آزمایشگاه – این مطلب در چارچوب بخش آزمایشگاه انسانشناسی از مجموعه کارنوشت های دانشجویان کارشناسی ارشد و دکترا برگزیده و منتشر میشوند. انتشار این مطالب بدون اجازه مکتوب و رسمی مدیریت موسسه انسانشناسی و فرهنگ غیرقانونی است.
درآمد
در درجه نخست ما محصول خانهایم. خانه شیای منفعل نیست، بلکه ما مانند ابژهای در برابر خانه قرار داریم. محیطی که در آن شکل میگیریم، فکر میکنیم، رویا میبافیم، میگرییم و آرام میگیریم. خانه یک موقعیت مجزا از ساختارهای اجتماعی که درونش قرار گرفته نیست بلکه رابطه دو سویهای در میان خانه و بیرون از خانه وجود دارد. بدینسان خانه با موقعیت زمانی و مکانی در هم پیوسته و فضای ویژهای را ایجاد میکند. متن حاضر در تلاش برای دستیابی به مفهومی از خانه در میان رویدادها و کنشهای روزمره است. بنابراین در این مسیر به واسطه مکاننگاری صورت گرفته با مفهوم خانه از یک سو و درک فضا از سوی دیگر مواجه خواهیم شد. این تلاش با روشی کیفی و با رویکرد تفسیری انجام شده و ماهیتی روایتپژوهانه و زیستنگارانه دارد که با تجربه ادبی و داستاننویسی درهمآمیخته است. پژوهش روایت، یکی از رویکردهای نوظهور در ذیل پژوهش کیفی است که از دهه ۱۹۹۰، به عنوان روشی مستقل و منحصر به فرد در علوم اجتماعی مطرح شده است. این پژوهش، به مثابه یک روش، به بررسی جنبههای خاصی از تجربه زندگی زیست شده و روایت شده انسانها میپردازد و در پی مفصلبندی و فهم عمیقتر این تجربیات برساخته شده از طریق گفت و گوها و مشارکت در زندگی مشارکت جویان، در بافت اجتماعی و فرهنگی است (آقابابایی ؛همتی؛۱۳۹۵). این روش به چند دلیل با ماهیت کار حاضر همخوانی دارد، نخست اینکه در پی آن هستیم تا بدانیم برخی از مفاهیم چگونه از میان روایتهای مختلف زندگی اجتماعی برساخت میشوند، دوم اینکه در پی بررسی گروههای کمنمود و حاشیهای هم از لحاظ فرهنگی و هم جغرافیایی و زمانی هستیم. در حقیقت ما با یک گذشتهنگاری و نگاه به زمان مواجهه خواهیم داشت تا علاوه برگذشته شناخت بهتری از حال نیز بدست آوریم. اُژه در این باره میگوید: این پژوهشها با تمایل عامه به اشکال قدیمی جور در می آید، گویی این اشکال قدیمی برای آن که به همعصران ما نشان دهند چه خصوصیاتی دارند، به ایشان نشان میدهند که چه خصوصیاتی را دیگر ندارند. هیچ کس این نکته را بهتر از پیر نورا در مقدمهای بر اولین جلد مکانهای خاطره بیان نمیکند؛ فحوای کلام او چنین است که ما با گردآوری دقیق و وسواس آمیز گواهی، اسناد، تصاویر و تمام «نشانههای مشهود آنچه بوده»، در واقع تفاوتمان را جستجو میکنیم و در نمایش این تفاوت، درخشش ناگهانی هویت یافت نشدنیمان را، نه آنکه نحوه شکلگیری و تکوین خود را بجوییم، بلکه در پرتو آنچه دیگر نیستیم در پی تشخیص و شناسایی آنچه هستیم برمی آییم(اُژه، ۱۳۸۷).
شیوه نگارش و ساختار بلاغی چنین آثاری آنگونه که جان کرسول در کتاب «پویش کیفی و طرح پژوهش» شرح میدهد، منعطف و نوپدید، با استفاده از فرمهای داستانی، استعارهها و روش رفت و برگشتی میباشد، که در اینجا نیز چنین سبکی با توجه به ماهیت کار و میل به بیرون قرار گرفتن از چارچوبهای خشک که بیشتر با رویههای کمی همخوانی دارند و نگاشتن روایتها آنگونه که بتواند محل مناقشه گردد، ماهیت تفسیری خود را حفظ کند و برانگیزنده احساسات و عواطف باشد، از اهمیت برخوردار بوده، همچنین در پی آن بودهام که تجربه انسانشناختی را به تجربه ادبی پیوند بزنم و از این رهزن به محتوای مورد نظر دست یابم. بنابراین از لحاظ نگارشی به داستان انسانشناختی نزدیک شدهام.
«خانه عمه توران»
– آن رسالتی که باید تحقق یابد حفظ گذشته نیست، بلکه نجات امیدهای گذشته است. “آدورنو”
– ما مدیون خانه ایم. “باشلار”
اوایل همه مان در یک خانه زندگی میکردیم، اگر بخواهم بهتر بگویم، بهتر است بگویم در یک سرا[۱]. خانه عمه توران با خانه ما چند قدمی بیشتر فاصله نداشت، همه در یک سرا بودیم، یک زمین زیر پایمان میگشت، یک رادیو توی گوشمان میخواند، از یک تنور نان میخوردیم، تو که میآمدی از درِ سرا سمت راست خانه عمه توران بود، پَسِ خانه عمه توران سمت راست تنور گلی بود، یک آسمان داشتیم شب که در سرا روی تخت میخوابیدیم. تختهای فلزی و سیمبافتی که هنگام قرار گرفتن روی آن حسی از تعلیق بین آسمان زمین برایت ایجاد میکرد. تختها یکنفره نبودند، بلکه معمولا روی هر تخت چند نفر قرار میگرفت. رویای همهمان از زاویه مشترکی به آسمان رقم میخورد. آن وقتها فکر میکردم که ماه توپ است، شب ها با او بازی میکردم، همین آغاز رابطه صمیمی من و ماه شده بود. بخش زیادی از خاطرمان تا وقتی که خواب ما را می برد با آسمان و اجزایش در پیوند بود. فکر میکردیم میشود با همه چیز رابطهی صمیمی داشت، اما حالا گاهی دچار تردید میشوم، حتی نسبت به آن وقتها، آیا اصلا این چیزها به همان صورتی که من به یاد میآورم وجود داشته؟
فکر کردن درباره وجود داشتن آنها از آنرو که موجودیت حالمان ماهیت جداگشتهای دارد قابل تمرکز نیست، ما تمرکزمان را به گونه ای اساسی در واقعیت عینی پدیدهها از دست دادهایم، این عدم تمرکز با آن رویاپردازی در درون تفاوت فاحشی دارد. حالا نتیجه این فکرها چیزی دستم نمیدهد جز وهم بیشتر، هرچند نمیتوانم منکر علاقه ذاتیام به خیالها و وهمها بشوم.
عمه توران همیشه تیره میپوشید، در جوانی همسرش را از دست داده بود ولی عکسهاش را داشت، عکسها به پیکره دیوارها نشسته بودند، دیوار تنها جدا کننده نبود بلکه پیوند دهنده نیز بود، پیوند با یادها، با تصویرهایی که به خود ما و به تصوراتمان مربوط میشد. پس از گذشت یک دهه از انقلاب، عکسها را که نگاه میکنی گیج میشوی، نوع پوششها، نگاهها، لبخندها و نوع حضور در خیابان هم دستکم تفاوتهایی در ظاهر داشته است.
آفتاب خم که میشد بنشیند، عمه توران شیلنگ میگرفت و سرای داغ دیده را آب میپاشید، ما هم مشتی بچه خُرد و درشت جمع میشدیم توی سرا، میلولیدیم توی دست و پای بزرگترها؛ بعد نوبت خیابان بود که تشنگیاش برطرف شود، خیابان یک مکان عمومی به معنای واقعی بود، مرز بستهای میان خانهها و خیابان وجود نداشت، درها همیشه به روی خیابان باز بودند، خانه و خیابان تعامل مادامی با یکدیگر داشتند، گهگاه ما شیلنگ را از عمه توران کش میرفتیم و آب بازی میکردیم، آب را با فشار میپاشیدیم توی آسمان خیابان، میانه خیابان را رنگین کمان میگرفت، از بازی که خیس و خسته میشدیم میآمدیم تو و روی گلیم توی سرا مینشستیم و چای می خوردیم، عمه توران نان میپخت، کره میمالیدیم روش و با شکر میخوردیم و مادربزرگ داستانی تعریف میکرد که معمولا بارها پیش از این تعریف کرده بود، گویی اولین برا بود که داستان را تعریف میکرد، هر بار به اشتیاق روایت میکرد و به اشتیاق میشنفتیم، عمه توران میگفت: “نه ایطوریه، نهنه اینجونش…”[۲] روایت خودش را می گفت، مادربزرگ گلایه میکرد: “خاخا، په مو بهز ایدونوم یا تو”[۳] مادر هم وارد ماجرا میشد و اختلاف روایت شکل میگرفت و داستان پی میگرفت.
آن روزها چون تصویری در پوشهای از عکسها در سرم زنده میشود، پوشهای با حاشیههای فرسوده اما مقاوم آنگونه که توانسته تصویرها را در خود حفظ کند، هراتاق تصویری داشت و تصوری، هر اتاق رازهای خودش را داشت و رویای خودش را میساخت، هنوز معماری آنقدر پیشرفت نکرده بود که اتاقها را تبدیل به سلولهای همسان سازی شده بیروح کند، اتاقها قابلیت گم شدن یا پنهان شدن را داشتند، هر اتاق معنای ویژه خود را داشت که بواسطه رنگ و نقش قالی یا گلیمها، پنجرهها و میزان نور، طاقچه و وسایل روی آن و در نهایت میخهایی که به دیوار بود و وسایلی که روی دیوار قرار داشتند هویت اتاق را شکل میداد. اتاق آخری آخرین ماٌمنمان بود، پنجره نداشت و همین آن را از سایر اتاقها متمایز میکرد، تاریکتر بود و خنکتر، بهتر میشد در آن خلوت گزید، رویاها و کابوسها و اشکهام باید هنوز آنجا مانده باشند، صدای نی هنبون عامو جواد باید هنوز در آن حوالی جانی داشته باشد و صدای ویغ ویغ فیکه هاش را که با نخ تنظیم میکرد. صندوق پلیتی رنگ و رو رفته مادربزرگ هم همیشه چون گنجی مینمود و عجیب با اندازه کوچکش همیشه چیزی داشت که مادر بزرگ نشانمان بدهد و ما شگفتزده بشویم. عکسها را ورق می زنم، برخی سیاه سفید، برخی کرمگون، رنگ همان روزها، رنگ کاهگلهایی که هر سال پیش از پاییز سقف خانه را با آن اندود میکردیم، بالای پشتبام چیزی جدا از خانه نبود، جزیی از خانه بود و رفت و آمد مداومی آنجا برقرار بود، بعضی وسایل را روی پشتبام میگذاشتند، بعضیها شب روی پشت بام میخوابیدند، یا حتی نشست و مهمانی برگزار میکردند، رنگ شُل هایی که با آن ها بازی می کردیم، ابزار بازی ما بخشی از پیکره هستیمان بود، ابزار بازی با شرایط محیطی مکان همخوان بودند و این به ایجاد هویتی منحصر بفرد دامن میزد. ابزار بازی ساخته خودمان بود و از این رو ما تولید کننده رویا بودیم نه مصرف کننده بازی!
برای اینکه بتوانم لبه دیگر ماجرا که “امروز” می نامیمش را ببینم باید از خواب بیدار شوم، یک لحظه پس از بیدار شدن انگار همه چز در زمانی دور رخداده است، رخ داده به گونه کیفیتی از رخدادها در ذهن بجا مانده، همین ما را به کشف بیشتر سوق می دهد، به پی جستجوی چیزی میرویم که گمش کردهایم، در انبوهی از مه در دوردستها اما به نزدیکا، همه چیز به همین صورت اغوا کننده است، اما اینچه بیداری می نامیمش ( بیداری بمثابه وضعیت امروز) نمود فاصلههاست. در خواب دیدم که گوشهای ایستادهام و خودم را نگاه میکنم که در گوشهای دیگر کاری را انجام میدهم، بدینسان من در یک نقطه قرار نداشتم بلکه در فضایی از یک مکان قرار گرفته بودم، حجمی بودم در حجم مکان!
گویی معنای متداول شده در اصطلاح بیداری و خواب ما را به غلط میاندازد، اینگونه تنها در لحظههایی از بیداری که مانند خواب هستند میتوانیم این فاصله را برداریم. مانند وقتی که به گفتگوهای پیرامون گوش میدهیم، رخدادها را پی میگیریم اما لحظهای احساس میکنیم همه اینها را میشناسیم، انگار پیشتر نیز اینها را شنیدهایم و حتی چند رخداد پیش رو را حدس میزنیم و به آزمون میگذاریم، از حسی غریب سرشار میشویم که نمیتواند بیداری (به معنای متداول آن) باشد. اشک در چشمانمان حلقه میزند، در چنین وضعیت خواب گونهای ما فاصله را برداشتهایم، هستی تکمیل شدهای در یک فضا را کشف کردهایم.
بدینسان چیزی که امروز مینامیمش در مقابل گذشته مانند بیداری در برابر خوابی ست. ما همواره در راه دور شدن از وضعیت تکمیل شده، در راه پراکنده شدن از یک محور مرکزی، در راه تقسیم شدن به اجزا، تقسیم کار، تفکیک حوزهها و تجزیه به ابعاد کوچکِ از معنی افتاده قرار گرفته ایم. اینگونه افزایش فاصله، فاصله از آن روزها، فاصله با آن روزها باعث می شود که همه چیز در حاله ای ابهام باقی بماند.
عمه توران خانهی دیگری در جای دیگری از زمین داشت میساخت، خانه ساخته شد، کار ساخته شد، رفتند توی خانه تازه و من که آن وقت بچه بودم یک روز کامل جلوی سکوی خانه عمه توران گریه کردم. اما باوجود فاصله مکانی که ایجاد شده بود، فاصله چندانی در کار نبود، یک روز ما آنجا بودیم، یک روز آن ها اینجا بودند. شب ها همگی میرفتیم آنجا، خیابان بیگلری را به پایین میگرفتیم، میرفتیم توی خیابان کرم باقری و راست میرفتیم پایین. شب که می شد خیابان جان تازهای میگرفت، گرما افتاده بود، خیابانها آب و جارو شده بود و مردم چند خانه چند خانه کاسه میگرفتند[۴] جلوی خانهای، چای مینوشیدند و قلیان میکشیدند، صدای جِلنگ و جِلنگ استکانها و هم زدن شکر در چای و قُلقُل قلیان، خیابان را بیدار نگه میداشت، همیشه چیزی داشتند که برای هم تعریف کنند، میتوانستند عامل خوشحالی هم باشند. از خیابانها رد میشدیم، سلام میدادند، سلام میکردیم و پیش میرفتیم، تاثیر ایجاد شده از وضعیت خیابان فاصله دور دو خانه را کم میکرد. ما راه میافتادیم، نگاه میکردیم، سلام میدادند، سلام میکردیم. این پروسهای که مدام طی میشد باعث بود که در هر نقطه مقصدی وجود داشته باشد. وقتی از خانه “آ” به خانه “ب” میرویم، مسافت بین دو خانه اگر ناشناخته باشد خود را به شکل فاصله مینمایاند، اما وقتی مسافت بین دو خانه دارای ماهیی باشد که تعامل پویایی بین خانه “آ” کوچه پس کوچههای متصل به خانه “آ” تا خانه “ب” و تمامی عناصر موجود در آنها رخ میدهد، وضعیت فاصله از میان خواهد رفت.
خانه عمه توران نو و زیبا بود، شیب جلوی در را مادربزرگ به سختی بالا میرفت، ما که بچه بودیم مانند توپی قل میخوردیم، میجهیدیم از خوشی بالا. اولش حال و احوال پرسی بود و پسش تعریف اتفاقات توی راه؛ کی را دیدیم، چه گفت، سلام رساند و گفت توران را بگو یادته فلان ماجرا؟ همیشه ماجراها در جریان بود.
حالا از خانه عمه توران از درون خانه، از چیدمان آن تصویرهای پراکندهای در ذهنم شکل میگیرد، عمه توران روشن بود و تیره میپوشید، رخت خواب ها در گوشه ای از خانه به روی کمدی چوبی به رنگ قهوهایِ سوخته با نقشهای طلایی چیده شده، قالی مانند باغی روی زمین گسترده، آن نقشها و گیاهها هم بیان کننده همان وضعیت تکمیل شده است، روایتگر باغهای افسانهای پردیس. چیزهایی که یادم میآید چون تصاویری پویا هستند که یک لحظه شکل میگیرند و ناگاه محو میشوند. نشسته بودم روی قالی، نه! دراز کشیده بودم بهروی شکم، آن های دیگر هم هر یک در گوشه دیگر از قالی درگیر وضعیتی برای خود بودند، نقشهای قالی برجسته میشدند، عمق میگرفتند و من اغلب در میان کوچه باغ ها راه میافتادم، همیشه چیزی بود که بتواند شگفت زدهام کند، انگشت میکشدم روی تار و پودها حرکت ساقهها را پی میگرفتم، برخی نقشها خارج از نقشهایی بود که پیرامونمان دیدهایم، آنها تصاویر درهم و فشردهای بودند از انبوه تصویرها، پتانسیل فراوانی داشتند برای رویاپردازی، در هر رویا چیزی بودند و آدم را به تحیر وا میداشتند، بیهوده نبود که عمه توران آن همه به پاک نگه داشتن قالیها اصرار میورزید، از این رو بود که او و بقیه برایشان سخت دلخراش بود اگر کسی با کفش یا دمپایی روی قالی می آمد، انگار که به امری مقدس بیحرمتی کرده باشد. اما روزی ماشینهایی گویی از دنیای دیگری آمدند، به خیابان ها راه بردند، توی خیابان داد میزدند قالی کهنه را با قالی نو عوض میکنیم، انگار آمده بودند برشی بین گذشته و آینده ما ایجاد کنند. قالی ها را به ماشین ها سپردیم، ماشین ها انبوه تر گشتند و در نهایت خود نیز به ماشین ها سپرده شدیم.
منابع:
- آقابابایی، احسان؛همتی، رضا؛ “پژوهش روایت به مثابه یک روش تحقیق کیفی”؛ عیار پژوهش در علوم انسانی؛ بهار و تابستان ۱۳۹۵؛ شماره ۱۰
- اُژه، مارک؛ فرهومند، منوچهر؛ “نامکانها، درآمدی بر انسانشناسی سوپرمدرنیته”؛ دفتر پژوهشهای فرهنگی، ۱۳۸۷
[۱] – سرا: به تمامی خانه یعنی خانه با تمام اجزایش گفته میشود، همچنین به حیاط خانه نیز سرا میگویند.
[۲] – اینجور نیست مادر، اینجا را…
[۳] – وای، پس من بهتر میدانم یا تو
[۴] – کاسه گرفتن یک اصطلاح زبانی است که به یک سنت فرهنگی اشاره دارد، که بدین قرار است: جمع شدن عدهای در کنار هم بهمنظور گفتگو و خوشگذرانی