انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یادداشت‌های پایان قرن (۴۲)

 

فصل پنجم : روانکاوی فروید

  1. فروید، فرهنگ و تمدن (ادامه از قبل )

فرهنگ در ساده‌ترین مفهوم‌اش همانا ابزار بنیادین و زیر‌بنایی بیرون شدن از وضعیت بدوی است که این به معنای اجتماعی و زبان‌مند شدن بشر و نیز دستیابی به امکانات پیچیده ذهنیت صوری است که شرایط اولیه اندیشه کردن را برای آدمی به وجود می‌آورند. بر این اساس، به تأیید نظر مردم‌شناسان می‌گوییم تمایز انسان با حیوان در فرهنگ داشتن اوست؛ به عبارتی، اساس به فعل درآوردن امکانات خاص نوع بشری، یعنی سخن‌گویی و اندیشه‌ورزی که در عناصر فرهنگ موجودند. غرایز پرخاشگری و جنسی هر دو بین انسان و حیوان مشترک‌اند، حال آنکه برای انسان زبان ، تفکر و قدرت تفسیر از وضعیت خویش و جهان (سوای هر گونه تأویل و تفسیر اجتماعی و تاریخی‌ای که باشد)، تنها مختص اوست. از قِبَلِ  وجودیِ چنین امکاناتی است که آگاهی تاریخی و اجتماعی بشر در جهان، مبدل به آگاهی از جهان می‌شود. پس فرهنگ آگاهی از جهان است. در غیاب آن‌ها غرایز حاکم می‌گردد. در چنین وضعیتی جهان با تمامی موجودات در آن، تنها به‌منزله تأمین‌کننده نیاز غرایز دیده می‌شود. خاموشی جهان زمانی شکسته شد که توجهاتی هدف‌مندانه نسبت به طبیعت به وجود آمد. در این شکل از توجه، طبیعت دیگر به عنوان منبعی برای تأمین نیازها دیده نمی‌‌شود، بلکه به‌منزله جهان، مرکز توجه قرار می‌گیرد.

این توجه را زبان و اندیشه جان گرفته به واسطه نمادهای فرهنگی، و نیز شیوه مادی روابط تولید، به نهایت می‌رسانند. بنابراین، فرهنگ به معنای ساختن جهان اجتماعی و زیست جمعی آن نیز هست. به عبارتی انسان، آگاهانه و هدف‌مند محیط اجتماعی و زیستی خود را می‌آفریند. اما به دلیل موجودیت فرهنگی‌اش به گونه‌ای ایستا و بیرون مانده از محصول تولیدی خویش باقی نمی‌ماند و خود تحت تأثیر آنچه ساخته است قرار می‌گیرد. پس فرهنگ به معنای متأثر و متحول‌شدگی نیز هست. در پرتوی این متأثرشدگیِ فرهنگی است که انسان به کار در معنای اصلی‌اش دست می‌یابد. شاید بتوان شایسته‌ترین مفهوم این اصل را در مضمون اندیشه مارکس جوان یافت که کار، کاری آگاهانه و هدفمند است و در صدد ساختن جهان و متحول و متعالی ساختن انسان است. در اندیشه مارکس، کار و تعالیِ انسان، برادرانِ تؤأمان و تفکیک ناپذیرند. جدا ساختن یکی به معنای از دست رفتن دیگری است. از این‌روست که از نظر وی، انسان زمانی از خود بیگانه‌ می‌گردد که کار بیگانه شود. به عبارتی، زمانی که ساختار سرمایه‌داری خود را مالک محصول کاری می‌کند که توسط کارگر به وجود آمده است. پس وضعیت تعالی‌بخشی کار مضمحل می‌گردد و انسان امکان اندیشه کردن خود را به واسطه جهان خود آفریده‌اش از دست می‌دهد.

از نقش نمادهای فرهنگی که سبب فعالیت قوه اندیشه‌اند بگذریم، تولید خلاقانه و اندیشه‌مندانه اموری نیستند که بتوان بدان‌ها به گونه‌ای مجرد و انتزاعی دست یافت. برای حصول آن می‌باید در وضعیتی انضمامی به سر برد. وضعیتی که در ارتباطی ناگسستنی با چیزی بیرون از خود است، از آن متأثر می‌گردد و حاصل تأثیر را در اثری که تولید می‌کند عینیت می‌بخشد.

آیا مصیبت‌هایی که از ناحیه باور و اعتقادی خاص، انسان را مورد تهدید قرار می‌دهد، می‌باید به گردن فرهنگ انداخت و یا وضعیت اجتماعیِ چیره شده بر فرهنگ را در آن دخیل دید…. فروید تنها با نگاه هابزی سراغ مسائل اجتماعی می‌رود و تمایلی ندارد تا فی‌المثل فرهنگِ خشونت‌آمیز در جوامع طبقاتی و یا تبعض‌آمیز را به منزله فرهنگ مسلط شده عقلانیت ابزاری در نابودی روابط اجتماعی و فرهنگی ببیند. چنانچه می‌گوید: “امروز انسان‌ها در استیلا بر نیروهای طبیعت، کار را به آنجا رسانده‌اند که با کمک این نیروها به سادگی می‌توانند یکدیگر را تا به آخرین نفر ریشه‌کن کنند” (همان: ۱۱۴).

وانگهی آیا می‌باید فرضاً از خودبیگانگی، روزمرگی، مصرف‌زدگی، سرکوب‌های فردی واجتماعی، فقدان آزادی اندیشه و بیان و به عبارتی جمیع مسائلی را که تنها به واسطه موجودیت فرهنگی‌مان بر ما معلوم و قابل تشخیص گشته‌اند، به فرهنگ جدا شده از زمینه‌های اجتماعی‌اش نسبت دهیم، و یا به ردیابی منافعی بپردازیم که در خدمت اهداف و مقاصد گروهی خاص عمل می‌کنند؟ گروهی که بر فرهنگِ رهایی‌بخش از سلطه تبعیض‌ها و استثمار، مسلط می‌شوند، آن‌را که منبعی ارتباطی و هماهنگی‌ست، به انحصار خود در می‌آورند و با بهره‌کشی و استثمار جمعی ذهن و اندیشه، از آن به عنوان وسیله‌ای برای تأمین خواست‌هایشان سوءاستفاده می‌کنند، تا از این طریق آگاهی کاذب را جانشین آگاهی تعالی بخش کنند. بنابراین فرهنگ به‌منزله منبع ارتباطیِ انسان اجتماعی شده، نمی‌تواند از محدودسازی آزادی و متعین کردگی روابط اجتماعی چشم بپوشد. این بدین معنی است که فرهنگِ رهایی‌بخش نمی‌تواند صحنه حیات نوع بشر را ترک گوید و جای خود را تماماً به غرایز کور حیوانیِ بیقرار از کنترل آگاهانه و شعورمند دهد: وضعیتی که پیش از این نوع بشر را در خاموشی و تاریکی جهان غوطه‌ور کرده بود.

منبع:

  1. زیگموند فروید ، ناخوشایندی‌های فرهنگ (تمدن و ناخرسندی‌های آن)؛ ترجمه امید مهرگان، گام نو، ۱۳۸۲