ادواردو ویوریوس دیکاسترو برگردان: محمد صادق شادمانی
بیرون بودن[۱]
نوشتههای مرتبط
ابهام یک خطا نیست- متألهین اسپانیایی، بومیان پرتوریکو، جنگجویان هاوایی، دریانوردان بریتانیایی؛ تمام آنها نمیتوانستند تماماً بر خطا باشند. اکنون من مایلم مثالی دیگر از ابهام بیاورم، این بار اما از تحلیلی انسانشناسانه. این مثال، از یک تکنگاری اخیر آمریکایی گرفته شده است. این تکنگاری بالاترین کیفیت را دارد و اینجا مصرم که تأکید کنم آن را یکی از همکاران تحسینبرانگیز من نوشته است. این فراتفسیر[۲] گرگ اوربان را در نظر داشته باشید که در کتاب خوبش جماعت متافیزیکال درمورد گفتمان جماعتسازی[۳] شکلونگها[۴] ارائه میدهد. او درمورد رشد اجتماعی[۵] قدرتهای این گفتمان مینویسد:
برخلاف سلسله جبال سِرا گِرال و یا جگوارها و یا کاجهای آراکارایا، سازمان جامعه چیزی نیست که آن بیرون باشد، و در انتظار اینکه فهمیده شود. این سازمان باید ساخته شود، و این چیزیست سخت دشواریاب، و ساختن آن مشهود و ملموس نیست. این فرهنگ است- اینجا ما آن را همچون گفتمانی شایع میفهمیم(۱۹۹۶:۶۵).
نویسنده اینجا از یک برساختگرایی متعادل دفاع میکند. جامعه، آنطور که برای شکلنگها شامل یک سازمان اجتماعی با گروهها و نمادهایش میشود، آنطور که انسانشناسان سنتی میفهمیدند، چیزی داده شده[۶] نیست. بلکه چیزی است که از خلال گفتمان خلق میشود. اما قدرت گفتمان محدود است: ویژگیهای جغرافیایی و ذاتهای بیولوژیکی [نیز] آن بیرون هستند. آنها، بهبیانی، اجناسی از پیش آمادهاند، و با گفتمانهای شایعِ در خانه آماده نشدهاند. ما اینجا باید اذعان کنیم هیچچیز متحیرکنندهای در تفسیر اوربان نیست. برعکس، این تفسیر بهواقع معقول و از حیث انسانشناسانه متعارف است. بهعلاوه ، این تفسیر کاملاً با نگاه فیلسوفان عقلگرا و منطقی و درسی که آنها درمورد ساختار واقعیت به ما میدهند مطابقت دارد. برای مثال، دکترین جان سرل(۱۹۹۵) را در نظر آورید که استدلال میکند تنها و تنها دوگونه فکت وجود دارند: «واقعیتهای طبیعی»[۷] همچون تپهها، باران و حیوانات و «واقعیتهای نهادی[۸]» همچون پول، جعبههای یخ و ازدواج. گروه دوم فکتهای ساختهشده، برساختهشده(اجرا شده) هستند؛ چرا که علت کافی آنها کاملاً با معنای آنها همزمان است. اما واقعیتهای طبیعی، فکتهای دادهشده هستند، چرا که وجود آن فارغ از ارزشی است که به آنها داده میشود. اینها را شاید بشود با دو سه کلمه نیز فهم کرد: طبیعت و فرهنگ.
اما شکلنگها در این مورد چه میتوانند بگویند؟ در پایان مطالعه جماعت متافیزیکی، تنها احساسی که خواننده دارد این است که جداسازیای که اوربان انجام میدهد- حیطه دادهشده جگوارها و درختهای کاج، و حیطه جهان برساختی از گروهها و نمادها- جداسازیای نیست که شکلنگها انجام داده باشند. در واقع دقیقاً برعکس است. اروبان به زیبایی اسطورههای مختلف بومیان از جمله این اسطوره را که شکلنگِ اول چگونه بعد از اینکه مجسمه جگوارها و تپیرهایِ آینده را با چوب آراکارایا میسازد و به آنها لکههای مختص پوستشان را میدهد که هم آنها را متمایز میسازد و هم به مسائل تشریفاتِ کلان[۹] نیز مربوط میشود تفسیر میکند: به جگوارها لکههای نقطهنقطه میدهد و به تپیرها لکههای راهراه(۱۹۹۶:۱۵۶-۵۸). به بیانی دیگر: [در اینجا] این سازمان اجتماعی بود که «آن بیرون» بود، و جگوارها و تپیرها با این سازمان اجتماعی ساخته و به اجرا درآمدند. فکت نهادی، فکت طبیعی را ساخت. مگر اینکه، البته، فکت طبیعی همان تفاوت کلانیِ جامعه باشد و فکت نهادی همان جگوارهای در جنگل باشند. در واقع، برای شکلنگها، فرهنگ امری دادهشده و طبیعت برساخته است. برای آنها، اگر گربه روی تشک است، یا بهتر است بگوییم، اگر جگوار در جنگل است، به این دلیل است که کسی آن را آنجا گذاشته است.
بهطور خلاصه ما با یک ابهام روبهرویم. توزیع ناسازگاری از امر دادهشده و امر برساختی که گفتمان شکلنگها از امر واقعی را از گفتمان انسانشناسانه از گفتمان شکلنگها را متفاوت میکند، و هرگز توسط اوربان بهرسمیت شناخته نمیشود. راهی که اوربان برای حل این افتراق پیش میکشد یک راه کلاسیک انسانشناسانه است. این راهحل یک نوع ترجمهکردن بسیار مشخص است که شامل تنزل متافیزیکال توزیع جهان بومیان به شرایط استعاری است: «ساختن جهان حیوان، استعارهای است برای ساختن جماعت»(اوربان، ۱۹۹۶:۱۵۸). ما انسانشناسان بدون این قوانین موضوعهای که لفظی را از استعاری متمایز میکند کجا میتوانستیم باشیم؛ تمایزی که بهشکلی استراتژیک راه هر مواجهه مستقیمی بین گفتمان انسانشناس و «بومی»، برای مواجه نشدن با هر نامطلوبیتی، را سد میکند؟ اوربان تصور میکند که اولی واقعاً استعاری است و دومی بهشکلی استعاری واقعی است. ساختن جماعت واقعی است پس اجتماعی که آنجا ساخته میشود استعاری است (نه «چیزی آن بیرون»). آنها[بومیان] خوشحال میشوند که بدانند جگوارها غیراستعاری هستند اما ساخته شدن آنها توسط جماعت استعاری است.
ما نمیدانیم که آیا شکلنگها در این مورد که خَلق جگوارها و تاپیرها استعارهای است برای ایجاد جماعت با انسانشناس موافق باشند. اما ما میتوانیم خطر کرده و حدس بزنیم که احتمالاً نه نیستند. از سوی دیگر، اوربان تصور میکند که شکلنگها با او درمورد استعاریبودن اینکه جماعت توسط آنها ساخته شده، یا بهتر(و غیر استعاری) توسط گفتمانشان، موافقاند. اوربان فکر میکند، برخلاف دیگر انسانشناسان و (دیگر) مردم که ذهنشان سخت تحت تأثیر ذاتگرایی است، شکلنگها خود متوجهاند که قرار دادن آنها (بهصورتی اسمی، نه غیراستعاری) در گروههای برونهمسر یک واقعیت طبیعی نیست. برعکس، این بیشتر یک بازنمایی فراگفتمانی از جماعت است، که صرفاً بهشکلی «بازیگوشانهای» از اتحاد بینخانوادگی و اصطلاح خویشاوندی سببی[۱۰] میآید(۱۹۹۶:۱۶۸). پس انسانشناس با ساخت جماعت شکلنگ همچون برساخت موافق است، اما با اینکه جگوار هم یک برساخت معرفی شود مخالف است.
اوربان بعدتر در کارش، تشریفات بومیان را راهی برای بازنمایی جماعت بر مبنای روابط درون خانواده تفسیر میکند. در این خصوص خانواده همچون واحدی اساسی توصیف میشود که بر روابط «روانشناسانه بدوی» بین جنسها[۱۱] و نسلها بنا شده(هرچند ما نمیدانیم این توصیف انسانشناس است یا خود بومیان)(اوربان، ۱۹۹۶:۱۸۸-۱۹۳). پس اینجا جامعه، که توسط تمایز نمادین و شعائر جمعی، استعاریشده است، نتیجه اتحاد بین خانوادهها، یا در سطح («بدوی») عمیقتری، نتیجه خانواده هستهای. اما حداقل در نگر اوربان، خانواده استعارهای برای چیزی دیگر نیست-واقعی و غیراستعاری است. خانواده یک امر دادهشده است که همچون یک استعاره برای چیزهای کمتر واقعی بهکار گرفته میشود. خانواده بهدلیل اینکه از لحاظ شناختی و عاطفی بسیار مهم است، تصویریست مناسب که در فرم طبیعی باشد(۱۹۹۶:۱۷۱, ۱۹۲-۹۳). پس خانواده از جماعت واقعیتر است. جامعه بهشکلی طبیعی استعاریست و خانواده بهشکلی اجتماعی واقعیست. خانواده هستهای، یعنی پیوندهای عینی زناشویی و ازدواج، یک واقعیت است، نه ساختگی. خویشاوندی- نه اشکال بین گروهی و استعاری جماعت، بلکه اشکال واقعی و بین فردی خانواده- مثل گیاهان و جانوران فقط چیزهایی آن بیرون نیستند. خویشاوندی چیزی است که بدون آن گفتمان نمیتواند جماعت را بربسازد. در واقع خویشاوندی شاید بنا به همان دلایل حیوانات و گیاهان بیرون هستند، بیرونی باشد- یعنی همچون بودنی که پدیداری «طبیعی» باشد.
اوربان استدلال میکند که انسانشناسان بهطور عمومی افرادی «فریبکار» بودهاند که فراگفتمان خود درباره سازمان اجتماعی را «زیادی جدی» گرفتهاند، و به این ترتیب بیش از حدلفظیاند و، بیم دارم که بگویم[۱۲]، ذاتگرا هستند(۱۹۹۶:۱۳۷, ۱۶۸-۱۶۹). شاید به همین دلیل است که انسانشناسی نگرشی لفظی دربرابر ذات «جامعه» اتخاذ میکند. اما در سوی دیگر، دستکم، از نظر گفتمان بومی درباره «طبیعت»، انسانشناسان هرگز فریب بومیان را نخوردند؛ و مهمتر از آن فریب آنچیزی که درباره بومیان میگویند را هم نخوردند. آنچیزی که تفسیر نمادین(اسکروپوسکی، ۱۹۷۶) از متافیزیک بومیان مینامند پس از دورکیم از حیث گفتمانی بسیار شایعتر شده است. این همان نوع تفسیری است که اوربان برای گفتمان شکلنگها درمورد جگوارها بهکار میبرد- لفظیتی که ردش میکند- این رد کردن کاملاً مطلوب تفسیر لفظگرایانه گفتمان غربی درباره «آن چیزهای که آن بیرون وجود دارد» است. به بیانی دیگر (صرفاً فرض میکنم) اگر شکلنگها با هستیشناسی ضددروکیمی اروبان از جامعه موافق باشند، اروبان با دورکیم درباره هستیشناسی طبیعت به توافق میرسد. آنچه که او از آن دفاع میکند تنها تعمیم دادن یک نگرش نمادین به موردهای گفتمانی درباره جامعه است؛ موردهایی که در لایههای زیرین به مفروضات رمزی-استعاری از مفروضاتی درباره طبیعت اشاره دارند(همانطور که در موردهای دورکیم بود). اکنون جامعه هم استعاری است. برداشتی که از این بهدست میآید این است که برساختگرایی گفتمانی باید گفتمان را مادی کند- و ظاهراً خانواده را- تا بتواند جامعه را غیرمادی کند.
آیا اوربان در بیان اینکه کوهها و انواع طبیعی آن در بیرون قرار دارند، و فرهنگ محصولی فرهنگی است برخطا بود؟-استدلالی غلط را مطرح میساخت- من چنین فکر نمیکنم. با این حال فکر نمیکنم درست هم میگفت. تا جایی که نکات انسانشناسانه اهمیت داشته باشد، جذابیت کار او در این است که او نگرشی ضدابداعی[۱۳] به ابهامی که کار او به وجود میآورد دارد، و این ضدابداعی بودن به او قدرت عامیت دادن میدهد. در تحلیل نهایی، اوربان با اعلام باورش به خودزیستی کوهها و حیوانات و جهانپدیداری نهادی گفتمان، بیان میکند که برای ما ضرورت دارد که بهشکلی درخور این فاصله فاحش بین جهانشناسیهای بومی و انسانشناسانه را در محاسبه آوریم.
من باور دارم میتوانم از خطا یا اشتباه درمورد کار اوربان صحبت کنم، چرا که در بازی زبانی او قرار دارم-انسانشناسی. پس من مشروعیت دارم بگویم(که قطعا ممکن است اشتباه کنم) که اروبان در امتداد یک خطای انسانشناسانه در روایت کردن ابهامی که در آن وجود دارد عمل میکند. اختلاف در توزیعهای بخشهایی دادهشده و برساختهشده بین اوربان و شکلنگها یک وضعیت بیخطر و ضرر نیست که صرفاً بخواهد تبادل سیگنالها [بومی و انسانشناس را بررسی کند] و مشکلات را دستنخورده باقی بگذارد. «تفاوت عظیمی وجود دارد»(واگنر: ۱۹۸۱:۵۱) بین جهانی که در آن امر نخستین همچون امری متعالیِ عیان، و دیگربودگی ضدانسانی[۱۴] تام و تمام (امر نابرساختی[۱۵]، نانهادی و نسبت به رسوم و گفتمانها بیرونی) است با یک جهان از انسانیت درونماندگار، جایی که امر نخستین یک شکل انسانی بهخود میگیرد( که نمیتواند خیال را آسوده کند چون آنجایی که انسان همهچیز است انسان تماماً چیزی دیگر است). توصیف کردن این جهان همچون یک شکل وهمآلود از جهان خودمان و یکیکردن این دو جهان با تقلیل آن به سنن و رسوم دیگری یعنی تصور کنیم که رابطهای بسیار ساده بین این دو وجود دارد. این تبیین تسکیندهنده، در نهایت به ناخرسندیهای مختلفی میانجامد چرا که میل به یگانگی[۱۶] هستیشناختی به قیمت انتشار تورم دوگانگی معرفتشناختی تمام میشود- امیک و اتیک، استعاری و لفظی، خودآگاه و ناخودآگاه، بازنمایی و واقعیت، وهم و حقیقت و غیره.
استفن تیلر در مانیفست هنجارین[۱۷] خود برای اتنوگرافی پستمدرن با لحنی شدیداً اعتراضی میگوید: «پرسپکتیو استعارهای غلط است»(۱۹۸۶:۱۳۷). ابهامی که گفتمان شکلنگها را با گفتمان انسانشناس مفصلبندی میکند مرا به این نتیجه میرساند که ،برعکس، استعاره، پرسپیکتیوی اشتباه است. این مسئله آنجایی موضوعیت مییابد که انسانشناس خود را روباروی کیهانشناسیای مییابد که بهمعنای لفظی کلمه پرسپیکتیویست است.
[۱] Being out there
[۲] Metacommentary گزارشی از هدف و جایگاه متن
[۳] Community-making
[۴] Shokleng
[۵] Sociogenic
[۶] Given
[۷] brute facts
[۸] institutional facts
[۹] Clan
[۱۱] Sexes
[۱۲] horresco referens
[۱۳] Counterinventive ضدابداعی اشاره بهکتاب درخشان و کلاسیک روی واگنر، (ابداع فرهنگ ۱۹۸۱) است که بارها در این متن به آن ارجاع داده شده است. در این کتاب یکی از نکاتی که واگنر به آن اشاره دارد این است که انسانشناس نباید مفروضاتی در وقت مواجهه با بومیان داشته باشد. از مهمترین این مفروضات خودِ «فرهنگ» است. واگنر در این کتاب مینویسند کار انسانشناسی مطالعه انسانهاست چنان کهگویی فرهنگی میتواند وجود داشته باشد. پس کار انسانشناس در اصل مطالعه انسانهاست نه فرهنگها چرا که فرهنگ چیزی است که انسانشناس در میدانی دیگر ابداع میکند بدون اینکه وجود داشته باشد. پس اینجا ضدابداعی بودن یعنی نیفکندن مفروضات گفتمان خود در جهانی دیگر.
[۱۴] antianthropic
[۱۵] Non-constructive
[۱۶] Monism
[۱۷] Normative