معرفی داستان
سینما چه از بُعد صنعت و چه از بُعد هنر اعجوبهای است از ترکیب تصویر و صدا و بازیگری و موسیقی و با همۀ قدرتی که دارد اما همچنان نتوانسته است جای رمان را به طور کامل بگیرد؛ هر کدام از آنها در جایگاه خود داری ارزشی والا هستند. این نشان از قدرت اعجابانگیز واژگان و لطافت آنها و قدرت تخیل نویسنده دارد که میتواند ساعتها از مخاطب وقت بگیرد بدون اینکه احساس خستگی کند. مخاطب در مقابل فیلم مفعولتر است. تصاویر از پیش تعیینشده هستند و مخاطب نمیتواند چندان تخیلش را رها سازد برخلاف رمان که مخاطب همپای نویسنده فاعل است و تاثیرگذار. رمان اتصال ذهن نویسنده و مخاطب است، گویی رمان فیلمنامهای است که نویسنده با واژگانش شخصیتها و موقعیتها را به تصویر میکشد، اما این ذهن خواننده است که آن را تکمیل میکند، نماهای سکانسها را آماده میکند، موسیقی متن را با توجه به فضا میسازد، یک ارتباط خصوصی بین نویسنده و خواننده است. واژه قدرت جادو کردن دارد. این تاثیر ژرف در برخی از رمانهای گیراتر و در برخی کمتر است.
نوشتههای مرتبط
رمانهای خالد حسینی، نویسندۀ افغانستانی که به انگلیسی مینویسد، قادر است با تاثیر یک فیلم سینمایی قوی افغانستان و رنج انسانی آن را به تصویر بکشد. بعد از رمان تاثیرگذار «بادبادکباز»، با «هزار خورشید تابان» دیگر خودش را بهعنوان نویسندهای توانا ثبت کرد، او در مورد انتخاب عنوان کتاب مینویسد:
«زنانی را در کشورم دیدم که همراه با کودکانشان از کنار دیوارها با شتاب عبور میکردند. زنان برقع پوشی که درست مثل خورشید در پس ابر ماندهاند، دوست داشتم بدانم در این سی سال، در مسیر تندباد سرنوشت افغانستان چه بر آنها گذشته است. همان جا بود که تصمیم گرفتم داستانی دربارۀ زنان سرزمینام بنویسم، خورشیدهای تابانی که در پس برقعها پنهان هستند. من در بادبادکباز داستان پدران و پسران افغانستان را نوشتم و هزار خورشید تابان ادای دینی به زنان سرزمینام است.» برقع در داستان نمادی است بر پوشش بر هر آنچه که رنج و غم ظلم است، با برقع میتوان همۀ آنها را پنهان کرد. نماد زندگی پنهان زنانه است، در پشت برقع میتوانند حرامزادگی خود را پنهان کنند، میتوانند اشک و غم خود را پنهان کنند…. میتوانند زنانگی خود را با تمام وجود پنهان کنند.
رمانهای خالد حسینی در قدم اول توانست شناخت مردم جهان را نسبت به اوضاع افغانستان بیشتر کند و برخی از نگاههای سوگیرانه را تغییر دهد. این کتاب تااندازهای تاریخ معاصر افغانستان و درگیریهای بین گروههای خارجی و داخلی را نشان میدهد درحالیکه با روایت کردن زندگی مریم و لیلا آنچه که در خانههای مردم افغانستان اتفاق میافتد را نیز به تصویر میکشد. یکی از ویژگیهای مهم او در این کتاب این است که از پس زنانهنویسی تااندازۀ زیادی برآمده است، مخالف جنسیت خود نوشتن شناخت زیادی میخواهد که حسینی توانسته است این زنانگی را به مخاطب خود منتقل کند.
در بادباکباز بیشتر وضعیت مردم افغانستان و مهاجرت به طور کل و عذاب وجدان شخصیت داستان محور بوده است، اما در این کتاب وضعیت زنان در بخش عمومی از نگاه طالبان و در بخش خصوصی در خانه را به تصویر میکشد. داستان در مورد دختری به نام مریم است که فرزند نامشروع فردی به نام جلال است که سه زن دارد و سینمادار سرشناسی در هرات است. جلال از ترس آبرویش کلبهای در خارج از شهر برای مریم و مادرش درست میکند و با این حال روزهای پنجشنبه به آنها سر میزند. جلال روزی به مریم قول میدهد که او را به سینمای خودش ببرد. مادر مریم از او خواهش کرده بود که همراه جلال نرود اگر برود او میمیرد. جلال سر قولش نمیآید. مریم هم برای اولین بار راه میافتد سمت خانه او و با پرسوجو آن را پیدا میکند، اما او را در خانه راه نمیدهند و او تا صبح مجبور میشود دم خانه در کوچه بنشیند. فردا صبح جلال او و راننده را به سمت کلبهشان میفرستد وقتی میرسند مادر مریم خودش را دار زده بود. مریم که در بهت چنین حادثهای است و خودش را مقصر میداند به خانه جلال منتقل میشود. طبیعتاً زنان جلال از حضور او ناراضی هستند و دوست ندارند مریم برای همیشه در آنجا بماند. چند روز بیشتر از حضور مریم در آنجا نمیگذرد که مریم را که هنوز دختربچهای بیش نیست وارد میکنند با مردی چهل و اندی ساله که زن فرزندش فوت کردهاند و اهل کابل است ازدواج کند. مریم امیدوار است که جلال از او حمایت کند اما این اتفاق نمیافتد و مریم با رشید ازدواج میکند و راهی کابل میشود و زندگی رنجآور و مشقتبار او با رشید آغاز میشود. او بارها باردار میشود و هر زمان جنینش به صورتی نانشخص سقط میشود و این باعث میشود اخلاق تند و پرخاشگر رشید مرتب بدتر شود. مریم مدرسه نرفته است خواندن و نوشتن چندانی نمیداند فقط به یمن ملا فیضالله، پیرمرد مهربانی که به مریم و مادرش سر میزد، سواد قرآنی دارد. خانهنشین است با همسایهها ارتباطی ندارد. از آن طرف داستان در همسایگی آنها خانوادهای است که دو پسر خود را از دست دادند و تنها دختری برای آنها مانده است به نام لیلا. مادر لیلا به خاطر پسرانش سالهاست که افسردگی شدید دارد و پدر او که معلم و فرهیخته است سعی میکند همدلانه با این اوضاع کنار آید. لیلا و پدرش رابطهای دوستانه دارند. در همسایگی آنها خانوادهای هست که پسری به نام طارق دارند، لیلا و طارق از کودکی دلبسته هم میشوند، وقتی جنگ شدید میشود خانواده طارق تصمیم میگیرند از آنجا بروند، طارق از لیلا خواهش میکند زودتر ازدواج کنند و خانواده لیلا هم با آنها بروند. اما لیلا مخالفت میکند چرا که میداند مادرش راضی نیست. در آن روز میان طارق و لیلا رابطۀ جنسی صورت میگیرد. چند هفته بعد از اینکه آنها میروند مادر لیلا رضایت میدهند تا افغانستان را ترک کنند، اما همان زمان که در حال جمعآوری وسایل هستند بمب به خانه آنها اصابت میکند و مادر و پدر لیلا کشته میشوند. لیلای زخمی را رشید به خانۀ خود میآورد. حالا که رشید پنجاه را هم رد کرده است به طمع به همسری گرفتن او، به لیلا پانزده ساله رسیدگی میکند. چند روزی نمیگذرد که بحث ازدواج خود را پیش میکشد و لیلا که جایی برای رفتن ندارد قبول میکند. رابطه ابتدایی لیلا و مریم سرد است و مریم او را چشم هویی رقیب میبیند. لیلا که گیج از دست دادن پدر و مادرش است متوجه میشود که از آن رابطه با طارق باردار است اما تمام مدت وانمود میکند که این دختر رشید است. هرچند رشید تا وقتی زنده است به این موضوع شک دارد. رشید کسی را به خانه خودش میفرستد تا به دروغ به لیلا بگوید که در پاکستان طارق را دیده است و او در بیمارستان مرده است تا بدین ترتیب لیلا دیگر منتظر طارق نماند. داستان از این پس با به تصویر کشیدن زندگی سخت مریم و لیلا و کتک خوردنهای آنها پیش میرود حتی زمانیکه آنها قصد فرار از کابل را داشتند و موفق نمیشوند رشید تا حد مرگ آنها را میزند و زندانی میکند. لیلا و مریم که دیگر رابطهشان در حد مادر و دختر نزدیک شده است همدم یکدیگر میشوند. روزی سر و کله طارق پیدا میشود و همان شب رشید داستان را از زبان پسرش میشنود و رشید زمانیکه در حال خفه کردن لیلا است مریم با بیل به سر او میکوبد و او را میکشد و فردای آن روز خودش را به طالبان تحویل میدهد و توسط آنها اعدام میشود. لیلا و طارق زندگی جدیدی را آغاز میکنند و ابتدا به پاکستان میروند و بعد از مدتی لیلا خودش را در قبال جامه خود مسئول میبیند و با طارق به کشور خود برمیگردند.
شخصیتهای داستان
شخصیتها را میتوان به دو دسته زنان و مردان تقسیم کرد. زنان این داستان همگی زنانی رنجدیده و تحت سلطه هستند. مادر مریم زنی است که پدر جلال با وجود داشتن سه زن با او ارتباط برقرار میکند و باردارش میکند و بعد از آن برای اینکه حرف و حدیثها در موردش کمتر شود، او را به کلبهای در خارج از شهر راهی میکند، او نسبت به مردان بدبین است و مدام بیاعتمادی به مردان را به دخترش هشدار میدهد:
”قلب مردها سیاه است مریم. مثل دل مادر تو نیست. مثل رحم مادر خون نمیریزد، برای بچهها جا باز نمیکند. فقط من هستم که دوستت دارم. من تنها دار و ندار تو هستم مریم! اگر نباشم تو هیچ چیز نداری، هیچ چیز نداری. اصلاً هیچ چیز نیستی!“ (ص ۳۳- ۳۴). او که تمام زندگی و هویتش به دخترش گره خورده است بعد از آن شبی که فکر میکند دخترش او را ترک کرده است خودش را حلقآویز میکند و به زندگی تلخ خود پایان میبخشد. از سوی دیگر مریم هست که از ابتدا او را دختری نامشروع میدادند، بچهای که حاصل شهوت پدرش است. قطعا وضعیت لیلا بهتر از مریم و مادرش است چرا که او در خانوادهای فرهیخته به دنیا آمده و رشد کرده است. پدری داشته که او را بسیار دوست میداشت و طارق که عاشق او بود. مدرسه رفته و باسواد بود، اما در زندگی با رشید به معنای واقعی خشونت مردانه را چشید و تا میشد از رشید کتک خورد. مادر لیلا نیز به دلیل تحمل رنج دوری و بعد از آن شهادت پسرهایش زنی غمگین و افسرده و درخود است.
مردان این داستان شخصیتهای متنوعتری دارند، جلیل پدر مریم است که با وجود داشتن سه زن، با مادر مریم رابطه برقرار میکند و او را باردار میکند، جلال وضع مالی خوبی دارد اما محافظهکار است و پای کار خود نمیایستد. مریم و مادرش را به جایی دور از شهر منتقل میکند. با این وجود هر هفته به مریم سر میزند. اما مادرش مدام به او هشدار میدهد که گول چهار تا هدیه بیارزش پدرش را نخورد و مردها قابل اعتماد نیستند:
”میدانی برای دفاع از خود به زنهایش چی گفته بود؟ گفته بود که من وادارش کردم. گفته بود همهاش زیر سر من بوده. میبینی؟ توی این دنیا زن بودن یعنی همین…. این را بدان، همشه آویزهی گوشت باشد، دخترم: انگشت اتهام مردها، درست مثل عقربهی قطبنما که در همه حال رو به شمال میایستد، همیشه رو به زنها نشانه میرود. همیشه این یادت باشد مریم.“ (ص ۱۱).
مادر مریم میگفت که به تنهایی مریم را به دنیا آورده است هرچند مریم آن را باور نمیکرد. «به گفتهی ننه، روزی که مریم را به دنیا آورد، هیچ کس به دادش نرسید. گفت این اتفاق در یک روز ابری نمناک در بهار سال ۱۹۵۹، بیست و ششمین سال از چهل سال رژیم تقریباً بدون حادثهی ظاهرشاه رخ داد. او گفت جلیل حتی زحمت خبر کرد یک دکتر قابله را هم به خودش نداد، با این که میدانست ممکن است جن وارد بدنش شود و موقع زایمان دچار غش شود. او تک و تنها روی کف زمین کلبه دراز میکشد، چاقویی کنارش میگذارد، بدناش خیس عرق میشود.» (ص ۱۵). او میگفت:
«وقتی دردم شدید میشد، بالش را گاز میگرفتم و آنقدر جیغ میکشیدم تا صدایم میگرفت. باز هم هیچ کس نیامد عرق صورتم را پاک کند یا یک لیوان آب دستم بدهد. مریم جون، تو هم که هیچ عجلهای نداشتی. دو روز تمام وادارم کردی که روی آن زمین سرد و سخت، دراز به دراز بیفتم. نه خواب داشتم و نه خوراک، تنها کاری که میکردم زور زدن و دعا کردن برای زودتر آمدن تو بود.» (ص ۱۶). بعد از ازدواج مریم، جلیل یکبار تا کابل برای دیدن مریم میرود اما مریم از ملاقات با او خودداری میکند، بعدها زمان مرگش برای مریم نامهای مینویسد که آن نامه را هیچ وقت مریم نمیبیند و به دست لیلا میرسد. او مقداری پول برای مریم باقی میگذارد و از او طلب بخشش میکند که حمایتش نکرده بود. مهر مریم همیشه در دل جلیل بوده است و این حس پدری تا آخر عمر در او بود اما شرایط بر تصمیم او حاکم بود.
شخصیت دیگر که اصلیترین شخصیت مرد داستان میتوان آن را در نظر گرفت، رشید است. رشید پرخاشجو است و حتی در آن اندازه که محبتی در جلیل وجود دارد در او نمیبینیم. او مرتب مریم و لیلا را کتک میزند، مفهوم او از زن، در پایینترین حد نگاه سنتی قرار دارد. زن نیازی به تحصیل و سواد ندارد، باید برقع بپوشد، باید در همه حال تمکین کند. او درکی از لطافت زنان ندارد، جنینهای مریم مدام سقط میشوند و این خشم رشید را بیشتر میکند و مدام بهانهای جور میکند برای کتک زدن مریم، یک بار به بهانۀ اینکه سنگریزه در غذایش بوده است، یک مشت سنگریزه میآورد و آنها را در دهان مریم میریزد و وادارش میکند آنها را گاز بزند و دو دندان مریم به همین خاطر میشکند. دنیای رشید بسته و کوچک است و میخواهد مریم و لیلا را نیز در همان دایره نگه دارد. او شدیدا مخالف بیحجابی زنان است و مردان زنهای بیحجاب را بیغیرت میداند:
«من مشتریهایی دارم، مریم، که زنهایشان را به مغازهام میآورند. زنهایی که بیحجاباند، آنها مستقیم با من حرف میزنند، بدون شرم و حیا صاف توی چشمم نگاه میکنند. آرایش میکنند و دامنهایی میپوشند که زانوهایشان میافتد بیرون. حتی گاهی وقتها پاهایشان را میگذارند جلوی من، زنها این کارها را میکنند، برای اندازهگیری و شوهرهایشان همان جا میایستند و نگاه میکنند. اجازهی چنین کاری را به آنها میدهند. عین خیالشان هم نیست که یک نامحرم به پای لخت زنهایشان دست میزند! به گمانم آنها خیال میکنند مردهای متجدّدی هستند، روشنفکرند، به خاطر تحصیلاتشان، اصلاً ملتفت نیستند که دارند عزّت و ناموسشان را ضایع میکنند.» (ص ۷۹) و اما در مورد خودش میگوید:
«اما من یک جور دیگر تربیت شدهام، مریم. توی ولایت ما یک نگاه خطا، یک حرف بیجا همان خون و خونریزی همان. توی ولایت ما صورت یک زن را فقط به شوهرش تعلق دارد. ازت میخواهم که این یادت باشد.» (ص ۷۹)
برخلاف رشید، پدر لیلا فردی روشنفکر است و اعتقاد به آزادی زنان دارد، او نگران تحصیل و دانشگاه لیلا است و به او میگوید:
”میدانم که هنوز بچهای، اما ازت میخواهم که از حالا بفهمی و یاد بگیری که ازدواج دیر نمیشود، ولی تحصیل چرا. تو دختر خیلی خیلی باهوشی هستی. واقعاً هستی. میتوانی به همه خواستههایت برسی، لیلا. در مورد تو مطمئنم. و در ضمن این را هم میدانم که وقتی جنگ تمام بشود، افغانستان به تو هم اندازهی مردها نیاز دارد، حتی شاید هم بیشتر. چون یک جامعه، هیچ فرصت موفقیتی نصیبش نمیشود، مگر آن که زنانش باسواد باشند لیلا، هیچ فرصتی!“ (ص ۱۲۷)
با مادر لیلا که به خاطر دو پسر افسردگی شدید دارد بسیار با مدارا و مهربانی رفتار میکند و سعی میکند او را درک کند و با همدل باشد.
طارق پسری که از کودکی با لیلا دوست است و عاشق او میشود، همچون پدر لیلا مهربان و با درک و کمالات است، درک بسیار متفاوتتری از رشید نسبت به زن دارد. طارق آنقدر عاشق است که برای لیلا در وسط جنگ به افغانستان برمیگردد تا او را بیابد. از اینکه میفهمد عزیزه دختر اوست نه رشید خوشحال میشود.
عشق، ازدواجهای اجباری، رابطۀ جنسی، فرزند نامشروع
خالد حسینی با به تصویر کشیدن عشق لیلا و طارق و ازدواجهای اجباری مریم و لیلا با رشید، فرق بسیار بارزی را بین عشق و ازدواج نشان میدهد. از نگاه او عشق امری مقدس است که میتواند دو انسان را به هم نزدیک و یکی کند. عشق امری فراتر از درک جنسیت است، عاشق برای رسیدن به معشوق خطر را به جان میخرد. نگاه حسینی به مقولۀ عشق و ازدواج نگاهی نامتعارفتر از آنچه در جامعۀ افغانستان و نگاه طالبان وجود دارد است. در مضمون این داستان ازدواج اجباری مریم و لیلا قرار دارد که هر دو از سر جبر و تنهایی ازدواج با رشید را قبول میکنند، این در حالی است که از نظر فقهی چنین ازدواجی نافذ نیست اما در عرف این را به هر ترتیب ازدواج درستی میدانند و چهبسا که دختران زیادی بدون رضایت قبلی و بهزور به همسری مردانی در میآیند و ازدواج آنها نافذ تلقی میشود و فرزندان آنها مشروع. این نامشروع خواندن کودکان معصوم که خودشان دستی در سرنوشت خود ندارند از دغدغههای خالد حسینی به حساب میآیند. در داستان «بادبادکباز» نیز متوجه میشویم که حسن درواقع برادر نامشروع امیر است. این در حالی است که از ابتدا و در تمام داستان ما حسن را فردی بسیار معصوم و خیرخواه و مهربان میبینیم. مریم هم انسانی پاک است و تمام زندگیش رنج را به دوش کشیده است. نامشروع بودن انگی است که جامعه به آنها روا میدارد، اگر هم خطایی از زن و مردی سر زده است، بار آن اشتباه را نوزادی معصوم نباید به دوش بکشد.
در آخرین روز قبل از آنکه طارق با خانوادهاش آنجا را ترک کنند آنها بدون برنامۀ قبلی در خانۀ لیلا رابطه جنسی برقرار میکنند، او تلاش ندارد این رابطه را نامشروع و گناهآلود بخواند چرا که هر دو به این رابطه راضی بودند و عاشقانه به انجام آن تن دادند و از آن لذت بردند و حتی سعی دارد آن را زلال و پاک بداند. آنقدر عاشقانه و زیبا که تا همیشه خاطرۀ آن در یاد و ذهن آنها مخصوصاً لیلا ماند:
«این که اول، درد شدیدی آن پایین حس کرد. شعاع مورب آفتاب روی قالیچه بود. پاشنهاش به پای سفت و سرد طارق، که با عجله باز شده و کنارش بود، میخورد. دستهای لیلا آرنجهای طارق را گرفته بود و ماندولین واژگون مادرزادی روی استخوان گردنش گل انداخته بود. چهرهی طارق، روی چهرهی او قرار داشت. موهای مجعد سیاهش آویزان بود، به لبهای لیلا میخورد، به چانهاش. وحشت از این که کسی مچشان را بگیرد. جسارت و تهور خودشان را باور نمیکردند. و آن لذت عجیب و وصفناپذیر، آمیخته با درد. و نگاه، هزارگونه نگاه در چشم طارق: حاکی از تشویش، محبت، پوزش، شرم، اما بیشتر و بیشتر از همه گویای تمنا بود.» (ص ۲۰۰) «بعدش شوریدگی بود. دکمهی پیراهن تندتند بسته شد، کمربندها سفت و موها با دست مرتب شد. بعدش نشستند، کنار هم نشستند، بوی همدیگر را گرفته بودند، چهرهشان برافروخته بود، هر دو بهتزده بودند، هر دوشان در برابر عظمت اتفاقی که لحظاتی پیش افتاده بود، کاری که انجامش داده بودند، دم فرو بسته بودند.» (ص ۲۰۰)
ما این میل به تماس جسمی را حتی قبل از آن روز هم در زمان دیگری در داستان میبینیم که حسینی حس خوشایندی از آن تعبیر میکند:
«طارق آرام به طرف لیلا سرید و دستهایشان با هم تماس پیدا کرد. یک بار، و یک بار دیگر. وقتی انگشتهای طارق با تردید شروع کرد به سریدن لای انگشتان او، لیلا بهش راه داد. وقتی هم که طارق ناگهان هم خم شد و لبهایش را به لبهای او فشرد، باز هم بهش راه داد. در آن لحظه، تمام حرفهای مامان در مورد حیثیت و مرغ مینا به نظر لیلا بیاهمیت و حتی مزخرف بود. در میان آن همه قتل و غارت، آن همه پلیدی، چه ضرری داشت اینجا زیر درخت بنشیند و طارق را ببوسد. اینکه کاری نیست. برآوردن خواستهای که به راحتی قابل بخشش بود. برای همین لیلا گذاشت او ببوسد و وقتی طارق عقب کشید، لیلا هم خم شد و او را بوسید، در همان حال قلبش توی گلو تندتند میزد، صورتش مورمور میشد و آتشی در دلش شعلهور بود.» (ص ۱۹۳)
و هرچند خود حسینی تلاشی در ثابت کردن نامشروع بودن مریم ندارد و قصد او تصویر این مسئله است که گناه چنین فرزندی چیست که باید به این نام بخوانندش، اما در مورد عزیزه فرزند لیلا و طارق در آن اولین ارتباط جنسی باز هم لطیفتر میخواند و تلاش دارد آن را ثمرۀ عشقی زیبا بداند. داشتن فرزند از عشق خود اصولا یکی از خواستههای افراد عاشق مخصوصا زنان است. گویی با فرزند آن عشق خود را تکثیر میکنند و حتی در نبود عشق خود میتوانند تداعی آن را در نتیجۀ این عشق ببینند. این مسئله تا جایی پیش میرود که لیلا برای حفظ آن جنین، آن را فرزند رشید جا میزند:
«میدانست کاری که میکند، ناشایست است. کاری ناشایست، ریاکارانه، و شرمآور که بیانصافی بزرگی در حق مریم بود. هرچند بچهی توی شکمش حتی قد یک توت هم نبود، اما لیلا ازخودگذشتیهای یک مادر را احساس میکرد و پاکدامنی، اولین چیزی بود که باید ازش میگذشت.» (ص ۲۳۹)
اما این یک نقد اساسی به کتاب است که با اینکه چند هفته ارتباط جنسی لیلا با طارق و ارتباط او با رشید فاصله دارد، توانست وانمود کند که این فرزند برای رشید است، هرچند گاهی رشید بر اینکه عزیزه فرزند او باشد شک میکند اما این شک از روی فاصلۀ زمانی تولد کودک نیست بلکه میزان شباهتش با طارق است.
برخلاف این رابطۀ جنسی عاشقانه و لذتبخش برای هر دو، رابطهای که رشید با مریم و لیلا دارد، بدون هیچگونه عاطفه و محبتی و نوازشی است، یک عمل روتین است که برای مریم و لیلا نه تنها امری لذتبخش نیست که امری دردناک است و به زور آن را تحمل میکنند. یکی از نکات خوب کتاب این است که سعی کرده است خاطرۀ ارتباط جنسی را با جزئیات آن وصف کند:
«لحظهای تردید و بعد دستش روی گردن مریم بود. انگشتهای کلفتش آرامآرام برآمدگیهای پشت گردن را فشرد. انگشت شستش پایین سرید و بعد در فرورفتگی پایین گردنش افتاد و بعد روی قسمت نرم پایین آن. مریم شروع کرد به لرزیدن. دست رشید پایینتر خزید، باز هم پایینتر، ناخنهایش به بلوز نخی دختر گیر میکرد. مریم با صدای خفهای گفت ”من نمیتوانم.“ و به نیمرخ او در زیر مهتاب نگاه کرد، به شانههای پت و پهن و سینهی فراخش، به دسته موی جوگندمی که از یقهی بازش بیرون زده بود. دست رشید حالا روی سینه راستش بود و آن را از روی بلوز محکم میفشرد و مریم صدای نفسهای عمیقش را که از بینی میکشید، میشنید. مرد زیر پتو خزید. مریم حس کرد که دارد با بند کمربند خودش و بند شلوار او ور میرود. دستهای مریم ملافهها را چنگ زدند. مرد غلتید، وول خورد و جابجا شد و دختر نالهای کرد. چشمهای را بست و دندانهایش را به هم فشرد. درد، ناگهان و وحشتناک بود. چشمان دختر به یکباره باز شدند، از لای دندانهایش هوا را فرو برد و بند انگشتش را گاز گرفت. دست آزادش به پشت رشید چنگ انداخت و انگشتهایش توی پیراهن او فرو رفت. رشید صورتش را توی بالش او فرو برد و مریم، لرزان، با لبهای به هم فشرده و چشمان باز به سقف بالای شانهی او خیره شد، هرم نفسهای تند او را روی شانهاش حس میکرد. هوای بینشان بوی تنباکو میداد، بوی پیاز و کبابی که پیشتر خورده بودند. گهگاه گوش رشید به گونهاش کشیده میشد و مریم از زبری آن میفهمید که موی گوش را زده است. وقتی تمام شد، رشید نفسنفسزنان از پایین غلتید. ساعدش را روی پیشانی انداخت. توی تاریکی مریم عقربههای آبی ساعت مچی او را میدید. مدتی بدون آن که به هم نگاه کنند، همانطور به پشت دراز کشیدند. رشید بریده بریده گفت ”این کار خجالت ندارد مریم. همهی زن و شوهرها این کار را میکنند. رسول خدا هم سفارش کرده. خجالت ندارد.“» (ص ۸۵).
لیلا از مریم جسورتر است، او هم از مریم چند سال کوچکتر است و هم باسواد است و هم در خانوادهای فهیم بزرگ شده است. او با اینکه باکره نیست وانمود میکند باکره است و با رابطه با رشید بکارتش از بین رفته است:
«لیلا از میان دندانهایی که تق تق به هم میخورد گفت چراغ را خاموش کند. بعد که مطمئن شد رشید به خواب رفته، از زیر تشک، چاقویی را که قبلاً قایم کرده بود، درآورد. با آن سرانگشت سبابهاش را شکافت. بعد پتو را بلند کرد و گذاشت خون انگشتش روی ملافهای که دوتایی رویش خوابیده بودند، برود.» (ص ۲۴۰) تجربۀ لیلا از رابطه با رشید هم تجربهای بهتر از مریم نبود:
«رشید دستش را روی گردن او گذاشت. لیلا نتوانست جلو اخم کردن و کنار کشیدن خود را بگیرد. لمس کردن او مثل پوشیدن یک پولیور پشمی کهنهی تیغتیغی، بدون زیرپوش بود.» (ص ۲۳۹)
رشید همچون طالبان لزوم عفت و خویشتنداری برای زن و بیغیرت دانستن مردان طبقه روشنفکر را تظاهر میکند چرا که مریم روزی پنهانی در اتاق او که حق رفتن در آن را نداشت تعدادی مجله پورنو پیدا میکند:
«توی هر صفحه عکس زن بود، زنهای خوشگل که نه بلوز تنشان بود، نه شلوار، نه جوراب و نه… اصلاً هیچچیز تنشان نبود. آنکه روی تخت خواب در میان ملافههای درهم و برهم دراز کشیده و با چشمان خمار برگشته و به مریم زل زده بودند….» (ص ۹۲).
مریم از تمایز میان گفتار و کردار رشید گیج میشود:
«این زنها کی بودند؟ چهطور به خودشان اجازه داده بودند این شکلی ازشان عکس بگیرند؟ از این انزجار دلش به هم خورد. پس شبهایی که رشید به اتاق او سر نمیزد، اینها را تماشا میکرد؟ آیا در این مورد خاص از مریم دلسرد شده بود؟ پس آن همه حرف درباره ناموس و اصول اخلاقی و نکوهش مشتریهای زن، که تازه، فقط پاهایش را برای اندازهگیری کفش نشان میدهند، چه میشود؟ رشید گفته بود صورت یک زن فقط به شوهرش تعلق دارد. مطمئناً زنهای توی این صفحهها شوهر دارند. حتماً بعضیشان دارند. حداقل برادر که دارند. اگر اینطور باشد، پس چرا رشید اصرار دارد که او خودش را بپوشاند، در حالی که اصلاً عین خیالش هم نیست که به عورت خواهر و زن مردهای دیگر نگاه کند؟» (ص ۹۳)
هرچند مریم ابتدا گیج است، اما بعد سعی میکند رفتار رشید را برای خودش توجیح کند:
«کمکم توجهی به ذهنش آمد. هر چه باشد، رشید یک مرد است و قبل از آمدن او به اینجا، سالیان سال تنها زندگی کرده. نیازهای رشید با مال او فرق میکند. برای مریم در تمام این چند ماه گذشته، همخوابگیشان هنوز تمرینی بود برای تحمل درد. وانگهی میل رشید وحشی بود، گاهی وقتها هم به مرز خشونت میرسید. چهطور رشید او روی زمین میانداخت. چه محکم او را میچلاند. او یک مرد بود. آن همه سال بدون زن. آیا مریم میتوانست او را به خاطر این که خداوند او را اینگونه آفریده، مقصر بداند؟ …فقط میبایست که مردهای دیگری که در زندگیش نقش داشتند، فکر میکرد. به جلیل که همزمان شوهر سه زن و پدر نه فرزند بود و تازه با ننه هم سر و سرّی داشته. کدام عمل زشتتر بود، مجلههای رشید یا کاری که جلیل کرده بود؟ تازه به چه حقی یک دهاتی، یک حرامزاده، چنین حکمی را صادر میکرد؟» (ص ۹۳)
ارضای نیاز جنسی جزو مهمترین کارکردهای ازدواج است که از دیدگاههای سنتی تا دیدگاههای مدرن است، اما در عمل بیشتر نیاز جنسی مردان همیشه مورد توجه بوده است، این را به خوبی در رفتار جلیل و رشید میبینیم. در این داستان ازدواجهای رشید که ظاهرا قانونی نیز هستند، با اجبار و با اکراه زنان صورت میگیرد که در آن نه تنها نیاز جنسی و عاطفی آنها ارضا نمیشود که مرتب هم مورد خشونتهای بدنی و کلامی قرار میگیرند. شبی که لیلا مانند همیشه مطیع خواستههای جنسی رشید نیست و گاهی حاضرجوابی هم میکند، رشید این را زیر سر مریم میبیند چرا که معتقد است زن باید همیشه در اختیار مرد باشد:
«غرّید ”همهاش زیر سر توست، میدانم.“ و به سمت مریم آمد. مریم از تختش بیرون خزید و عقبعقب رفت. دستهایش خودبهخود روی سینهاش، که معمولاً رشید اولین ضربه را آنجا حواله میکرد، قرار داد. تتهپتهکنان گفت ”از چی حرف میزنی؟“ ”از من تمکین نمیکند. تو یادش میدهی.“ (ص ۲۶۲)
چندهمسری
مسئلۀ چند زنی را نیز میتوان در این داستان دنبال کرد، جلیل سه زن دارد و همۀ آنها در یک خانه زندگی میکنند. رشید هم بعد از مریم سراغ لیلا میرود. پذیرفتن یک زن دیگر برای زن اول اصولاً سخت و غیرقابل تحمل است، با اینکه هر دو از روی ناچاری با رشید زندگی کردند و مریم رنجهای زیادی از سوی رشید دید باز از اینکه لیلا هووی او شده است شاکی است و پشیمان است زمانیکه لیلا مجروح شده بود از او پرستاری میکرد. با این همه از آنجائیکه رابطۀ جنسی با رشید برای او امری دردناک بود که لذتی وجود نداشت گاهی از اینکه کسی دیگر عهدهدار این امر طاقتفرسا شده بود راضی مینماید:
«(مریم) بعضی اوقات بوی رشید را از دختر استشمام میکرد. بوی عرق رشید، بوی تنباکویش، بوی اشتیاقش را از روی پوست دختر استشمام میکرد. خوشبختانه رابطهی جنسی، فصلی پایان یافته در زندگیاش محسوب میشد. از مدتها پیش اینگونه بود، و حالا حتی فکر آن اوقات طاقتفرسای خوابیدن با رشید هم دلش را آشوب میکرد.» (ص ۲۴۱- ۲۴۲).
رابطۀ مریم و لیلا که ابتدا ستیزهجویانه است کمکم به دوستی میگراید، شبی بعد از آنکه لیلا از مریم در مقابل رشید دفاع میکند، ورق برمیگردد:
«مریم گفت ”چند شب پیش وقتی او… تا به حال هیچکس از من حمایت نکرده.“ لیلا به گونههای پژمردهی مریم، به پلکهای فرورفته در چین و چروکهای خستگی، به خطوط عمیقی که دهانش را قاب کرده بود- به همهی اینها نگاه کرد، او هم انگار بار اولش بود که کسی را میدید و برای اولینبار، لیلا دید که چهرهی او، چهرهی رقیب نیست، بلکه چهرهی کسی است که جفاها دیده، بیآن که دم برآورد. بارهای سنگین به دوش کشیده، بیآن که اعتراضی کند، و به قضا و قدر تن داده و تاب آورده.» (ص ۲۷۲).
مادرانگی
این دوستی تا آنجا پیش میرود که آنها چون مادر و دختر در هم غرق میشوند. عزیزه دختر لیلا هم جان و جهان مریم میشود و دیگر معنایی از هوو بودن در میان آنها وجود ندارد. در کل روحیۀ مادرانگی داستان قوی است، مادر مریم فداکارانه به پای بچۀ مشروع خود میماند حتی اگر طردش کنند و او را به کلبهای راهی کنند. آنقدر نسبت به مریم وابستگی دارد و آنقدر معنای زندگیش را در بودن مریم میبیند بعد از آنکه آن شب مریم برنمیگردد خودش را خلاص میکند. مادر لیلا هرچند به نظر افسرده است و به لیلا توجه چندانی ندارد، اما این افسردگیاش از شدت حس مادرانگیاش به دو پسرش است که به جنگ رفتهاند و بعدها خبر شهادت هر دو آنها را نیز میآورند. لیلا جانش به جان فرزندانش بسته است، عزیزه که یادگار عشق طارق است را از جان دوستتر میدارد:
«از تمام خوشیهای این دنیا، تنها دلخوشی این بود که کنار عزیزه دراز بکشد و آنقدر به صورت بچهاش نزدیک شود که بتواند تنگ و گشاد شد مردمکهای درشتش را ببیند. لیلا عاشق این بود که روی پوست نرم و لطیف عزیزه، روی بند انگشتهای چالدارش، روی چینهای دو آرنج تپلش انگشت بکشد. گاهی وقتها عزیزه را روی قفسههای سینهاش میخواباند و در نرمی سرش چیزهایی دربارهی طارق، همان پدری که همیشه به صورت یک غریبه برای باقی میماند و چهرهاش را هرگز نمیشناخت، زمزمه میکرد. برایش از استعداد او در حل معماها، از حقهها و شیطنتها و خندههای بیتکلفش میگفت. ”او قشنگترین مژهها را داشت، پرپشت مثل مال تو. چانهی قشنگ، بینی خوشتراش و پیشانی گرد و صاف. آه پدرت خیلی خوشتیپ بود عزیزه. او بینظیر بود، درست مثل تو.“» (ص ۲۶۷)
لیلا وقتی از رشید باردار میشود، به سرش میزند تا خودش بچه را سقط کند، فکر میکند بچهای که برای رشید باشد را نمیشود دوست داشت، اما از این کار منصرف میشود:
«اگر پره را کنار گذاشت به خاطر این نبود که از خونریزی و مرگ میترسید، یا فکر میکرد دارد کار زشتی میکند… او پره را کنار گذاشت چون نمیتوانست کاری را که مجاهدین به راحتی انجامش داده بودند، بپذیرد: این که گاهی وقتها توی جنگ جان افراد بیگناه هم گرفته شود. او با رشید سر جنگ داشت. بچه که گناهی نداشت. تا حالا هم به قدر کافی کشت و کشتار شده بود. لیلا، توی آتش متقابل دشمنان، به قدر کافی کشته شدن افراد بیگناه را دیده بود.» (ص ۳۱۰)
زمانیکه فقر دامنشان را میگیرد، آنها مجبور میشوند عزیزه را در پرورشگاه بگذارند، این پرورشگاه همانی است که در کتاب «بادبادکباز» هم به آن اشاره میشود. لیلا با دردی جانکاه از دخترش دل میکند و او را در آنجا میگذارد:
«لیلا با صدایی لرزان گفت: ”این جا غذا هست.“ چه خوب که برقع داشت، چه خوب که عزیزه نمیتوانست ببیند چطور زیر برقع دارد خرد میشود. ”اینجا گرسنه نمیمانی. آنها برنج و نان و آب دارند، تازه شاید میوه هم داشته باشند.“» (ص ۳۴۴)
روزهایی برای دیدن او به آنجا میرود و خیلی اوقات از طالبان کتک حسابی هم میخورد:
«بعضی وقتها میگرفتندش، سئوال پیچش میکردند، فحش و ناسزا بارش میکردند… بعد شلاق بود که پایین میآمد… او خونین و مالین خودش را با هزار مکافات به خانه میرساند، بیآنکه یک نظر عزیزه را دیده باشد. پس از مدتی لیلا چند لایه لباس روی هم میپوشد، حتی توی گرما، دو سه پولیور از زیر برقع تنش میکرد تا ضربهی شلاقها را تاب بیاورد.» (ص ۳۵۱)
و مهمتر از همه مادرانگی مریم است، مریم چندین بار باردار میشود اما موفق نمیشود هیچ کدام را به دنیا آورد و همیشه حسرت مادر بودن را در دلش داشت و به زنهای همسایه حسرت میخورد که هر کدام چندین بچه دورشان را گرفته است. اما بعد از شکل گرفتن رابطۀ خوب او با لیلا و بعد عزیزه، تمام آن حس مادرانه بروز نیافته، فوران میکند و چون فرزند و نوۀ خود آنها را با تمام وجود دوست میدارد، مادرانگی مریم مرز مادرانگی طبیعی را در مینوردد، به هیچ عنوان نمیتوان در داستان به مادر بودن او شک کرد:
«مریم حالا میدید که یک مادر چه از خودگذشتگیها که نمیکند. آبرو فقط یکی از آنهاست. با افسوس به ننه فکر کرد، به از خودگذشتگیهایی که او هم از خود نشان میداد. ننه میتوانست او را به دیگری بسپارد، یا جایی در جوی آبی بیندازد و پا به فرار بگذارد. اما این کار را نکرده بود. در عوض ننگ داشتن فرزندی حرامزاده را به جان خریده بود، بیمزد و منت و به شیوهی خودش زندگیاش را وقف بزرگ کرد او، وقف عشق ورزیدن به او کرده بود.» (ص ۳۱۳)
طالبان و زن
خشونت مردانه جامعه همراه با خشونت خانگی، مدام یکدیگر را تکمیل میکنند. به قول فمینیسیتهای مارکسیست که زنان علاوه بر تبعیض طبقه باید تبعیض جنسیتی را تحمل کنند، بسیاری از زنان افغانستان علاوه بر خشونت جنگ و چارچوب ایدهآل طالبان باید تبعیض جنسیتی را در خانه نیز تحمل کنند.
قوانینی که طالبان برای زنان در نظر گرفتهاند به قرار زیر است:
- زنان باید همیشه در منزل بمانند. جایز نیست که زنان بدون هدف در خیابانها پرسه بزنند. اگر زنی بخواهد بیرون از منزل برود، باید یکی از محارم همراهش باشد. اگر زنی در خیابان تنها دیده شود، پس از تحمل تازیانه، به خانه بازگردانده خواهد شد.
- چهرهی زنان، تحت هیچ شرایطی نباید نمایان باشد. بیرون از منزل، زنان باید برقع به سر داشته باشند. در غیر این صورت به شدت شلاق خواهند خورد.
- آرایش کردن ممنوع است.
- زیورآلات ممنوع است.
- زنان نباید لباس شاد و رنگی به تن کنند.
- زنان نباید صحبت کنند مگر این که با آنها صحبت شود.
- زنان نباید با مردان تماس چشمی داشته باشند.
- زنان نباید در مکانهای عمومی بخندند، در غیر این صورت شلاق خواهند خورد.
- زنان نباید لاک بزنند. در غیر این صورت یک انگشت فرد متخلف قطع خواهد شد.
- مدرسه رفتن برای دختران ممنوع است. تمام مدارس دخترانه در اسرع وقت بسته خواهند شد.
- زنان حق کار کردن ندارند.
- اگر زنی زنا کند، سنگشار خواهد شد.
گوش کنید. خوب گوش کنید. اطلاعت کنید. الله و اکبر. (ص ۳۰۳- ۳۰۴)
رستگاری مریم
با همۀ رنجهای که مریم در زندگی دیده بود در آخرین لحظات زندگیش قبل از آنکه او را اعدام کنند دیده بود اما نوعی آرامش در او به وجود آمد که نهایت رضایت در زندگی سختی کشیده است
«مریم میدانست که زندگی، با همهی لحظههای زیبایی که داشت، با او نامهربان بوده است. اما در حالی که بیست قدم آخر عمرش را برمیداشت، باز هم دلش میخواست عمر بیشتری میکرد. آرزو داشت کاش میتوانست دوباره لیلا را ببیند، کاش دوباره زنگ خنددهاش را بشنود، بار دیگر زیر آسمان پرستاره با او بنشیند و چای و حلوا بخورد. غصه میخورد که هرگز بزرگ شدن عزیزه را نمیبیند، نمیبیند که یک روز، زن جوان و زیباییی میشود، نمیتواند در عروسی او دستهایش را حنا ببندد و روی سرش نقل بپاشد…
مریم در آن لحظات آخر خیلی آرزوها کرد. وقتی چشمهایش را بست، دیگر غصه نبود، بلکه حس سرشار از آرامش سراپای وجودش را دربرگرفت. به لحظهی آمدنش به این دنیا فکر کرد، حرامزادهی یک دهاتی مفلوک، یک ناخواسته، یک اتفاق نکبتبار و شرمآور. یک علف هرز! و حالا او به عنوان یک زن در حالی دنیا را ترک میکرد که دوست داشته و دوستش میداشتند. به عنوان یک دوست، یک همراه، یک حامی از این دنیا میرفت. در مقام یک مادر! در نهایت به عنوان یک آدم ارزشمند. نه. مریم با خود اندیشید اینجوری مردن خیلی هم بد نیست. خیلی هم بد نیست. این پایان مشروع یک زندگی با آغازی نامشروع است.
آخرین افکار مریم چند آیه از قرآن بود که زیر لب نجوا کرد.
به راستی که از آسمانها زمین را آفریده است. اوست که از شب میکاهد و بر روز میافزاید و از روزی میکاهد و بر شب میافزاید. اوست که خورشید و ماه را مسخّر خود گردانیده و هریک را در مدار خود قرار داده است. همانا اوست قادر و بخشندهی متعال.
مرد طالبانی گفت: ”زانو بزن.“
خدایا! مرا ببخش و به من رحم کن. چرا که تو ارحم الراحمینی.“
”همشیره، این جا زانو بزن. سرت را هم پایین بینداز.
برای آخرین بار مریم، آنچه را که گفتند انجام داد.» (ص ۴۰۵)
پایان داستان
خالد حسینی با برگرداندن طارق درواقع تااندازهای آن همه فلاکت و بدبختی در روند داستان را تلطیف میکند، خواننده که از ابتدا تا تقریبا آخرهای داستان در انفجاری از حوادث ناگوار و رنج آدمیان افغانستان قرار میگیرد و از این همه خشونت زمخت مردانه چه در خانه رشید و چه در جامعه افغانستان قلبش به در میآید. طارق برمیگردد و زندگی عاشقانۀ او با لیلا و برگشت آنها به کابل برای خدمت به هموطنانشان خواننده را دلگرم میکند هرچند اعدام مریم بیگناه در انتهای داستان به خواننده اجازه نمیدهد از این زندگی عاشقانه لذت کامل را ببرد.
منبع:
حسینی، خالد، هزار خورشید تابان، ترجمۀ پریسا سلیمان زاده، زیبا گنجی، تهران: مروارید، چاپ ششم ۱۳۸۹.