زن سرخ شده بود. هنوز روسری سرش بود. گوشههای روسری را از دور گردن، پشت سرش گره زده بود. مرد داشت همچنان توی دهانش را با انگشت کاوش میکرد. دهان او را نمیشد گول زد. باز چیزی پیدا کرده بود که یک ساعت تمام توی دهانش کاوش کند و بعد فاتحانه به همه نشان بدهد و غذا را زهرِ مارشان کند.
انگشت مرد توی نانهای خمیر شدهی توی دهانش چرخید و چرخید و بعد گرفت و کشید. بار قبل هم گفته بود: “مو میخواهد موی دلبر باشد یا سبیل اصغر؛ در هر حال توی غذا افتادنش یکی است.” حتی زن هم خندیده بود.
نوشتههای مرتبط
مو بلند بود. ته حلقش را که قلقلک داد، عقش گرفت. بلند شد و غرغرکنان دم ظرفشویی رفت و لقمهاش را تف کرد. بعد برگشت سر سفره و فاتحانه به او نشانش داد. سر و ته مو را گرفت و بلندی آن را نشان داد و بعد نزدیک آورد تا زن رنگ سیاه آن را هم ببیند. زن که عصبی شده بود، مِنمِن کنان گفت: “نه، رنگ موهای من سیاهه. این خاکستریه.”
مرد دیگر به او نگاه نکرد و چیزی نگفت. میدانست موضوعی به این کوچکی به اندازهی کافی اوقات تلخی درست کرده است. حوصلهی جر و بحث بیشتر را نداشت. زن که ظرفهای نیمخورده را با ناراحتی جمع می کرد زیر لب گفت: “تازه روسری هم سر کردهم. میبینی که هنو درش نیاوردهم”. مرد دیگر گوش نمیکرد.
موجود هولناکِ لایهلایه، آن جلو روی تخت آشپزخانه افتاده بود. یک لایه خمیر پختهشدهی گندم و یک لایه پنیر سفید، زن از طرف دیگر آشپزخانه، با خصومت به آن زل زده بود. توی این یک هفته سومین نیم خوردهی برگشتی بود. تازه این یکی از قد و قوارهی کاملش معلوم بود که از همان اولِ کار رها شده است.
مرد تا ظهر گرسنگی میکشید و این عصبانیاش میکرد. دوست داشت از همانجا کارد بزرگ آشپزخانه را مثل دوئلبازی به طرف آن پرتاب کند، ولی میدانست با حماقت کاری از پیش نمیرود. تازه ممکن بود مبلهای تازهاش را هم پاره کند. به جای این کار سراغ لقمه رفت و کفن پلاستیکی دورش را باز کرد. سر لقمه رد دندانهای مرد، مثل دو هلال کامل و بینقص به جا مانده بود و بعدش جسم باریک کراتینی که باز هم رنگ موهای ان نبود. سر مو را گرفت و کشید. مو تکان نخورد. داخل تار و پود خمیر فرو رفته بود. کمی دیگر کشید. کنده شد. مثل دم مارمولکی کنده شد، روی تخت انداختش.
حسابی از کوره در رفته بود. همهی هفته، به جای موی دلبر، به خاطر سبیل اصغر شماتت شده بود. بعد قیافهی مردی هیکلی با سبیل پرپشت و موهای پریشان جلوی چشمش آمد که پیشبند سفید پر از لکهای پوشیده بود، لبهایش را با غیظ جمع کرد.
مرد نانها را روی پیشخوان مغازه گذاشت. مغازهدار که انگار توی گل گیر کرده بود، بغ کرده به او نگاه کرد. نانها هنوز سردی یخچال را داشتند. مغازهدار پشت پیشخوان از ناراحتی وول میخورد و نگاهش از این جنس به آن جنس و بعد مرد میپرید.
“توی این دوره زمونه خوبی به کسی نیومده. گفت بیوهم. به قیافهشم میاومد که فقیر و بدبخت بیچاره باشه. گفتم نوناتو بیار اینجا. چون خونگی هستند مشتری براشون پیدا میشه. حالا خونهشم بلد نیستم. چن نفر دیگه هم شکایت کردن. فک کنم امروز زنک پیداش شه. متوجه که هستین جناب…” فروشنده به نانهایی که مردم پس آورده بودند و روی جعبههای شیر تپه کرده بودند اشاره کرد و ادامه داد: “من مشتریامو از دست دادهم. قول میدم که دیگه تکرار نشه. بفرما، خودشم اومد.”
مرد برگشت. ریههایش از بوی چیزهای مختلفی که دور و برش چیده بودند پر شده بود. گردنش را کج کرد و خیره شد. چادر گلدار زن، دور و برش رها شده بود. دولا دولا از پلههای مغازه با سرپایی بالا میآمد. دو – سه تار مو با همان رنگی که توی نانها بود از زیر چارقدش بیرون مانده بود. رنگی که به پیری زودرس میزد و از حرارت کز خورده بود. یک بغل نان تیره از همانهایی که نان خانگی میگفتند از توی بقچهاش بیرون زده بود. زن جلو آمد. بوی دود و خمیرِ ترش دلپذیری که از لباسهایش بیرون میزد، بوهای جورواجور مصنوعی را در خود حل میکرد. سرپاییهایش از زور سنگینی نانها روی زمین خش خش کشیده میشد. گونههای تکیدهی زن از خجالت سرخ و سفید شد و چشمهای نمناکش مثل تیلههای شکستهی بازی به مرد خیره شدند. این تیلههای شکسته انگار زمان را به بازی گرفته بودند. آنقدر سکوت و آنقدر کندی در آن ها موج میزد که مرد صدای فرو رفتن هوا را در ریههایش میشنید و هواکش مغازه که تا دقیقهای پیش دیوانهوار به دور خودش میچرخید ایستاد و به خزیدن مشغول شد.
نگاه مرد روی دستهای زن ماند. توی شیارهای خشک دست زن، سیاهی دویده بود. دستهایش با همهی دستها فرق میکرد. خطوط این انگشتها را سالها قبل دیده بود؛ اما آن دستها حالا زیر خروارها خاک بودند. این دستها هم مثل دستهایی که قبلا میشناخت، لرزش محسوسی داشتند. سیاهی زغال توی شیارها را طوری نقاشی کرده بود که مثل خطوط زیبای بال پروانه شده بودند. مثل رگ و پیِ دویده بر روی یک برگ سبز. پر از زندگی، پر از شیرهی حیات. یا شاید هم نه، مثل ترکهای مواج خاک کویر. خشک و آزرده اما هنرمندانه و زیبا.
پسربچه سرش را بالا آورد. آنقدر از دور توی تنور خیره شده بود که پیشانیاش تب کرده بود و بعد صدای کز خوردن مو را در لحظه شنید. مادر سرش را بالا آورد. آتش تنور با مژههای مادر گر گرفته بود. چشمهایش از دود سرخ شده و پلکهای لخت و پتیاش به پسرک خیره مانده بود. مادر لبخند زد. پسرک خندید. انگار یک بازی بود. انگار نه انگار که زنها به مژههایشان مینازند. پسربچه همانطور میخندید. انگار یک بازی بود.
مادر دستهایش را توی خمیر فرو برد و با مشت آنها را برگرداند. خمیر را تا کرد و با مشت آن را به طرف دیگر خواباند. دستهایش را که بالا میبرد، پسرک لرزش آنها را میدید. بعد با دستهای خودش ادای لرزیدن درمیآورد و هر دو با هم دیگر میخندیدند. وقتی مادر خم میشد تا خمیر را به بدنهی گلی تنور بچسباند، نوزادی که به پشتش بسته بود از وحشت جیغ می کشید. مادر هول میشد و خمیر توی آتش میافتاد. پسربچه با صدای بلند میگفت: “دیو یکی دیگرم برد” و مادر دیگر نمیخندید. چشمهایش مثل دو تا تیلهی شکسته توی نم شنا میکردند و موها مثل برگهای چنار خزان زده می ریختند و می رقصیدند و آن پایین توی نور رقصان گم میشدند.
توی کارگاهی که مرد کار میکرد شن را ذوب میکردند و در آن میدمیدند تا تنگهای شیشهای بسازند. مرد همیشه کنار کوره میایستاد و در آن را باز میگذاشت و به آتش خیره میشد. زن همیشه میگفت: “مرد! چرا در کورهی ذوب شیشه رو باز میکنی؟” و بعد آمار میگرفت که امروز چند تا از موهایش را کز داده. مگر کسی سوختن موهای مادرش را آمار میگیرد.
مرد پلکهایش را به هم زد. مغازه پر از صدا و بو شده بود؛ و پرهی هواکش دوباره دیوانهوار دنبال چیزی میگشت که هیچوقت نمییافت. زن رفته بود. مرد پرسید: اون زن کجا رفت؟”
فروشنده – که در حال کل کل با مشتری جدیدی بود – شانههایش را بالا انداخت و با تعجب گفت: “رفت خونهش. بعد از دعوایی که باهاش کردم فک نکنم دیگه این طرفا پیداش شه.”
مرد دستپاچه شد. پلهها را یکی – دو تا پایین پرید و پریشان توی کوچه به این طرف و آنطرف دوید. کوچه خلوت بود. زیر لب هذیان میگفت: “مادرم ظریف بود. مثل گل بود. من آتش را چشیدهام. آتش بیرحم است؛ میسوزاند. مادر را چه به آتش… مادر را چه به آتش…”
پسربچه به طرف تنور سرک کشید. پای تنور از آدم غلغله بود. یک لحظه صورت سوختهی مادرش را دید که از توی تنور بیرون کشیدند. این هم بازی بود؟
مرد فروشنده او را که مثل مرغ سرکنده توی کوچه اینطرف و آنطرف میدوید صدا کرد. او جلو رفت. ریههایش از حجم هوایی که میطلبید در حال پاره شدن بود. مرد فروشنده دستش را دراز کرد. سکهها از توی دست فروشنده توی دست او سرازیر شدند. آن زن نانهایت را برد و پولش را پس داد.
مرد ناله کرد: “نه، موهای مادرم… موهای مادرم…” سکهها از توی مشتش جرینگ جرینگکنان روی آسفالت ریختند. فروشنده شانههایش را بالا انداخت و به مغازهاش برگشت. فکر میکرد که مرد دیوانه شده یا شاید هم برای گرفتن حقش از زنک، بازی درمیآورد.
گذشته به تار مویی چنگ زده بود و نفسنفسزنان از اعماق بیرون آمده بود. چه کسی میفهمید؟
این مطلب نوشته معصومه دهنوی استکه در آزما منتشر شده و بر اساس همکاری رسمی و مشترک با آزما دوباره منتشر می شود.