مقاله کوتاه توصیفی:
آرش، بازآمده از ویرانی ( نگاهی به نمایشنامه آرش اثر بهرام بیضایی)
فاطمه زمانی مظفرآبادی
نوشتههای مرتبط
آرش، باز نمایی کلی روایت قهرمانی یک اسطوره است. اما انچه این روایت را بیش از پیش به یک بازآفرینی تبدیل می کند، چگونگی این قهرمانی ست. قهرمانی نه به گونه ای حماسی، بلکه در نقطه ی عکس، جبارانه به مردی ستوربان تحمیل میشود. و او را دچار تردیدی عمیقأ درونی می کند تا چهره ی اسطوره ای اش را از او دور کند و جلوه ای حقیقی از انسان ویران شده با تمامیت تردیدهایش را به نمایش بگذارد.
نمایش از ویرانی آغاز می شود. با استیصالی همه جانبه. موقعیتی پس از جنگی سخت که همه چیز را به ویرانی کشانده. نه ستوری مانده و نه جنگنده ای. نه ابزاری و نه روحیه ای.
“ایشان مردان، مردان ایران با دل خود، با دل دردمند خود می جویند ما اینک چه می توانیم؟
که کمان هامان شکسته، تیرهامان بی نشان خورده و بازوهایمان سست است. و راست و چنین بود.”
شرطی در میان است، از جانب پادشاه پیروز، پادشاه توران، که مردی تیر بندازد، تا هرکجا تیر او رفت، تا همانجا از آن ایران باشد. این “تاهرکجا تیر او رفت” نشان از محدودیت است. چرا که یک تیر نمیتواند مسیر زیادی را طی کند.
کسی که ابزار این کار دارد، و تیر اندازی را به خوبی میداند نیز این مسأله را خوب می داند. او که نیم دیگر آرش است، قهرمانی ست که نمی پذیرد چنین تیری را بیندازد. به پادشاه می گوید اگر من تیر بیندازم فردا آنان که در گرو اند مرا نفرین خواهند کرد و میگویند که تیر کشواد ما را به دشمن واگذاشت. او درگیر نام و ننگ است و در این میان مسأله ای اساسی را نیز مطرح می کند. مسأله ای که عمیقأ انسان را به شک فرو می برد. با این تیر هیچ دگرگون نخواهد شد!
این پایان بندگی نیست.
کشواد است که مهارت تیر اندازی را در اختیار دارد.
اما در برابر فرمان پادشاه، سرپیچی می کند و از آن پس به عاملی بازدارنده تبدیل می شود. در چند نقطه با آرش تنها می شود. به منصرف کردن او کمر می بندد اما راه به جایی نمی برد. چرا که آرش، ابتدا جبرا و سپس بر اثر خشمی که از باور نشدن توسط دوستان و هم وطنانش به او دست داده، به یک فاعل عملی تبدیل می شود.
گفتمان کشواد گفتمانی توصیفی ست که ایستایی می آفریند و گفتمان آرش گفتمانی پویا. و در نقاطی که این دو نیمه ی وجود یک انسان با یکدیگر به ستیز بر می خیزند، با پیروزی گفتمان پویا، تردید در او کشته می شود.
در لحظه ای که کشواد از فرمان شاه سرپیچی می کند؛
اینک این فرمان!
کشواد: نمی برم!
پادشاه می گوید: باد می آید ای کشواد و من صدای تو نشنیدم!
پیداست که نه بادی در کار است و نه نشنیدنی. پادشاه در جایگاهی نیست که زیردستی از فرمان او سرپیچی کند. اما کشواد هم کسی نیست که پادشاه میان آنهمه ویرانی قصد جان او را هم بکند. ناچار، آرش را که مردی ستوربان است اما اکنون ستوربان دشت بی رمه، به عنوان پیک به سوی تورانیان می فرستد. باز اوج ویرانی در این موقعیت نمایان است.یعنی شرایط به گونه ای ست که نه اسبی مانده که به ستوربان نیازی باشد و نه پیکی مانده که تورانیان نکشته باشند.
آرش به عنوان پیک برگزیده می شود و این آغاز دگرگونی جبری اوست.
دقیقا در همین مسیر است که او با نیمه ی تاریک و مخالف خود، یعنی کشواد تنها می شود
و کشواد در این لحظه هشدار می دهد که چگونه دوستان در لحظه ی نیاز انسان را تنها می گذارند.
من خود بازیچه ی این پیکارم. آنگاه که باید یگانه می بود، بیگانگی کردند. هرکس خود را اندیشید. هریک به راه خود رفت.بسا پهلوان نام آور که تنها ماند، بسا تنهای تناور که به خاک افتاد…
این دقیقا همان اتفاقی ست که برای آرش ستوربان می افتند. همان مسیری که بعد پویای کلام می سازد تا تحول در کاراکتر رخ دهد. انسانی که پس از تنها شدن و به نقطه ی صفر رسیدن، چون درختی دوباره می روید .
آرش پیش می رود.
نزد پادشاه توران می رسد و از اون یک روز و یک شب فرصت می طلبد. آنجا هومان را می بیند. قهرمانی ایرانی که از ایستادگی و جوانمردی اش افسانه ها نقل می کنند. و می گویند که دشمن بدن او را به سم ستوران سپرده. حال آنکه او
زنده است و به سپاه دشمن پیوسته.
اما این تنها زخم کوچکی ست از خنجری که آرش در ادامه می خورد.
آنجا پادشاه توران حیله ای به کار می بندد
پس از اینکه با کمک هومان مطمئن میشود این مرد برگزیده ی ایرانیان نیست و اصلا تیراندازی نمی داند. دستور می دهد که باید همین مرد تیر بیندازد.
از این نقطه یک جمله را درباره ی آرش زیاد می شنویم:
اینکه تیرش از خودش فراتر نمی رود. این تیر از خودش فراتر نرفتن، در تقابل با فعل نهایی آرش و با دل خود تیر انداختن قرار می گیرد. که اول بار به صورت دستوری شنیده می شود. با دل خود تیر بینداز آرش! نه با بازویت!
و همین است که کائنات با او همراه می شود. عناصر باد، و خاک(البرز) که در اینکه تیر تا کجا برود دخیل می توانند باشند، با او یگانه می شوند و او خود با تیر. چرا که تیر می رود،تا آنجا که چشمی نمی تواند آن را ببیند و آرش خود نیز در این میانه نیست می شود.
تیرش از خودش فراتر نمی رود، معنای ضمنی چیزی که در ضمیر او نیست، از او بر نمی آید است. ناامیدی واصل شده از باوری کهنه و ایستا که سیر تحول آرش در آن جایی ندارد. اما نتیجه است که آرش پیروز می شود. او در دل ویرانی از توامانی از جبر وخشم خود سکویی می سازد سراسر از تنهایی و از آنجا دوباره سر بر می آورد. حالا دیگر آرش کمانگیر، قهرمانی نیست که از روز نخست کمانگیری و قهرمانی بر پیشانی اش نوشته شده باشد. او هر انسانی ست، که بر ترس ها و تردیدهایش، و حتی بر جبرگونه ها و حقایق تلخ زندگی پیروز شود و بتواند حرکت کند و وضع اولیه را به وضعیت ثانویه که وضعیت مطلوب تری ست تغییر دهد.
الگوی کنشی این نمایش بر اساس الگوی کنشی گرماس را می توان اینگونه بازگو کرد.
فرستنده: پادشاه توران
گیرنده: پادشاه ایران
فاعل: آرش
هدف: مشخص کردن مرز
عناصر یاریگر: باد، خاک، خشم آرش
عوامل بازدارنده: کشواد، هومان
وقتی برای بار سوم کشواد در مقابل آرش قرار می گیرد تا او را از تیر اندازی منصرف کند، آرش به او نه می گوید. تا جایی که حتی او را نشانه می رود.
سپس آرش با آرش روبرو می شود و این تجسم تنهایی ست.
اگر آرش به نیمه ی دیگر خویش یعنی کشواد نه نمی گفت هیچ تحولی در او ایجاد نمی شد.
آرش به تردید خود نه می گوید و تحول آغاز می شود. هویت یکسان است چرا که آرش همچنان مردی ست ستوربان که در یک روند مشخص ارزش معنوی به دست آورده و تبدیل به ی قهرمان شده اما قهرمانی از جنس بقیه مردم. قهرمانی که می تواند هر کسی باشد. چیزی در او نیست، برگزیده و منتخب الهی نیست. اما در مسیر همه ی اینها را خودش از خودش می سازد.
پس اراده و حرکت آرش ستوربان در مربع معنایی گرماس در تقابل با ایستایی و پاپس کشیدن کشواد کمانگیر قرار می گیرد و زمانی که آرش به کشواد که نیمی از او، و ریشه ی تردید درونی اوست نه می گوید، و اراده ی او ایستایی کشواد را نقض می کند و او را کنار میزند، حرکت آغاز می شود و معنا از تحول شکل می گیرد.