انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

درباره احمد اسفندیارى؛ زندگى در زمینه آبى

ژیان مجیدى

در را که مى گشاید، با موجى از زندگى و شور روبرو مى شوى. در دهه هشتاد زندگی با چشمانى ساده و صمیمى نگاهت مى کند و به رویت لبخند مى زند. پیرمردکوچک اندامی است با روحى بزرگ. وارد خانه مى شوی. ادب و نزاکتش یادآور نسلی و آدم هایی ست که گویی دیگر نیستند. همسرش مهربان و شاد، چاى مى آورد و شیرینی های خانگی اش را تعارف می کند. استاد احمداسفندیارى مى گوید: «من زنده نقاشیم. بروید به اتاق کارم تا ببینید این روزها هم مشغول کار تازه ام هستم.» سراسر خانه پر از تابلوهاى سالهاى دور و نزدیک است. اسفندیارى از نسل اول نقاشان مدرن ایران است. اتاق پر از اشیاى قدیمى است. اینجا همه چیز بوى گذشته مى دهد…

احمد اسفندیاری، نقاش،

– تولد: سوم اردیبهشت سال ۱۳۰۱ محله فخرآباد (دروازه شمیران) تهران – وفات: ۲۹ اسفند سال ۱۳۹۱ تهران

-یادگیری نقاشی نزد استاد خردمند از شاگردان مدرسه کمال الملک

ـ تحصیل در دبیرستان تجارت تهران

ـ ورود به دانشکده هنرهاى زیبا۱۳۱۸

ـ پایان تحصیلات۱۳۲۳

ـ دبیرى نقاشى در مدارس تهران۱۳۲۴

ـ شرکت در نخستین بى ینال نقاشى ایران

ـ استخدام در موزه علوم طبیعى براى طراحى نقش هاى گیاهى۱۳۲۷

ـ اشتغال به کار در اداره هنرهاى زیبا

-برپایی نخستین نمایشگاه گروهی نقاشان نوگرا در انجمن فرهنگی ایران و فرانسه به همراه حسین کاظمی، محمود جوادی پور و مهدی ویشکایی ۱۳۲۸

– از پایه گذاران گالری “آپادانا” (نخستین گالری خصوصی در ایران)

-حضور در اولین بینال تهران ۱۳۳۷

ـ همکارى با دانشسراى عالى هنر و طراحی تصاویر گیاهی

ـ بازنشستگى۱۳۵۵

-برپایی دهها نمایشگاه داخلی و خارجی و دریافت جوایز متعدد داخلی و بین المللی

در را که مى گشاید، با موجى از زندگى و شور روبرو مى شوى. در دهه هشتاد زندگی با چشمانى ساده و صمیمى نگاهت مى کند و به رویت لبخند مى زند. پیرمردکوچک اندامی است با روحى بزرگ. وارد خانه مى شوی. ادب و نزاکتش یادآور نسلی و آدم هایی ست که گویی دیگر نیستند. همسرش مهربان و شاد، چاى مى آورد و شیرینی های خانگی اش را تعارف می کند. استاد احمداسفندیارى مى گوید: «من زنده نقاشیم. بروید به اتاق کارم تا ببینید این روزها هم مشغول کار تازه ام هستم.» سراسر خانه پر از تابلوهاى سالهاى دور و نزدیک است. اسفندیارى از نسل اول نقاشان مدرن ایران است. اتاق پر از اشیاى قدیمى است. اینجا همه چیز بوى گذشته مى دهد…

اسفندیاری نقاشی را نزد استاد خردمند از شاگردان مدرسه کمال الملک آغاز می کند.پدرش و مادرش کرمانی بودند؛ اما اجدادش مازندرانی. یکی از آنها در زمان ناصر الدین شاه به کرمان تبعید شده . می گوید با نیما یوشیج پدر شعر معاصر ایران نسبت فامیلی دارد.

پدر و مادر هر دو به ادب و هنر علاقه داشتند و مادرش ویلن می زده و شاگرد ابوالحسن خان صبا بوده است: «من موسیقى را بسیاردوست داشتم اما چسبیدم به نقاشى. کوچکترین شاگرد نقاشى دانشگاه تهران بودم. آنوقت ها ۱۶سالم بود. استادانمان فرانسوى بودند و شاگردان کمال الملک هم درهمان حوزه ها نقاشى مى کردند. اما ما کم کم به طرف نقاشى مدرن کشیده شدیم.» تابلویى از او با نام «مادر» به دیوارى آویخته است. تابلویى عمیق با زمینه اى آبى مربوط به سالهاى چهل است.

اسفندیاری در دانشکده هنرهای زیبا درس خوانده و سال ۱۳۲۶ تحصیلاتش را به اتمام رسانده: « در دانشکده هنر که الگویى از مدرسه بوزار فرانسه بود سال اول را با سیاه قلم و مداد گذراندیم اما از سال دوم کار با رنگ و روغن شروع شد.ما کسانى بودیم که براى تبدیل نقاشى از طبیعت یا کپى کردن واقعیت به سمت مدرن بسیار رنجها متحمل شدیم» همچنان که از خاطراتش مى گوید ،تصاویر هم جلوى چشمش جان مى گیرند و دستى به ابروهاى کشیده اش مى کشد. پیداست که در جوانى مردى بلند بالا و خوش چهره بوده ، با اینکه پیرى و کهولت پشتش را خم کرده و ازرنج اطرافیان هم درامان نبوده است… با اغماض و جوانمردى از سارقان کارهایش صحبتى به میان نمى آورد. خانمى ۲۲تابلوى او را با قیمتى نزدیک به مفت ازچنگش درآورده است و یکى از نزدیکانش ۲۵تابلوى نفیس و قیمتى او را به بهانه نمایشگاهى از او گرفته و از حدود بیست سال قبل تا به حال بازپس نیاورده است! اما پیرمرد همچنان سرخوش از زندگى و خاطرات خوب گذشته است: «هم شاگردیهاى من ضیاءپور، تقى پور، حمیدى، ریاضى و عامرى بودند که متأسفانه بجز یکى دوتن همه فوت کرده اند.درآن زمان دانشکده هنر درطبقه زیرین دانشکده فنى بود و رشته هاى نقاشى، معمارى و مجسمه سازى درآنجا تدریس مى شد. درروزهاى پنجشنبه به ما نقاشى ذهنى مى دادند.» پروژه پایان تحصیلات اسفندیاری ، تابلویی با موضوع “باشگاه افسران” بوده است:«همان تابلوى بالاى سرتان ؛ نگاه کنید. بله! اسمش هست باشگاه افسران. من هرگز باشگاه افسران را ندیده بودم اما فکرکردم باید یک چنین جایى باشد.»

تاریخ تابلو، مربوطه به ۱۳۲۴ است. مردان درروى صندلیها به مرد و زنى چشم دوخته اند که مى رقصند. همه مردان لباس خاکسترى متمایل به سبز ارتشى پوشیده اند. چند دهه از عمر این تابلو مى گذرد و هنوز باوقار و سلامت و بسیار نفیس و اصیل است؛ تابلویی که در قطعى کوچک و برروى بومى کهنه کشیده شده است. «هرچه دارم ازآن نقاشیهاى ذهنى دارم. من توى خانه مى نشینم و هنگامى که تصویرى جلوى چشمم جان گرفت به ثبت آن مشغول مى شوم.» چاى دیگرى مى ریزند در سینى و فنجانهاى نقره قدیمى. سادگى و صمیمیتى بى اندازه درکلام و نگاه این خانواده موج مى زند. به اتاق خصوصیشان مى رویم که سرتاسر آن با تابلوهایى بسیارزیبا پوشیده شده است.

فکرمى کنید تا به حال چند تابلو کشیده اید؟

درذهنش تاریخها را مرورمى کند: «در حادثه اى ۴۰۰تابلویم ازبین رفت. دویست تابلو هم درخانه هست. تا به حال سیصد تابلو هم فروخته ام. فکرکنم بین ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰تابلو کشیده ام.» استاد اسفندیارى بسیارخوش سر وزبان است. به گذشته که فکرمى کند، به نقطه اى خیره مى شود اما فورى به زمان حال بازمى گردد: «من نمى دانستم آبستره چیست. اما کارهایى کرده ام که مطمئنم در دنیا نبود. یعنى به آن شکل انتزاعى وجودنداشت.»غروب نزدیک مى شود و نور اتاق رخت مى بندد. چراغها که روشن مى شود جلوه دیگرى از تابلوها هم به چشم می آید: «مى دانى پسرم. نقاشها مى فهمند ارزش نور چیست؟ با درک همین ارزش ها بود که امپرسیونیستها سه پایه را بردند داخل طبیعت. دیگر از اتاقهاى کارشان خسته شده بودند.من تمام محله هاى تهران را نقاشى کرده ام. حداقل آنهایى را که بسیاردوست مى داشتم. آن هم زمانى که تهران یک دهم حالایش نبود و شهر در انبوهى درختها گم شده بود.»

به داخل تابلوها مى روى؛ بچه هایى سرسره بازى مى کنند. درمزرعه مردانى به درو مشغولند. دوزن و یک کودک به درون سیاهى جنگل مى خزند. زنى دارد لباس مى شورد. « بیست ساله بودم که این نقاشى را کشیدم. خانه مادربزرگم بود. این زن مى آمد رختهایش را توى حوض مى شست…» با خاطرات اسفندیاری آدم به . به زمانى که نقاشى جز مفهوم قهوه خانه اى آن و کپى کردن از واقعیت بیرونى معناى دیگرى نداشت.نسل اسفندیاری مرارتهای زیادی متحمل شدند تا توانستند راهى را به هنر نوگرای ایرانی باز کنند:«نقاش بزرگ در آنجا ظهور مى کند که چارچوب طبیعت و انسان را بشناسد. هنرجو باید با دیدى علمى به نقاشى روکند و درآخرکار باید بتواند سوژه هاى تخیلى را ازمیان اوهام ذهنیش برروى بوم خلق کند.» خارجیها هم او را مى شناسند. ازکشور ماژلان (پرتغال) فردى بیست تابلوى او را خریده است و مى گوید: «فرانسویها هنگامى که کارهایم را مى بینند با تعجب مى گویند: ما فکرمى کردیم شما صدهاسال از نقاشى جهان عقبید.» مى خندد و مى گوید: «من حواس پرت و بازیگوش بودم. فرصت هاى بسیارى را ازدست دادم مى توانستم در فرانسه یا هرجاى دیگرى کلى مدرک بگیرم اما ماندم اینجا که دوستان سربرسند و تابلوهایم را غارت کنند. راستش من آدم مزخرفیم که هیچى مدرک جمع نکرده ام!»

خانمش متذکر می شود که او نباید ازخودش تعریف کند! آنها سایه به سایه هم،بیش از نیم قرن با هم زندگی کرده اند. پرتره اى که ازهمسرش کشیده، بر دیوارى نصب شده است. زنى زیبا درحدود چهل سال دارد بافتنى مى کند و درصورت نقاش و بیننده به یکسان زل زده است. زمینه آبى، اکثر کارهای اسفندیاری را ویژگى بخشیده اند؛ چرا که انگار درجهانى آبى زندگى مى کند و اشیا و فضا، رنگ خود را از آن مى گیرند. کتاب پیشگامان نقاشى معاصر ایران را مى آورد. آدمهاى نسل اول قرن جلوى سه پایه ها ایستاده اند و به تابلوهایشان چشم دوخته اند. «اسم مرا توى لاروس هم برده اند. در آنجا از نقاشى ایرانى یادشده و اسمم آنجاست. در پاریس استادان بوزار به حسین زنده رودى گفته بودند نقاشى هاى این اسفندیارى مى توانست مثلث کاملى از ماتیس، موندریان و او باشد». با آنکه سبک و سیاق کارش، در دسته جریان نخست نقاشى مدرن ایران قراردارد، مى گوید که مینیاتور هم عالى است و نقاشى ایرانى را هم دوست دارد.

دوره شش ساله رشته نقاشى که تمام مى شود احمد اسنفدیارى به همه جا سرک مى کشد تا کارى بیابد. حرفه هاى مختلف و ادارات مختلف و سرانجام وزارت فرهنگ و هنر مکان و شغل مورد علاقه اش را به او مى دهد. تدریس و معلمى…

« سالها دبیر ادبیات و هنر در مدارس تهران بودم و سه سال قبل از انقلاب بازنشسته شدم.»

از تعداد نمایشگاههایش که مى پرسى در مبلى که در آن کز کرده، جابه جا مى شود و پس از لختى درنگ مى گوید که شاید نزدیک به صد نمایشگاه بوده است. اسفندیارى بسیار کم و تنها دوبار به خارج از ایران سفر کرده؛ یکبار که به همراهى تجویدى و شیخ توسط وزیر فرهنگ آن زمان به فرانسه مى روند و بار دیگر که براى دیدار برادرش به اروپا سفر مى کند.

به سراغ نقاشى جدیدش مى رویم؛ آخرین کارى که مشغول اجراست. یاد مساجد اصفهان مى افتى انگار درون محرابى چندین جوان نشسته باشند و منتظر چیزى باشند. مى گوید که کمى قلم مى زند و کمى روى تخت کنار سه پایه دراز مى کشد. کمردرد امانش نمى دهند اما باید کار کند و بیافریند. خانه استاد در میرداماد است. سالها قبل از انقلاب این خانه را خریده اند. مى گوید «راستش اینجا آرامم و بیشتر در خانه مى مانم. فقط گاهى براى خرید بیرون مى روم.»

فکر مى کنى چرا عشق به زندگى و جنب و جوش در پیرانه سرى این پیر، چنین قوى است، خودش مى گوید: «آدم اگر سالم باشد عمر هزارساله هم کفاف نمى دهد که همه زیبایى هاى زندگى را ببیند. پارسال ماشین زد به من یک پیرزن ناشى در خیابان زیرم کرد و دو سه جاى دست وپایم شکست…»

سکوت مى کند. از فراز سر او چندین تابلوى کوچک دیده مى شوند که کنار قفسه هاى اتاق روى دیوارند. درون قفسه ها سینى ها و گلدانهاى نقره به چشم مى خورد که عمرى نزدیک به صدسال دارند.

رامبراند ـ ون گوگ ـ رنوار ـ داوینچى و میکل آنژ را دوست دارد و از کرو هم اسم مى برد. مى گوید که از بزرگترین امپرسیونیستها است. «هنر پس از بیست سال کار مداوم خلق مى شود. اول خودش ساخته مى شود و بعد تازه شروع به ساختن مى کند. آدم باید خودش باشد؟»

احمداسفندیارى بسیار نکته دان و بامزه است و حواسش به همه جا هست. پیراهن چهارخانه آبى کمرنگ در بردارد و تسبیح سبزى هم در میان انگشتانش است.«اوایل سخت تحت تأثیر سزان بودم. بعد دیگر هیچکس. نه ایرانى. نه خارجى. من راه خودم را دارم. ماه و خورشید و درختهایم با مال دیگران فرق دارد.» راجع به نقاشى ملل مى گوید «خب معلوم است که ما خیلى دیر شروع کرده ایم. کمال الملک هم دوره سزان بود. اصلاً نمى شود مقایسه کرد. فراموش هم نمى شود کرد. همین است دیگر! راستى یادم رفت از پیکاسو، رودن و گوگن اسم ببرم. اینها محبوب من اند و خیلى دوستشان دارم. در آنها فرزانگى زیادى به چشم مى خورد. حس مى کنم که دوستانم هستند. راستش همه ما نقاشها مال یکجاییم. همه مان انگار هم وطنیم. این است که نمى توانم از نقاشى دل بکنم.شصت سال است قلم مى زنم. بله. کم چیزى نیست.»

مى گوید برخى چهره هاى آشنا در حوزه هنرهاى تجسمى با قیمتهاى نازل و کم تعداد زیادى تابلو از او خریده اند و بعد به قیمتهاى بسیار گزاف و گاه تا سى برابر به موزه ها و گالرى دارهاى خارجى فروخته اند. دسترنج مردى هنرمند براى کسان دیگرى برکت مى آورد! این حرفها دلش را به درد مى آورد و همسرش مى گوید که همینطور است. «خیلى ها سراغمان آمدند. آنها به منفعت خودشان فکر مى کنند. تابلوها را مفت از چنگمان درآوردند.» اسفندیارى همچون نویسنده اى که در بازگفتن جریان سیال ذهنش خود را آزاد و رها مى داند، از همه چیز حکایت مى کند. از دوران کودکى تا نمایشگاهها و همه زندگیش و همه چیز را از خلال تابلوهایش مى توان به چشم دید. با چهره آرام و ساده اش نگاهت مى کند. انگشتهاى تکیده اش را روى جلد کتاب مى کشد و تصویر خودش را نشانت مى دهد. جوانتر از این روزهاست؛ دارد به مرغ عشقى از میان میله هاى قفس نگاه مى کند؛ لبخندى برلب دارد. مى گوید: «حاضرم هزینه چاپ عکس ها را هم بدهم. بیایند کتابى راجع به تابلوهایم چاپ کنند. فکر نکنید خودپسندى مى کنم ،اما من پنجاه سال پیش مدرن کار مى کردم و بخشى از تاریخ هنر این مملکتم . خیلى هاى دیگر هم هستند. مثل عامرى یا ویشکایى. همه جا به هنرمندان احترام مى گذارند اما اینجا اینطور نیست. خودتان که مستحضرید!». سکوت مى کند و به تو چشم مى دوزد که وسایلت را جمع مى کنى . صداى پاره شدن کاغذهاى اضافى یادداشت، در اتاق خالى مى پیچد. وقت رفتن است، با گرمى دستت را مى فشارد و مى گوید: «من اگر به دنیا بیایم. یعنى اگر قرار باشد یکبار دیگر به دنیا بیایم حتماً موزیسین مى شوم. من عاشق موسیقى هستم. اصلاً سر در نمى آورم چرا نقاش شدم. البته احتمالاً هم نقاشى مى کردم، هم آهنگ مى نوشتم و هم مجسمه مى ساختم.» تا پایین پله ها همراهت مى آید و منتظر مى شود تا در را ببندى و دور شوى…

-این مقاله ابتدا در مجموعه «مهرگان» و در جشن نامه مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژه مهرگان که در دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی ، در موسسه فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی می پرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳در قالب کتاب منتشر شده است.

-این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد.برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید:

elitebiography@gmail.com

ویرایش نخست توسط انسان شناسی و فرهنگ: ۱۳۹۳