دیروز تو یه هوای ابری و بارونی دم دمای مشق سحر از ماهشهر حرکت کردم و غروبی به تهران رسیدم مثل این چند ساله که برایم تکرار خوش آیندی ست درزمستان برفی ، بهاربا لاله های واژگون بین خرم آباد و بروجرد، پاییز برگ ریزان و تابستانهای داغ جنوبی ، تفاوتی ندارد آن زیبایی زیبا ست که نشئه دلی را سبب شود .
باری از ماهشهر تا تهران آنچنان مسیر خلوت بود که میشد شماره خود روهای بین راهی را بخاطر سپرد و تازه نوع خودرو را مشخص کرد و من نیز در این مسیر هزار کیلو متری ماهشهر تا تهران آنقدر سرگرم شماره ها و نوع خودروها بودم که باد و باران و بوران و اندکی برف سبک بین اراک و بروجرد را پاک فراموش کردم .
نوشتههای مرتبط
توی راه هم که با وضعیت کرونایی ایجاد شده مجال ایستادن و نفسی تازه کردن نبود یه تیکه نون ساندویچی می گذاشتم توی دهان نرسیده به حلق و بالای آن یه قلوپ از شیشه آب معدنی که تازه کلی بوی الکل گرفته بود آب می نوشیدم و حالا نه دو کی به دو تا چه شود که زودتر به آخر خط برسم.
البته مسیر که خلوت بود یه حسنی دیگه هم داشت که مثل هر ساله از تصادفات خبری نبود که اگر مرگ و میر ناشی از کرونا را با تصادفات جاده ای در حالت طبیعی مقایسه کنیم این اولی به گِردش هم نمی رسد و باید خیلی از هموطنان امسال خوشحال باشن که ازصدقه سر کرونا در خانه ماندن و جاده های مرگ را تجربه نکردن !
بگذریم بعد ازجاده کمربندی اراک هم تصمیم گرفتم از سلفچگان بزنم به سمت ساوه، هر چند مسیر اندکی دورتر می شد و خلاصه چشم باز کردم دیدم تهران میدان آزادی هستم و باران هم شلاقی می بارد لذا ایستادم و زیر باران بهاری برج آزادی خسته از گردش ناملایمات روزگاران را تماشا کردم و بر عمر رفته خویش کلی هم خندیدم که شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم.
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
اجباری در کار نیست اما برای من جای نگرفته و ناآرام به تعبیر پدر و بی قراراز نگاه مادر باید کاری کرد که این روزهای سخت و کرونایی به سفر و حضر بگذرد ایستادن و در خانه ماندن مساوی است با فسیل شدن که من این تاب آوری را ندارم.تازه به تعبیر کلیم کاشانی:
خوب و بد حیات دو روزی نبود بیش
و آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت؟
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
در این میان اما بزرگانی چند می گویند تنها راه مقابله با کرونا رواقی زیستن است یعنی دم را غنیمت شمردن و کاری به عاقبت این ویروس نداشتن.
به عبارتی تنها راه رسیدن به آرامش درون تمرکز بر روی بدترین وضعیت ممکن است یعنی مرگ خود خواسته که شاید خیلی از ماها این شرایط را برای خود مهیا کرده ایم و گاهی هم زمزمه می کنیم چهار روز حیات به این نمی ارزد که به سکون وسختی و سکوت و بطالت خانگی بگذرد پس هر چه باداباد. به علاوه با عقبه ای که داشته ای برای تو مهم نیست و دیگر قرار است چه اتفاقی بیفتد .
باید اضافه کنم آنها که به ما مژده شکست ویروس کرونا را می دهند و با قاطعیت می گویند همه چیز درست خواهد شد فقط در حال شکنجه ما هستند زیرا همه ما بگونه ای در زندگی با این مشکل اساسی امروز بشر درگیریم .
هرچند گاهی فکر می کنیم مرگ برای ما نیست و ما خارج از بازی خطرناک این بلای مثلا پاندمی هستیم و چون رهبران دو عالم در این سرای سپنج مردم را تشویق به خروج از منزل می کنیم به هر قصدی! و خود در خلوتی نازنین ،برای حال و آینده شان تصمیم می گیریم.
باری بهتر آنست که رواقی گونه چنانکه اپیکور، پدر این مکتب با زندگی و عوامل پیش برنده و یا بازدارنده آن روبرو شد و نتیجه اخلاقی اینکه عاقبت هر چه پیش آید خوش آید.
به علاوه آلن باتن فیلسوف انگلیسی اشاره جالبی دارد که ما در این جهان یک بازدید کننده بیش نیستیم.انقدر ضعیفیم که به اندازه یک تکه کاغذ به نظر می آییم و می توانیم خیلی راحت پاره شویم درست مثل همین کاری که کرونا با ادمی می کند.
لذا در این آشفته بازار ناشی از کرونا و فرو ریختن این همه آداب پوچ و بی معنی در فرهنگ بشری که چون حصاری ما را در میان خود گرفته است و دیدن و شنیدن آن همه وقایع غمناک و تراژیک که زندگی را برای آدمی قله کوهی کرده است که سیزیف وار باید تخته سنگی را بر بالای آن برده و هی این عمل واهی را تکرار کند این فکر به ذهنم متبادر می شود که راستی اصل زندگی چیست و کجاست و دلیل موجه ما برای این همه تکاپو از برای چیست ؟که با حب و بغضی از سر تعصب و خامی بر سر دستمالی ناچیز که این چند روزه حیات است ،قیصریه ای را به آتش می کشیم؟شاید روزگاری فقط اسطورها عصای دست بشر بودند و سپس دین به کمک اسطوره آمد تا راه فراغتی در دو دنیا برای بشر بگشاید و چون به سرانجام نرسید ،
فلسفه و حکمت را به مدد گرفت شاید که راه نجاتی بیابد و چون همه این تطورات طی شد تمدن شکل گرفت و علم قدم راست کرد تا راه علاجی برای این مشکلات بی شمارکه دامن گیر ادم بود بیابد مسیری که همچنان ادامه دارد اما دریغ از راه نجات زیرا تعلقات و توهمات ادمی خیلی بیشتر از این است که راه برون رفتی از طریق هزار راه نرفته یا رفته بیابد .
اما این ماجرا ها و پستی و بلندی های بی شمارکه بر شمردم همواره در تلاطم روحی و روانی تولستوی نیز دست داشته زیرا حس مسئولیت پذیری نسبت به جامعه بشری باعث گردید که ایشان در پی راه علاجی باشد هرچند مثل هر دردمندی و رندی سرانجام ناکام از این دنیا رفت و سر بر خشت گور گذاشت .
تولستوی در کتاب اعترافات می نویسد زندگی چیزی جز یک فریب بزرگ و در نهایت نابودی مطلق نیست نه اینکه تلاش بیهوده است بلکه در هر صورتی عاقبت کار بی سرانجامی مقصد است.
اصلا و ابدا برای چه باید به آب و آتش زد و زندگی کرد ؟براستی اندکی فقط اندکی به فکر ناقص هر کدام از ما از شاه تا گدا آمده است که آیا می توانیم برای زندگی اصولی قائل باشیم و یا در پی معنایی عمیق به کشف و مکاشفه ای از سر معرفت برسیم؟اینها پرسش های ساده و بی جواب است که هر آن آزارم می دهند و اما این که قابل تحمل است، نه چون هملت ترس از دنیای آن سوی مرگ بلکه نوعی بزدلی و پوست کلفتی علیرغم اشراف به این پوچی و دریغ محض باز وادار می کند که دستی از سر استیصال بر سر این چند روزه عمر نکبت بار بکشیم.
باری من بین اعترافات تولستوی و هملت شکسپیر و هرج و مرج گویی ناشی از وضعیت موجود سرگردانم.
در کتاب اعترافات! که رنج نامه ای ست از انسانی وارسته در جایی می خوانیم تعلقات دینی هیچ ارتباطی با زندگی اصلی انسانها ندارند دقت که می کنی هر آدمی دقیقا زندگی شخصی را جدا از آموزه های دینی و شاید هم عقلی پیش می برد.
به عبارتی از نگاه تولستوی در ابتدای اندیشه فلسفی به جهان، او دین و زندگی را دو پدیده کاملا مجزا می داند که هر کدام راه خود را می روند.
وی در جایی از کتاب اشاره می کند آنجا که فکر می کنیم ایمانی هست جز فضایی خالی و تهی چیزی نیست و سپس ادامه می دهد مثل یک مومن مسیحی کلماتی را تکرار می کنیم ،صلیبی می کشیم و آنگاه در برابر پدر مقدس تعظیم می کنیم ،اینها که انجام میدهیم همه اعمالی مطلقا بی معنا هستند.و در آخر نویسنده اعترافات بدنبال معنای زندگی ،ایمان به بهتر شدن را تنها راه درست زیستن در زندگی انسان می داند آن اعتقاد قلبی که نوعی ایمان بی واسطه کانتی ست و در کنه وجدان آدمی جای خوش کرده است و شاید از دید من شرقی همان فطرت ذخیره در جان ناس است!
تولستوی در بخشی از کتاب اعترافات اشاره ای به افسانه ای شرقی می کند و آن را به زندگی بشر در همه زمانه ها ربط می دهد طبق این افسانه انسان در حال فرار است از دست درنده ای وحشی اما به درون چاهی سقوط می کند که در انتهای چاه اژدهایی در انتظار بلعیدن اوست حال انسان نه جرئت بیرون امدن را دارد نه جرئت رها کردن خود را در دهان اژدها پس به ناچار به شاخه های اطراف چاه پناه می برد که موش ها در حال جویدن تارها هستند.اما چنگ می زند و خود را معلق در چاه تعلقات نگه می دارد هر دو سوی این راه تباهی ست و انسان نیز این را خوب می داند ولی در همین خیال متوجه چکیدن قطرات عسل از روی شاخه می شود و با تقلا زبانش را برای لیسیدن به عسل می رساند.
شاید همه زندگی به تعبیر نویسنده اعترافات همین چند قطره عسلی باشد که شیرینی معلق ماندن مابین دو مرگ را توجیه می کند و نتیجه می گیرد که آیا در زندگی معنایی هست یا همه رنج ها و تلاش ها بی معناست که با مرگ به آخر می رسد.
منتقدین ادبیات داستانی تولستوی را پیامبر قصه نویسی می نامند .
او جمله ای دارد بدین مضمون که تعریف جامعی از خواستگاه و شاید هم پرت شدگی آدمی ست “همه می خواهند بشریت را تغییر دهند اما هیچ کس به تغییر دادن خویش نمی اندیشد ” .
فکر کنم این جمله شامل همه تاریخ بشریت از آدم تا اکنون می گردد که هرکه آمد خواست دنیا را عوض کند بی آنکه در فکر عوض کردن خود باشد عوضی!
به عبارتی تا آدمی نداند که چقدر عوضی ست پی به راه چاره عبور از بحران نخواهد برد.
با کرونا شروع کردم و به تولستوی رسیدم پس اجازه بفرمایید با همین ویروس کوچلو این یادداشت ختم به خیر گردد! شاید هنوز خیلی زود باشد اما بیاییم همه با هم آرزو کنیم از پس کرونا در آینده ای که نمی دانیم کی خواهد بود دنیایی فروتنانه تر و متعادلتر شکل بگیرد و بشریت به هر نیتی رفتار بزن بهادری و شاید شفافتر بگویم بربریت و خود خواهی را به کناری نهد و با همه داده ها و دستاوردهایی که دارد با انسانیت خویش و طبیعت پیرامون آشتی نماید .
هلوسیوس می گوید انسان نادان به دنیا میاید نه احمق اما تعلیم و تربیت او را احمق می سازد! شاید نتیجه این همه خود خواهی ها و خود محوری های بشر ناشی از همین تعلیم و تربیت غلتی ست که از پس آن جهانی عاری از مروت و اخلاق و حسن همجواری رقم خورده است و در پی آن ویروسی چون کرونا ترکتازی را شروع کرده است باشد که رستگار شویم!