احمد جلالی فراهانی
دکتر روحالامینی برای توصیف ناشناسبودن برخی رشتههای تحصیلی در ایران قدیم در اغلب جلسات به ذکر خاطرهای طنزآمیز میپرداخت و آن اینکه وقتی با مدرک دکتری به کوهبنان بازگشته، پیرزنی به تصور اینکه وی پزشک است برای درمان بیماریاش به او مراجعه میکند. دکتر روحالامینی توضیح میدهد که پزشک نیست و دکتر مردمشناسی است. آن پیرزن با تعجب ابراز میدارد که «وای! چه مرضهای جدیدی پیدا شده است!»…
نوشتههای مرتبط
– تولد مهرماه ۱۳۰۷، کوهبنان از توابع کرمان
– درگذشت ۱۷ اسفند ۱۳۸۹، تهران
ـ لیسانس زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه تهران ۱۳۳۴
ـ فوقلیسانس علوم اجتماعی ـ دانشگاه تهران ۱۳۳۹
ـ دکترای علوم اجتماعی (مردمشناسی)، دانشگاه سوربن (فرانسه) ۱۳۴۷
ـ پژوهشگر مرکز تحقیقات علمی فرانسه (C.N.R.S) ۱۳۴۷ ـ ۱۳۴۶
ـ کوشش برای تأسیس رشتۀ مردمشناسی و تنظیم ضوابط و برنامههای درسی در این رشته در مقطع لیسانس و فوقلیسانس
ـ مدیر گروه مردمشناسی دانشگاه تهران ۱۳۵۵ ـ ۱۳۵۱
ـ تدریس مردمشناسی، دانشگاه اکس، فرانسه، ۱۳۵۸ ـ ۱۳۵۵
ـ تدریس مردمشناسی، دانشگاه تهران، از ۱۳۵۸ تا بازنشستگی ۱۳۷۹
– معرفی بهعنوان چهرۀ ماندگار در رشتۀ مردمشناسی در دومین همایش چهرههای ماندگار
آثار:
– گردِ شهر با چراغ: در مبانی انسانشناسی (عطار)
– زمینۀ فرهنگشناسی: تألیفی در انسانشناسی فرهنگی و مردمشناسی (عطار)
– نمودهای فرهنگی و اجتماعی در ادبیات فارسی (آگاه)
– به شاخ نباتت قسم: باورهای عامیانه دربارۀ فال حافظ (پاژنگ)
– آیینها و جشنهای کهن در ایران امروز: نگرش و پژوهشی مردمشناختی (آگاه)
– فرهنگ و زبان گفتوگو به روایت تمثیلهای مثنوی مولوی بلخی، نگرشی مردم شناختی (آگه)
– در گسترۀ فرهنگ: نگرشی مردمشناختی (اطلاعات)
– حمام عمومی در جامعه و فرهنگ و ادب دیروز: نگرش و پژوهشی مردمشناختی (اطلاعات)
– تا تو نانی به کف آری (مرکز کرمانشناسی)
– صدویک ابزارِ زندگیِ دیروز از هزاران (مرکز کرمانشناسی)
حالا پیش آن سنگ نشستهام. همان سنگ که روزگاری میسرود: من همان سنگم که بودم/ در خوشیها/ ناخوشیها/ روشنیها/ تیرگیها/ در هجوم باد و باران/ در ستیز برف و سرما/ در شتاب موج و توفان/ در هزاران گردش خورشید/ در گریز سالها و قرنها…
و آن سنگ همچنان سنگ مانده است. مهربانسنگی که اهل تزویر و هیاهو نیست و در خانهاش که باغی است پر از میوههای سنت و سند و گذشته. داسی که بر دیوار است و چراغی که بر سقف است و چراغ نیست فانوس است و فانوس نیست خاطره است. خاطرهای بهجایمانده از گذشته و آن مهربانسنگ از هر مصاحبه و گفتوگویی گریزان است که این گریزانیاش هم از سر تواضع است و نه ادا و تعارف.
دکتر محمود روحالامینی تقریباً بیصدا سخن میگوید و چه شیرین میگوید و از هر دری. از بیانصافی نقادان و نبود نقد و «آمیرزا برزو» و مدرسۀ ایرانشهری که او برای رسیدن به آن و امتحان ورودی مدرسه ۴ روز و شب در راه بوده است و از زادگاهش «کوهبنان» که روزگاری خیلی پیش از پدرانش دچار زلزلهای صعب و ناگوار شده است و خیلی چیزهای دیگری که در این نیمصفحۀ چند ستون چندین سطری نمیگنجد.
محمود روحالامینی متولد ۱۳۰۷ است. دربارۀ تولدش میگوید:
«زمانی که من متولد شدم هنوز شناسنامه در زادگاهم نبود. اما در سال ۱۳۱۰ شناسنامه (سجل احوال) وارد منطقۀ ما شد. قبل از آنکه خیابانی در کوهبنان، که حالا شهر بزرگی است، کشیده شود، به آن ده میگفتیم و محل تولد من نیز همین ده کوهبنان است. روزگاری زلزلهای شدید منطقه را تکان داد و تخریب ساخت.»
او برای تحصیل چند سالی را در مکتب میگذراند و سپس به هر طریق ممکنی خود را به مدرسۀ ایرانشهر کرمان که بانیانش زرتشتیان بودهاند میرساند. «چهار روز تمام با الاغ از دهمان طول کشید تا خود را به این مدرسه برسانم و برای ورود به کلاس ششم ابتدایی امتحان بدهم.»
او پس از اتمام دوران دبستان در این مدرسه به تهران عزیمت میکند و حالا با گذشت سالیان سال از آن روزگار، هنوز یاد آن مدرسه است و درختان انار و مدیرش که «آمیرزا برزو» صدایش میکند و دربارهاش میگوید:
«صبح نخستین روز که به دبیرستان رفتم، آمیرزا برزو در صحن مدرسه روبهروی در ورودی ایستاده بود، دوباره خود را معرفی کردم. دستور داد نامم را در کلاس اول متوسطه (کلاس هفت) نوشتند و راهی کلاس شدم… آمیرزا برزو، در هندوستان، که در آن زمان در دست انگلیسها بود تحصیل و کار کرده بود و نیز انجام خدمت سربازی ـ که در آن زمان «خدمت اجباری» نامیده میشد ـ باعث شده بود که وی با روحیهای منضبط، صبحها زودتر از همه بیاید و عصرها آخرین نفر باشد که مدرسه را ترک میکند… از ویژگیهای مدرسۀ ایرانشهر این بود که هفتهای سه روز، بعدازظهرها و برخی سالها، هر روز «آمیرزا برزو» به چوب میآمد. به این معنی که به کلاسها میآمد و کسانی که در یکی از درسها نمره کمتر از هفت گرفته بودند، به همان مقدار چوب به کف دستشان میزد، این چوب خوردن و تنبیه، بیشتر جنبۀ نمادین داشت…»
روحالامینی دورۀ متوسطه تا کلاس سوم را در همین مدرسۀ ایرانشهر میخواند و از آنجا به تنها دبیرستان کرمان میرود و تا کلاس پنجم متوسطه را در این مدرسه درس میخواند و برای تحصیل در کلاس ششم به مدرسۀ دارالفنون تهران میرود. «در سالی به دارالفنون رفتم که کلاسهای ششم فقط در دارالفنون برگزار میشد (۱۳۲۸ و ۱۳۲۹)»
او پس از دارالفنون در رشتۀ ادبیات فارسی دانشسرای عالی مشغول به تحصیل شده و در سال ۱۳۳۴ از آنجا فارغ التحصیل میشود. او در این دانشکده نزد بزرگانی چون محمد معین، پرویز ناتل خانلری، بدیعالزمان فروزانفر و عبدالعظیم قریب تحصیلکرده است و هنوز به این شاگردی افتخار میکند و از آنان به نیکی یاد میکند. دکتر محمود روحالامینی دربارۀ آن روزها میگوید:
«در دورۀ دانشکده، در کوی دانشگاه (امیرآباد) ساکن بودم. شرح اینکه چگونه توانستم به کوی دانشگاه راه پیدا کنم، چنین بود: میبایست یک نفر مینوشت فلانی از وضعیت اقتصادی خوبی برخوردار نیست تا موجبات پذیرشش در کوی فراهم آید. نزد معاون دانشکدۀ ادبیات (دکتر کنی) رفتم و گفتم من وضع زندگیام خوب نیست، میخواهم به کوی دانشگاه بروم. گفت از استادی بخواه تا بر این مطلب گواهی دهد. گفتم من هیچیک از استادان را نمیشناسم. گفت اهل کجایی؟ گفتم اهل کرمان. گفت: نزد استاد بهمنیار برو تا این گواهی را برایت بنویسد. گفتم من از بیان این مسئله پیش ایشان خجالت میکشم. کرمانیام، ولی بهمنیار مرا نمیشناسد. میترسم مبادا از همشهریبودن سوءاستفاده کرده باشم. گفت: لازم نیست او را بشناسی، او آدم خوبی است، حتماً برایت مینویسد. گفتم شما هم مرا نمیشناسید، پس شما بنویسید، تا من نزد دو نفر نرفته باشم. ایشان (دکتر کنی) نوشتند و من به کوی دانشگاه رفتم».
جالب اینجاست که درست در ماجرای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ او در همین کوی ساکن بوده است.
او پس از اتمام تحصیلاتش در دانشکدۀ ادبیات فارسی دانشگاه تهران به آمل میرود و سه سال تمام در این شهرستان تدریس میکند و پس از سه سال به تهران میآید و معلم دارالفنون میشود و از یادگارهای دوران تدریساش در شعری است که اتفاقاً مشهور هم شده است: «کنون که نیست رفیقی و محرم رازی / روم که ساز کنم سوز دل برای هراز / روم که رسم و ره زندگی بیاموزم. ز عزم جزم هراز و ثبات رأی هراز.»
دربارۀ این غزل میگوید:
«این غزل در آن ایام، از سر غربت و تنهایی سروده شد. شعر گفتن برایم سرگرمی بود. در همان زمان به فکر نوشتن و حفظکردن مقدار زیادی از آدابورسوم مردم آمل بودم ـ چون در رشتهای که بعدها خواندم (مردمشناسی) توجه کردن به آدابورسوم از اهمیت خاصی برخوردار است».
در سال دوم تدریس محمود روحالامینی در دارالفنون، مؤسسۀ تحقیقات اجتماعی تأسیس میشود و او در این مؤسسه مدرک فوقلیسانس علوم اجتماعی را اخذ میکند و با «دکتر غلامحسین صدیقی» که تا زنده بود (۱۳۷۰) دست از شاگردیاش برنداشتم، آشنا میشود.
روحالامینی پس از آن تصمیم میگیرد که به فرانسه برود و استادانی را که با نام و کارشان در دورۀ فوقلیسانس آشنا شده بود از نزدیک ببیند.
«اما مانده بودم چگونه این اقدام را عملی سازم. آنوقتها دبیری که میتوانست پذیرشی از خارج بگیرد و در آنجا ثبتنام کند بهصورت منتظر خدمت با حقوق، به شکل مأموریت، با رفتنش موافقت میکردند. بهاینترتیب راهی فرانسه شدم. (۱۳۳۹) در حالی به فرانسه پا نهادم که حتی یک کلمه زبان فرانسه نمیدانستم. در حقیقت به امید دو سه نفر از دوستانم به آنجا سفر کردم. یکی از دوستانم که دبیر مدرسۀ آمل بود، پیش از من، در هیئت اعزام محصل به اروپا، به فرانسه رفته بود و از آنجا برایم نوشت به فرانسه بیا، من در اینجا کمکت خواهم کرد، این وعده مایۀ دلگرمی من شد».
و او تنها به فرانسه میرود و برای رفتن دردسرهای زیادی را تحمل میکند.
«چون هنوز موفق نشده بودم ثبتنام کنم، لذا گواهی پزشکی گرفتم. دال بر اینکه این فرد بیمار است و برای مداوا باید به فرانسه برود. این گواهی را مدت یک سال بهطور مرتب تمدید میکردم. بیماری مرا هم در گواهی پزشکی، بیماری اعصاب قید کردند. بهداری آموزشگاهها میآمدند، امتحان میکردند که من بیمار عصبی هستم و گفتند فردا باید برای معاینۀ شورای پزشکی حاضر شوی. آن شب یک کتاب، دربارۀ بیماریهای عصبی و علائم آن را تا صبح خواندم؛ تا فردا در معاینۀ شورای پزشکی آن علائم را از خود بروز دهم ـ و همین کار را هم انجام دادم».
محمود روحالامینی در سال ۱۳۳۹ وارد پاریس میشود و از خودش میپرسد: «پیش چه کسی درس بخوانم؟» و فردای روز ورودش به پاریس نامهای برای ژرژ گوروویچ بزرگترین جامعهشناس فرانسه مینویسد و «البته نامۀ مرا دکتر کتبی نوشت. برایش نوشتم من میخواهم با شما پایاننامه بگیرم، اما یک کلمه فرانسه نمیدانم! گوروویچ هم نوشت: «میبایست زبان فرانسه را یاد بگیرید چون در کشور فرانسه باید به زبان فرانسه از پایاننامهتان دفاع کنید و من با ثبتنام شما موافقت میکنم.»
از خاطرات خوب محمود روحالامینی دیدن «ژان پل سارتر» از نزدیک است. «خیلی دلم میخواست سارتر را از نزدیک ببینم و بالاخره در یکی از سخنرانیهایش حاضر شدم. بله، زمانی بود که سارتر از شهرت زیادی برخوردار بود.»
البته او موفق نمیشود آلبر کامو را از نزدیک ببیند.
«روزهای اولی که من وارد پاریس شدم مصادف بود با مرگ آلبر کامو. یک روز (پس از مرگ کامو) با صف طویلی در سوربن مواجه شدم. پرسیدم چه شده؟ گفتند چون در فرانسه نمیتوان دربارۀ اشخاص زنده تحقیق کرد و پایاننامۀ تحصیلی نوشت، دانشجویان میخواهند دربارۀ آلبر کامو پایاننامه بگیرند».
محمود روحالامینی علاوه بر ژرژ گوروویچ در فرانسه شاگرد جامعهشناسان و مردمشناسان بزرگی چون «آندره لورواگوران» در موزۀ مردمشناسی و «لوی استروس» هم در کلاژ دوفرانس بوده است.
روحالامینی بالاخره موفق میشود رسالۀ دکترای خود را تحت عنوان «تمدن سنتی گوسفند در میان عشایر فارس» با اشراف آندره لوروا گوران اخذ کند.
پس از پایان تحصیلات چندی به تدریس در موزۀ مردمشناسی فرانسه مشغول شد و سرانجام با کولهباری از تجربه و علم به وطن مألوف خود، ایران، بازگشت و از سال ۱۳۴۸ در دانشگاه تهران به تدریس پرداخت و در سال ۱۳۷۹ «بازنشسته» شد.
زمان مهلت بیشترماندن نزد روحالامینی را نمیدهد و مجبورم او را در محاصرۀ همان «ابژههای عتیق» و صنایعدستی قدیمی موجود در خانهاش تنها بگذارم. همان «ابژههای عتیق» که دربارهشان روزگاری گفته بود:
«درهرحال زندگی کولهباری از گذشته را بر دوش دارد. آینده قدری ما را تسکین میدهد ولی ما هرگز نمیتوانیم به گذشته بیتوجه بمانیم.
این ابژههای عتیقی هم که دوروبر من است، توجهم را به آنچه امروز به وجود میآید کم نمیسازد. من در کودکیام از بسیاری از این وسایل استفاده کردهام. ولی اگر به ابزارهای جدید تکنولوژی، برق، رادیو، تلویزیون و اینترنت بیتوجه باشم. نمیتوانم زندگی کنم…»
غروب زودتر از همیشهاش به خانۀ روحالامینی رسیده است و باید رفت و آن سنگ مهربان را تنها گذاشت. تا همچنان بسراید: بخردی گر/ از سر راهیم بردارد/ من همان سنگم/ همان سنگ صبورم/ سنگ خامش/ سنگ سنگین/ سنگ برجایمانده در هنگامههای نیک و بد/ از دمصبح ازل تا آخر شام ابد.
– این مقاله ابتدا در مجموعۀ «مهرگان» و در جشننامۀ مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژۀ مهرگان که در موسسۀ فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی میپرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳ در قالب کتاب منتشر شده است.
– ویرایش نخست توسط انسانشناسی و فرهنگ: ۱۴۰۲
– آمادهسازی متن: فائزه حجاریزاده
-این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد. برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید: