حتی از شکل عنوانی که برای این یادداشت انتخاب کرده ایم روشن است که در ادبیات علوم اجتماعی لااقل در سه دهه اخیر مشکلی اساسی با واژه «طبقه» وجود دارد. امروز اکثر جامعه شناسان و انسان شناسان دیگر از این کلمه استفاده نمی کنند نه در معنای قرن نوزدهمی و اقتصاد سیاسی آن که بیشتر به مفهومی مارکسیسیتی تبدیل شد و نه در معنای آمریکایی و سطحی نگرانه اش بر اساس تقسیم جامعه به سه طبقه پایین و متوسط و بالا و تقسیم هر یک از آنها به چند طبقه سلسله مراتبی دیگر. واقعیت این است که جوامع انسانی حتی در قرن نوزده و البته در قرن بیستم و امروز در آغاز قرن بیست و یکم و پس از انقلاب اطلاعاتی بسیار پیچیده تر از آن بوده اند و هستند که بتوان از پهنه های بزرگ انسانی که به ظاهر آنقدر منسجم و یکدست و دارای آنقدر مشترکات باشند که بتوان از آنها به مثابه یک«طبقه» یعنی یک گروه بزرگ انسانی به مثابه یک کالبد صحبت کرد. و اگر در علوم سیاسی از مفاهیمی حتی بزرگ تر از طیقه همچون «ملت» یا «قومیت» سخن گفته می شود، بلافاصله بر برساخته بودن این مفاهیم و لزوم قرار دادنشان در چارچوب های سیاسی کلان نیز تاکید می شود. برعکس در علوم اجتماعی تلاش بر آن است که از واحدهای بسیار کوچکتری که آنها را جماعت (community) می نامیم و برخی نیز از آنها با عنوان خرده فرهنگ (sub-culture) یاد می کنند، نام برده شود که قابلیت محسوس بودن و تحلیلی بیشتری را به پژوهشگر می دهند. بسیاری از جامعه شاسان نیز در تحلیل های خود از رده بندی های شغلی-اجتماعی استفاده می کننند و آنها را برای بحث در تمام زمینه های فرهنگی از جمله سبک زندگی و روزمرگی مفید می دانند.
با وصف این، در مورد مفهوم «طبقه» ما تقریبا با همان مشکلی روبرو هستیم که در رابطه با واژه «نژاد» ، یعنی در عین حال که تمام شواهد به ما نشان می دهند که این واژه قابل دفاع نیست و جز به مشترکاتی بسیار سطحی استناد ندارد، این مانع از آن نیست که «نژاد» ها در واقعیت اجتماعی به مثابه برساخته های فرهنگی وجود خارجی نداشته باشند و عنصر هویتی قدرتمندی را تشکیل دهند که تاثیر آن گاه از ملیت نیز فراتر می رود. در مورد مفهوم طبقه نیز ما با همین امر روبرو هستیم. وجود «طیقه» هر چند به مثابه یک واقعیت عینی قابل پذیرش و دقیق نیست، اما به مثابه یک برساخته تصور شده در سطح جامعه که به کنشگران جهت دهی اجتماعی می دهد و تاثیری واقعی بر روابط اجتماعی دارد، قابل نفی نیست. حتی در زبان بسیار متعارف و روزمره نیز افراد دائما از طریق استفاده از این کلمه یا کلمات مشابه و یا تعبیر ها و چرخش های زبان شاختی، خود را در سلسه مراتب اجتماعی طبقه بندی می کنند. هم از این رو استفاده ما از واژه «طبقه» متوسط به همان معنای متعارفی است که در جامعه فهمیده می شود و بیشتر تحت تاثیر جامعه شناسی آمریکایی پس از جنگ جهانی دوم قرار دارد که به مطبوعات و رسانه ها و از آنجا به مردم عادی سرایت کرد. در این مفهوم طبقه متوسط ، به گروهی از افراد یک جامعه اطلاق می شود که میان دو اقلیت نسبی یکی در بالای جامعه و دیگری در پایین جامعه قرار می گیرد. این طبقه بندی عموما ، اگر نگوئیم انحصارا ، بر اساس محور اقتصادی انجام می گیرد، چنانچه حتی در گفتمان های نهادهای رسمی از دهک های درآمدی بالا و پایین صحبت می شود و به فرض طبقه متوسط را در جایی بین دو دهک پایین ترین در آمدها و دو دهک بالاترین درآمدها قرار می دهند، که البته بنا بر نهاد مربوطه و رویکرد اقتصادی به کار گرفته شده به شدت متغییر است.
نوشتههای مرتبط
در این حال اگر بخواهیم با رویکردی کاملا متفاوت به موضوع طبقه برگردیم، باید بحث نظریه «سرمایه» های پیر بوردیو را مطرح کنیم و تلاش کنیم آن را با موقعیت صد ساله معاصر ایران انطباق دهیم. در این نظریه دستکم از سه نوع سرمایه صحبت می شود ، سرمایه اقتصادی (انباشت ثروت)، سرمایه فرهنگی (انباشت فرهنگی – تحصیلی) و سرمایه اجتماعی (انباشت روابط سودمند)[ ما در این جا وارد بحث سایر اشکال سرمایه از دیدگاه بودیو و همچنین بحث سرمایه کل او نمی شویم]. با توجه به این بحث اولیه، حال ببینیم در صد ساله اخیر ما با چگونه انباشت هایی روبرو بوده ایم.
به نظر ما، در طول این تاریخ که امروز ما در یکی از نقاط حساس آن قرار گرفته ایم، فرایندهای متعددی در ایران به صورت موازی اتفاق افتاده اند که نتیجه نهایی آنها به وجود آمدن یک «طبقه متوسط» نسبتا بزرگ بوده است که شاید تنها شانس و امید ما برای برخورداری از آینده ای بهتر به نسبت اکثر کشورهای در حال توسعه به طور عام و کشورهای منطقه آشوب زده خاور میانه به طور خاص باشد. البته بلافاصله برای آنکه خواننده به اشتباه نیافتد این را هم اضافه کنیم که اولا اینکه می گوئیم طبقه متوسط بزگ شده منظور در کل فرایند است و نه لزوما در مقطع خاصی از جمله در حال حاضر، و سپس آنکه معنای طبقه را در اینجا درمفهوم بوردیویی می گیریم و نه مفهوم اقتصاد سیاسی و یا آمریکایی آن.
بحث خود را با همین فرایندها شروع کنیم که نخستین آنها فرایند سیاسی است. آغاز این فرایند را می توان در انقلاب مشروطه(۱۹۰۶) قرار داد. اینکه ایران برخلاف اکثریت کشورهای منطقه خاور میانه و آسیای جنوبی زیر استعمار نرفت، صرفا به دلیل آن نبود که دارای پیشینه تمدنی و دولتی دراز مدت بوده باشد (که می دانیم این دولت هم به شدت از هم پاشیده و غیر متمرکز و بی توان بود) بلکه به این علت اساسی هم بود که ایران درون یک ژئوپلیتیک بسیار حساس و شکننده منطقه ای در دسترسی فدرت های بزگ (روسیه و انگلستان) و سرزمین های زیر کنترل آنها به آب های آزاد قرار داشت ( که بعدها همین امر به ژئوپلیتیک حساس دیگری یعنی ژئوپلیتیک انرژی فسیلی، با ابر قدرت های بیشتری در سطح جهان ، تبدیل شد) . اما بهر سو، این رهایی از استعمار فایده بزرگی برای ایران داشت و آن اینکه بتواند جزو نخستین سرزمین هایی باشد که انقلاب شهری خودش را انجام دهد و قدم در راه دراز دولت متمرکز ملی و فرایند همزمان ملت سازی بگزارد. نتیجه آنکه فرایندهای دولتی جدید، نظیر نهادهای قانون گزاری، مجریه و قضایی و سازوکارهای نهادینه دولتی امروز برای مردم ما کاملا آشنا است و در بسیاری موارد درونی شده است.
فرایند دوم، فرایند اقتصادی بود که تقریبا با فرایند نخست همزمان است ، قرار داد «دارسی» (۱۹۰۱) که ایران را به کشف و استخراج نفت و برخورداری از درآمدی سرشار برای ایجاد زیر ساختارهای توسعه خود به ویژه پس از نهصت ملی شدن نفت رساند. بدین ترتیب ایران توانست، هزینه های تشکیل دولت ملی و فرایند ملت سازی را نه همچون بسیاری از کشورهای فقیر جهان سوم ، به ویژه در آفریقا، با خون و کشتارهای بی پایان و تنش ها و جنگ های محلی و قومی، بلکه با فروش غیر مستقیم و سپس مستقیم نفت خود تامین کند و یک طبقه واقعی متوسط، یعنی گروه هر چه بزرگتری از شهرنشینان را در ایران به وجود آورد، گروهی که از اقلیتی محض در ابتدای فرایند دولت سازی امروز به اکثریت کامل و بالای ۷۰ درصد رسیده اند و همچنان در حال بزرگتر شدن هستند. شهر نشینی، یا «بورژوا» شدن در اصطلاح اروپایی کلمه، خود یعنی به وجود آمدن طبقه متوسط، زیرا طبقه پایین تا دوره صنعتی شدن همواره روستا نشین بود و طبقه اشراف، نیز بر اساس محل استقرار خود تعیین جایگاه نمی شد . بورژواها(حتی بر اساس معنای ریشه شناسانه این کلمه) طبقه متوسط شهری بودند که به دلایل تاریخی وضعیت بهتری پیدا می کردند. در ایران نیز پیدایش طبقه متوسط را می توان با ظاهر شدن و رشد شهرها اندازه گیری کرد و معنای محوری شهر نشینی بر خلاف برخی از تحلیل های جامعه شناختی سطحی تحت تاثیر مارکسیسم افزایش «لومپن پرولتاریا» نبوده و نیست، این قشر به ظاهر لومپن هرگز در شهرهای ما اکثریت نداشتند و هر چند خشونت زیادی را حمل می کردند چون جایگاهی نامطمئن و کاملا در گرو وابستگی کامل و اطاعت بی چون و چرا به اشرافیت و سایر اقشار بالای جامعه داشتند، اما نه اکثریت رقمی داشتند و نه محتوایی. شهر در حقیقت، معنای اصلی خود را در طبقه متوسط، در «میان مایگی» نه در معنای «بد» آن بلکه در معنای اعتدال ، پیوستگی، ثبات، امید به آینده و بهتر شدن وضعیت و تلاش و کوشش برای این آینده ولو خیالین، می یافت. از این رو فرایند اقتصادی که با درآمد نفتی به انفجار شهری منجر شد، در واقع افزایش عظیم حجم طبقه متوسط ایران نیز بود که خود را به علاوه در ورود اشکال جدید سیک زندگی نشان می داد ، آن هم نه در مقیاس های کوچک طبقه ممتاز و اشرافی و بالای جامعه بلکه در ابعاد بزرگ اکثریت شهرنشین: این سبک زندگی در ایران درست همزمان با رشد شهری در فاصله سال های ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۰ انجام می گیرد. بدین ترتیب گروه بزرگی از کنش های اجتماعی شروع و رشد می یابند: از سفر و اشکال جدید گذران اوقات فراعت از جمله ظهور سلایق و مصرف هنر به مثابه کالای فرهنگی گرفته تا استفاده از رسانه ها (به ویژه رادیو و سپس تلویزیون) تا تفریحات روزانه و شبانه ، سلایق هنری (موسیقی، نقاشی؛ تئاتر، سینما، موزه گردی…) استفاده از اتوموبیل، لباس های جدید و تغییر رابطه با فضا و زمان ، گردشگری داخلی و خارجی و شروع به تغییردر روابط جنسیتی و ورود زنان به عرصه اجتماعی؛ و این خود آغازی است برای مرحله بعدی که بسیار اهمیت داشت، یعنی انباشت سرمایه فرهنگی.
و این دقیقا فرایند سومی است که می خواهیم بدان اشاره کنیم، فرایند انباشت سرمایه فرهنگی در جامعه ایرانی که آن هم همزمان با دو فرایند دیگر آغاز می شود. نثر مشروطه از جمله با میرزا جهانگیر خان شیرازی و انتشار روزنامه صوراسرافیل در ۱۲۸۶ شروع می شود و در همین زمان است که دهخدا «چرند و پرند» خود را نیز منتشر می کرد، چند سال بعد از بازگشت استبداد، بار دیگر روشنفکران به میدان آمدند، ، دار المعلمین یا دانشسرای عالی بعدی (تربیت معلم امروز)، از آخرین سالهای قرن پیشین شمسی (۱۲۹۷) تاسیس شد و از سال ۱۳۱۱ شخصیتی چون عیسی صدیق ریاست آن را بر عهده داشت، دانشگاه تهران در سال ۱۳۱۳ تاسیس شد و شخصیت هایی چون فروغی و بهار در این سالها بسیار فعال بودند، بهار از سال ۱۳۲۸ روزنامه نوبهار را که بارها توقیف شد منتشر می کرد و چند سال بعد در ۱۳۱۵ به تشویق او بود که پروین اعتصامی دیوان خود را منتشر کرد. ورود پرقدرت پروین به مثابه یک زن در عرصه عمومی از آن به بعد دیگر هرگز برای زنان ایرانی در تاریخ فرهنگی این کشور متوقف نشد، هر چند گسست های بسیار داشت، فروغ، کمی بیش از ۲۰ سال پس از پروین در اوج کار خود بود و فیلم «خانه سایه است» را در ۱۳۴۱ ساخت، نثر و فرهنگ داستان نویسی، با هدایت و جمال زاده و آل احمد و ساعدی و شاملو و …. ادامه یافت و در حقیقت هرگزمتوقف نشد. در این بین، فرایند گسترش دانشگاهی شکل گرفت که انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ به شدت آن را تقویت کرد و توانست ایران را تبدیل به کشوری کند که امروز بیشترین تعداد دانشجو را به نسبت جمعیت در مقایسه با بسیاری از کشورهای دیگر جهان چه توسعه یافته و چه در حال توسعه ( ۴ میلیون به نسبت ۲ و نیم میلیون دانشجو در فرانسه و همین میزان دانشجو در ترکیه با جمعیت هایی تقریبا برابر) دارا باشد و دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاهی در آ« یک قشر بزرگ و تعیین کننده اجتماعی را تشکیل دهند. و در کنار این فرهنگ که بیشتر و به نادرست به مثابه «فرهنگ غربی» شناخته شده ( برای مثال آل احمد و شریعتی که منقدان این فرهنگ به اصطلاح غربی معرفی می شوند، خود به شدت از آن متاثر بودند و انتقاداتشان بیشتر تحت تاثیر جو سیاسی و علیه نظام های حاکم در کشورهای غرب بود و سیاست های فرهنگی آنها در جهان سوم بود تا خود فرهنگ غرب، وگرنه نه آل احمد «بیگانه» کامو را ترجمه می کرد و نه شریعتی به سراغ معرفی ماسینیون و فرهنگ فرانسه به هموطنانش می رفت یا فانون فرانسوی زبان را به آنها می شناساند) است، فرهنگ مذهبی شیعه نیز در ایران رشد اجتماعی خود را در این سال ها انجام داد و باز هم به مثابه شکلی از رشد طبقه متوسط شهری و با فرهنگ. بازرگان و روشنفکران مذهبی دیگر این سال ها مخاطبان گسترده ای داشتند که به هیچ رو در مقابل روشنفکران دیگر قرار نمی گرفتند و حتی برعکس در جنبه های زیادی از انباشت سرمایه فرهنگی، ما پیوند و اشتراک این دو گروه را می بینیم (برای مثال نگاه کنیم به سنت های نمایش تعزیه یا سنت های تجسمی موسوم به هنر سقاخانه). بنابراین گسترش سرمایه فرهنگی جامعه در حوزه طیقه متوسط در این سال ها و پس از انقلاب، که با رشد مصرف فرهنگی نیز همراه بود، صرفا در یک حوزه انجام نشد و هموراه چند بعدی و متکثر بود، ولو آنکه قدرت سیاسی تلاش می کرد به دلایل خاص خودش در آن دخالت کند. تمام این پدیده ها، که صرفا به صورت نقاطی پراکنده و نامنظم به آنها اشاره کردیم، صرفا از آن نظر بود که بگوئیم، فرایند فرهنگی همزمان با فرایندهای سیاسی و اقتصادی به پیش رفت و جامعه ایرانی را در روندی طولانی ، به شکل تدریجی، اما عمیق و درونی شده تغییر داد.
نتیجه آنکه جامعه ای که پس از لنقلاب شکل گرفت هر چند ناچار بود برای بقای خود بحران انقلاب را به سوی آرامش پیش برد و از جنگ تحمیلی با پیروزی بیرون بیاید، اما این کار را باز هم با تقویت هر سه فرایند انجام داد. جنگ ایران و عراق به معنایی نخستین جنگ «ملی» ایران بود که در آن ایران هیچ بخشی از خاک خود را از دست نداد. نتیجه آنکه جامعه ایرانی در تمام این سال ها، و برغم تمام جفا هایی که دید و همه ضرباتی که تحمل کرد، بر منطقی تقریبا یکدست پیش رفت ( که البته معنایش این نیست که تا ابد و به صورتی خودکارچنین خواهد بود) و این منطق به باور ما امروز نیز بزرگترین شانس جامعه ما به حساب می آید به شرط آنکه مسئولان و مردم ما به چند نکته اساسی که حاصل تجربه تاریخی خود ما و جهان در قرن پر آشوب بیستم است، دائم توجه داشته باشند و از خیال پردازی های شیرین اما مخرب دوری جویند:
۱- در جهان کنونی، امکان برخورداری از جامعه ای یک دست، با یک شکل یکسان از مدیریت و سیاستگزاری برای تمام افراد و جماعت های بسیار متفاوت و رو به ازدیادی که همه جوامع دارند، ننکن نیست. هر چند اگر چنین چیزی ممکن بود، بسیاری از هزینه ها کاهش می یافت و مدیریت بسیار ساده تر می شد، اما این امری محال است که هر اندازه بر آن بیشتر اصرار کنیم خود را با بحران بیشتری نیز روبرو خواهیم کرد. این نکته برای همه گروه های اجتماعی و سبک های زندگی صادق است، هیچ گروهی لزوما دارای موقعیت بهتری بر خلاف آنچه ممکن است بپندارد نیست به ویژه آنکه یکی از دگرگونی های بزرگی که تحول جامعه پس از انقلاب در ایران به وجود آورد آن بود که به دلیل بحث و جدل های بسیار همه گروه های مختلف نکات منفی طرف مقابل خود را به شدت باز کردند و نشان دادند و در فرایندی که به توسعه فضای باز بیشتری منجر شود، این فرایند نیز به شدت تقویت و تشدید خواهد شد. بنابراین در یک کلام نه آنها که خود را «مدرن» می پندارند شانس بیشتری برای گسترش خود در آن واحد در سطح و در عمق بدون پرداختن بهایی متناسب و احتمالا تلخ از این بابت را دارند، و نه آنها که خود را «سنتی» می دانند. فرایندهای فرهنگی در حقیقت بسیار پیچیده تر از این عمل می کنند.
۲- جهان کنونی، تنها به شرطی چه در بخش های توسعه یافته خود و چه در بخش های در حال توسعه خود قابل دوام خواهد بود، که به تعادل به معنای موقعیت میانی دامن بزند و از افراط به یک سو یا به سوی دیگر پرهیز کند. نخبه گرایی، خلاقیت های ادبی، هنری، علمی، دانش و نبوغ لزوما ربطی به دو قطبی کردن جوامع ندارند، این یک اسطوره است که «اعتدال» را با «میان مایگی» یکی بگیریم، اسطوره ای که از درون آن در میانه قرن بیستم فاشیسم و استالینیسم بیرون آمد و در پایان همین قرن نو لیبرالیسم و هر دو جهان را به سوی نابودی کشاندند.
۳- فرایندهای دولت و ملت سازی، اقتصادی و فرهنگی ما، امروز در موقعیت نسبتا خوبی ، با توجه به ظروف زمانی/ مکانی، خود قرار دارند، ایران کشوری است که امروز دارای نیروی جوان، ظرفیت های بالای رشد اقتصادی و فناورانه و سیاسی و فرهنگی، یک دایاسپورای ارزشمند و توانا، ثروت های طبیعی و قابلیت های بالای کاری است، اما همه اینها عمدتا در موقعیت «بالقوه» هستند و نه لزوما «بالفعل» و هیچ یک از این ها بدون برخورداری و بدون به اجرا گذاشتن سیستم های مدیریتی مناسب ، نمی توانند راه به جایی ببرند. برای نمونه اتخاذ رویکردهای ایدئولوژیک صریح در جهانی که در آن همه، به رغم ایدئولوژیک بودن، خود را غیرایدئولوژیک نشان می دهند، یعنی قواعد بازی را نپذیرفتن، و هیچ کس نمی توان بدون پذیرش قواعد بازی در بازی شرکت داشته باشد و هیچ موقعیتی در جهان کنونی از کنار زمین ماندن خطرناک تر نیست.
۴- از سه فرایندی که به آنها اشاره کردیم ، فرایند فرهنگی مهم ترین است ما امروز بیش از هر زمان دیری نیاز به ترویج فرهنگی داریم نیاز به آنکه مردمانی آگاه ؛ فهیم؛ شایسته، کاردان و به دور از ناآگاهی و خشونت و بی دینی و بی ایمانی و بی اخلاقی داشته باشیم، بنابراین باید از همه منابع ممکن و از جمله و به خصوص از سرمایه های عظیم دینی و سنتی و ملی خود برای بازتفسیر و باز تعریف و بهره برداری از آنها در ساختن مدرنیته ای متکثر و در عین حال کارا که در شان ما باشد، استفاده کنیم، نگاه به دست دیگران کاری بسیار نادرست است، اما از آن بدتر آن سر در پیله خود فرو بردن و ندیدن واقعیات از روبرو است.
در این شرایط، به نظر ما تقویت ارزش های فرهنگی جامعه بسیار ضروری است. جامعه ایرانی را نمی توان بر اساس یک سلسله مراتب واحد از «طبقه» های اجتماعی به ویژه اقتصادی یا حتی فرهنگی و اجتماعی سامان داد، زیرا منشاء های این سرمایه ها بسیار متفاوتند. ایرانیان سبک های مختلفی برای کسب درآمد مشروع و قانونی ، برای زندگی و گذران اوقات فراغت، برای استفاده از زمان و زندگی خود دارند و باید به همه آنها در چار چوب قانون احترام گذاشت، اما حتی یک لحظه تصور اینکه گروهی بتواند با اتکا به ثروت مادی یا قدرت آمرانه ، فرایندهایی را که بیش از صد سال است از شکل گرفتن آنها می گذرد از میان بردارد، ندیدن تاریخ و گول زدن خود و از جمله همان حیال پردازی های مخرب است.
یک طبقه متوسط فرهنگی گسترده ، گروهی بزرگ که لزوما نه تولید کنندگان هنر و ادب و فرهنگ، بلکه مصرف کنندگانی فرهنگی باشند که قدر و ارزش فرهنگ بالا را می دانند و حاضرند برای برخورداری از آن و یافتن جایگاه خود در جهانی پر آشوب، تمام توان خود را به کار برند، این شانس ما برای برخوردار از آینده ای بهتر است و شک نکنیم که همین، محیط مناسب را نیز برای رشد نخبگان در همه حوزه ها از جمله در حوزه علم و فرهنگ خواهد ساخت.
این مقاله ابتدا در روزنامه شرق پنجشنبه ۲۸ مرداد ماه ۱۳۸۹ به انتشار رسیده است.