اندیشمندی می گفت: «پوست ژرف ترین اندام انسانی است». این لایه سطحی و تا به این حد عمیق، جدای ابعاد بیولوژیک و یا به برکت این ابعاد چه چیز را در خود نهفته دارد؟ چه سازوکاری در یک تماس هست که چنین گستره بی پایانی از اطلاعات را از یک پوست به پوست دیگر ، از یک کالبد به کالبدی دیگر می کشاند؟ چرا فرهنگ های انسانی تا به این حد، تماس و هر گونه احساس لامسه را درون مارپیچ های تابویی – توتمی فرو برده اند؟ و هرگونه گذار حسی را سرانجام در تماسی بساوایی معنی و تفسیر می کنند: پوست سخن می گوید، همچون چشمانی گشوده و چشمانی بسته، پوست درد می کشد، رنج می برد، شفاف می شود، به شعف می آید و از خود بی خود می شود: پوست ها با رنگ ها، حرارت ها، شکاف ها و رگها و عصب هایشان تاریخ ما را، تاریخ بزرگ بدنمان را، برایمان حکایت می کنند. پوست ها آزادی اند و هم از این رو، از دست دادنشان، دردناک و غیر قابل تحمل. پوست ها، مرزهای ما با خودمان و با جهان هستند ، جایی که باید بتوانیم خودمان و جهان را تعریف کنیم. پوست ها به اسارت کشیده می شوند، در بند می روند و ناچارند، زبان خود را ببندند، ازدیدار با یکدیگر، از حس کردن و سخن گفتن با یکدیگر بازبمانند و در نهایت در سکوتی مرگبار و پرهراس فرو روند: پوستی رنگ پریده، در واهمه از آنچه نباید به پوستی دیگر، به چشمی دیگر برساند تا مبادا سبب شود آن پوست و چشم نیز همچون خود او، از زیبایی و شکوفایی و خلاقیت باز داشته شود. و پوستی که سرانجام دردهایش را وا می گذارد و برای ابدیت در خواب زوال فرو می رود تا با فروپاشی اجزایش به طبیعتی جدید بدل شود. پوستی که به خاک سپرده می شود: با تمام معانی و نشانه ها و سخن های نگفته اش، زبانی که خاموش می شود و حسی که دیگر نه شادی می آفریند، نه لذت، نه درد و نه شگفتی و نه حتی بی تفاوتی.