نویسنده: آلفرد کروبر- ۱۹۵۹، برگردان: طراوت مظفریان
با تعدیل توافق بالقوه درباره نظریه اجتماعی-فرهنگی، یک درونمایه قوی در جامعهشناسی باقی میماند که در مقایسه با محصول یا الگوی فرهنگی، بر ساختار اجتماعی و کنش اجتماعی تاکید میکند، و ضمیمههای فرهنگی را ضمنی، مشمول یا مشتق از ساختار اجتماعی فرض میکند یا در نظر میگیرد. انسانشناسان به هر قیمتی، از دوره تایلور تا همین اواخر، بهطور واژگونهای بر فرهنگ، به مثابه دغدغه خاصشان، تاکید کردهاند. راستش را بخواهید تقریبا یک بت از ویژگی اجتماعی خویشاوندی ساختند و بارها از همان دوران ابتداییِ مورگان[۱] و باخوفن[۲]، توجه سختگیرانهای به جنبههای خاصی از ساختار و عملکرد اجتماعی داشتند. اما گرایش آنها این است که جامعه را به مثابه بخشی از یک دامنه کلی فرهنگ بنگرند که میتوان در آن درباره دین یا هنر یا ارزشها، و یا درباره امرار معاش یا فناوری یا زندگی اقتصادی تخصص پیدا کرد یا نکرد. این روند با ما پیش میرود تا نتایج پایداری به دست دهد، تا حدودی شبیه به فرضیات و روندهای جامعهشناختی که منجر به نتایج موثری در دستشان میشود.
نوشتههای مرتبط
با این حال، نکتهای وجود دارد که ظاهرا هنوز کسی دقیقا به آن فکر نکرده است. از نظر توسعه و تکامل، جامعه بسیار مقدمتر است و در نتیجه در شالوده فرهنگ است، همانگونه که در موجودیت جوامع پیچیده، خصوصا در میان حشرات، نشان داده شده، بسیار پیش از فرهنگ وجود داشته است. در میان بشر، که در میان تمام گونههای روی زمین به تنهایی دارای فرهنگ در ابعاد مادی آن است، این فرهنگ همیشه با جامعه همزیستی داشته است. در مطالعه تحلیلی، این دو قابل تفکیک هستند و در عمل، تکرار میکنم، کسی میتواند بر جوامع یا بر فرهنگها متمرکز شود و یا تلاش کند تا بر روابط میان این دو تمرکز کند. با این حال، از نظر مفهومی هنوز روشن نیست، حداقل برای من، که جامعهشناسان چگونه میتوانند فرهنگ را به مثابه چیزی تعبیه شده و یا مشتق شده از پدیده اجتماعی در نظر بگیرند، و انسانشناسان با همان موفقیت میتوانند ساختار اجتماعی را فقط به عنوان بخش یا قطاعی از فرهنگ در نظر بگیرند. درینجا، حس میکنم یک حقه بازی کلامی وجود دارد، که چشم منطقی من آنقدر تیز نیست تا آن را درک کنم. باید بپذیرم که همکاران اندکی پیدا کردم که به طور جدی با این تناقضی که برایم معما شده، دغدغهمند شده باشند.
احتمالا من وقتی سعی میکنم “انسانشناسی اجتماعی” را به مثابه یک جنبش آگاهانه یا رشتهای در انسانشناسی کلی تعریف کنم، دچار سد فکری میشوم که از دوره بلوغ خودم، به مثابه جانشین “کارکردگرایی”، و از زمانی که نسل فعلی انسانشناسان اجتماعی بریتانیایی به وسیله مالینوفسکی و رادکلیف براونِ “کارکردگرا” آموزش میدیدند، پدیدار شد. در بریتانیا که جامعهشناسی همین اخیرا به رسمیت شناخته شده، انسانشناسان بر جنبه “اجتماعی” کارشان تاکید میگذارند و به نظر میرسد در تقدمبخشی به ساختار اجتماعی و کارکرد داشتن آن، تقریبا به اندازه جامعهشناسان آمریکایی سازش میکنند. در همین حین، آشکارا به فرهنگها با نگاه کلگرا علاقهمند هستند، به اندازه همه ما، با اینکه بازهم مثل ما، به ندرت به سفرهای شغلی میروند تا تمامیت کامل حتی یک فرهنگ یا جامعه را به تصویر بکشند یا کالبدشکافی کنند. آنها قطعا مردمنگاران فوقالعادهای هستند، همانطور که واقعا مالینوفسکی بود، و به همان خوبی که اجازه نداد نظریهپردازی آسانگیرانه او را از توصیفات عالی درباره کارکرد فرهنگ ضمنی دور کند. اما پس چرا یک انزواگرایی در یک حلقه محدود از انسانشناسی اجتماعی وجود دارد؟
به نظر میرسد انسانشناسی اجتماعی در آمریکا، از زمانی که لوید وارنر[۳] از همکاریاش با رادکلیف براون در استرالیا بازگشت، به طور آگاهانهای فعال شده باشد. وارنر به تعاملات افراد در جامعه علاقهمند است؛ خصوصا در جامعه خودمان و شاید بیشتر از همه، درباره پویایی اجتماعی. او از دادههای فرهنگی با مهارت استفاده میکند تا به یافتههایی جان بدهد که اساسا مربوط به ساختار بندی طبقاتی است.
انسانشناسان اجتماعی بریتانیایی قطعا هنوز مردمنگاری سبک قدیمی را انجام میدهند –یعنی درباره فرهنگهای بدوی گزارش میدهند، اجازه بدهید ببینیم به کجا میرسند، اما به هیچوجه سیستمساز نیستند. اما به نظر میرسد که عمق اضافی یا بافت مردمنگاریشان را بیشتر از زمانی ارائه میکنند که بوآس[۴]، لووی[۵]، سپیر[۶]، و خود من بر فاش کردن ساختارهای اسکلت فرهنگی متمرکز بودیم.
درین حالت، “انسانشناسی اجتماعی” به فرهنگ و شخصیت و یا شخصیت در فرهنگ شباهت پیدا میکند که آغاز آن بهنوعی، بهطور خودآگاهانه، به مثابه افزودنِ انقلابی یک بُعد جدید برای دیدن فرهنگ بود اما اکنون به نظر میرسد که ذاتا به تجسم فرهنگ عمق شخصیتسازی بیشتری، نسبت به آنچه قبلا لازم، ممکن یا شایسته بود، میبخشد.
عامل دیگری وجود دارد که شاید با انسانشناسی اجتماعی برخورد کرده باشد، یعنی تاثیر انسانشناسی کاربردی. دوره توسعه سریع هر دو یکی است، و در هر دو جنبش، فرهنگ برخی الویتهایش را از مرکز توجه از دست داده است. انسانشناسی کاربردی نه میخواهد فرهنگ را کوچک کند و نه میخواهد آن را دور بزند. اَشکال فرهنگی را، و اینکه باید با آنها کار کند، به رسمیت میشناسد؛ چراکه با دگرگونی این اَشکال است که میتواند به نهایتِ بهباشی اجتماعی دست یابد، که همان بهباشیِ تمام جوامع یا گروههای اجتماعی درون آن است.
تاخر در شروع انسانشناسی کاربردی واقعا مهم است، در نظر بگیریم که مطالعه اقتصاد و علوم سیاسی، و تا حد زیادی هم جامعهشناسی، دقیقا به این دلیل آغاز شد که سودمند در نظر گرفته میشدند و هنوز با همان باور است که دنبال میشوند. درست است، گاهو بیگاه ادعاهای مشابهی هم درباره انسانشناسی از همان قرن نوزدهم توسعه داده میشد، مثلا توسط تایلور، اما اثرگذاری اندکی داشت: منجر به هیچ تلاش سازمانیافتهای نمیشد، و تا مدتها هیچ دنبالهرویی پیدا نکرد. انسانشناسی همچنان به خاطر کنجکاوی دنبال میشد و همه تاثیراتی که انسانشناسانی مثل پاول[۷]، بوآس و ساپیر[۸] امیدوار بودند تا روی فعالیت این-جهانی اکنونی داشته باشد، تاثیرات روشنفکرانه بود. این واقعیتی است که همکاران جوانتر ما متوجه آن نیستند، و گاهی کسانی هم که خیلی جوان نیستند، آن را فراموش کردهاند، کسانی که در جایی بزرگ شدند یا وادار شدند این فرضیه را بپذیرند که انسانشناسی یک علم اجتماعی بوده و در نتیجه باید لزوما هم فعالیت کاربردی و هم (فعالیت) بنیادین روشنفکری را در بربگیرد.
اگر بیش ازین درباره انسانشناسی کاربردی نمیگویم، به دلیل فقدان تجربه شخصی است. تا حالا نه آن را اجرا کردهام و نه حتی به آن وارد شدهام. نمیخواهم جایگاهش را انکار کنم حتما همه ما سپاسگزاریم که درایت کائناتی امکان داده تا هنر کاربردیِ پزشکی علمی در کنار علوم بنیادین فیزیولوژی و بیوشیمی شکوفا شود؛ و مهندسی در کنار فیزیک. انسانشناسی هم به واسطه میوههایش باید ارزیابی شود. اما من ارزیاب خوبی نیستم. برخی اشخاص هستند که میتوانند خودشان مشارکتهای قابلتوجهی در هر دو رویکرد داشته باشند: مثلا پاستور و ورشو یا مارگارت میدِ خودمان. اما افراد دیگری هم هستند که خلقوخویشان به یکی ازین راههاست: اینکه چه کسی میتواند با حفظ خلقوخویش محصول موفقتری داشته باشد. من درین دسته هستم.
گفتم که مردمنگاری بدوی تنها زمینه انسانشناسی است که هیچکس دیگری نمیخواهد در آن با ما سهیم شود. شاید هم اضافه کرده باشم که این زمینهای است که از بابت سختی تامین بودجه تحقیقاتی از بنیادها و منابع آکادمیک بدنام شده است. تمایل منحصربهفرد دیگر ما در علوم اجتماعی عبارت است از کلگرایی. درنتیجه، این فرض طبیعی است که این دو عجایب به هم متصل باشند. من این پیشنهاد را مدیون والتر گلداشمیت[۹] هستم که: خوی کلگرای اولیه و مداوم ما از دغدغهمندی برای مردمان بدوی نشات گرفته و همین منجر به تاکید ما بر نسبیتگرایی فرهنگی شده است. به باور من این تفسیر را باید پذیرفت. علاقه به خود شخص و متعلقاتش را نمیتوان هیچ وقت به طور کامل کنار گذاشت، اما این به آرامی خودش را به طور صوری گسترش میدهد. با این حال، وقتی کنجکاوی اصیلی درباره متعلقات وجود داشته باشد، در تلفیق با مرکز همیشهحاضر، بر یک علاقه مرتبط با این دو کانون، و بر کل آنچه که این کانونها درون آن هستند یا به آن اشاره دارند، دلالت دارد. تاریخچه منشاء دستور زبان در دنیای مدیترانهای این مکانیسمهای مبهم را به تصویر میکشد. به نظر میرسد که یونانیها، بیشتر با استدلال برخی اصول اولیه دستور زبان یونانی را برای خودشان توسعه داده باشند، تا با تحلیل ماهوی. اما ساختار کامل فقط بعد از فتح اسکندر بود که به رسمیت شناخته شد، زمانی که سیسیلیها و تراسیهای هلنی شده (یونانیمآب) میتوانستند یونانی را در مقایسه و در تضاد با زبانهای مادری “بربری” خودشان ببیند. به همین شکل، به نظر میرسد که آمادگی قبلی و معاصر انسانشناسی برای سروکار داشتن با دورافتادهها، عجیبها، یا حتی بیسوادها و محرومها، منجر به رویکردهای کلگرا و تفکر نسبیگرایانه شده باشد و آن را ارتقا بخشیده باشد.
درباره نسبیتگرایی من گاهی این انتقاد را میپذیرم که به عنوان نتیجه نهایی و اصل جمعبندی، سترون و یک عقبنشینی است، در واقع همانطور که هر تفکر نهایی باید اینگونه باشد. اما به عنوان یک فرضیه تائید شده که به عنوان پایهای برای کنکاشهای بیشتر به کار میآید، نسبیتگرایی هم ضروری و هم پربار است.
همانطور که شخصیتها را در ابتدا با نیاکانشان تعیین میکنند، اگر درست بگویم این یک امر واقع مرتبط است که انسانشناسی در اصل یک علم اجتماعی نبوده است. پدر آن علم طبیعی و مادرش علوم انسانی با رنگآمیزی زیبائیشناختی بوده است. هر دو والدین میخواهند نتایج استدلالی و تعمیمیافتهای پیدا کنند، اما درعینحال هر دویشان میخواهند آنها را هم بهوسیله حواسشان و هم به وسیله استدلال به دست بیاورند. تقریبا بعد از یک یا دو دهه کوتاه کودکانه، با حدس و گمانهای بیدرنگ بود که انسانشناسی خود را استقرار داد تا مستقیما از پدیده تجربه شده آغاز کند، با حداقلی از انتزاع حاضر-آماده و (حداقلی از) نظریه، اما با یک عقیده درخشان که در حال وارد شدن به سرزمینی جدید و انجام کشفیات باشد. کشف آن عبارت بود از آگاهی از جهان فرهنگ، یک محصول بزرگ و یک تاثیر وسیع، با اَشکال و الگوهای خودش، و یک اصل اعتبارسنجی: نسبیت. محدودیتهای بیشتری درین ناحیه وجود داشت که شامل تمامیت آن مانند باروری خودمان و دورترین و متنوعترین انسانها بود. این چشمانداز، گسترده، اشباع و هیجانآور بود. شاید بتوانیم آن را به درستی رمانتیک بنامیم: مسلما از نظر تاریخی حدودا در زمانی پدیدار شد که رمانتیسیسم زیباییشناسانه در حال عقلانی شدن بود. دنبال کردن انسانشناسی به نظر بسیاری افراد اغلب غریب و بیفایده رسیده، اما هیچکس تا به حال آن را یک علم بیروح یا ناموزون یا ملالانگیز نخوانده است.
حالا، پختگی ما را غافلگیر کرد. زمانهها و فایدهگرایی ما را گرفتار کرد. و ما خود را طبقهبندیشده و مختص علوم اجتماعی مییابیم. تعمیمها دیگر کافی نیستند، به ما یاد دادهاند که انتزاع را ستایش کنیم، طرحهایی که حواس تیز را به کار میبردند، در منطقهای کلامی ذوب شدند. به عنوان قُوت روزانه، فرضیههایی را اختراع میکنیم تا آنها را آزمون کنیم، چراکه به ما گفتهاند این همان کار مداوم قبیله والای فیزیکدانان است. اگر گاهی اوقات برخی از شما، مثل خودم، حس میکنید یک جای کار در خانه علم اجتماعی میلنگد، تعجب نکنید: ما آنجا فرزند ناخوانده هستیم، اصلیت ما به جای دیگری برمیگردد.
یادداشت را با ناامیدی به پایان نمیبرم، چون راههای زیادی برای تکمیل کردنش هست. بهطور خاص، جامعهشناسی و انسانشناسی با وجود تمام تفاوتها در عادتوارهها، رفتارها، و تمام سنگبنایشان، درواقع با یک نظریه پایهای مشترک پدیدار شدند. این باید برای هردویشان یک مشوق باشد، و نقطه تجمیعی برای دیگران باشد که به مثابه بنیانی برای تمام علوم اجتماعی به کار خواهد آمد تا بر همان متکی شوند.
پایان/.
[۱] Morgan
[۲] Bachofen
[۳] Lloyed Warner
[۴] Boas
[۵] Lowie
[۶] Spier
[۷] Powell
[۸] Sapir
[۹] Walter Golschmidt