ایران، یکى از کشورهایى است که در ردههاى نخست مصیبتهاى طبیعى در جهان طبقه بندى شده است. سیلها، زمینل رزه ها، خشکسالى ها، جنگل زدایى ها، و بیابان زایى ها در این کشور پدیده هایى بسیار رایج و به معنایى بسیار «طبیعى»اند و هرچند خطرات بالقوه و بالفعل این طبیعت ناملایم با شیوه هاى زندگى جدید و عدم توانایى یا شناخت لازم براى مدیریت رشد جوامع انسانى به گونه اى شگفتآور و مأیوس کننده تشدید شده اند، اما ناآرامى، ناپایدارى، و گسست هاى ناشى از آن همواره به صورت یکى از اثرگذارترین عوامل در فرهنگ مادى و معنوى مردمان این سرزمین بروز یافته اند.
شناخته شده ترین شکل این واقعیت، رواج شیوه زیست عشایرى در این پهنه بوده است که تا کمتر از دو قرن پیش، شکل غالب زندگى مردمان ما بود، به صورتى که حتى حاکمان و قدرتهاى سیاسى در این پهنه در اکثر قریب به اتفاق موارد، فاقد سکونتگاه دائم، و از پایتختهاى متعدد برخوردار بودند که بنابر فصول و سایر تغییرات اقلیمى، آنها را تغییر مىدادند. وابستگى و سر گذاشتن به بوالهوسى هاى اقلیمىِ سخت و لزوم سازش دادن خود با آن، ولو از خلال جابه جایى هاى پیوسته و عدم پایبندى به زمین و گریز از انباشت ثروتهاى تحرک ناپذیر، راه حلى ناگزیر براى تداوم حیات در این سرزمین بوده است. راه حلى که در بسیارى موارد، خود را در قالب نوعى نبوغ حیرت انگیز در ابداع فناورى هاى مادى و سازمانیافتگى هاى اجتماعى، از آن جمله و به ویژه در حوزه معمارى و شهرسازى، و یا در حوزه اشکال متفاوت همیارى و توزیع منابع محدود و معدودى چون آب و زمین بروز داده است که این امر را باید بدون شک جنبه اى مثبت دانست که در پى سختىهاى ناشى از یک طبیعت ناملایم، در جوامع انسانى پدید مى آید و آنها را به سوى خلاقیت هرچه بیشتر براى هماهنگ کردن خود با آن، پیش مى برد.
با این وصف، جنبه هاى منفى زیادى را نیز مىتوان در میان پیامدهاى این امر مشاهده کرد. بى ثباتى زیستى که در آن واحد بهدلیل سختى اقلیم و تهدیدهاى انسانى دیگر به وجود مى آمد، خود را پیش از هر چیز در سطح فرهنگى و در گسست هاى بىپایان و در بسیارى موارد در کمبود میراث فرهنگى نشان داده است: شمار ساخت وسازها، بناها، و آثار برجاى مانده از دوره هاى گذشته، نسبتاً اندک اند: خطرات طبیعى (به ویژه زمین لرزه ها) و خطرات ناشى از شیوه زندگى کوچ نشینى و خطرات انسانى (غارتها، جنگها، تعویض حکومتهاى متعارض، اشغالهاى خارجى …) بسیارى از این آثار را به تاراج برده اند. این فرایند حتى سبب آن شده است که رویکرد و نگاه به «حفظ آثار» و تلقى نسبت به «ارزش آثار»، تا اندازه اى زیاد تقریبى شود و در موارد بى شمار تاریخى شاهد تخریب هاى تعمدى آثار پیشینیان به دست گروههاى تازه از راه رسیده باشیم که چندان ارزشى براى آن اشکال مادى (و حتى براى میراث معنوى و افکار و اندیشه هاى آنها) قائل نمى شدند. به عبارت دیگر، درک فرهنگ به مثابه نوعى تداوم مادى در شکلها، فضاها، و ساختها، به ویژه در ابعاد جمعى و جماعتى آن، چندان در ذهنیت فرهنگهاى جماعتهاى ایرانى مشاهده نمىشود. و آنجا هم که تعلق و دغدغهاى مىبینیم، بیشتر با واحدهاى فردى و یا جمعهاى کوچک نظیر یادگارهاى فردى و خانوادگى (و حداکثر طایفه اى) روبه روییم تا با درکى روشن و عمیق و دلبستگى حقیقى به آنچه باید «میراث فرهنگى» در یک «پهنه تمدنى» نامیدش. به همین دلیل نیز، حتى تا امروز کمتر مىبینیم که یک دلسوزى بارز نسبت به اینگونه بازمانده ها، در عموم مردم ما شکلى رایج و درونى شده گرفته باشد. پدیده غارت آثار تاریخى و قاچاق آنها، از این لحاظ، بسیار گویاست.
فرایند بى ثباتى زیستى فرهنگى طبعاً در حوزه فرهنگ مادى محدود نشده و به سطوح و مقولات فکرى و ذهنى نیز سرایت کرده است: ناپایدارى در اینجا عموماً در قالب نوعى فراموشى و چشم فروبستن بر گذشته – که عموماً در شکل رویدادهایى تلخ، پردرد، و ناگوار ظاهر مى شود – از یک سو، و نوعى نادیده انگاشتن و بى تفاوتى نسبت به آینده – که عموماً به شکل سرنوشتى ناگزیر، شناخته شده، و موعود بهنظر مىرسد – از سوى دیگر، بروز مى کند. آنچه در شعر و ادبیات فارسى و حتى در باورهاى عامیانه ما اغلب خود را در قالب نوعى دم را غنیمت شمردن و تمایل به نوعى شادمانى لذت پرستانه و زودگذر اپیکورى باز مىنماید را مىتوان به خوبى در چارچوب ناپایدارى موقعیتهایى انسانى و اجتماعى درک کرد: ناپایدارىاى که شرط تداوم حیات اجتماعى را گریز از اندیشیدن به گذشتهاى هولناک و تصورناپذیر و از اندیشیدن به آیندهاى در راه و دردناک، به حساب آورده است. بهیاد آوردن آنچه بر ما رفته است و اندیشیدن به آنچه در انتظار ماست، چنان وضعیت فلج کننده و چنان افسردگى و اندوهى را بر جانمان مى اندازد که هر نوع انگیزه تداوم حیات را از ما مى رباید. به این ترتیب، انگیزه زندگى در لحظه حاضر، به نوعى سازوکار تدافعى شناختى بیولوژیک بدل مىشود که بتواند ما را از سوق یافتن به سمت انفعال کامل و از دست دادن انگیزه هاى حیاتى نجات دهد.
بنابراین، براى آنکه این سازوکار بتواند به خوبى تحقق یابد، افزون بر آنچه درباره میراث فرهنگ مادى گفته شد، نیاز به سازوکارهاى حذف و فراموشى میراث فکرى نیز بوده است: از یاد بردن گذشته و ندیدن آینده. کاهش حساسیتها و قابلیتهاى ذهنى شناختى زبانى ما براى بهخاطر سپردن، به یاد آوردن، و به ویژه درک و تحلیل حوادث گذشته و براى پرهیز از پیش «بینى» و آینده «اندیشى» و رودررو شدن واقعى با حوادث آتى را مىتوان به گونه هاى مختلف از خلال تحقیر و پست شمردن اینگونه رویکردها در زبان عموم و در زبان نخبگان مشاهده کرد.
چنین رویکردهایى حتى توانسته اند براى سازش یافتن، درونى شدن، و جاى گرفتن در مجموعه روابط ذهنى ما با واقعیتهاى بیرونى، از راه فرایندهاى عمومى «مناسکى شدن» و بهویژه از راه «صورى گرا» شدن فزاینده این مناسک، بیش از آنکه «خاطره»اى دردناک را به یاد آورند و سبب تفکر بر آن و درنتیجه «آینده نگرى» با حرکت از آن شوند، در واقع شرایط بهترى را براى «فراموشى» معناى آن واقعه و «نادیده انگاشتن» پیامدها و تکرارش فراهم کنند. مراسم تدفین و به خاکسپارى هاى ما و حتى برخى از مراسم سوگوارى آیینى ما، چنین ویژگىهایى را بهشدت نشان مى دهند: گریستن هاى شدید و پراحساس، حرکات هیستریک، فریادها، و ناله هایى مبالغه آمیز که به صورتى مبالغه آمیزتر به آرامش و حتى شادمانى بدل مى شوند؛ گویى ما بتوانیم با سرعتى باورنکردنى میان «عزا» و «جشن» نوسان داشته باشیم. شتاب دگرگونى هاى رفتارى در این قبیل از مناسک به اندازه اى زیاد است که گاه ممکن است ناظران بیرونى و به ویژه کسانى را که شناختى دقیق از سازوکارهاى فرهنگى ما ندارند، به این باور برساند که این مردم در حال «تظاهر» و «ریاکارى» هستند که البته این برداشت بسیار سطحى است (هرچند نمى توان وجود آن را در برخى موارد انکار کرد). درحقیقت این نوسانها و حتى سرعت و مبالغه اى که در آنها مشاهده مىشود بیش از آنکه گویاى تمایل به رفتارى دروغین و ظاهرى باشد، گویاى شکلى از همان سازوکارهاى یاد شده است که با هدف عموماً ناخودآگاهانه به فراموشى سپردن یادها و اندیشههاى گذشته، و بیرون راندن خاطرات و تصاویر آینده از ذهن انجام مىگیرند.
فاجعه بم(۵۸۵) را مى توان از ابعادى بىشمار موردتوجه و تحلیل قرار داد که بى شک یکى از آنها همین شکل از رویکرد به گذشته و آینده است. در پهنه اى جغرافیایى اقلیمى که همگان مى دانند هر لحظه فاجعه اى مرگبار در انتظارشان است، در سرزمینى که هر آن مىتوانیم شاهد بمى دیگر، رودبارى دیگر، طبسى دیگر، و … باشیم، و این دانستن با تکرار بى پایان اظهارنظرهاى کارشناسانه و یادآورى موقعیت «نامناسب» و عدم وجود «آمادگى» فناورانه و شهرى و … براى مقابله با چنین حوادثى تقویت مى شود، تصور و آگاهى عمومى ظاهراً گویاى آن است که شاید به جاى اندیشیدن به آنچه بر ما گذشته و به آنچه در انتظار ماست، و بهجاى تعمق بر آنچه باید براى عدم تکرار این ناگوارىها کرد، بهتر باشد جامگان عزا بر تن کنیم، روى خرابهها بنشینیم، گریه و ناله سر دهیم، آوازهاى غم انگیز و چهره هاى اندوهگین خویش را به خود و به دیگران نشان دهیم، تا بتوانیم … بهتر همه آنچه را که امروز بر مردمان بینوا رفته است و مى رود و همه آنچه را که فردا در انتظار تکتک ماست، از یاد ببریم و به زندگى در لحظه هاى ناپایدار کنونى ادامه دهیم.
واقعه بم بیش از هر چیز، یک تکرار بود و بیش از هر چیز یک تکرار باقى خواهد ماند: تکرار فراموشى هاى حیرت انگیز ما نسبت به گذشته خود و نیاکانمان و سبکسرى هاى فاجعه بار ما نسبت به آینده خود و فرزندانمان.
استاد انسانشناسی دانشگاه تهران و مدیر موسسه انسانشناسی و فرهنگ
پست بعدی