تبعیض مثبت (affirmative discrimination) یا «عمل مثبت» (affirmative action) واژگانی هستند که در زبان فارسی و سایر زبان ها عمدتا از انگلیسی ریشه گرفته اند و به سال های دهه ۱۹۶۰ مربوط می شوند. در این سال ها جنبش حقوق مدنی سیاهان، پیشنهادهای مشخصی را برای ایجاد برابری مطرح کردکه بر یک واقعیت تجربی استناد می کردند: اینکه میزان گسست میان سیاه پوستان و سفید پوستان به دلایل تاریخی به حدی است که ولو با حسن نیت، در یک روند طبیعی هرگز نمی توان به برابری میان آنها رسید و این امر همچون موتور یک تنش دائم نژادی عمل می کند. از این رو پیشنهاد طرفداران تبعیض مثبت این بود که با وضع واجرای گروهی از قوانین، جای «شایسته سالاری» (meritocracy) باید در مواردی به اولویت گروه سیاه پوست داده می شد: کارخانه ها، دانشگاه ها و دیگر نهادها ناچار شدند بخشی از کارکنان و دانشجویان خود را لزوما از سیاه پوستان انتخاب کنند یعنی نوعی سهمیه برای آنها در نظر بگیرند. نتیجه نسبتا مثبت بود زیرا اجرای این قوانین در طول تقریبا بیش از سه دهه به پدید آمدن یک بورژوازی سیاه پوست شد که خود عاملی بود برای بهبود وضعیت گروه هر چه بزرگتری از سیاهان.
سیاست های تبعیض مثبت پس از آمریکا در سایر کشورهای جهان به سود اقلیت ها و یا گروه هایی که به هر دلیل فاصله زیادی با میانگین جامعه پیدا کرده بودند به اجرا در آمدند و در خود آمریکا نیز این سیاست صرفا در روابط بین نژادی باقی نماند. استفاده از این روش برای بهبود وضعیت زنان، اقلیت های قومی، افراد ناتوان فیزیکی، مجروحان جنگی و غیره در فرهنگ های گوناگون نشان داد که می توان این روش را نوعی دخالت صریح و رادیکال برای سرعت بخشیدن به برابری تلقی کرد. با وجود این تبعیض مثبت از همان آغاز مخالفان خود را نیز داشت که استدلال هایی قابل اعتنا را مطرح می کردند.
نوشتههای مرتبط
نخستین استدلال آن بود که این روش، نوعی مبارزه با معلول به جای رفتن به سراغ علت است. پرسش در واقع این بود که اگر چنین گسستی میان دو یا چند گروه اجتماعی به وجود آمده است ، دلیل یا دلایل اصلی چه بوده اند و چه ضمانتی وجود دارد که پس از ایجاد یک برابری از طریق قانونی، گسست بار دیگر و در دورانی کوتاه یا بلند تکرار نشود. مسئله بعدی آن بود که تبعیض مثبت در برابر «شایسته سالاری» قرار می گرفت، و این امر سبب می شد که نوعی تبعیض معکوس نیز به وجود بیاید یعنی افرادی به دلیل نامربوطی، صرفا چون به گروه اقلیتی خاصی تعلق ندارند، از برخورداری از یک موقعیت محروم شوند. مثلا بهترین پزشک لزوما استخدام نشود، زیرا رنگ پوستش سفید است. البته ناگفته نگذاریم که اکثر گروه هایی که این استدلال ها را مطرح می کردند کسانی بودند که از دور یا نزدیک به جناح های نژاد گرا و راست و محافظه کار تعلق داشتند و باور چندانی به برابری اجتماعی به خصوص در حوزه فرهنگ نداشتند. از نظر این گروه ها عموما بحث تبعیض مثبت یک عمل آمرانه و دخالتی دولت گرایانه بود که آزادی را در جامعه از میان می برد. با وصف این، موفقیت سیاست های تبعیض مثبت چه در مورد اقلیت های قومی و نژادی و چه در سایر موارد گروه های ضعیف جامعه سبب شد که این مخالفت ها نسبتا خاموش شوند.
اما بحثی که از نقطه نظر فرهنگ شناسان مطرح می شد بیشتر به استدلال اول بر می گشت: یعنی به دلایل نابرابری و اصولا معنای برابری در جوامع انسانی.
اینکه مطالبات مربوط به برابری در جوامع انسانی قرن ها است در صدر مطالبات اجتماعی و فرهنگی قرار دارد را شاید بتوان به صورت دیگری نیز تعبیر کرد و آن این است که اساس جوامع انسانی بر پایه سلسله مراتبی شدن ریخته شده است و این سلسله مراتب به تدریج چنان فرهنگ های انسانی را سازمان داده و در کنشگران اجتماعی درونی شده اند، که انسان ها نمی توانند بدون اندیشیدن و حرکت از روابط نابرابر مبتنی بر سلسله مراتب های نظم یافته و یک پارچه به خود و به دیگران بیاندیشند. اما همه مسئله دقیقا در همین است: روشن است که انسان ها با یکدیگردر هیچ جامعه ای برابر نیستند، اما این نکته ای کمتر واضح است که اصولا چنین برابری ای از لحاظ طبیعی و بیولوژیک امری ناممکن است، پس آنچه حقیقت دارد، نابرابری است و نه برابری ، اما آنچه باز هم حقیقت دارد این است که همزیستی انسان ها با یکدیگر میلیون ها سال است نه بر اساس روابطی صرفا بیولوییک بلکه بر اساس روابطی بیو لوژیک فرهنگی انجام می گیرد. از این رو اصولا چرا باید برای این همزیستی موضوع برابری مطرح شود؟ اینجا با پرسشی خطرناک روبرو هستیم زیرا این پرسش می تواند به انواع انحراف های نژاد پرستانه، انواع توجیه های طبقاتی و استثمار انسان ها از انسان ها و یا توجیه های استعماری و قائل شدن حقی «طبیعی» در فرایندهای بی رحمانه ای چون استعمار و برده داری بیانجامد. اما تعمیق بیشر در این پرسش می تواند ما را به نتایجی کاملا متفاوت نیز برساند. اینکه نابرابری یا برابری مفاهیمی مطلق نیستند: شکی نیست که انسان ها با یکدیگر نابرابرند اما آنچه یک نظام نامشروع و بی رحم را می سازد در تحمیلی است که به انسان ها برای برابر بودن به مثابه شرط پذیرفته شدن در آن نظام اجتماعی بکند و نه برعکس. به عبارت دیگر، اگر ما نابرابری را همچون امری طبیعی بپذیریم ولی آن را شرط پذیرش در نظام اجتماعی قرار ندهیم می توانیم به راه حل هایی بسیار انسانی تر دست یابیم که دلایل اساسی تشدید نابرابری ها و یا هدایت شدن آنها را به سوی خاصی از میان ببرد.
مثالی در این مورد شاید بحث را تا حدی روشن تر کند: اینکه افراد متفاوت توانایی یکسانی در انجام کنش های فیزیکی یا ذهنی ندارند در تمام جوامع انسانی به تنوعی سلسله مراتبی میان این دو گروه از موقعیت ها و مهارت انجامیده است. آنها که بیشتر توان فیزیکی داشته اند عموما در موقعیت های پایین و آنها که توانایی های ذهنی بیشتری داشته اند در موقعیت های بالاتر قرار گرفته اند. اما می توان بر اساس برنامه ریزی های به موازات تبعیص مثبت و نه با پذیرش اصل وجودی نابرابری میان این دو گروه از توانایی ها، آنها را در نظام اجتماعی ندیریت کرد و نه با دامن زدن به اسطوره برابری مطلق مثلا با اسطوره قابلیت های «معجزه آسای» آموزشی در نظام های تربیتی و انتقال دانش که فرض خود را بر «توانایی های ذاتی برابر» در نزد افراد مختلف برای آموختن و «پیشرفت» می گذارند. بدین ترتیب باز اندیشی بر مفهوم نابرابری و برابری از لحاظ فرهنگی می تواند در مرکز تفکری جدید در حوزه فرهنگ قرار بگیرد.
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه شرق (سه شنبه ها)
این مطلب روز سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۰ منتشر شده است.
پرونده ناصر فکوهی در انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/node/9132