انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

خودکشی و تجربۀ مرگ (بخش اول)

۱ . در مواجهه با خودکشی مسئلۀ دشواری پیشاروی ماست. زیرا کاری است که برخلاف کلیت قریب‌به‌اتفاق رویدادهای زندگی، از اصل بقا پیروی نمی‌کند. نوعی شیرجه‌زدن در کامِ بلعندۀ مرگ است و بدین‌ترتیب، همچون پدیده‌ای مازاد بر سیستم، از هرگونه امکان تبیین در چارچوب ”زندگی“ سرپیچی می‌کند. خودکشی در زمینِ ”مرگ” بازیِ خود را به اجرا می‌گذارد و آدمی را که بالطبع شیفتۀ زندگی است، به یک رقابت هولناک با مرگ فرامی‌خواند.

میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار می‌شود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوه‌ای عریان آشکار کند و روان، در مواجهه‌ای غافلگیرکننده، خود را در میانۀ بحرانی ناتمام دریابد و از اینکه بتواند از آن بحران عبور کند، احساس عجز و ناتوانی داشته باشد.

به‌راستی که زندگی، سراسر یک بحران است. چراکه تمامیتِ آن از آغاز تا انجام، همچون شمعی در طوفان، به‌واسطۀ آشوبی بی‌وقفه، احاطه شده است و از خود هیچ معنای پایداری نشان نمی‌دهد. تنها کسانی، از میل به خودکشی، در امان‌اند که چنان نسبت به سرشت زندگی فروبسته‌اند که هرگز قادر به ادراک شأنی جز خویشِ فربه نیستند. و یا اینکه اساساً چنان امکانی را در روندِ رشد روانی خود نیافته‌اند تا از خود و توانمندی‌هاشان استعلا جُسته و با بحرانِ حیات رویارو شوند. درخودفروماندگانی که از قضا واجد اعتمادبه‌نفسی آهنین هستند و تاحدودی از اینکه تصور می‌کنند، هیچ بحرانی در کار نیست، و یا اینکه می‌پندارند، بالأخره هر بحرانی را نیز به‌نحوی در خود هضم خواهند کرد، احساس سرخوشیِ کودکانه‌ای را همواره به تجربه می‌گیرند.

به نظر می‌رسد میل به خودکشی، یکی از آغازین گام‌های بلوغ روح باشد، چراکه این میل، در خود ادراکِ ژرفی را حمل می‌کند. ادراکی که به سرشت بحرانی حیات پی برده و درحالی‌که با مخدّراتی همچون الکل، دود و دم، و یا عطشِ دستاورد، سرکوب نشده‌است، با تمام قدرت، خواهان دگرگونیِ بنیادین است. میل به خودکشی، ریشه‌های خود را در خواستِ مرگ تغذیه می‌کند، و در خود، تقدیر اسطوره‌ای ققنوس را پنهان ساخته است: تجربۀ سنگین مرگ و آنگاه رستاخیز دوباره برای حیاتی نو!

اما پرسش این است که میل به خودکشی با توجه به آن ادراک ژرفی که در خود نهان داشته‌است، چگونه می‌تواند، اعتراض بنیادین روح را نسبت به بحران سراسری زندگی اعلام کند؟ در این نوشتار آنانکه از پسِ این میل، اقدام به خودکشی نیز می‌کنند، نفرین‌شدگانِ ابدی تقدیر نیستند. با هر خودکشی موفق، این روح است که شکوهِ خویش را در شکست مطلق طرح‌‌های درمانی پزشکان و روانکاوان، به رخ می‌کشد. باید نسبت به چنین قدرتِ بزرگی احترام گذاشت. با این‌حال این نوشتار، اقدام به خودکشی را نوعی سراسیمگیِ مهارناپذیر برای پایان‌بخشیدن به پروسۀ دردناک تجربۀ مرگ می‌انگارد و چنین روح‌هایی را با آرامش، بدرود می‌گوید. اما عظمت، در تاب‌آوردن مرگ است. در بخش‌های بعدی خواهم گفت که مرگ، تنها یک رخداد بیولوژیک نیست، بلکه در اصل تجربه‌ای زمانمند و طولانی از آنِ روح است که از لحظۀ ملاقات با بحران زندگی، آغاز می‌شود.

همچنین این نوشتار هرگز نه در پی تأیید و نه به دنبال انکارِ اندیشه‌های ماوراءالطبیعی است. اینکه پس از مرگِ بیولوژیک، چه بر سر ما خواهد آمد، در فراسوی مرزها‌ی ادراک قرار دارد [و اگرچه سخن‌گفتن از آن‌سوی مرز، نشانه‌ای از حضور آگاهی در هردوسوی مرز است، اما عجالتاً برای گریز مفلوکانه از این دام] باید این اندیشه در فراموش‌خانۀ همیشگی روح باقی بماند.

۲ . مرگ برخلاف آنچه بسیاری از مردمان می‌پندارند، تنها آن واقعۀ بیولوژیک نیست که روزی از روزها رخ خواهد داد و پایانی برای حیات خواهد بود. البته که آن واقعۀ بیولوژیک، مرگ است، اما از آن جهت، مرگ خوانده می‌شود که دلالت بر نوعی فقدان می‌کند: فقدانِ زندگی. اما پرسش این است که آیا در صحنۀ حیات، تا آنگاه که توان بیولوژیکی ما یاری می‌کند، روح شاهد هیچ فقدانِ دیگری نیست تا بتواند آن را نیز به عنوان ”مرگ“ تفسیر کند؟

این نوشتار، در پی آن است که – اگر از عهده‌اش برآید – تجربۀ مرگ را از انحصار ساحت بیولوژیک درآورده و روانِ انسانی را نیز در آن شریک کند. به‌گونه‌ای که مرگ به عنوان ابژۀ تجربه، در دسترسِ روان قرار گرفته و در واکاویِ میل به خودکشی، نقشِ قوام‌بخش خویش را آشکار سازد.

روانِ انسانی، در مواجهه‌ای، بنیاد نهاده می‌شود که در آن، واقعیت، خود را همچون مغاکی در پیشاروی، آشکار می‌کند. آنگاه که کودک، در بستری از تمامیت، زیستِ ناهشیار خویش را سپری می‌کند، ناگاه با صدای ناقوس نحس زاده‌شدن، یا در مراحل بعدی، با جداشدن از سینۀ مادر و یا با کنارگذاشته‌شدن توسط او در موقعیت‌های مختلفی همچون شب هنگامِ خواب، یا روز هنگامِ کار، خود را همچون کسی بازآفرینی می‌کند که گویی واقعیت را نه همچون سابق در تمامیت، بلکه همواره در نوعی نقصِ ذاتی درمی‌یابد. مادر که نخستین سرچشمۀ ایدۀ تمامیت در ساختارِ آگاهی است، اینک خود را واپس‌نشانده و کودک به‌مثابۀ روحی در آستانۀ مرگ، تکوین می‌یابد: در آستانۀ فقدان. اینگونه مرگ همواره در هستیِ ما حضور خود را فریاد می‌زند.

مرگ! چراکه میل به زندگی، در پی فراچنگ‌کشیدنِ ابژه‌ها، همواره ناکام می‌ماند. به هر افقی که چنگ می‌زند و به خیال خویش، چیزهایی را به‌دست می‌آورد، اما جای خالی چیزی در اعماق، دائماً احساس می‌شود. گویی همواره چیزی مرموز گم شده‌است. اکنون فقدان نه چیزی زائد بر روان، بلکه بنیان‌گذار آن است: فقدان، روان انسانی را در ناکامیِ ابدی، بنیان می‌گذارد. روان با این وصف بنیادین، همواره در ”آستانۀمرگ‌بودن“ است. چراکه فقدان، پیشاپیش هر افقی را که برای زیستن گشوده می‌شود، به مثابۀ عرصه‌ای ناتمام تعین می‌بخشد و بدین‌ترتیب، حضور روح در هرکدام از این افق‌ها را توأم با تهدید همیشگی فقدان قوام می‌بخشد.

تجربۀ مرگ اینک تحت عنوان تجربۀ فقدان تعیین می‌شود و در حالی که بسیار هولناک به نظر می‌رسد، آدمی همواره از مواجهه با آن می‌گریزد. به همین‌دلیل، روانِ انسانی با حضور در هر افقی از زندگی، و در جستجوی هر ابژه‌ای دلخواه، پیش از آنکه آن افق یا ابژه را به تمامی تجربه کند، پیشتازانه خود را به افق دیگری پرتاب کرده و ابژۀ دیگری را جایگزین می‌کند تا هرگز با اژدها رخ در رخ نشود. چراکه می‌داند، هر افقی، در حقیقت، خانۀ اژدهاست. او دائماً در جابه‌جاییِ میان امکان‌های متعدد، سرگردان است و بدین‌ترتیب بنیادی‌ترین عنصر هستیِ خویش را، یعنی فقدان را، نادیده می‌گیرد. او از وحشتی که در خویش پنهان کرده می‌گریزد، درحالی‌که آن وحشت را همواره با خود به همراه دارد. ”گریز بی‌فایده است. “روان تنها وقتی به این امر واقف می‌شود که در اثرِ ناکامی‌های بسیار، اینک به طرز شتابزده‌ای، میل به خودکشی یافته است.

۳ . ناکامی‌های پی‌درپی در زندگی، دشواریِ زیستن در جهانی است که هرگز عطشِ آدمی را به‌تمامی ارضا نمی‌کند و به نظر می‌رسد این اقتضای زیستن در جهان است. چه کسی همواره ناکام است؟ روان؛ که خود در سرشتِ رازآگینش هنوز بر ما چنانکه باید آشکار نیست. اما این نوشتار قصدی برای واکاویِ روان و تحلیل عناصر تشکیل‌دهندۀ آن ندارد، با این حال انگاره‌ای را پیشاپیش فرض کرده که عبارت از این است: روان، انسجامی از عناصری است که سراسر، بازتاب‌دهندۀ القائاتی است که از دیگری ساطع شده و اینک در کانونی از وحدتِ این‌همانی که خود موضوع دیگری برای پژوهش فلسفی است گرد آمده و پدیداری را به عرصه درآورده است که در هستۀ مرکزی‌اش، خویشتن‌ـی همچون یک رویداد، پیوسته روی می‌دهد.

چنین پدیداری که سراسر، چیزی جز گردهم‌آییِ سیّال انگاره‌های متعلق به ساحت ”دیگری“ نیست، اکنون به‌سان خویشتنی واحد، که خود را همچون رویدادی در حالِ تغذیه‌شدن از مخازنی نامعلوم می‌یابد، میل به گسترش و قدرت دارد و از این میل، به‌عنوان رانۀ حیات نام برده می‌شود. در عین حال که چنین است، همچنین روان، به دلیل اینکه خویشتنی جز ”دیگری“ ندارد و هرچه هست، انباشته‌هایی از بارشِ بی‌وقفۀ دیگری است، میل به فروپاشی نیز در او نهادینه می‌شود. میل به فروپاشی، در پیِ آن است که به رویدادِ گردهم‌آییِ آن عناصر دریافت‌شده از دیگری، که منشأ تضادها و در نتیجۀ آن، اضطراب‌ها و ترس‌هاست، پایان دهد. بدین‌ترتیب، روان با دو رانۀ متضاد، خویش را، از آن حیث که خویش است، گسترش داده و از آن حیث که جملگی، انعکاس‌های ضد و نقیض از دیگری است، به سمت فروپاشی سوق می‌دهد.

با این اوصاف، روان در نهادینه‌ترین اعماق خویش، رانۀ مرگ را به نحو بنیادین، در خویش دارد. مرگ علاوه‌برآنکه حیثیتی از فقدان را در خود احراز می‌کند، همچنین به معنای فروپاشیِ پاره‌های به‌هم‌پیوستۀ روان در وضعیتی ناهشیار نیز است. به‌هرطریق، زندگی درحالی‌که چیزی جز اسارت در یوغِ بردگیِ انگاره‌های دریافت‌شده از ناحیۀ دیگری نیست، گاه چنان همچون باری گران، بر خود سنگینی می‌کند که میل به فروپاشیِ خویش می‌یابد.

اما پرسش این است که چه‌سان، رانۀ مرگ که سراسرِ روان انسانی را تسخیر کرده، تبدیل به میل به خودکشی می‌شود و گاه چنان قدرت می‌گیرد که بر رانۀ حیات غلبه کرده و منتهی به کنشی می‌شود که به حیات بیولوژیک پایان می‌دهد؟ گفتیم روان از وحشتی که در مواجهه با فقدان می‌یابد، همواره همچون خری رمیده می‌گریزد و خویش را پیوسته در افق‌های پی‌درپیِ زندگی، جابه‌جا می‌کند، تا هرگز در ژرفای هر افقی، با فقدان رویارو نشود و بدین‌ترتیب، همواره درحالی‌که چیزی جز توالیِ امیالِ ناکام نیست، خویش را با چنگ و دندان از هرگونه تجربۀ مرگ: فقدان-نیستی در امان نگاه می‌دارد.

در نتیجۀ چنین گریز و شتابی، اگرچه روان، خود را به هر نحو که شده، از مواجهه با فقدان، دور کرده است، اما هرگز رانۀ مرگ، رو به سستی ننهاده و اتفاقاً برعکس، بیش‌تر از هر موقعیت دیگری، قدرت افزون‌تری گرفته است. هرچیزی که بیشتر نادیده انگاشته شود، نیرومندتر از قبل، آشکار می‌شود. چراکه سرشتِ نیروهای روانی، چیزی جز همان نیروهای سرکوب نیست که خود را در آن‌سوی معرکه به أشکال دیگر بازتولید کرده اند.

با این اوصاف، میل به فروپاشی، که باید پیوسته در هر آن از زندگی که حامل نیروهای حیات است، در تجربۀ فقدان، تحقق یافته و بدین‌ترتیب روان، خویش را برای لحظاتی، از دست داده و در کام نیستی فرو برود، اما این میل در صورتی که همواره طرد شده باشد، خود را در قالب‌های جدید همچون میل به خودکشی، آشکار می‌سازد.

میل به خودکشی آنگاه سر بر آورده و خروش می‌کند که روان، همواره از تجربۀ مرگ: نیستی، بی‌نصیب بماند. او که در نهاد خود، ذیل رانۀ مرگ قوام یافته است، درحالی‌که به سیاهیِ مبهمی در خود سقوط می‌کند، دچار شتابزدگی و حالی سراسیمه گشته و می‌پندارد، اکنون دیگر هیچ گریزگاهی برای فرار از تجربۀ فقدان باقی نمانده است جز خودکشی. او همچنان در حال پرهیز کردن از تجربۀ وحشتی است که خودِ اوست، و هرگز قادر به رهایی از آن نیست، و سرانجام در موقعیتی ویژه، آنگاه که دیگر یارای جابه‌جایی میان انواع رنگارنگی از افق‌ها و امکان‌ها و ابژه‌ها را نداشته‌باشد، از ترسِ تجربۀ مرگ، خود را می‌کُشد – چه بیهوده!

۴ . گفتیم که در فراغت از پایان بیولوژیک حیات، همچنان می‌توان مرگ را به‌مثابۀ فقدانِ بنیادین، که ساختار واقعیت را در پایه‌های تکوین‌ پدیدارشناسانه‌اش، دچار شکاف می‌کند، تجربه کرد. سوژۀ انسانی که در این نوشتار از آن به عنوان روان یاد کردیم، با توجه به‌اینکه در هستیِ خود، چیزی جز اجتماع منسجمی از انگاره‌های دریافت شده از ساحت ”دیگری“ نیست، علاوه‌براینکه خود را گسترش می‌دهد و آن را نیز همچون یک رانه در خویش تجربه می‌کند، همچنین از ”دیگری‌بودنِ“ خویش در رنج است و از این‌رو میل به فروپاشی نیز دارد.

روان، به طرز رازآلودی، به‌مثابۀ کانونی از وحدت این‌همانیِ موسوم به ”من“ پدیدار می‌شود و بدین‌ترتیب، درحالی‌که چیزی جز دیگری نیست، اما درعین‌حال، خود را در هر اندیشه و عملِ آگاهانه، همچون رویدادِ یگانگی تجربه می‌کند. در این تجربۀ بنیادین، ”من از دیگری‌بودنِ خویش در رنج است، و این بنیادی‌ترین رنج هستیِ انسانی است.

روان تا آنگاه که همچون وحدتِ یکپارچه‌ در حالِ نظر و عمل است و درگیر کنش‌ها و واکنش‌های زندگی است، ناچار است، دیگری‌بودنِ خویش را همچون باری سنگین بر دوش، به این‌سو و آن‌سو حمل کند. او همواره به شیوۀ ”دیگری“، زیست می‌کند، آرزو می‌کند، میل می‌ورزد، خویش را همچون کانونی از وحدت این‌همانیِ زمانمند تجربه می‌کند و غنای تفکر و کنش خویش را از ساحتِ ”دیگری“ دریافت می‌کند. بدون انعکاس ”دیگری“ هیچ ”من“ـی امکان پدیدارشدن ندارد. چراکه بنیادِ مواجهۀ سوژه با واقعیت، به‌واسطۀ دو چهرۀ اساسی یعنی مادر و پدر امکان‌پذیر می‌شود. مراد ما از مادر و پدر، صرفاً دو شخص دخیل در امر تولیدمثل نیست، بلکه هر چهرۀ منفرد یا جمعی است که بتواند برای سوژه، نقش مادر را که همو بستر تمامیتی است که خاستگاهِ پدیداریِ روان انسانی به‌شمار می‌آید و نقش پدر را که همچون نخستین کلیددارِ آستان شکوهمند ”دیگری“ و بنیادی‌ترین ابژۀ حیات است، ایفا کند.

توأم با تجربۀ رنجی که در ”دیگری‌بودنِ“ من رخ می‌دهد، همواره افقی از نیستیِ مبهمی پیشاروی مواجهۀ انسانی گشوده است. چراکه بنیادِ میل، همین نیستی یا فقدانِ همیشگی و عطشِ پایان‌ناپذیر انسان در فراگرفتنِ همه‌چیز، به‌مثابۀ زیستنِ خاطرۀ ازلیِ تمامیتی است که روزگاری همچون مادر برای سوژه آشکار شده است. روان در هر فراچنگ‌کشیدنی، ناکام می‌ماند، چراکه جای فقدان، هرگز پرشدنی نیست. بدین‌ترتیب، روان در خویش، همچون کسی که از رنجِ بی‌خوابی سراسیمه و پریشان است، اینک از تب و تاب افتاده و خسته از دویدنِ بی‌وقفه، طالب تجربۀ فقدان: نیستی است تا برای لحظاتی، خویش را از دست داده و در فروپاشیِ پاره‌های به‌هم‌پیوستۀ ”دیگری“ به شیوه‌ای از نبودن نزدیک شود.

روان نیازمند تجربۀ مرگ است، مرگِ دیگری. او همواره، خویش را همچون دیگری، باری بر دوش تجربه می‌کند و اگر چنانچه وحشت از تجربۀ فقدان، مجال آن ندهد که روان، در لحظاتی از تجربۀ زیستۀ خویش، فروپاشی خود را همچون خطی در حالِ میل به افقِ نیستی، تماشا کند، ناگزیر در موقعیت‌های مرزی، با رانۀ سرکوب‌شدۀ مرگ رخ در رخ می‌شود و آنگاه با فرافکنی ساحتِ روان به عینیتِ ابژکتیو کالبد خویش، مرگ را که در اصل متعلق به انگاره‌های روانیِ ”دیگری“ است، در میل به خودکشی طلب می‌کند. بدین‌ترتیب، بی‌آنکه به‌راستی از رنجِ ”دیگری‌بودن“ رها شود – و البته رهایی ممکن نیست و تنها می‌توان از این رنج کاست – حیات خویش را نیز به خطر انداخته و در حقیقت، با از دست دادنِ حیات بیولوژیک، امکان هرگونه تجربه و از جمله تجربۀ مرگ را نیز از دست می‌دهد.

ادامه دارد …