیم مطرح شده از طرف آرون برای مثال مفهوم «نظاره گر متعهد» (Spectateur Engagé)در کتابی با همین عنوان که مجموعه چند گفتگو بود (۱۹۸۱)، خاطرات وی (۱۹۸۳) و کتابی که پس از درگذشتش به همت شاگردش ژان کلود کازانوا(Jean Claude Casanova) بر اساس درس هایش منتشر شد و «مارکسیسم ِ مارکس» (۲۰۰۲) نام داشت، چشم اندازهای جدیدی را در پیش روی ما می گشایند و این امکان را به وجود می آورند که نظریه آرونی در آینده بار دیگر مطرح و او به مثابه یک چهره فکری بزرگ قرن بیستم باز شناخته شود. در این امر به گمان من، اندیشه بین رشته ای آرون و تمایلش به اعتدال سیاسی نیز می توانند در جهانی که رادیکالیسم های گوناگون اغلب آن را با بحران روبرو کرده موثر باشند.
اما اگر مبنای بحث خود را امروز بگذاریم رمون آرون جایگاهی تعیین کننده در جامعه شناسی فرانسه و جهان ندارد و اگر خواسته باشیم در برابر یک نظریه جامعه شناسی چپ و کاملا ساختارمند اندیشمندی چون پیر بوردیو را مطرح کنیم که هر روز بر تاثیر گذاری اش افزوده می شود در نقطه مقابل او باید بیشتر به تاثیر گذاری رمون بودون(Raymond Boudon) و در نهایت و در نقطه ای بینابینی از شخصیتی چون آلن تورن(Alain Touraine ) نام ببریم. تورن درست در هنگامه ای که جامعه صنعتی با انقلاب فناورانه رو به زوال می رفت توانست با تمرکز پرسمان نظری خود بر جنبش های اجتماعی و فاصله گرفتن از مفهوم «جامعه پسا صنعتی» جانی تازه به موقعیت خویش به مثابه نظریه پرداز بدهد و بودون نیز موضع دانشگاهی و روش شناختی قدرتمندی داشت که هنوز هم حفظ کرده است.
شاید بتوان به گونه ای معکوس با مورد مارکس گفت، که اگر مارکس توانست بحران سیاسی سقوط کمونیسم را پشت سر گذارد زیرا توانست نه به مثابه یک فیلسوف بلکه یک جامعه شناس اعاده حیثیت شود، آرون نیز توانست بحران جهان اجتماعی پسا صنعتی را پشت سر گذارد زیرا به مثابه یک فیلسوف و نه یک جامعه شناس اعاده حیثیت شد. فلسفه ای که با مفاهیمی چون «ضد تاریخی گری»، «دیگری»، «عملگرایی و آرمان گرایی» و بسیاری مفاهیم دیگر حضوری کاملا پیوسته در کار او داشتند و از او چهره یک فیلسوف را می ساختند، اما نوشته های جامعه شناسانه و امروز پشت سر گذاشته شده او درباب جامعه صنعتی، و حضور رسانه ای اش چندان به آن امکان دیده و حس شدن نمی دادند و امروز با تاخیری بسیار زیاد و شاید در آینده همین شخصیت بتواند آرون جدیدی را به تاریخ اندیشه معاصر به ما ارائه دهد.
نکتهیی که در مورد آرون جالب به نظر میرسد این است که او از جمله متفکرانی است که توانست فراتر از زمان خودش حرکت کند. در همان دورانی که امثال سارتر هنوز گرایشهای شدید چپگرایانه داشتند، آرون جهان را با دیدی منطقیتر مینگریست. آیا با این دیدگاه موافقید و اگر جوابتان مثبت است این حرکت جلوتر از زمان خود را تحت تاثیر چه عواملی میبینید و چگونه ارزیابی میکنید؟
این یک واقعیت است که روشنفکران فرانسوی به ویژه در دهه های ۱۹۵۰ تا ۱۹۸۰ به شدت تحت تاثیر مارکسیسم و حزب کمونیست بودند و اصولا برایشان «اصحاب اندیشه» ای نظیر ژان پل سارتر به نوعی تقدس داشتند و شاید در این میان شخصیتی همچون آلبر کامو بیشتر یک استثنا و در عین حال مرزی بود که روشنفکران فرانسوی حاضر نبودند به کمتر از آن در نزدیکی به ارزش های سنتی و راست در فرانسه تن در دهند. این نیز یک واقعیت است که هر چند جدا شدن روشنفکران و هنرمندان اصلی فرانسه از جمله ژان پل سارتر ، سیمون دو بووار، لویی آراگون، پابلو پیکاسو و بسیاری دیگر از نیمه دهه ۱۹۵۰ و با مرگ استالین و بر ملا شدن جنایات او و سپس با یورش تانک های روسی و در هم شکستن جنبش های آزادیخواهانه در اروپای شرقی از حزب کمونیست و از شوروی فاصله گرفتند، اما توهم آنها نسبت به جنبش های چپ و سردمدارانشان برای مثال در کوبا و ویتنام عملا تا دهه ۱۹۸۰ باقی ماند و در خود فرانسه نیز تا روی کار آمدن فرانسوا میتران در سال ۱۹۸۱ و سیاست های راست گرایانه ای که حزب سوسیالیست اجرا کرد، عملا بر جای ماند. دهه ۱۹۸۰ در واقع دهه ای بود که جنبش چپ در فرانسه و در جهان به نوعی پوست اندازی کرد و در قالب هایی جدید از جمله مخالفت با نولیبرالیسم و نه لزوما بازار آزاد و در حمایت از محیط زیست و شعارهایی دیگر از این رده باز سازی شد و به نوعی به سوی مرکز تعدیل پیدا کرد.
اما در همه این سال ها باید اذعان کرد که روشنفکران دیگری نیز بودند که در عین فاصله گرفتن با مواضع استعماری فرانسه خود را به حزب کمونیست و به ویژه به شوروی نزدیک نکردند. آرون یکی از این موارد بود که البته نگاهی به زندگی سیاسی او نشان می دهد که مواضع و سوگیری های او نیز همواره خالی از اشتباه نبود. آرون که یک سال زودتر از سارتر به اکول نورمال(دانشسرای عالی) راه یافته بود در آن زمان به حزب سوسیالیست نزدیک بود اما اقامتش در آلمان در فاصله دو جنگ او را به شدت از نظام های توتالیتر بیزار کرد و تفاوتی میان نظام هیتلری و نظام استالینی قائل نبود. آرون در طول جنگ بسیار زود به جنبش مقاومت پیوست اما هرگز رویکرد استقلال طلبانه فرانسه نسبت به آمریکا (گلیسم) را نپذیرفت و همواره از طرفداران نزدیکی با آمریکا بود در عین حال که حتی موضع او نسبت به ژنرال پتن و سازش او با آلمان نازی، موضعی لزوما قابل دفاع نبود زیرا عملکرد پتن را به دلیل آنکه به نظر وی میلیون ها فرانسوی را از مرگ نجات داده بود، چندان قابل محکومیت نمی دانست. پس از جنگ آرون در آن واحد هم در روزنامه نگاری، به ترتیب در نشریاتی جون «کومبا»(Combat)، «فیگارو»(Le Figaro) و سرانجام «اکسپرس»(L’Express) بسیار فعال بود، و هم در رادیو(Europe 1). اما نقطه تا حدی نگران کننده شرکت او در بنیانگزاری و سپس فعالیت شدید وی در «کنگره برای آزادی»(Le Congrès international pour la liberté de la culture) یعنی سازمانی بین المللی بود که در سال ۱۹۵۰ و در برابر دو سازمان مشابه از روشنفکران چپ یعنی «کنگره جهانی صلح»(۱۹۴۹)( Congrès mondial des partisans de la paix) و «کنگره جهانی روشنفکران برای صلح» (۱۹۴۸)( Congrès mondial des intellectuels pour la paix)بود که اندیشمندان چپ برای دفاع از حقوق جنبش های ضد استعمار، تاسیس شده بود. البته در میان موسسان این کنگره چهره های شاخص و مهم دیگری چون کارل یاسپرس، آرتور کستلر(Arthur Koestler)، تنسی ویلیامز، ناباکوف، ایگناسیو سیلونه(Ignacio Silobne)، بندتو کروچه(Beneddeto Croce) و.. نیز مشاهده می شدند که بسیاری از آنها از گذشته چپ خویش سرخورده بودند، برخی از نظام های توتالیتر شرقی گریخته بودند و برخی نیز اعتقادات راسخ لیبرالی داشتند. مشکل در آن بود که در سال ۱۹۶۶ روزنامه نیویورک تایمز اسنادی را آشکار کرد که این کنگره به وسیله سازمان سیا تاسیس و هدایت می شده است و خود سازمان سیا نیز این امر را چند سال بعد رسما پذیرفت. البته آرون از این سازمان فاصله گرفت اما در خاطراتش از آنچه در آنجا انجام داده بود دفاع کرد و باز هم آن را به حساب عملگرایی گذاشت.
واقعیت آن است که آرون که در سال ۱۹۴۵ از موسسان نشریه «عصر جدید» (Les Temps Modernes) به همراه سارتر بود، چنان به دلایل موضع گیری های خود از حرکت اجتماعی فاصله گرفت که به شدت از طرفداران ژرژ پمیدو و ژیسکار دستن، روسای جمهور راست گرای فرانسه شد و بدین ترتیب کار فکری خود را به افشا و تخریب توهم چپ به ویژه در کتابش «افیون روشنفکران» (۱۹۵۵) محدود نکرد بلکه عملا به حوزه قدرت نزدیک و درون آن قرار گرفت. همین امر نیز باعث شد که در دهه های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، از آرون چهره ای «راست» و حتی «ارتجاعی» شناخته شود که چندان با واقعیت وفق نداشت.
در حقیقت، آرون خود یکی از مهم ترین مارکس شناسان فرانسه به حساب می آید و در خاطراتش نقل می کند که چگونه خواندن «سرمایه» مارکس را همواره به خوانن «دموکراسی در آمریکا» دو توکویل ترجیح می داده است، و کتاب «مارکسیسم مارکس» نیز چهره ای جدید از آرون به مثابه یک متفکر ارائه داد که پیشتر کمتر به نظر می آمد. اما باید اذعان کرد که این چهره عمومی بیشتر به دلیل سرمقالاتی بود که به مدت سی سال وی در روزنامه راست گرای فیگارو می نوشت و نه آثار اساسی او.
بنابراین موضع گیری که آرون از سال های دهه ۱۹۵۰ علیه شوروی می کرد و این امر او را وا می داشت که از مدافعان سرسخت یک سیاست خارجی طرفدار آمریکا باشد، را نمی توان خاص او دانست بسیاری دیگر از اندیشمندان فرانسوی نیز بودند که با آرون هم رای بودند اما این موضع گیری ها در چپ فرانسه هم وجود داشت و گفتم که از نیمه دهه ۱۹۵۰ روشنفکران چپ به شدت در برابر رژیم های توتالیتر موضع گیری می کردند. بنابراین «روشن بینی» آرون را باید بیشتر ناشی از مواضع او در سیاست خارجی و درکش از روابط بین المللی دانست و نه حاصل اندیشه ای جامعه شناختی بر اساس داده ها کشور فرانسه یا سایر کشورهای جهان. و این البته او را به سوی موضع گیری هایی به سود سیاست های ضد اجتماعی دولت های راست می شکاند که در دوره پمپیدو و به خصوص ژیسکار دستن اعمال می شدند.
در نهایت به گمان من، آرون بیشتر از آنکه به دلیل بحث های عمیقش درباره مارکسیسم و جامعه صنعتی و به ویژه رابطه میان عمل و نظریه در حوزه سیاسی و تحلیل این حوزه مشهور باشد، به دلیل قرار گرفتن گاه حتی رسانه ای اش در برابر سارتر مطرح بود و هنوز هم بعد از گذشت ده ها سال از مرگ هر دو متفکر، سارتر از محبوبیتی غیر قابل مقایسه در میان روشنفکران و مردم عادی فرانسه و جهان نسبت به آرون برخوردار است. هر چند چهره آرون، به صورتی کاملا متاخر، به تدریج در حال خارج شدن از هلال یک «راست گرای مرتجع» است که حتی نتوانسته بود با گلیسم کنار بیاید و به گمان من نقش «مرکز رمون آرون» و اندیشمندانی که در بالا نام بردیم و به خصوص شخصیت هایی چون کلود لوفور و فرانسوا فوره و یا شخصیت مهمی چون مونیک کانتو اشپربر بسیار موثر بوده است، تا آرون متفکر فیلسوف بازسازی شده و آرون رسانه ای و حتی جامعه شناس به فراموشی سپرده شود.
در ادامهی بحث کمتر ایدئولوژیزده بودن آرون نسبت به دیگر معاصرانش، در بخش اعظم زندگی حرفهیی او شاهد نوعی بیقراری هستیم، از تدریس در دانشگاه برلین در سالهای پاگرفتن نازیسم، تا همکاری با دولت در تبعید دوگل، به نظر شما میتوان ردپای این تحرک در زندگی شخصی را در آثار او تشخیص داد؟
گمان می کنم پاسخ این پرسش را تاحدی در بالا داده باشم اما در اینجا همان موضوع را بیشتر واکاوی می کنم. من واژه «بی قراری» را در مورد آرون نمی پسندم، برخی از منتقدان آرون، به خصوص منتقدان سیاسی او، تلاش کردند از رسانه ای بودن و روزنامه نگار بودن او ( کاری که در تمام عمر خود حفظ کرد) و حتی از نثر خشک و سردو «بدون سبک» وی، علیه او استفاده کنند . اما در واقعیت چنین نیست، هر چند آرون به دلیل حرفه روزنامه نگاری که تعمدا و با آگاهی عملی و نظری کاملی ، بدون آنکه هیچ گونه نیازی بدان داشته باشد، پذیرفته بود، در جریان وقایع روز بود و به صورت مقطعی دائما درباره حوادث سیاسی و اجتماعی می نوشت و با گروه بزرگی از مخاطبان در تماس بود. اما همین را می توان درباره بسیاری از متفکران اساسی علوم اجتماعی(اگر نگوئیم تقریبا همه آنها) نیز گفت، از کنت و دورکیم گرفته تا سارتر و سیمون دوبووار و بوردیو. «پراکندگی» مورد ادعا در آثار آرون را نیز می توان هم می توان به سهولت در نزد تمام متفکران بزرگ جامعه شناسی و انسان شناسی دید: نگاه کنیم به آثار نظریه پردازان بنیان گزاری چون وبر و دورکیم و زیمل، و سپس این حرکت را در نزد کسانی چون مارسل موس، ادامه دهیم تا به متفکران جدیدی چون بارت و کریستوا و لاکان و فوکو، بودریار و لیوتار برسیم و یا از کسان دیگری همچون دولوز، ریکور، بوردیو و حتی تورن نام ببریم. تفکر اجتماعی نمی تواند در یک معنا و جز در حوزه هایی ویژه، پراکنده نباشد زیرا جامعه، امری هزار پاره است که بر اساس فرایندهای بی پایان و متکثر تا بی نهایت شکل گرفته است.
با این وصف ما در نزد آرون با اندیشه ای انسجام یافته روبرو هستیم که چندان هم شخصی نبود. برای مثال آرون به رغم یهودی بودنش چندان به موضوعی همچون توتالیتاریسم هیتلری و هولوکاست نپرداخت (بر خلاف اندیشمندانی چون آرنت) و یا بهتر بگوئیم برای او مهم ترین انتقادی که به رژیم هایی چون فاشیسم وارد بود، به قول خودش، «پنداره سالاری» (idéocratie)آنها بود یعنی تلاش بی فایده شان برای از میان بردن تفاوت میان انسان ها و در نتیجه خشونتی که به دلیل این شکست به دامش می افتادند و سرانجام آنها را تخریب می کرد اما نظام اجتماعی را نیز تا حد بسیار زیادی به تخریب می کشاند.
اما در آرون پیش از هر چیز آشنا کردن مخاطبان دانشگاهی فرانسه را با اندیشه جامعه شناختی در آلمان می بینیم که در کتاب های «جامعه شناسی معاصر آلمان» (۱۹۳۵) و «رساله در باره نظریه تاریخ در آلمان معاصر» (۱۹۳۸) با آن روبرو می شویم. او سپس تلاش کرد که در خلاف جریان آب روشنفکری فرانسه را با کتاب «افیون روشنفکران» (۱۹۵۵) از زیر سیطره مارکسیسم کلیشه ای که به آن باوری نداشت و به شدت با آن مخالف بود، بیرون بیاورد و کتاب «رساله درباره تاریخ» او در همین زمینه مقدمه ای برای همین سلطه زدایی نیز به شمار می آمد که نظریه سیاسی وی را تقویت کند که به آن خواهم. سهم دیگر او در تدوین نظریه شکل گیری جامعه صنعتی بود که به کتاب هایش در این زمینه اشاره کردیم و سرانجام مسئله مارکس شناسی که سهمی بزرگ در آن داشت که هنوز کمتر شناخته شده است. اما در این میان به نظر من پر ارزش ترین سهم آرون در جامعه شناسی نظریه سیاسی او است که رابطه ای دیالکتیکی و یچیده میان نظریه و عمل را تبیین می کند و باید به صورت خاص به آن پرداخت . این نظریه که می توان آن را همان اندازه تحت تاثیر مارکس دانست که نقدی بر اندیشه فیلسوف آلمانی در عین حال به نظر من یکی از سرچشمه های نظریه عمل در نزد بوردیو نیز هست که از این لحاظ می توان گفت که برغم تما مخالفت سیاسی که با آرون داشت هرگز سهم اندیشه او را در کار خود نفی نکرد.
آرون خود بارها بر این نکته تاکید داشت که جامعهشناس مورد علاقهش ماکس وبر است، میتوان دید بیطرفانه و عقلانی آرون، مشخصا در تحلیل جامعهی صنعتی را نتیجهی همین پیروی از وبر دانست؟ شما این تاثیر وبر بر اندیشهی آرون را کجا و تا چه حد ارزیابی میکنید؟
به گمان من هر چند نمی توان در تقابلی که یک سویش وبر و سوی دیگرش دورکیم باشد، تاثیر عمیق وبر را بر آرون نادیده گرفت، اما اگر خواسته باشیم موثرترین نظریه پرداز جامعه شناسی بر اندیشه آرون را نام ببریم بی شک باید بگوئیم مارکس. اصولا برغم نزدیکی ظاهری اولیه نوعی تضاد میان اندیشه وبر و آرون مشاهده می شود که به عمل گرا بودن بیشتر و عمیق تر آرون نسبت به وبر مربوط می شود و به رابطه خاصی که آرون معتقد بود باید بین حوزه عمل و علم و ایجاد کرد و وبر کاملا نسبت به آن بی اعتقاد و مشکوک بود. بدین تریب اگر وبر را جامعه شناسی بسیار غیر سیاسی ولو بسیار سیاست شناس بدانیم، ناچاریم آرون را جامعه شناسی سیاسی و کمتر سیاست شناس در نظر بگیریم. مفهوم «نظاره گر متعهد» که پیشتر بدان اشاره کردم ، البته تلاشی بود که آرون می کرد تا خود را بیشتر در جبهه وبر نشان دهد اما در واقعیت امر استناد های آرون، در حوزه سیاسی که حوزه اصلی نظریه او بود، بیشتر به مارکس و ماکیاول در مقام نخست و به منتسکیو و دو توکویل در مقام دوم بود که همگی را باید به نوعی اندیشمندان عمل به شمار آورد. به عبارت دیگر بر خلاف وبر که تلاش می کرد حرفه سیاستمدار را از حرفه دانشند جدا کند و آنها را ذاتا متفاوت و غیر قابل همپوشانی بداند. آرون نه فقط در عمل بلکه حتی در نظریه نیز این مرزها را به گونه ای که خود تمایل داشت ترسیم می کرد.
اگر نگاهی به نظریه سیاسی آرون بیاندازیم شاید مسئله بیشتر روشن شود. آرون بیشتر به عمل سیاسی متمایل بود تا به نظریه سیاسی و همانگونه که در یکی از آثارش یعنی «دموکراسی و توتالیتاریسم»(۱۹۶۵) بیان می کند هدفش آن بود که درک کند چرا فیلسوفان سیاسی گذشته جامعه را نوعی سازمان یافتگی قدرت می دانستند و در این امر تا چه حد محق بودند. و به همین دلیل است که آرون نمی توان جز تاثیری سطحی و کوتاه مدت از شخصیت اومانیستی چون فیلسوف آلن(Alain) بپذیرد و به سوی وبر و در نهایت به سوی مارکس متمایل می شود. هر چند تلاش می کند از مارکس، مارکسی بدون مارکسیسم بسازد، یا به تعبیری شاید بتوان گفت «مارکسیسمی واژگون» را بر پا کند. آرون بر آن بود که سیاست را نه می توان با علم انطباق داد ( و این تاثیر وبر بر او بود) ، نه با اخلاق(تاثیر ماکیاول) اما هر چند انقلابی گری را به کلی رد می کرد اما نمی توانست از نظمی که در اندیشه جامعه شناختی مارکس به ویژه در شناخت جامعه صنعتی وجود دارد صرف نظر کند.
در حقیقت آرون حوزه سیاسی را خود مختار می شمرد اما در چارچوب این تز که هیچ نوع تعیین کنندگی خطی یک سویه میان حوزه های اجتماعی وجود ندارد. حوزه های اجتماعی به نظر او در روابط متقابل و پیوستگی و وابستگی به یکدیگر قابل تبیین هستند. خود مختاری حوزه سیاسی نیز به باور او حاصل مشروعیتی بود که این حوزه به خود می داد و نه لزوما قابلیت رهبران سیاسی، بلکه حاصل قدرت این رهبران به تعیین کردن اهداف نظم اجتاعی و ابزارهای مشروعیت یابی سیاسی. در نهایت آرون از نظریه نوعی عقلانیت سیاسی دفاع می کرد که جهانشمولیت در تامل و تاریخیت در عمل را بپذیرد، اما جهانشمولیتی که بیشتر عمل گرا باشد تا آرمان گرا یا محافظه گرا زیرا به نظر او آرمان گرایی بیش از اندازه درباره قابلیت ها و امکانات اراده گرایی اجتماعی دچار توهم بود(انقلابی گری) و محافظه کاری بیش از اندازه نسبت به قدرت بالقوه پویایی (دینامیسم) اجتماعی در تغییر سیستم ها ، بی توجه. بدین ترتیب است که پیر هسنر در سخن گفتن از اندیشه سیاسی و ایدئولوژی تاریخی مورد بحث آرون آن را نوعی «عقلانیت تاریخی پاره پاره و متکثر» می نامد که می تواند منطق های خاص و جنبش های ایدئولوژیکی را در یک «دیالکتیک زنده و در آن واحد درک پذیر و قابل پیش بینی» به بیان در آورد. و یا با همین اندیشه بود که او هر چند همچون سارتر معتقد بود آنچه یک روشنفکر را می سازد دو مفهوم اساسی «انتخاب» و «تصمیم» هستند اما این را نمی پذیرفت که روشنفکر باید قدرت تحلیل خود را در موضع گیری صرف کند تا بتواند خود را به سیستم تحمیل کند بلکه بیشتر طرفدار نوعی تحلیل «سرد» بود ولو آنکه در حرفه ای «داغ» همچون روزنامه نگاری قرار بگیرد. مسئله در نهایت برای آرون پذیرش جامعه و تلاش برای تغییر آن (اصلاح) بود و در برابر این انتخاب، عدم پذیرش جامعه یا شورش علیه آن در قالب انقلابی گری (همچون سارتر) را می دید و طبعا معتقد بود که چنین رویکردی چاره ای جز رسیدن به جبر گرایی های تقلیل دهنده از جمله جبرگرایی های تاریخی گرایانه را که فاقد ارزش عقلانی هستند باقی نمی گذارد.
به باور شما میتوان آرون را پایهگذار و یا عضوی از یک مکتب فکری خاص دانست؟ میتوانیم از مکتبی به نام آرونیسم نام ببریم؟
سخن گفتن از «آرونیسم»، هر چند این واژه در سال های پس از مرگ وی بارها به کار رفت چندان روا و رایج نیست و این امر را نباید به مثابه یک نقطه ضعف در نظر گرفت، در واقع چه درباره اندیشمندی همچون ادگار مورن، چه درباره متفکری چون بوردیو نیز می توان این را گفت. ما در این متفکران با سیستم های فکری کمابیش پر اهمیت روبرو هستیم اما این بدان معنی نیست که بتوان از یک رویکرد و گرایش کاملا تعریف شده سخن گفت زیرا اصولا بزرگ و عمیق بودن این متفکران در همین واقعیت است که نمی توان فکر آنها را به گرایش های تقلیلی کاهش داد.
به نظر شما اندیشهی آرون توان تحلیل جامعهی امروز را در ابعاد فرا صنعتی و جهانی شدن دارد؟
به گمان من نوع باز تعریف شده ای از این تفکر را می توان نه فقط در نزد جامعه شناسانی همچون بوردیو مشاهده کرد، بلکه اندیشمندان جدید فرایندهای جهانی شدن به ویژه کسانی چون ساسکیا ساسن(Sasskia Sassen)، آرجون آپادورای(Arjun Appadurai)، دیوید هاروی(David Harvey)، مانوئل کاستلز(Manuel Castels) و… بسیاری دیگر نیز تا حد زیادی از نظریات آرونی، همچون نظرات بوردیویی و مارکسی متاثر هستند و نمی توان این اندیشه ها را از یکدیگر جدا کرد، کما اینکه خود این متفکران نیز همواره به این میراث ها بدون پذیرش دقیق آنها اشاره می کنند. بنابراین هر چند من معتقدم که اندیشه تحلیلی آرون نه در حوزه صنعتی که جهانی شت سر گذاشته است و نه در حوزه سیاسی که دیگر همچون بیست یا سی سال دیگر وجود خارجی ندارد، قابل استفاده مستقیم نیستند اما به این نیز باور دارم که این اندیشه در صورت باز شناسایی کردن آن از خلال آثار نخوانده و مهم سال های پایانی عمر آرون برای نظریه پردازی در باره جهان جدید کاملا مفید هستند و به کلاسیک های علوم اجتماعی تبدیل شده اند.
با توجه به شرایطی که در آن به سر میبریم، (جهان بعد از پایان جنگ سرد که ظاهرا با فروپاشی دیوار برلین، شکست اندیشهی مارکسیستی نیز در آن اعلام شده است.) اندیشهی آرون را میتوان رو به شکوفایی دانست و یا باید در پی مسایلی چون بحران اقتصادی فعلی، چشم به راه باز به پا خاستن اندیشهی چپ، شاید در جامهیی دیگر باشیم؟
همانگونه که پیشتر نیز گفته ام، اندیشه آرون همچون اندیشه بوردیو در جهانی مطرح بود که در آن مفاهیمی چون «چپ» و «راست» به مثابه مفاهیمی روشن و غیر متداخل در سیستم های اجتماعی نسبتا شفاف قابل تعریف و قابل تفکیک بودند، در حالی که در جهان امروز ما به سرعت در حال از بین بردن مفاهیم «مرز» ها در همه معانی این واژه هستیم و مفاهیم جدید، پویا و حتی فازی همچون «سرزمین زدایی»، «جامعه شبکه ای» ، «فرایند»، «چشم انداز» و… جای مفاهیم ایستا(استاتیک) همچون «سرزمین» ، «پهنه»، «ایدئولوژی»، «اهداف» و غیره را می گیرند. این جهان به همین دلایل برای ما هنوز بیشتر در ابهام ( و شاید هم توهم) و به هر حال در عدم قطعیت مطلق تعریف می شود تا در شفافیت و دقت و روشنی مفهومی: این امر در آن واحد هم یک خطر بزرگ برای جهان است و هم یک شانس بزرگ برای آن. بدن شک وجود اندیشه های بین رشته ای، پیچیده و دارای قابلیت های بسیار بالا در تعریف و بازتعریف خود یعنی نظر کسانی چون مورن، هاروی و آپادورای در این جهان غنیمت است اما انتظار از اینکه نظریه کسانی که درست یش از تغییر بزرگ جهان ما را ترک کردند برایمان راه گشا باشد، انتظاری بیهوده و بی معنا است.
درمیان جامعهشناسان امروزی کدام یک را به لحاظ رویکرد سیاسی پیرو آرون میدانید؟
گمان می کنم، گروه متفکرانی که امروز در مرکز مطالعات رمون آرون گرد هم آمده اند و نگاهی به فهرست بزرگ شاگردانی که آرون در طول بیش از نیم قرن تدریس تربیت کرد و یا بر آنها تاثیر گذاشته است از بوردیو و لوفور و آنی کریگل(Annie Kriegel) گرفته تا رمون بودون، فرانسوا فوره، هانری ماندراس(Henri Mendras)، مارسل گوشه و ژان کلود کازانوا به مثابه مشتی نمونه خروار بهترین پاسخی باشد که بتوان به این پرسش داد. اندیشه آرون به مثابه یک استاد بی شک در اندیشه این بزرگان و بسیاری از دیگرانی که در طول نیم قرن اخیر در جامعه شناسی پرورش یافته اند جاری است. و در اینجا، بد نیست که از دختر رمون آرون، خانم دومنیک اشناپر ، جامعه شناس معروف فرانسوی و عضو برجسته شورای قانون اساسی فرانسه، نیز یادی بکنیم و همچنین از یکی از برجسته ترین شاگردان دیگر آرون در حوزه تاریخ روم و یونان یعنی پل وِن(Paul Veyne) و البته از ژان کلود کازانوا که امروز در راس گاهنامه «کومانتر»(Commentaire) قرار دارد که رمون آرون آن را تاسیس کرد و امروز از مهم ترین نشریات اندیشمندان میانه رو متمایل به راست در فرانسه به حساب می آید.
در نهایت شاید بتوانیم سخن خود را با این عبارات زیبای برنار گیلمن(Bernard Guillemain) در مقاله اش درباره آرون در دانشنامه اونیورسالیس به پایان بریم که می گوید: « رمون آرون، مونتنی قرن بیستم بود در زمانه ای تعصب گرا. او مدافع بردباری و روحیه آزادیخواهانه بود. اما اگر مونتنی تعهد سیاسی خود را زیر نقابی از شکاکیت آغشته به رواقی گری پنهان می کرد، رمون آرون نیز رویکرد فلسفی اش را زیر پوشش تحلیل سیاسی و جامعه شناسانه قرار می داد.»
در یک کلام آرون اخلاق گرایی بود در جهانی از بی اخلاقی کامل و با اعتمادی بیش از اندازه به قابلیت های حوزه سیاسی لیبرالی در سازمان دهی به این جهان در برابر حوزه اجتماعی؛ و این نقطه بزرگ ضعف در اندیشه او به شمار می آید.
منابع:
– Franciszek, D., 1984, Raymond Aron et la politique, Revue Française de science Politique, 34(6) : 1198-1210
– Guillemain, P., 1996, article « Raymond Aron » in Encyclopédie Universalis, cd rom.
– Hessner, P., 1988, L’histoire du 20ème siècle in, Raymond Aron, Histoire et politique, Commentaire, 8(28-29), Février : 228.
– Moreau de Farges, Ph., 1981, Raymond Aron, le spectateur engagé (Review), Politique Etrangère, 46(4) : 957-958.
– Simon, P., 1986, Raymond Aron dans l’histoire du siècle, Revue de l’Histoire, 9(1) : 124-126.
– Tréanthon, J.R., 1989, La Philosophie critique de l’histoire(Review), Revue Française de Sociologie , 30(2) :351.
این گفتگو به صورت الکترونیک انجام و در روزنامه «روزگار نو» ۲۴ بهمن ۱۳۸۹ منتشر شده است.