فرهنگ و سازمان اجتماعی
زمانی که صحبت از تصمیم گیری سخن می گوئیم، چه در سطح یک واحد کوچک اجتماعی (همچون خانواده) باشد و چه در بزرگترین واحدها، نظیر سازمان های بین المللی یا سطوح ملی و کشوری، عموما با یک فرایند مدیریتی سروکار داریم و یا بهتر است بگوئیم با یک فرایند مدیریت اجتماعی. در زبان علوم اجتماعی و نه مدیریتی، ما به چنین فرایندی یک فرایند «نظم بخشی» می گوئیم. بر اساس یکی از گرایش های عمده ای که در نظریه های علوم اجتماعی وجود دارد و مهم ترین نمایندگان مدرن آن در فلسفه اجتماعی ، میشل فوکو و در جامعه شناسی و انسان شناسی، پیربوردیو، هستند، این پرایش از دو اصل موضوعه حرکت می کند: اصل اول آنکه همه پدیده ها ی جهان «بیرونی» ، پدیده هایی مستقیما یا غیر مستقیما «اجتماعی» یعنی برساخته های مستقیم و غیر مستقیم جامعه در فرایند «جامعه شدگی» و «جامعه بودگی» آن هستند. و اصل دوم آنکه، فرایندهای اجتماعی برای ساختن جامعه به ناچار باید از مدارهای «نظم» و صریح تر بگوئیم فرایند «سلطه» عبور کنند و در این راه نیز چاره ای جز آن ندارند که پدیده های اچتماعی و روابط آنها را برای درک پذیر و قابل پذیرش شدنشان ، «تقلیل» دهند.
نوشتههای مرتبط
از این دو اصل اولیه، نتایج بی شماری را می توان در نظام اجتماعی به دست آورد که شاید مهم ترین آنها در پرسشی که در اینجا مطرح شده ، آن است که اولا میان گفتمان جامعه شناختی(در معنای گسترده ودورکیمی آن یعنی علوم اجتماعی در همه شاخه هایش) که وظیفه نخست خود را «شناخت» و «واکاوی» مسائل و فرایندهای اجتماعی و درک آنها، پیش از آنکه راه حلی برای مشکلات ارائه کند ، می داند و گفتمان سیاسی که مسئولیت مستقیم «نظم» و «اداره» پدیده ها را برای تداوم بخشیدن به موقعیت های موجود و یا «پیشبرد» آنها بر اساس نظام های ایدئولوژیک متفاوت (ولو آنکه خود را در قالب های کارکردی خود آگاهانه یا ناخود آگاهانه بزک کرده باشند) می داند، تضادی تقریبا آشتی ناپذیر وجود دارد که اغلب به تنش نیز منجر می شود.
اما نکته دوم آن است که گفتمان جامعه شناختی نیز نمی توان «تقلیل دهنده» نباشد، زیرا خود بر اساس همان اصول پیش گفته، عمل می کند. به عبارت دیگر گفتمان جامعه شناختی نیز ناچار است به مثابه یک پدیده اجتماعی، برساخته ای باشد که نظم اجتماعی را بازتولید می کند. تضاد نیز از همین جا در حوزه علوم اجتماعی به مثابه امری دائم وجود دارد. زیرا از یک سو، این گفتمان باید از خلال «ساخت زدایی» (deconstruction) نظام اجتماعی فرایندهای سلطه و تقلیل گرایی را در آن نشان دهد و از سوی دیگر برای این کار خود چاره ای ندارد که برای این کار از گفتمانی تقلیل دهنده و در نتیجه سلطه مند استفاده کند که عمدتا از خلال نظام دانشگاهی عبور می کند.
با توجه به آنچه گفته شد، فرایندهای مدیریتی ، ولو آنکه به وسیله مدیرانی برون آمده از حوزه علوم اجتماعی اداره شوند، در دو گونه تضاد با فرهنگ ، آن هم تنها در قالب فرهنگ جامعه شاختی، قرار می گیرند. نخت، تضاد میان گفتمان سیاسی و گفتمان جامعه شناختی و سپس تضاد درونی خود گفتمان جامعه شناختی. با وجود این به نظر ما، گذار مدیران از فرایندهای درک جامعه شناختی، ولو به صورت کوتاه مدت و نه لزوما در قالب های تحصیلی و دانشگاهی، می تواند آنها را در بهبود این موقعیت و خروج از بحران های ناشی از این تضادها تا اندازه ای یاری دهد.
برای این کار، فرهنگ می تواند تاثیر فوق العاده بالایی داشته باشد، به این معنا که می توان برای هر یک از حوزه های تصمیم گیری، فرایند یا فرایندهایی متکثر و نسبی تعریف کرد که شناخت و کاربرد را به یکدیگر پیوند داده و این پیوند را درون نظام های تاکتیکی و استراتژیکی بسترمند کنند. طبعا این کاری ساده نیست و نیاز حداقل در آن، وجود کارشناسان و متخصصانی است که در هر دو حوزه، دارای دانش و تجربه کافی باشند، اما کاری ناممکن نیز نیست. شرط ممکن شدن در این میان به نظر ما بیش از آنکه به دانش و تجربه به طور عام مربوط باشد ، به رویکرد متعادل یا رادیکال بستگی دارد. در رویکرد متعادل می توانیم، همواره با انعطاف بیشتر، نسبی گرا تر عمل کرد و آمادگی بیشتری برای درک و پذیرش «دیگری» و «تفاوت» به مثابه اشکال متعارف داشت که باید آنها را مدیریت کرد و با توجه به آنها به مدیریت تداوم بخشید، در حالی که در رویکرد رادیکال، کمترین آمادگی برای انعطاف و پذیرش «دیگری» و «تفاوت» وجود دارد. در این رویکرد، «دیگری» و «دیگر بودگی» همواره به مثابه نوعی آسیب در پیوستاری که ممکن است کم زیان تر یا خطرناک تر به حساب بیاید، مطرح است و بنابراین نگاه به مدیریت، نگاهی عموما آسیب شناختی است که به صورت کاملا روشنی ساختارهای سلطه را برغم ساختارهای شناخت افزایش داده و در نهایت گروه اخیر را نابود می کند تا صرفا گروه نخست را حفظ کند و از خلال فرایند «تخریب» درنهایت به فرایند «تخریب خود» می انجامد که هر چند ممکن است شناخت را پیش از آنکه خود را از بین ببرد، نابود کند، اما با به پایان رسیدن این فرایند، صورت مسئله به طور کلی پاک خواهد شد و مدیریت بی معنا.
برعکس، اگر ما روی به سوی بر پا کردن نوعی «فرهنگ سازمانی» بیاوریم، کاری که به ویژه در انسان شناسی سازمان ها به عنوان یک رشته جدید و بسیار پر بار به آن پرداخته شده است، می توان با محور قرار دادن انسان در سازمان به بازاندیشی در کل فرایند پرداخت و برای آن راه ها و روش های نوینی یافت که همواره می تواند با ابتکار عمل هایی از مرکز و یا از پیرامون تقویت شود. سازمان های جدید شبکه ای از جمله جوامع جدید انسانی، بنا بر تعریف، به سختی ممکن است که بدون این روش بتوانند نتیجه ای به دست بیاورند. زیرا ولو آنکه انسان در آنها محور سازمان قرار نگیرد، فرایند فناورانه(تکنولوژیک)، کنشگران را در رده های مختلف وادار می کند که رابطه ای بسیار برابر تر و دو سویه تر را میان مرکز و پیرامون بپذیریند، رابطه ای که پیش از عصر اطلاعاتی می توانستنند کاملا از آن اجتناب کنند. به عبارت دیگر معنای شبکه صرفا در آن خلاصه نمی شود که مرکز همچون گذشته بتواند پیرامون را کنترل کند، بلکه این را نیز در خود دارد که پیرامون می تواند با راه های مختلف مرکز را (که خود مفهومی متکثر و نسبی و بر روی شبکه متغیر است) را دور زده و بر آن تاثیر گذاری کند.
ستون هفتگی نگارنده در روزنامه شرق(شنبه ها)